چند روزیه بخاطر سرماخوردگی بی موقع و تب و لرزها و سرفه هاش، نای بلند شدن از رختخواب و نشستن پای کامپیوتر و گفتن از موقهوه ای رو ندارم...دیروز اما سالروز تولدم بود و دلم خیلی هوای نوشتن کرده بود، هوای موقهوه ایی که حالا خودم خالقش بودم و اون شاید یکی از دوست داشتنی ترین مخلوق هایی که میتونست وجود داشته باشه...اصلا خود این خلق کردن زیباست، حس خوبی که شبیه هیچ حس دیگه ای نیست، فقط شبیه خودشه، شاید خدا هم در پی تجربه همین حس بود که دست به خلقت زد...
دیروز اما روز طولانی ای بود، روزی به بلندای شب یلدا که پر بود از اتفاقاتی که شاید تو یه روز معمولی رخ نمیدادن، اونم این جوری همه با هم ولی خوب یه روز معمولی که نبود، زادروز باران بود...
خیلی تصادفی و اتفاقی، چند شب قبلش سر کلاسم که داداشم پیام میده که گوشی های قاچاق رو قراره غیرفعال کنن و خوب اگه تصمیم به خرید داری، بهتره همین امشب اقدام کنی چون بنظر میرسه قیمت گوشی بالا خواهد رفت و تا مدتی واردات نخواهیم داشت. خیلی خسته ام از کلاسها و سرماخوردگیم و فین فین کردنهامم مزید بر علت میشن که بیشتر خستگیمو به رخ بکشن ولی از طرفی چاره دیگه ای هم نیست و اگه قراره گوشی بگیرم، که قرار هست، باید برم و پرس و جویی بکنم....
به هانیه، یکی دیگه از دوستان مشترکی که بواسطه سارا با هم آشنا شدیم و فکر میکنم که شاید تو موبایل فروشی به واسطه همسرش، آشنایی داشته باشه، زنگ میزنم و ازش میخوام که باهام بیاد. به مرکز موبایل فروشی ها که میرسیم، دیروقته و دارن کم کم میبندن پس بدو بدو چندتایی که هنوز باز هستن رو در پی قیمت گرفتن مدلهایی که داداشم فرستاده، میریم داخل و البته که فقط یکی دو تا از مدلها رو دارن و از یه مدلم 2016 شو که من میخوام رو ندارن و هر جا سر میزنم میگن همین الان پیش پای شما، آخریشو خریدن و انشالا تو هفته آینده!!! ولی سعید گفته که سعی کن قبل از اول مرداد بگیری و فعالش کنی که مشکلی پیش نیاد براش پس منطقا باید دست بجونبونم...فقط یه دونه از موبایل فروشیا که خوب طبیعتا از بقیه بزرگتر و گرونتر هم هست ادعا میکنه که فرداشب میارم از این نوعی که مد نظرتونه...
روز بعدش خیلی فکر میکنم و نهایتا دلمو به دریا میزنم که همین امشب اگه اورد واقعا، میرم و میگیرم و خودمو راحت میکنم. صبحشو تا عصر مشغول خرید سوغاتیم برای سفری که در پیش دارم، سفر به خونه و دیدار تازه کردن با مامان بابام و شایدم سعید و مهتاب...
تا بیام به خودم بجنبم و حاضر بشم شبه و به هانیه زنگ میزنم که اگه میتونه باهام بیاد برای خرید و چک کردن گوشی و ...اون اما تلفنشو جواب نمیده و من دلم میگیره از این همه تنهایی ولی چیزی در دلم میدرخشه که: این هدیه تولدته و خودت تنهایی باید اونو به خودت بدی... گرفتگی دلم انگار به یکباره برداشته میشه که دوباره ذوق میکنم و سریع حاضر میشم برای رفتن... سعی میکنم آراسته ترین لباسمو بپوشم و با مختصری آرایش مطمئن بشم که آماده گرفتن هدیه ام برای نزدیکترین و شاید دورترین کسی که میشناسم...کمی مغازه هارو میگردم و حالا دوتا از این مدل موجود هست کلا، یکی سفید و یکی گولد ، سفیدی همچون برفش به دلم مینشینه و با آب و تاب و سکته دادن اون کارمند خوش روی مغازه، اول قابشو انتخاب میکنم که خوب به مراتب برام از خود گوشی مهمتره !!! و بعدم قاب به دست میرم میگم حالا برای این قابم گوشی بدین...
