داستان موقهوه ای (قسمت چهل و چهارم)

دلم که آرام میگیرد از داشتنش، نیم خیز می شود برای رفتن و نیم خیز می شوم برای رفتن...راست قامت می ایستد و راست قامت در مقابلش می ایستم، دستش که به نشانه هدایت، به سمت و سوی در نشانه می رود، من اما هنوز درگیر انگشتان مردانه کشیده اش هستم که به بالهای شاهین تیز پروازی می ماند که گسترده شده ست و من در امتداد آنها به "در" می رسم، "دری" که با گذشتن از آن، انگار آلیسی باشم که از سرزمین عجایب پرت شده باشد به دنیای خیلی عادی و گاهی هم مزخرف واقعی...ولی چه میتوان کرد که گاه، گاه رفتنه و موقهوه ای همواره رفتنی ترینه...

پاهایم همچنان میخکوب زمین هستن و من درگیر نبردی پایان ناپذیر برای برداشتن گامی به سمت و سویی که اون میخواد و اون منتظر تا من گام اول رو بردارم...یادمه خیلی به ذهن و لبانم فشار اورده بودم تا بتونم تعارف کنم که اول شما بفرمایید ... و اون که بی هیچ تکان حتی جزیی ای بر جای ایستاده بود و من انگار شنیده بودم : خانمها مقدم هستن................وای که اگر بدانم نام آن که چنین دلبری آموخت تو را..................

باید میگفتم آره خانمها مقدم هستن ولی نه وقتی که دلشون لرزیده باشه، که اگر اینطور شد، اونوقت ترجیح میدن موخر باشن تا به اندازه گامی، هرچند کوچک، به تاخیر بندازن زمان خداحافظی رو...زمان رفتنت رو...

ولی چونان همیشه و همواره لب فرو میبندم و پاهای سربی م رو تکان مختصری میدم و گام برمی دارم...

صدای تق تق پاشنه کفش مردانه ای که پشت سرم میشنوم و انعکاس بی پایانش در دالان ذهنم...تق تق تق...نوای گامهای استوار و پر طمانینه موقهوه ایه که پشت سرم شنیده میشه، قدمهای مردانه ش رو با قدمهای ضعیف و کم جان بارانی نیمه خواب نیمه بیدار، تنظیم کرده و مشایعتش میکنه...

............

چنان نیستی که باید بر سر کوی و برزن آگهی بزنم: "یک دلمان برایش لرزیده ی نازنین" گم شده، از یابنده تقاضا میشود بی آنکه دلش برایش بلرزد، بیاورد تحویلمان دهد...

 

داستان موقهوه ای (قسمت چهل و یکم)

میگه و من میبینم و میشنوم و میبویم و مینوشم و ...

میگم و حتی شاید نمی شنوه که گاهی با بی حوصلگی کشنده ای اجازه نمیده حرفمو تموم کنم و حرفم گاهی به نیمه نرسیده رها میشه و من هنوز نمیتونم بفهمم دلیل اون همه کلافگی رو...

من که دیگه آروم بودم و با همون مغزی که در گهواره ی سه تا قرص خوابونده بودمش، داشتم تو خواب براش حرف میزدم...من که چونان ماه زده ای در شب چهاردهمین ماه، با تمام حرفها و خشمها و بی حوصلگی هاش، پر از شوق و لرزش بهش گوش میدادم ...پس چی آزارش میداد؟ شاید ترجیح میداد همصحبتش یک جفت گوی شفاف باشه یا ساناز و یا هر کس دیگه ای جز باران...نمیدونم و این ندونستن آزارم میداد...کاش میگفت تا هر چیزی که ناخوشایندش بود رو تغییر میدادیم...کاش حالا که من آروم بودم اونم آروم میگرفت...ولی نبود و این کم کم داشت تاثیر قرصهارو از بین می برد...

کم کم داشتم دچار تنش می شدم و این زنگ خطری بود که باید هر چه زودتر این جلسه با تمام حسهای خوب و بدش به پایان برسه...میدونم که شاید بتونم چند و تنها چند ثانیه کش بدم جلسه رو مثلا با سوالی یا جوابی و این یعنی چند ثانیه بیشتر نفس کشیدن از هوایی که حالا پر بود از عطر او ولی به ریسک بیدار شدن ذهنم از خوابی کوتاه و گذرا و تکرار حادثه راهروی تنگ و تاریک طبقه بالا، نمی ارزه و ترجیح میدم زودتر خداحافظی کنم و برم بقیه جلسه رو تو ذهنم ادامه بدم و تا ساعتها و یا شاید حتی ماهها و سالها بشینم تو همون اتاق و گوشه اون مبل کرم رنگ و موقهوه ای هم نشسته باشه وسط مبل سه نفره باز هم کرم رنگ روبرو و پای راستشو انداخته باشه روی پای چپش و دستانش رو باز کرده باشه روی لبه مبل، به حالت پرواز...درست مثل یک شاهین تیزپرواز...اونوقت برای سالهای سال با ذهنی که آرام خوابیده، نگاهش کنم و نگاهش کنم و ...آره، این جلسه ادامه خواهد داشت ولی تنها در اتاقی به بزرگی ذهن باران...

 

داستان موقهوه ای (قسمت چهل و دوم)

فصل سرد آغاز شده بود این رو میشد از سرما و لرزش نامهربانانه ای که در دستان و دلم حس میکردم تشخیص داد...قبل از اولین بارش باید اونجارو ترک میکردم و به پناهگاه امنی می رسیدم، پناهگاهی به دور از نگاههای کلافه و بیحوصله موقهوه ای...

لبهاش تکون میخوردن به آوایی و من گوش هوش تیز کردم تا بشنوم و شنیدم:

بهشون بگین من شخصا سر جلسه امتحان فاینالشون حضور خواهم داشت، بهشون بگین من خودم بخشی از امتحان رو ازشون سوال خواهم کرد، شما هم یه گزارش کامل از کلاس تهیه کنین و به من تحویل بدین...

ذهن خواب الودم درگیر انعکاسی بی پایان شده بود: من خودم...حضور خواهم داشت...من خودم...سوال خواهم کرد...

از اون حجم قرص، هنوز اونقدریش باقی مونده بود که به زحمت بیفتم برای یافتن معنای صریح و دقیق "من"... یه ضمیر فاعلی خیلی اسرار آمیز، به مفهوم خودم ... و حالا اینجا و از بد یا شایدم خوب حادثه، این خودم کسی نیست جز اونکه موهاش به رنگی و خنده ش به شکلیه که هیچ چیز دیگه ای نیست...

انگار که آلارم گوشیت که تنظیم شده برای ساعت گرگ و میش صبح زنگ بخوره و تو از خواب نه چندان نازی، پرتاب بشی به دنیایی بین بیداری و خواب...

حتی توان تلاشی مضاعف رو ندارم برای اینکه بهش بقبولونم که واقعا حضورش الزامی نبوده و من خودم به تنهایی همه کارها رو انجام میدم...

(و چه دروغ بزرگی هم هست، چرا که تنها الزام جهان حضور اوست و من به تنهایی چه میتوانم بکنم جز دلتنگ شدن بسیار...)

خودم رو آروم میکنم با این فکر که حالا تا امتحان پایان ترم زمان زیادی باقی مونده و من فرصت کافی خواهم داشت تا راه حل و یا راه فراری بیابم...

کمی آروم گرفته م اون لحظه ای که لبانم تکون میخورن به این جملات که:

به هر حال، من تمام تلاشم رو کردم و دوست داشتم که نتیجه ای که دوست داشتین حاصل بشه و شاید این نتیجه، اون نبود...