گوشیمو چندین بار با وسواس تو دستم میگیرم و هر بار کودکانه ذوق میکنم اونقدر که کارمنده میخنده و میگه جالبه مشتریایی مثل شما زیاد نیستن، میگم آره اگه شبی دو نفر مثل من بیان، دیگه باید مغازه رو تعطیل کنین که میگه نه، اتفاقا آدم از این همه شادی شما لذت میبره...
ساعتی طول میکشه تا من دل بکنم از تست کردنو نایلون گوشی به دست بیرون بیام از مغازه. مقصد بعدی شیرینی فروشی محبوبم تو این شهره که اگر چه عالی نیست ولی میون بقیه که تقریبا و تحقیقا افتضاحن، میشه گفت خوبه...جعبه کوچولوی شیرینیمو که میگیرم و البته که اونم با وسواس و بعد کلی بررسی تمام شیرینیها تا پارامترهای مد نظرمو تو شیرینی ها بسنجم که مثلا خامه زیاد نداشته باشه، کارامل هم نه، کاکائو شاید، تیکه های میوه حتما، پودر نارگیل هم نه...جعبه و نایلون موبایلمو با شادی میارم خونه و پهن میشم وسط اتاق از گرما ولی در اولین اقدام، البته بعد روشن کردن کولر، میرم سراغ عکس گرفتن تا برای گروه خانوادگیمون بفرستم و بچه های خارج و داخل رو همه در شادی و ذوق این شبم سهیم کنم...
اون شب به هر ترتیبیه به صبح میرسه و بعد یه خواب طولانی که مرهمیه بر خستگی دیروز و بی حالی های سرماخوردگیم، چشم باز میکنم و با یادآوری گوشی سفیدم که حالا بی نام و نشون اونجا نشسته و باید براش اسمی انتخاب کنم و ببینم که قراره چی صداش بزنیم و البته با یاداوری مورد بعدی که تو یخچال یه جعبه کوچولو هست که میتونه منو دنیا دنیا شاد کنه، برعکس روزهای دیگه که باید به زور از رختخواب بکنن منو، پا میشم و روزمو آغاز میکنم...
طی مراسمی باشکوه از گوشیم رونمایی میکنم و سیم کارت میزارم توش و میزنم فعلا به شارژ، نوکی به شیرینی رولتم میزنم و بعدم دیگه کارهای خونه و بستن ساک برای مسافرت آغاز میشن...این مساله رو که تولد گوشیم با سالروز تولد خودم یکی شده، اونم بطور کاملا تصادفی رو به فال نیک میگیرم...