شاید این جملات با اندوه و از عمیق دلم بر می خیزن که موقهوه ای رو وا میدارن برای لختی کوتاه  ابروهای درهم کشیده ش رو باز کنه و چیزی نمی گذره که ابرهای بی حوصلگی و کلافگی کنار میرن و خورشید لبخندش از پشت کوهستانهای همیشه قاف ظهور میکنه و دل منو گرم و گرمتر میکنه...لبخند اهوراییش، با خودش گرما و امنیت میاره و من انگار بعد اون همه تنشی که در جسمم حس میکردم، حالا کمی تو جام احساس راحتی میکنم و یله میدم روی دسته مبل...

با همون لبخند حک شده روی لبانش میگه:

شما با طیب خاطر به کارتون ادامه بدین، هر اتفاقی که بیفته و هر نتیجه ای که حاصل بشه من یقین دارم که شما تمام تلاشتون رو انجام دادین و از این بابت ازتون ممنونم...

من نمیدانم چرا میگویند به عرش رفتن کار دشواری ست...من کسی را می شناسم که با یک لبخند و یک جمله ای از این دست، شما را مسافر عرش میکند...

...........

منادیان ندای نوید و مبشران، بشارت شادی می دهند، به گمانم تو خندیده ای باز...

 

داستان موقهوه ای (قسمت چهل و سوم)

هنوز از حال و هوای اون جمله مهربان که انگار نوعی دلجویی ست به عوض تمام کلافه گی های لحظات پیشین، خارج نشدم که اون رو نشسته و منتظر میبینم، دیگر بی هیچ کلمه ای، انگار که سوالات و پاسخها به پایان رسیده باشد و این یعنی...نه، یعنی کاش میشد گفت نه، حالا که تازه داستان به جاهای خوبش رسیده و من کمی دلم گرم شده، کاش میشد کمی بیشتر بمانی... کاش آهنگ رفتن نکنی به این زودیها...

نیم خیز که میشود، آه از نهادم بر می آید و لبانم تکان میخورند ولی نه محسوس یا چیزی از آن دست...لبم را می گزم مبادا "نه" ی بزرگی که در دلم است، نمودی خارجی بیابد...آن را می بلعم و قورت می دهم و معده ام رنگ "نه" میگیرد به خودش و رنگ هر چه تلخیست و رنگ هر چه نشدن و نتوانستن است...

با خودم میگویم:

چی شده باران، اینکه یکی که از قضا به ندرت هم میخندد، به رویت کمی لبخند پاشیده، آنهم شاید تنها به دلیل حزن انگیز بودن جمله ای که گفته بودی و نه هیچ دلیل دلگرم کننده و یا احیانا هیجان انگیز دیگری، دلیل نمی شود که تو حتی از خاطر ذهنت عبور کند که میتوانی چنین خواسته غیرمنطقی و احمقانه هم اگر نه، ابلهانه ای، داشته باشی اصلا بر فرض هم که بگویی، آنوقت میخواهی چه دلیلی بیاوری و چه دستاویزی بیابی برای خواستنت و مگر میشود مثلا گفت که میشود کمی بیشتر بمانی تا من در هوایت نفس بکشم؟ آنوقت حتما  بی آنکه به قلبت شک کند تنها به عقلت شک خواهد نمود و باز کلافه خواهد شد، باز بیحوصله و ناآرام خواهد شد، باز ابروهای بلندش را چونان که ابرهای سهمگین سیاه و تاریک شبهای بهمن ماه، در هم خواهد کشید و حتما هم سپس خواهد رفت و نخواهد ماند...

پس بهتر است غرورم را حفظ نموده و تنها نگاه آخر را کمی عمیقتر برگیرم، بهتر است نگاه اخرم را انقدر بسط دهم تا تمام بودنش را در بر گیرد، تمامش را...از تیزبینی چشمان نافذش تا تکانه های تارهای ظریف قهوه ای رنگش...از چین های ظریف و خیال انگیز روی پیشانی اش تا حرکات آرام و معتمد به نفسانه دستانش...آری نگاه می کنم، آخرین نگاه و آنقدر چشمانم بزرگ می شوند که تمام موقهوه ای در آنها جای میگیرد...حالا دیگر می توانیم برویم...دیگر اینجا کاری نداریم...حالا دیگر تمام آنچه را که خواسته ام در خودم دارم، در چشمانم...بعد از این، من و چشمانم جلسه را در جایی دیگر ادامه خواهیم داد و من به چشمانم خواهم گفت که چقدر دلم برایت تنگ شده بود و اعتراف خواهم نمود که چقدر خوب است که هستی و حتما چشمانم لبخند خواهند زد، آخر تصویر آخرش هنوز لبخند به لب داشت...انگار مجسمه ای که در یک حالت خاص ثبت شده باشد و دیگر تنها زمختی یک تبر خواهد توانست آن حقیقت را تغییر دهد...

تو را به بند می کشم در حصار چشمانم چونان که قاصدکی در قفس...

..................

با تو، هر چقدر هم که زود، باز دیر میشود و این خاصیت توست...

 

داستان موقهوه ای (قسمت چهلم)


میگویم و در دلم اما اندوهی مینشیند درست به حجم یک تپه بلند یا کوهی کوچک شاید، که چرا زبانم نمیچرخد که بگویم اخر میدانی، بچه ها هم نترسند، من آرام نیستم اگر تو بیایی... ولی مگر تمام حرفهای دنیا را میتوان گفت...انگار بعضی حرفها به جنینی میمانند که قلبش تشکیل نشده باشد، پیش از آنکه چشم به هستی بگشایند، سقط میشوند و در عوضش، درد است که زاده میشود...

هنوز ابروهای در هم کشیده اش، ابرهای سیاه باران زای آسمانهای شمال را بر فراز کوهستانها به یاد می آورد که من لب میزنم هر طور خودتان مایلید ولی در هر صورت من گزارش کامل کلاس و امتحان را برایتان خواهم فرستاد...

آن وسط، یعنی درست یک جایی در میانه آن هنگامه است که چشمم ناخوآداگاه از صورتش فراتر میرود و ثابت میشود روی تارهایی که ...چه قصه ها که نساخته بودند...دوباره حوض دلم میزبان تمام ماهی قرمز های دنیا میشود و غنج میرود ...آنقدر که نزدیک است گم شوم باز که چیزی شبیه یه چراغ خطری پرنور توی یک شب پرباران توی ذهنم روشن میشود و صدایی که میپیچد توی سرسرای ذهنم: نه، حالا نه، وقت گم شدن در هزار توی رویاها و خوابها نیست، الان گاه، گاه بیداریه...نوا چون نوشدارویی منو به اون لحظه و اون اتاق و به روبروی اون تندیس افسون و افسانه، باز میگردونه و من نگاه برمیگیرم...

جایی در میانه صحبت، میگه با شامورتی بازی شاید تا یه جایی بشه پیش رفت اما نه تا همه جا، از یه جایی به بعد باید تلاش کنی و خواسته هاتو با تلاش بدست بیاری... چقدر اینجا همون جاییه که تارهای صوتی لاجونمو به حرکت واردارم و بگم ولی من سراغ دارم چیزهایی که شامورتی بازی که هیچی، دست تلاش هم به اونها نمی رسه و گاهی حتی در برابر دعا هم رویین تن هستن...چیزهایی که انگار فقط هستن تا دور و دست نیافتنی باشن تا شاید تو رو به حرکت وادارن، اونا مثل همون عروسک زیبا و رویایی پشت ویترین اون مغازه باکلاس و شیکی هستن که هیچگاه حتی خیال خریدش هم در ذهن کودکانه ت جا نمیشه و تنها اونجا حضور دارن تا خاطره ای پاک نشدنی رو تا ابد مهمون ذهن کوچولوی تو بکنن...چیزهایی درست مثل تو...

..........

میدانی رفیق، اتفاقهای خوب درست وسط عادی ترین لحظه ها می افتن پس اگر لحظه ای زیادی عادی بود، حتما بهش مشکوک باش که باردار اتفاقی خوبه...

 

داستان موقهوه ای (قسمت سی و نهم)

می آیم از بچه ها دفاع کنم برای نخواندنشان و دلیل و برهان بیاورم که نمی رسند و وقت ندارند و متاهل هستند و کارمند و جمع کردن هر دو زندگی خانوادگی و حرفه ای واقعا دشوار است و دیگر خواندن زبان در این میانه جایی ندارد که می شنوم : خوب که چی؟ بالاخره میخوان یاد بگیرن یا نه؟ یادگرفتنش قرص اگر داشت که براشون تهیه میکردم...باز دلم راهش را میگیرد و معلوم نیست کجا غیبش میزند که این دلتنگی همواره ی من چی؟ این ولی قرص داره که، تهیه میکنی؟ سری تکون میدم به نشونه تایید و دم فرو میبندم...

میگم هستن کسانی که انگار به اجبار میان و شاید بهتر باشه کلاسهارو اختیاری کنین تا اگه واقعا تمایل داشتن بیان که میشنوم: شما یه گزارش کامل از کلاس به من بدین و دیگه برای ترم بعد من تصمیم میگیرم که چیکار کنم...بهشون اعلام کنین که من شخصا سر امتحان پایان ترمشون حاضر خواهم شد و ناظر بر عملکردشون خواهم بود...

اینو که می شنوم میشم بیدی در مسیر باد که نه طوفان...میای؟ کجا میای؟ چرا میای؟ من برای همین چند لحظه نشستن روبروت و لب زدن همین چنتا جمله ناقابل و نامفهوم سه تا قرص بلعیدم، اونوقت اون روز که تو بخوای بیای و دو ساعت سر امتحان باشی و من جلوت هم بجای باران باشم و هم بجای بقیه بچه ها، تا نکنه امتحانشونو خوب ندن و خدا نکنه که اون بحث اخراج جدی باشه و ....

حتی تصورشم به نظر غیر ممکن میاد...ناخوادآگاهه لب زدنم به این جمله که: ولی آخه میدونین...دهانم خشک شده و یه چیزی مثل یه تیکه سنگ گیر کرده تو گلوم... من من کنان جمله مو ادامه میدم: آخه بچه ها از شما یه کم میترسن و ممکنه همین ترس باعث بشه نتونن اون چیزی که واقعا هستن رو به نمایش بزارن!!! میگه اشکالی نداره...میگم آخه..سگرمه های درهمش در هم تر میره و ابروهاش به هم نزدیکتر میشن و این نشونه خوبی نیست، اصلا نشونه خوبی نیست...

نمیتونم ادعا کنم که موقهوه ای رو میشناسم که چطور میتونم بشناسم در حالیکه سهم من از موقهوه ای اونقدر کم بوده که تقریبا برابر با نبوده ولی اونقدرها میتونم حسش کنم که بگم: طوفانی در راهه و خیلی زود از راه میرسه اون طوفان...

"مگه من لولو خورخوره ام؟" این چیزیه که با لحنی قهر آلود و کلافگی بیان میشه و من چقدر دلم میگیره که حتی نمیتونم جوابی شایسته به سوالش بدم...کاش میشد...کاش میشد منم مثل خودش، صدامو قهرآلود کنم و ابروهامو در هم بکشم و سرش داد بزنم که: کاش فقط لولوخورخوره بودی، اونجوری فقط حسم ترس بود یا نهایتا وحشت ولی تصور کن تا چه حد میتونه سخت باشه وقتی این ترس و حتی وحشت با هزار و یک حس و حال غریب دیگه همراه بشه و بنیادتو بر باد بده...اصلا تا حالا تجربه کردی و میدونی وحشت همراه با دلتنگی چه طعمی میده؟ با دلگیری چطور؟ میتونی تصور کنی ترسی رو که در دوست داشتن غسل تعمیدش داده باشن؟ مطمئنا تا حالا تجربه نکردی و شاید هم هیچوقت نکنی، پس به خودت اجازه نده سوالی رو از کسی و در موقعیتی بپرسی که به دهانش و چشمانش قفل سکوت زده و نمیتونه پاسخی بایسته و شایسته بهت بده...

لبهامو به هم فشار میدم و چشمانم رو به زمین می دوزم نکنه بخونه حدیث ناگفته رو...و لختی می گذره تا سر سنگینمو بالا بیارم و لبهامو تکون مختصری بدم به گفتن: نه، منظورم این نبود...

............

مگر دستان معجزه تو را نشان چشمانم دهد...

داستان موقهوه ای (قسمت سی و هشتم)

در دلم هزاران شمع روشن میکنن و من اندیشه کنان که کلیساست مگر یا که امامزاده ای...

باز شدن در همراه با حجم عظیم خونیه که شره میکنه تو تمام شریانهام و شاید شریانهای اصلی همونها هستن که تو صورت و دستها هستن که اینچنین دستان و صورتم طعم خون میدن... چشمانم به در قهوه ای رنگ اتاق رییس دوخته میشه و زمان و مکان هم همراه و همگام با نفس من متوقف میشن اونجا که هیاتی قهوه ای رنگ از لای در عبور کرده و پا به سالن میزاره...همه ی وجودم  چشم میشه و هزاران چشم اونو به تماشا می شینن و اون به سان فرمانروایی که با غرور و متانت قدم برمیداره به سمت...انگار من...

صدای بی جونی تو مغزم زمزمه میکنه، الان اون موقعیه که باید به خودت بیای، بیدار شو...نباید بخوابی...نباید و فرامینی از این دست...صداها ضعیفن و من ضعیف و حس و حالم ضعیف و ...ولی صورت بی حوصله و سگرمه های در همش شاید میشن همون تلخی گزنده ای که منو به ورطه بیداری پرت میکنه و دست و پامو اون تیکه های باقیمانده هوش و حواسمو جمع میکنم و نتیجه تمام تلاشهای ناکارآمدم میشن سلام ضعیفی که مطمئن نیستم میشنوه یا فقط لب خونی میکنه و جواب میده خسته نباشید...

وای که چقدر جواب دارم برای این فقط یه جمله و اما دم فرو میبندم و نمیدونم شاید فقط از ذهنم می گذره و هرگز بیانش نمیکنم که "مرسی" ... با همون غرور و متانتی که انگار خدا از اول تو تنظیمات موقهوه ای تعریف کرده، میگه و یا بهتره بگم فرمان میده که لطفا بفرمایین تو اتاق تا صحبت کنیم...

باید اینبار تلاش کنم تا نهایتا چند ثانیه بعد از ادای هر جمله ای مفهومشو دریابم تا دوباره اونو دستخوش بی حوصلگی و کلافگی کشنده نکنم و این، در شرایط کنونی من، احتمالا چیزی در حد حفر حلقه چاهی عمیق در دل زمینی سنگلاخیه...سریعا به پردازش جمله ای می پردازم که هنوز هم عطرش در فضای اطرافم پراکنده ست و جوابی که خوشبختانه زیاد طولانی و پیچیده نیست که از عهده ش برنیام: حتما !!!