ظهر وقتی برای پهن کردن لباسها میرم تو بالکن، چون دسترسیم به طنابهای جلویی محدودن مجبورم دمپایی های بالکن رو که تقریبا زیر خاک مدفون شدن رو بشورم که بتونم آزادانه تو بالکن رفت و آمد کنم. لباسها زیادن و باید علیرغم دردی که تو گردنم پیچیده باز، با حوصله پهنشون کنم...گردنم مدتهاست که بخاطر خم شدنهای زیاد و کار مداوم با کامپیوتر انگار آسیب دیده و حس میکنم یکی از اعصابی که از خلال مهره های گردنم نشات میگیره و به شونه ام میره، تحت فشاره و کشیده میشه. تو بالکن مشغول کارم هستم که یه دفعه میخکوب صحنه ای میشم...روی لوازم اضافی روی کولرم یه کبوتر لونه کرده و حالا دو تا جوجه کوچولوی بانمک از توی اون بر و بر منو نگاه میکنن...ناخواداگاه لبخند روی لبهام مینشینه و در اولین خطور غیر ارادی، این کلمه تو ذهنم نقش میبنده: برکت... به این واژه اعتقاد عمیقی دارم و هر چند که دیگه به خیلی و خیلی چیزها اعتقادی ندارم ولی این مفهوم هنوز برام معنی داره و حالا این موجودات کوچولوی نازنین برام پیام اور در راه بودن برکتی هستن که همون لحظه دعا میکنم در مورد چیزی باشه که مدتهاست با اینکه به خودم قول دادم رویایی در موردش نسازم ولی یه جایی از عمق بودنم، چشم انتظارشه...یه امتحان که برگزار شده و حالا منتظر نتایجشم...
خوب اینم یه اتفاق مبارک دیگه...
سرشب یه پیام معمولی از اینا که تو تمام گروههای تلگرام تمام آدمها میاد رو فورواردش میکنم برای یه لیست از دوستانم و از اون میون نمیدونم برای ایمان، استاد ریکی سابقم و از اون مهمتر دوست خوبی که تو خیلی چیزها هنوز خودمو وامدارش می دونم ، هم بفرستم یا نه که انگار یه حسی مرموز ، از همونا که یه روزی دقیقا همونجا که بایدباشن، سر و کله شون پیدا میشه و همه چیزو زیر و رو می کنن میاد و من برای اونم ارسال میکنم و باز از اونجایی که انگار باید، اون نظرشو در مورد متن بیان میکنه و من جوابی باز و اون...بعد چند دقیقه نمیدونم چرا یه دفعه از میون اون بحث، دلم پر میکشه که بگم ایمان، میشه بهم یاد بدی چطوری روی درد گردنم کار کنم؟ آخه این روزا شده یه عامل استرس برام و بیشتر از حقیقت خودش، ترسش و فشار روحیش آزار دهنده است برام و اون همچون همیشه که بی هیچ چشم داشتی آماده یاری رسوندنه میگه آره حتما...
قرار میشه شب که میخواد بشینه برای مدیتیشن بهم پیام بده و با هم بشینیم و هر دومون روش کار کنیم چون خوب طبیعتا سطح انرژی اون بالاتره و ارتباطاتش قویتر مخصوصا که من مدتهاست دیگه تمرین خاصی انجام ندادم و اتفاقات این چند وقته هم که حسابی سطوح انرژیمو در هم ریختن و نیاز به یه پاکسازی اساسی دارم...نشستن رو بهم آموزش میده و نکاتشو بیان میکنه که البته بعید میدونم بتونم به همین سادگی، تمام و کمال درست بشینم ولی خوب قراره میشه شب بیشتر راهنماییم کنه...
ایمان که میره منم مشغول درست کردن پروانه های فلزی نقره ایی میشم که این روزها هوای ساختنشون به سرم زده و فعلا شاید برای مدت کوتاهی سرگرمم میکنن.
دلم که هوای سارا رو میکنه و حتی کمی دلم ازش میگیره که بهم تبریک نگفته اومدنمو به زمین، اون انگار حس میکنه که پیام میده کجایی خانم همواره پر مشغله و من با ذوق این تله پاتی، براش از سفید برفیم (گوشیم) میگم و اون اما زنگ میزنه که بگه: تولدته؟؟؟ چه غلطا!!! و من ریسه میرم از خنده که آره و باز مسخره بازی و تبریک عمیق اون و شادی عمیقتر من...
دارم پروانه هامو با لاک های ستاره ای رنگ آمیزی میکنم که عسل بانو که دوستیمون هنوز با هم ادامه داره و از قضا اون پیام تلگرامی رو برای اونم فرستادم پیام میده که بنظرت من جزو کدوم دسته ام؟ میام جوابشو بدم که مامان زنگ میزنه و صحبتمون به دارازا میکشه و جواب عسل بانو میمونه...