منتظر ایستاده و چشم دوخته به جسدی کم جانی که هنوز دستش از لبه مبل جدا نشده، پاهامو که هر کدوم رو انگار با مشتی سیمان به زمین چسبوندن رو میکنم و گامهای لرزانم منو به سمت اتاق هدایت میکنن...در میانه راه اما با خودم اندیشه و البته تکرار می کنم که یادت نره فقط به چشماش نگاه کنی، نگاهش خیلی که باشه، فقط تیزبین و زیرکه ولی فقط همین، چیزی از اون دست که اهورایی باشه توشون وجود نداره اما نکنه نگاهت بیفته به اون تارهای قهوه ای یا خدای ناکرده خنده هاش که داستان همون تیره و پاشنه آشیل...و اون وقته که تمام قرصهای عالم هم دیگه نمی تونن لرزشهای دلت رو آروم کنن...احساس حوایی رو دارم که بهش رخصت دادن تا لختی در بهشت نفس بکشه اما به شرطها و شروطها...به شرط دوری از چیزی که اونو از بهشت به زمین میرونه: تارهایی قهوه ای و خنده هایی که هوای تاراج دارن... زمزمه کنان به پشت در اتاق می رسیم، هر دو، همزمان...

کمی کنار میرم تا وارد بشه و بفرماییدی که چاشنی این حرکتم میشه و نشونه احتراممه به یه مدیر و اون اما پا پس میکشه و عقب تر می ایسته و میگه خواهش میکنم شما بفرمایید...وای حالا کیه که به این حالی کنه که الان مساله مهم واقعا این نیست که من اول برم تو اتاق یا تو، کار از بنیاد خرابه و اتفاقا تو با این همه جنتلمن و مبادی آداب بودن فقط همه چیزو به جای درست کردن، خرابتر میکنی و بس... چون اونوقت من ممکنه فکر کنم که چقدر این بار و تنها همین یکبار، درست تشخیص دادم و تو با بقیه فرق داری و ...بیا و دست از این همه خوب بودن و متفاوت بودن، اونم به این حجم و میزان، بردار و مثل تمام روسای دیگه ای که من دیدم سرتو بنداز و مثل ... با نخوت احمقانه ای برو تو و طوری وانمود کن که فقط خودت وجود داری و دیگران کوچکترین اهمیتی ندارن، اینطوری منم راحت ترم...اصلا هر چی تو کمتر محترم باشی و اخلاق و منش انسانی داشته باشی، من بیشتر خیالم راحت میشه و میتونم با دلم بگم: دیدی، دیدی که فقط ظاهری آراسته و زیبا داشت و اخلاقش چقدر گند بود!!!دیدی که مثل همه دیگرانی بود که حتی نمیتونن دستی رو بلرزونن چه برسه به دلی رو...کاش... ولی حیف و صد حیف که اینجای هستی رو اشتباهی نوشتن و تو نبودی انچه که باید می بودی...

یکبار دیگه شانسمو به ورطه ی آزمایش می کشونم برای اینکه من اول وارد نشم و لب میزنم :شما بفرمایید

محکم و استوار ایستاده، بی کوچکترین حرکتی و عطری که میپیچه تو فضا: خانمها مقدم تر هستن...

وای که چقدر اشتباهه این بشر...چقدر نادرسته...چقدر رفتار اجتماعی نمیدونه...یادم باشه بهش بگم بره یه دوره آموزشی ببینه پیش اون مدیر والا رتبه ای که مثل آب خوردن به کارکنان و اطرافیانش بد و بیراه میگه و گاهی هم به خودشون اکتفا نکرده و حتی به خانواده هاشونم ناسزا میگه و از همه زیبنده تر، با وجود داشتن چنتا فرزند به کارمندان مونثش، درخواست دوستی صمیمانه میده...آره، موقهوه ای همه چیزش اشتباهه...

چنان محکم و جدی این جمله رو ادا میکنه که چاره ای نیست جز تسلیم...پا تند میکنم به قصد ورود و با خودم مدام تکرار میکنم: تنها چشمانش، تنها چشمانش...چشمانی زیرک توان هیپنوتیزم ندارند اما تارهایی قهوه ای چرا...و خدا نیاورد آن لحظه را که او بخندد که دل همیشه تنگ باران کجا تاب خواهد آورد یوانه نشدن را...

به نزدیک مبلها میرسیم و او می ایسته تا من اول بنشینم رو هر مبلی که انتخابمه...دستپاچه میشم که زیاد معطلش نکنم، کلا باید ری اکشن های تندتری داشته باشم تا دوباره کلافه ش نکنم. اولین مبلی که در دسترسمه رو انتخاب می کنم و مینشینم و اون هنوز ایستاده تا من کاملا راحت بنشینم و بعد مبل روبرو رو انتخاب میکنه و جایی در وسط اون مبل سه نفره یله میده...ذهنم باز درگیر جزییاتی میشن که از اصل جلسه برای من مهمترن...دستانشو از دو طرف اویزوون میکنه و یه پاشو میندازه رو دیگری، راحت و صمیمی و در عین حال کاملا محترمانه و متین...و حالا اون حجم قهوه ای درست روبروی منه، منی که چونان گنجشکی کوچک و لرزان در زیر باران پناه برده به گوشه ای امن، کز کردم گوشه مبل و تقریبا تو مبل فرو رفتم...

صورتش هنوز همونطور جدی و محکمه و من سعی میکنم تنفسمو به طریقه مدیتیشن انجام بدم تا شاید قرص اثر بلند مدت تری داشته باشه آخه نمیدونم دقیقا چند لحظه نفسگیر دیگه رو باید رو این مبل و روبروی این تندیس، تو خودم مچاله بشم و بند بزنم به نگاه سر به هوا و البته دل تنگم...

اون شروع میکنه به صحبت و میگه خوب، از وضع بچه هام میخوام بشنوم...

بچه هام؟؟؟ وای که چقدر به دلم میشینه این میم مالکیت که آخر بچه هاست و چقدر حسرت مینشونه به دل تنگ و کوچک باران...میمی که خود به تنهایی تمام حروف الفباست، کلمه ست، جمله ست، اصلا خود خود دنیاست... تمام دنیا و چه دنیای قشنگی باید باشه دنیایی که میم اون منتسب به موقهوه ای باشه...

نزدیکه که بر باد فنا بده تمام تلاشهای مذبوحانه مو  ولی اخمهای مردانه ش پاد زهریه برای زهر اون تنها "میم" آخر که منو به خودم میاره...

باید توضیح بدم و همینه که شروع میکنم به تلاش برای ساختن کلمات و سپس جمله ها و در آخر جور کردن جملاتی مرتبط و البته با مفهوم در کنار یکدیگه برای ایجاد یک سخنرانی موثر و یا حداقل قال قبول...جملات رو به محض آماده شدن بر زبون میرونم و نمیدونم که تا چه حد میتونن قانع کننده باشن و اما سر تکون دادن ها و سخنان گاه گاهی اون نشون از این داره که تونستم نقاب بزنم و فارغ از آنچه که زیر نقابه، نقشم رو بخوبی ایفا کنم...

گاها جمله ای کوتاه بیان میکنه و من دست دلم رو میگیرم و محکم تو دستام نگه میدارم که نکنه باز بره و تو شلوغی این شهر پر ازدحام گم بشه...عطر نفسش پخش شده تو تمام فضای اتاق و من عجیب دلم میخواد بنشینم و فقط نگاهش کنم و اون بنشینه و فقط بگه و بگه و ...هیچ سوالی هم نکنه و اون میم مالکیت لعنتی رو هم  نچسبونه به هیچ چیز یا هیچ کسی که تاسف و حسادت منو برانگیزه...ولی این همه آرزو فقط از عهده غول چراغ جادو برمیاد و من هنوز چراغ نفتی قدیمی مو پیدا نکردم...

کاش میشد تثبیت کننده زد به بعضی لحظه ها و همونجا، چرخ دوار هستی رو واداشت از چرخیدن...اون لحظه، اونجا و موقهوه ایی که درست روبروی من بود و منی که با سه تا قرص، حالم خوب بود و بودنشو تاب میووردم...بهشت همونجا بود بی گمان...

..........

در شهر شایع شده که بهشت در عالم بالاست، تصدقت به گمانم خنده ات را فرشتگان دست به دست برده اند...

 

 

داستان موقهوه ای (قسمت سی و هفتم)

میرم و تکیه میدم به میز تا شاید میز بشه عصا کش سنگینی من و حال غریبم. عسل بعد از نگاهی طولانی، نگاه برمیگیره و مشغول نوشتن میشه، انگار که حدیث مفصل خونده باشه. دستان هنوز لرزونمو محکم می چسبونم به میز تا لرزششون رو پنهون کنم. یکی دیگه از بچه ها که همکار بقیه نیست و کارمند همون ارگانی هستش که کلاسهارو برگزار میکنه، با شک و تردید نگاهم میکنه و باز سرشو پایین میندازه به نوشتن. کمی میگذره تا به میزانی آروم بشم که بتونم به همون خانم بگم یه دونه پروپورانولول دارین بهم بدین؟ از صبح کمی دچار تنش شدم!!! و خوبه که نمی پرسه چه تنشی تا من لال بشم دوباره...

جواب مثبتش لبخند رو به لبانم برمی گردونه و دستم رو دراز می کنم به گرفتن صفحه قرصی که به طرفم دراز شده و خدارو  شکر میکنم که بیش از یه دونه قرص توش موجوده چون بعید به نظر میرسه که با یکی، این حال الان و این لحظه من به احسن الحال تغییر کنه...

اولی رو با جرعه ای از نسکافه موجود تو لیوانم میدم پایین تا حدود ده دقیقه بعد فقط کمی احساس آرامش بهم بده. وسط اون هاگیرواگیره که ساناز سوالی می پرسه و من با درماندگی، اون ذهن ضعیف و ناتوان رو مجبور میکنم تا تمام توانشو به کار بگیره بلکه جوابی درخور بیابه برای سوال مطرح شده، پشت سرش یکی دیگه و باز هم یکی دیگه...خدای من چرا نمی بینن و نمی فهمن که من الان اسم خودمم یادم نمیاد چه برسه به اینکه یادم بیاد اون نکات گرامری که ازشون سوال طرح کردم چی هستن. با تمام توانم ولی می جنگم، برای کمی تمرکز و هوش و حواس بیشتر، حتی اگه اندکی باشه...

قرص اول ماموریت خودشو انجام داده و ذهن زیر صفر منو به حواشی صفر سوق داده و بعد حدود 15 دقیقه، این قرص دومه که با جرعه دیگه ای از نسکافه راهی معده م میشه تا اونجا باز بشه و با باز شدنش، آرامش و سکون رو به مغز ضعیفم تزریق کنه...

این دومی اما حالمو تا حد زیادی خوب میکنه و لرزش دستانم که دیگه فقط به میزانی محدود وجود دارن و شاید فقط این خودمم که احساسش میکنم و کسی از بیرون، یعنی خیلی بیرون تر از خودم نمیتونه متوجه اون بشه. سوالات بچه ها رو با طمانینه جواب میدم و سعی میکنم لبخندی ابلهانه بزنم به یک جفت گوی درخشان که گاهی سر از روی برگه بر میداره و بهم خیره میشه با هزار سوال که نه، شاید با هزار جواب...

شاید 40 دقیقه ای طول می کشه تا بچه ها دل بکنن از برگه هاشون که دیگه تقریبا هر کدومو چند باری با هم جواب دادیم!!! و برگه هارو تحویل بدن و وسایلشونو جمع کنن و آماده رفتن بشن و من، منی که باز از فکر کسی که اون پایینه و باز چشم خواهد دوخت به لبهای بی جونم در پی یافتن جواب سوالش، مرتعش و لرزان میشم...

عسل که خداحافظی میکنه، دست زبانم نمیره به گفتن خدانگهدار که اگه میشد و میتونستم، از دامنش می آویختم که نرو، تو یکی نرو...ولی دم فرو میبندم و با همون لبخند مذکور میگم خدا نگهدارت...

رفتن عسل باعث میشه به خودم بیام که قراره تنهایی با پدیده ای که الان منتظره، روبرو بشم و همین فکره که دوباره دستم رو میبره سمت ورقه قرص و سومین حجم کوچک آرامش بخش رو به لرزش دست و صدام پیشکش میکنم و از تو راهرو هم لیوانی آب سرد آبسردکن رو همراهش میکنم تا شاید کمی از تعجب معده م رو از دریافت این حجم قرص بکاهم...

کمی معطل میکنم تا سومی به مقصد برسه و وسایلو جمع میکنم به قصد پایین. به سالن پایین که میرسم، بچه ها هنوز اونجا دارن با پرسنل اون ارگان حرف می زنن و من اما چشمانم به دنبال چیزی دیگه هستن که نمی یابمش. لب تاپ رو به همراه دیگر وسایل روی مبلی رها می کنم و یله میدم روی مبل تا کمی ارامش بخرم برای این لحظه های بی قراری و آشوب...

با بی خیالی تصنعی، از خانم دیاری سوال میکنم در مورد دکتر شهراد و اینکه قرار بود صحبت کنیم که جواب می شنوم که اون تو اتاق، با رییس مرکز جلسه دارن و همین میشه که نفس حبس شده مو با پوفی میدم بیرون و امیدوارانه و البته با دلتنگی بسیار می پرسم پس دیگه لازم نیست باهاشون صحبت کنم و سوال متعاقب بعدی که من میتونم برم؟ و کی میتونه میزان دلتنگی منو از پشت این سوال به ظاهر ساده حس کنه که بنظر میرسه دیگه نمیتونم ببینمش و البته که جواب خانم دیاری تمام محاسبات منطقی و غیر منطقی ذهنمو بر هم میزنه با گفتن این جمله که نه، گفتن کمی صبر کنین تا جلسه شون تموم بشه و بعد شمارو میبینن...

حس های متناقضی که میان و اما تنها تشکری از میون لبهای بیجونم به بیرون می خزه و باز می افتم رو مبل و سعی میکنم ریتم تنفسم رو جوری تنظیم کنم که ضربان قلبم رو که به شدت افزایش یافته کمی تقلیل بده و ثانیه هایی که می گذرن و در باز میشه...

......

میگویند از دل برود هر آنکه از دیده برفت...ولش کن، مردم حرفهای پوچ بسیاری برای گفتن دارند...