دیروقته که صحبتمون تموم میشه و نزدیک وقتیه که ایمان پیام بده برای نشستن که در جواب عسل بانو چیزی مینویسم که میدونم و مطمئنم که به مذاقش خوش نخواهد اومد ولی خوب اون عسل بانوه، یه موجودی که هیچ چیزی تو رابطه دوستی محدودمون شکل طبیعی و مرسوم خودش رو نداره ، اصلا همینه که انقدر شبیه موقهوه ایه برام...و خوب قرار نیست چرتکه بردارم و مهره بالا پایین کنم که خوب اون رییس فلان جاست و ... نه، از اول قرار گذاشتم عسل بانو، برکنار بمونه از خیلی چیزها، پس راحت بهش میگم نظرمو اون همچون هربار نارحت میشه و احتمالا در حالیکه چینی انداخته تو اون ابروهای قهوه ایش ، میگه که اکی این نظر تواه ولی تا کسی رو نشناسی نمیتونی در موردش قضاوت کنی و ... این اخلاقشو دوست دارم، اینکه با وجود خیلی مغرور بودن، ولی بازم قدرت پذیرش خلاف خواسته هاشو داره و این خیلی نایابه تو این روزهای من... اینجوری اجبار کمتری برای دروغ گفتن خواهم داشت.
نزدیک زمان نشستنمون با ایمانه، شاید فقط چند لحظه دیگه، که بحثمون با عسل بانو سر اون مساله به جایی میرسه که من ناخواداگاه میون حرفهام به شکلی کاملا غیرعمد میگم زندگی همش داستانه عسل، مثل داستان موقهوه ای که زایده ذهن منه ... صفحه بالای گوشیم نشون میده عسل بانو ایز تایپینگ... و بعد خطوطی که...
از میون اون همه نوشته فقط دو کلمه رو میبینم انگار و بعد پژواک اون دو کلمه که هزار بار در ذهنم تکرار میشن:
موقهوه ای رفت...
میخونمو صدای خاموش شدن چراغهایی در دالان ذهنم و به یک باره سکوت مطلق و تاریکی... کلمه اول اونقدر برام آشنا هست که حتی بدون یاری ذهنم هم معنیشو درک کنم، مگه نه اینکه خودم خالق اون موجودم و مگه نه اینکه اون تلخترین، زاده خود بارانه چرا که باران بود که برای اولین بار از دکتر شهراد، موقهوه ای ساخت پس دیگه شناختنش نیازی به کانکشن های گاها با تاخیر نورونهای قشر خاکستری نداره...ولی واژه دوم، رفت!!! چقدر آشناست این کلمه، چقدر شنیدمش من انگار، شاید چیزی شبیه فریاد زدنه یا نوشیدن فنجانی چای و یا میتونه حتی نام مراسمی آیینی در سنت بودا باشه...تمام دیکشنریهای تمام زبانهای دنیا به فارسی ذهنم رو زیر و رو میکنم در جستجوی ساده ترین و دم دست ترین معنی این کلمه...فعل رفتن: رفتم رفتی رفت رفتیم ..... آهان پیداش کردم، این فعل به عملی اطلاق میشه که توش نبودنه...چیزی در مقابل آمدن و بودن و ماندن و باز هم ماندن...و رفتن یعنی دقیقا نیامدن و نماندن و نبودن و باز هم نبودن...پس جمله کوتاه عسل بانو میشه: موقهوه ای نیست و نیست و نیست...
نفس حبس شده م آزاد میشه و حرکت چیزی رو روی صورتم حس میکنم و چیزی از درون دلم انگار کنده میشه، امیدی شاید و یا اشتیاقی کودکانه.... حسی از میون حس هام رشد میکنه و بزرگ و بزرگتر میشه ... و شاید همونه که انقدر بزرگ میشه که اضافه هاش میشه همین جریان آروم و ملایم و گرم روی صورتم، از چشمهام تا روی گونه هام...