 

داستان موقهوه ای (قسمت سی و ششم)

اگه کسی میدید راه رفتنمو دست به دیوار گرفتنمو تو اون راهرو هزار توی بی انتها که نفسم توش گرفته شده بود و رها شده بودم و از پا افتاده بودم و ...حتما فکر میکرد با خودش آخی طفلی مریضه یا یه مثلا پاش آخی شده، آره، شده بود، اما نه پای جسمم، که پای روحم...نمیدونستم وقتی روح آدم رو یه زمین یخ زده لیز که هیچ علامت هشداری هم نداره، سر میخوره یهو و با سر میاد رو زمین و پای روح آدم که در میره از جاش، اونوقت جسم آدمم نمیتونه دیگه درست راه بره و باید دستاشو بگیره به دیوار و قدمهای کوچیک کوچیک برداره مبادا قدمش اونقدری بزرگ باشه که اولین پارو که تکون داده بود، دومی اما نتونه پی ش بره و ادم بمونه وسط اون دو تا و بخوره زمین، آره، آدم باید در این حالت کلا قدمهای کوچیک برداره، اصلا نه این حالت که آدم همیشه باید قدمهای کوچیک برداره همونطور که لقمه های کوچیک برمیداره، آخه وقتی لقمه حتی یه ذره بزرگتر از دهنت باشه، دو سه حالت بیشتر نداره...

اولین و محتمل ترین چیزی که اتفاق می افته اینه که میبریش بالا و بعد دهنتو اندازه غار علی صدر باز میکنی، یعنی کلا تا اونجایی که اون استخونهای دسته هاونی شکل کندیل ت توان چرخیدن دارند تو محل قرار گیریشون ، و بعد به یه جایی میرسه که دیگه هر چی زور بزنی، بیشتر از اون باز نمیشه، اونوقت لقمه رو میاری نزدیک و یه بررسی و براورد کوچیک و بعد میبینی که نه، همون نخوریش سنگین تری و در حالیکه هنوز دلت و هر دو تا چشمت دنبال اونه، میزاریش اما زمین و لعنتی هم بر دل سیاه شیطون میفرستی و بلند میشی از اون صحنه دور میشی که وسوسه ها ازت دور بشن چونان یوسف که از دامان زلیخا...این، احتمالا شریف ترین و شایسته ترین مسیریه که می تونه برگزیده بشه ...

انتخاب دوم میتونه این باشه که شما تصمیمتونو گرفتین که به هر ترتیب و شکلی اون لقمه رو تناول کنین و از تصمیتونم قرار نیست کوتاه بیاین، پس راه حلی که به ذهنتون میرسه اینه که اون لقمه رو کوچیک کنین، یعنی اونو اگه قابل تقسیم باشه، تقسیمش کنین به چندتا جزء کوچیکتر و بعد دخلشو بیارین، راهی منطقی به نظر میرسه اما به شرط ها و شروط ها، میدونین اساسا بعضی لقمه ها قابل تقسیم و کوچک شدن نیستن، مثلا یه چیز یه دست یکپارچه ان و شما اگه خودتونم به هزار قسمت مساوی تقسیم کنین، امکان تفکیک اونارو ندارین و مساله دیگه ای هم که پیش میاد اینه که با تقسیم، اون لقمه اصلی تغییر ماهیت داده و دیگه اون چیزی که اول بوده نیست و البته که این موضوع در ابعادی مطرحه که شاید ما اصلا متوجه تغییر ماهیت اون نشیم و فکر کنیم که همون طعم و بو رو داره ولی در مضامین فلسفی، "این" دیگه "اون" نیست...این راه هرچند به اندازه اولی شایسته و شریف نیست اما بازم قابل پذیرشه، که توان آدمی محدود و اما حرصش بی انتهاست...

اما امان از سومی... بازم ما عزممونو جزم کردیم که الا و للا که این لقمه امروز باید از جهاز هاضمه ما عبور کنه و لاغیر پس با علم و یقین به اینکه خیلی بزرگه ولی بازم از رو نمیریم و اونو میزاریم که نه در واقع فرو میکنیم تو دهنمون که حالا شبیه دهن اسب آبی بازش کردیم و هر چیشم که مونده بیرون رو با فشار دست و گاهیم پا!!! میچپونیم داخل و درشم که بسته نمیشه با دستمون میگیریم نقدا و خلاصه یه جورایی با استفاده از همون قانون سوار شدن مترو ایستگاه امام، این لقمه هه رو میهمان سیستم گوارشمون میکنیم...بنظر راه حل هوشمندانه و موثری میرسه اما این فقط به نظره و در واقع،  چیزی که رخ میده اینه که اولا کلی از خرده ها و حتی گاها تیکه های اون غذاهه میریزه بیرون و حیف و میل میشه و ظاهر بسیار بدشکلی هم روی میزمون و هم توی صورتمون ایجاد میکنه که حال آدمهای اطرافمونو از ما و اون خوراکی و میزمونو و کل زار و زندگیمون اصلا ،به هم میزنه، تازه این اصل ماجرا نیست و جویدن درست و اصولی اون حجم مازاد، محدودیت بعدیه که خیلی زود سر و کله ش پیدا میشه و قطعا راه حلی هم نداره جز سر هم بندی کردن و نصفه نیمه جویدن که خوب ناگفته پیداست آغاز سلسله ای از مشکلات آتی خواهد بود و باید در ساعات آینده منتظر شمار وسیعی از دردها و ناراحتی ها باشیم که حائز اهمیت ترینشونم، درد و سوزش شدید معده ست و بهتره که همون موقع که این آپشن آخری رو انتخاب میکنیم، بریم همزمان شربت رانیتیدین و چنتا قرص و شربت دیگه م بگیریم از داروخونه و بزاریم کنار دستمون...و تازه اینایی که گفتم غیر از اون مشکلات و زخم هایی هست که بعدا، شاید چند سال بعد، دمار از روزگار معده مون درخواهد اورد...در کل میشه گفت این میتونه کثیف ترین و چندش ترین نوع انتخاب محسوب بشه...

اینارو گفتم که بگم تو زندگی همیشه باید نگاه کنی که چی به چی میخوره و چی نمیخوره و بعد رجوع کنی به جدول ضرب زمان کودکی هامون و به یاد بیاری دو دو تا چند تا میشد... البته من اصلا و ابدا منکر این نیستم که گاهی دو دو تا میتونه بجای 4 بشه 3.85 یا سورپرایزتون کنه و بشه 5 و یا حتی خیلی بخواد بهتون حال بده و  تحویلتون بگیره، ییهو یه رفتار 6.2 گونه از خودش نشون بده، آره همه اینا ممکن و محتمله اما روتین و مرسوم نیست یعنی در واقع معمولش همونه که معلمهای کلاس اولمون به زور کردن تو مغزمون...البته جدیدا یه سری مباحثی مطرح شدن که همه چیز تو ذهن آدمه و این انسانه که اتفاقات رو خلق میکنه و هر چی بهش فکر کنی همون میشه و ...نمیدونم والا، شاید آدمایی باشن که تو ذهنشون دو دو تا یه عددی میشه خیلی بیشتر از اون چیزی که ما می پنداشتیم مثلا یه چیزی حول و حوش 89 یا یه ذره کمتر یا بیشتر که اگه حقیقت داشته باشه و اون آدمها واقعا وجود داشته باشن، قطعا موقهوه ای هم یکی از اوناست، آخه عجیب حس میکنم 4 من اصلا رنگ و بوی 4 اونو نداره، انگاری مال منو داده باشن دست یه محصل اکابر که تازه نوشتنو یاد گرفته نوشته باشه و مال اونو میرعماد خطاط...یا مال من به لهجه دالغوز آباد سفلی نوشته شده باشه و مال اون اما به زبان فرانسه!!! به هر حال اونقدر میدونم که 4 اون اصلا اون عدد بعد از 3 من نبود، شاید 77 ی بود که جامه اش را اشتباه پوشیده بود...

یاد دلم باشد اگه روزی موقهوه ای رو دوباره دیدم برم جلو بگم ببخشید آقا میشه جدول ضرب را، یکبار از اول تا آخرش را، از حفظ بگین؟ اونوقت دقیقا عین همون را از بر میکنم، خدارا چه دیدی، شاید 4 من هم تغییر شخصیت داد و رنگ و بویی 77 گونه گرفت...چقدر سوال و حرف دارم اگر ببینمش...کاش همه اش به یاد دلم بماند، اصلا بهتر است همه را بنویسم گوشه کتابی، دفتری چیزی تا نکند از یاد دلم برود و ببینمش و هیچ نگویم...ببینمش و دوباره ساکت شوم...ببینمش و دوباره فقط از پشت پرده ای شفاف که چشمانم را پوشانده نگاهش کنم و نگاهش کنم در سکوت، آنقدر که خسته شود و کلافه، و دوباره ول کند برود، برود و تنها صدای تق تق کفشهایش بماند و من و راهرویی بی انتها و تاریکی ای بی پایان و سرمایی نامهربان...آره، باید با خودکار هم بنویسم، آخه میدونی، گذر زمان حریف گرافیت مداد هست اما جوهر خودکار نه و خوب، ممکنه خیلی طول بکشه تا موقهوه ای رو ببینم، خیلی ای به وسعت هرگز...

..........

کشان کشان تن بی رمقم رو هدایت میکنم به سمت کلاس و نزدیک در ورودی، باز هم دستی به مانتو و شلوارم میکشم تا اگر گردی یا خاکی از آن هنگامه ی میدان نبرد ناجوانمردانه باقی مونده، زدوده بشه و طبیعی جلوه کنه همه چی، آره خوب، طبیعی هم بود..اون خیلی طبیعی اومده بود و خیلی طبیعی در مورد بچه هاش سوال کرده بود و باران هم طبیعی رفته بود و مقابلش وایساده بود و خیلی طبیعی همونجا نفسش بند اومده بود و  و بسیار طبیعی صداش رفته بود و در نهایت، طبیعی تر از هر طبیعی ای در هم شکسته بود و خرد و تبدیل به توده ای غبار شده بود...همه چیز طبیعی مینمود و تنها چیز غیر طبیعی شاید فقط این بود که یه جایی از روحم انگار درد میکرد، از آن دردها هستند که نه میکشند، نه زیادند، نه بزرگن، نه هیچ چیز مطرح دیگر اما هستند، همانجا که دستت هم بهشان نمیرسد که دست بکنی حداقل لمسشان کنی یا مثل سوختگی ها، یه عالمه خمیردندان بمالی رویشان به امید تاول نزدن، یا هیچ کاری هم که نتوانستی بکنی، اقلکن بوسشان کنی شاید خوب شدند...نه هستن و بزرگ و کشنده هم نیستن اما عجیب درد دارن، انگاری عمقشان زیاد باشد به جای طول و عرضشان، یا نمیدانم شاید دردها هم مثل سوختگی ها درجه دارند و مثلا درد نوع اول، درد نوع دوم و غیره داریم، اگر اینطوری باشه، درد اون لحظه من نوع خیلی اُم بود...

 از خاکی نبودنم که مطمئن شدم، وارد کلاس شدم و چشمم افتاد یا شایدم انداختمش روی عسل...چقدردلگیرش بودم، چقدر میتونست فرصتی برای خوب شدن حالم بخره و اما نکرد...چقدر میتونست بیاد و دستمو بگیره و ببره یه جای دور از موقهوه ای قایمم کنه تا لرزشم آروم بشه و صدام دوباره متولد بشه و چشمام خشک بشن و پاهام جون بگیرن و یا دست کم بیاد و به بهانه سوالی و یا حرفی لحظه ای بگیرتش به حرف، مثلا بیاد و بگه راستی دکتر، اون برگهه بود اون روز دادین امضاش کنم، امضاش کردم یا اون مورده بود گفتین پیگیری کنم، پیگیری کردم، نمیدونم یه چیزی و هر چیزی که لحظه ای اون چشم از باران برداره تا باران نفس بگیره و صدا...آره تنها کسی که میتونست لباس غریق نجات بپوشه و باران رو از غرق شدن تو اون همه دریای نامهربان دوست داشتنی نجات بده فقط عسل بود که مگه کسی بود که بتونه، حالا یا جرات کنه یا دلش بیاد که ساز مخالفت با عسل رو کوک کنه، دیگه موقهوه ای که جای خود داشت که قطعا و یقینا عسل رو چونان یک دوست صمیمی دوست داشته...

ولی کاری نکرد و نشست و دستانش رو روی دستانش گذاشت و تماشا کرد، تو گویی یه فیلم سینمایی یا انیمیشن رو...حالا اصلا گیریم که کار درستی کرد، دیگه این همه شباهت رو کجای دلم بزارم آخه...تو این شرایطی که من هنوز از سکر اون راهرو لعنتی و اون اتفاقات لعنتی بیرون نیومدم چرا عسل یاداور اون لعنتی ترینه و این همچون نمکی که بپاشن روی زخمی، اونو دم به دم تازه نگه میداره...هر بار که این زخم میره تا دلمه ببنده، دیدن اون باعث میشه دوباره سر باز کنه و جریانی از خون  شره کنه به همه جا...

فقط یکبار و اونم در همون اولین قدمم به کلاس وایمیسم و چشم تو چشم عسل میدوزم و تمام دلگیریمو مییریزم تو چشمام و عسل اما پره از لبخند، انگار که ضیافتی بوده باشه تو دلش، تو گویی درد تمام این دوست داشتن نصیب من بوده و شادی عمیق و لذتش قسمت عسل که اینچنین چشمانش برق میزنن از شوق...شک و شبهه ای ندارم که همه چیزو میدونسته و میدونه و اگرم کوچکترین نکته مبهم یا تاریکی باقی بوده، دیگه امروز و این لحظه، از بین رفته و حس میکنم روحم لخت لخت در برابرش ایستاده، بی هیچ حفاظی یا تن پوشی که کدوم جامه ای میتونه تکه تکه های این روح در هم گسیخته رو اینجا و الان، در خودش پنهان کنه...نه، عسل الان میتونه تا اعماق روحم رو بکاوه، اینکارو میکنه و من خسته تر از اونم که تلاشی بکنم برای متوقف کردنش حتی...بگذار هر که میخواهد بداند   هر چه میخواهد...

.............