توی دلم ولی میگم، هیس!! مگه همینو آرزو نکرده بودی؟ همون شب که کسی گفته بود که قراره عوضش کنن، همون شب که از این خبر دلتنگ تر شده بودی ولی چشماتو بسته بودی و آرزو کرده بودی که زودتر این اتفاق بیفته و اون بره تهران، برای همیشه... پس حالا که مرغ امین، آرزوتو رو بالهای بزرگش تا ایوان قصر خدا برده چرا دلگیر شدی و دلتنگ؟ اصلا مگه موقهوه ای بود که حالا نباشه؟ اون از اولشم نبود... موقهوه ای اومده بود که نباشه، اومده بود که دور باشه که تلخ باشه...حالام اتفاقی نیفتاده فقط نبودی نبودتر شده انگار...ادم که برای نبودهای نبود غصه نمیخوره، ادم فقط احتمال داره برای بودهای نبود غمگین بشه...اصلا مگه نبودن حجم داره که متفاوت باشه مثلا یه دونه نبودن با به تعداد گلهای وحشی روییده در تمام کوهستانهای زمین، نبودن، چه فرقی داره ؟درست مثل درد... ولی نه انگار، وقتی مفاهیم مطلق و بدیهی به موقهوه ای میرسیدن، همه چیز متفاوت مینمود، همه چیز حجم پیدا میکرد حتی رفتن، حتی نبودن، انگار قبلا انقدر نرفته بود ولی حالا، خیلی رفته بود و این خیلی ، برای باران زیاد بود که اونجوری دلشو تنگ کرد...
تمام اینها فقط در کسری از ثانیه اتفاق افتاد و من اما با سرسختی و لجاجت به نوشتن ادامه بحث قبلیمون میپردازم ،چیزی در مورد اون جمله دو کلمه ای که انقلابی برپا کرده بود، نمیگم که این جملات رو صفحه گوشیم نقش میبنده:
عسل بانو: باران اصلا خوندی نوشته هامو یا انقدر سرت گرم نوشتنه که اونارو نخوندی؟
باران: کدوم نوشته ها؟ نه تو که نوشته هاتو نفرستادی بخونم (عسل بانو گاهی مینویسه، متن، شعر...) فقط شعرتو یه دونه فرستادی که خوندمش
عسل بانو: کوفت
عسل بانو: چیزی که الان نوشتمو میگم
عسل بانو: موقهوه ای رفت...
چه جون سخت بودم که حتی عسل بانو هم با اونکه حس های منو خوب میگیره نتونست بفهمه که چشمام خیسه و اون جمله دو کلمه ایشو نه تنها خوندم که با تک تک سلولهام لمسش کردم...
با چشمانی که حالا دیدشون تار شده بخاطر پرده اشک، فقط مینویسم: عسل، خودم آرزو کرده بودم رفتنشو، یه بار که کسی گفته بود میره، آرزو کرده بودم زودتر بره...
عسل میگه...اون میگه و من اما یه جایی چند سطر قبل شاید توی دو تا کلمه که نه تو یه فعل میمونم...
میگم نپرس چرا این آرزو رو کردم شاید به همون دلیل بی دلیلی که اون شب خوردم زمین و دستم خراش برداشت یا به همون دلیلی که حتی از چند متریش هم رد نمیشدم یا ...
هزار سوال بی پاسخ تو دلم موج میزنه ولی یکیشم به زبونم نمیاد که از عسل بپرسم فقط میپرسم: عسل اون چی بود؟
عسل: برات مهمه نظرم؟
باران: آره خیلی
عسل: مهربون بود...فوق العاده فهمیده و باشعور، مردی روشنفکر با زوایای فکری فوق العاده، مهربون و فوق العاده انسان...من احترام خیلی زیادی براش قائلم و از رفتنش خیلی ناراحتم...
باران: ممنون که گفتی
چرا اونقدر خوب بوده که عسل با اینکه آدم حساسی نیست، حقیقتا از رفتنش غمگینه؟ چرا هیشکی نمیگه اون چیزی که من میخوام بشنومو؟ چرا هیچکس نمیگه که دور بود، تلخ بود، مغرور بود... چرا همه اگه قرار باشه اونو تو یه کلمه توصیف کنن میگن مهربون؟؟ پس چرا من انقدر ازش دلگیرم ؟ چرا دلگیری من حجمش مثل دلتنگیم تمومی نداره؟ چرا اون کارو کرده بود؟
آخرین جمله باران: عسل، کجا رفت؟
انگار مدتهاست که دارم فکر میکنم که حالا به خودم میام و میبینم عسل آفلاینه.
ایمان پیام میده که اگه آماده ای شروع کنیم و من شاید هیچوقت به اندازه الان بی آمادگی نیستم ولی تایپ میکنم آره و میشینم، ایمان سعی میکنه با عکس و توضیح، بهم روش صحیح نشستنو آموزش بده، بی انتظار و سخاوتمندانه...برام سخته و به نظرم صحیح نمینشینم که خیلی زود خسته میشم و تمام عضلاتم درد میگیرن و از همه بیشتر پاهام...من اما دووم میارم و سعی میکنم خودمو رها کنم، اول کمی گریه و بعد اروم اروم، چیزهایی که میان و میرن...و بعد حضوری پر از آرامش و امنیت و صلح...اروم میگیرم و سرم که پایین افتاده، به سمت بالا کشیده میشه و پر میشم از اون حمایت ناب و خالص... رو دلم یه کلمه نقش میبنده: فرشته... جریان قوی ای از حمایت و امنیت بهم تزریق شده انگار که سعی میکنم با دستام به گردنم و اون عصب گرفته شده منتقلش کنم و لذت میبرم... پاهام که خسته میشه ، چشمامو باز میکنم اما دلم همونجا پیش همون حضور و حس نابش میمونه... ایمان که بلند میشه از مراقبه، بهم پیام میده که خوب؟
و من براش مینویسم، فقط کلمه نقش بسته بر دلمو بهش نمیگم، انگار تو ذهنم نیست اون لحظه، بعد ازش میپرسم تو چیکار کردی؟ و اون میگه: angles ....یاد کلمه می افتم...
پرم از امنیت هنوز و گردنم که آرومه دردش...
برای عسل بانو چند جمله ای مینویسم، نمیدونم چرا شاید چون اون هم نشناخته در موردم قضاوت کرده، یا شایدم دلیلی دیگه داره که نمیدونم، فقط دوست دارم که بنویسم و مینویسم، حتی اگه نخونه...حالا همه چیز آروم شده، انگار دریایی که از تلاطم ایستاده و حالا فقط موجهای آروم و ملایمی خودشونو به ساحل صخره ای می زنن. حسهام هستن، دلتنگی و دلگیری به همون نامتنهایی... امنیت و حمایت، بی شائبه و لبریز و اشباع کننده...اشتیاق برای شبی دیگر و باز هم نشستن با ایمان...خستگی و دیگر هیچ.
باید به گذشته برگردم و همه خاطرات رو دوباره مرور کنم، روزهای کلاس و روزهای بعد از اون، باید دوباره برگردم به اون روزی که اون خواسته یا ناخواسته بهم حس ضعف و حقارت داده بود، بیش از اون چیزی که همیشه در مواجهه با اون داشتم و اینجوری دلگیریم زاده شده بود، آره این تنها کاریه که الان باید بکنم ولی نه الان الان، دیروقته و خواب پلکامو سنگین کرده...چراغهای ذهنم خاموش میشن و زادروزم که طولانی تر از هر روز دیگه ایه با تمام اتفاقات زیبا و عجیبش تموم میشه...