گفته بودند بوی خاک باران خورده بلند میشود وقتی بارانی بر خاکی ببارد، پس چرا روی خاک اینجا هر چه باران می بارد، بوی تو برمی خیزد؟

داستان موقهوه ای (قسمت سی و پنجم)

نمیدانم تمام راهروهای تمام ساختمانهای دنیا اینچنین تاریک و سردند یا تنها همین یکی که باران در آن بر زمین نشسته بدین سان است، باید بپرسم، اینبار که مهندس ساختمان یا معماری به تورم خورد، باید بپرسم چرا راهروها را انقدر بد می سازند، از آن دست که آدم درونشان یخ بزند و تا بشود و بشکند و مچاله شود در خودش روی زمینشان...چرا رو به آفتاب نمی سازند آنها را، یعنی یک جوری که آفتابگیر باشند و آدم که تویشان ایستاد و با موقهوه ای که حرف زد یا نزد و تنها نگاهش کرد و ساکت که شد و لبهایش که دیگر انگاری سالها بود که به هم دوخته شده بودند و موقهوه ای که عصبی و کلافه و بی حوصله از این سکوت احمقانه اش، رهایش کرد و رفت و گفت که بعد از امتحان حرف میزنیم، بعد آنهمه، آن راهروها باید طوری معماری و طراحی شده باشند که آن آدم منجمد شده تحلیل رفته که زانوان لرزانش تحمل وزنش را نداشته اند و نقش زمین شده را گرم کنند، یک جوری هم گرم کنند که تا اعماق استخوانهایش یخش باز شود، میپرسید پس دلش چه؟ نه نیازی نیست، چون اساسا آن موجود دیگر دلی ندارد با خود، که حالا آفتاب هی بخواهد آن را با نفس گرمش "ها" کند تا از فریز درآید...همان استخوانهایش کفایت میکند، آنهم فقط در جهت اینکه بتواند از جا برخیزد و خودش را بتکاند و آن جویبار گرم سیال روی گونه اش را پاک کند و به سر کلاس برگردد...آری تمام مشکلات اصلا تقصیر همین معماران است که نمیدانند و نمیفهمند که راهروها چه نقش مهمی دارند در زندگی آدمها... برمیدارند یک فضای سرد خالی تاریک باریک تعبیه میکنند که یک عالمه هم طول دارد و هر چه بروی تمام نمیشود انگاری و تازه صدا هم در آن خیلی منعکس میشود و مثلا یک صدای تق تق کفش، آنهم کفشی پاشنه دار، که از قضا دارد از پیشت می رود، آنهم با بی حوصلگی و کلافگی ای آشکار، در آن انقدر منعکس می شود و تکرار، که تو هزار تا تق تق در ذهنت می شنوی بجای یکدانه... تق تق تق تق ....انگار که آن کفشها تا آخر دنیا را قدم زده اند و تو شنیده ای و هر بار شنیدنش یکبار دلت را میرانده...

 آنوقت ذوق می کنند که راهرو ساخته اند برای ساختمانت و انتظار اجرت و تشویق هم دارند...نه، راهروهای دنیا بد ساخته شده اند، خیلی بد...

.........

روی زمین چمباتمه زده ام و دهنم طعم گس تلخی داره، انگار زهری که با بزاقم مخلوط میشه و بعد قطره قطره از دستگاه هاضمه م عبور میکنه و در مسیرش همه امعاء و احشاء مو میسوزونه و معده مو اما بیشتر از همه، سوزشش که بیشتر میشه، دستمو میگیرم رو معده م ناخوداگاه و شاید انتظار دارم با لمسش از روی پوست که نه از روی اون همه لباس و مانتو و اینا، اعصاب تحریک شده ش آروم بشن و دردش ساکت ولی همچون خیلی وقتای دیگه انتظارم بی پاسخ میمونه...اشکهام هنوز دو سمت گونه هام روی زمین میریزن و من حتی نا ندارم اونا رو با دستمالی که نه، که تو اون شرایط دستمالم کجا بود، با دستم لااقل، پاک کنم...پاهام اونقد خسته ان و سنگین که بنظر نمیرسه حالا حالاها بتونم تکون حتی مختصری بهشون بدم و دستام که یکی رو معده م و دیگری حلقه شده به دورم و کتابی که در این نزدیکی وارونه و بدشکل، پخش شده روی زمین، برگه هایی موندن اون زیر و تا شدن و این آزارم خواهد داد، نه الان که این کمترین چیزیه که میتونم بهش فکر کنم، نه، بعدها، خیلی بعدها که آروم گرفتم و همه این کابوس وحشتناک دوست داشتنی از سرم گذشت، اونوقت احتمالا بخاطر تا شدن برگه های کتابم غصه خواهم خورد چون از بچگی روی صفحات کتابهام حساس بودم که نکنه زشت و بدترکیب بشن و دچار فرسایش...دوست داشتم همه چیز نو و تمیز و براق و زیبا باشه، مثل روز اولش...خیلی با احتیاط کتابهامو ورق میزدم و همیشه خدا هم جلد کرده، منگنه شده و تمیز بودن...ولی حالا، امروز و اینجا کتابم، مثل خرمالوی رسیده قرمزی که در اثر نوک کلاغی شل شده و از شاخه فروافتاده و سقوط کرده، اونم از یه ارتفاع زیاد و دیگه میشه حدس زد وقتی به زمین رسیده به چه میزان له و لورده شده و چه منظره بدشکلی ایجاد کرده، صفحاتش در هم تنیده ن و میدونم که دیگه اون کتاب رو دوست نخواهم داشت...

نگاهم خیره مونده به کف زمین و ذهنم که چراغهاش، آروم آروم دارن روشن میشه، اولین لامپ زده میشه و بعد به دنبالش دومی و ...هزارمی هم که روشن میشه، اون بازار انگار دوباره باز میشه و مغازه ها یکی یکی کرکره هاشونو میکشن بالا و خدایا به امید تویی و آستین همت بالا میزنن تا لقمه ای حلال دربیارن برای معیشت اهل البیتشون...باران اما آرزو میکنه کاش چراغها روشن نمیشدن، کاش تاریک میموند، کاش سکوت و خلاء ادامه پیدا میکرد...دوست نداشتم مغازه ای باز بشه یا حتی دستفروشی بساط ناچیزشو پهن کنه سر اون پیچ وسط بازار و داد بزنه آهای، خونه دارو بچه دار، زنبیل و وردار و بیار...ولی مثل این میمونه که آرزو کنی شیروانی های رشت خشک باشن یا زمستان های الموت گرم و یا حتی معتدل، یا پاییز های کاشان، رنگین به رنگی دیگه بجز زرد...نه نمیشه، هستی همیشه با خواستن های ما کار نداره و برای همینم هنوز دنیا پابرجاست که اگه به خواستن ما بود تا حالا هزار باره کل اجزای هستی دچار مرگ و نیستی شده بودن و دنیا به دیوانه خانه ای بدتر از اینی که هست، تبدیل شده بود...به جای یک چراغ، چلچراغ روشن میکنن تو ذهنم یا شایدم کلی لوستر، از همون لوستر های غول پیکر خوشگلی که توی حرم ها فقط میتونین ببینین، انگاری ذهن لرزیده ضعف رفته باران رو با ساحت مقدس حرمی اشتباه گرفتن ...

همه چیز که دوباره به شکل روز اولش درمیاد و یاد مغزم که میاد که باید دستور خونرسانی بده به دستان و پاهای یخ زده م، بر تخت فرمانرواییش جلوس میکنه و اونوقت هزاران هزار سرباز سفید پوش و قرمز پوش شره میکنن به سمت تمام بخشهای بدنم و سر راهشون به همه چیز گرما و نیرو میبخشن...

صدای پچ پچ بچه ها میپیچه توی تمام گوش خارجی و میانی و داخلی م و دستانم رو که آروم آروم تاب و توانشون بازگشته، به دیوار میگیرم و فشاری مختصر به زانوان هنوز خسته ام تا روی پا بایستم و پشت دستم که دستمال اشکهام میشه و کتابمو بدون اینکه دیگه فشار مضاعفی بهش بیارم برمیدارم و کمی خودمو میتکونم تا کمترین میزان شک و شبهه رو ایجاد کنم چون قرار بود مثلا من با رییسشون برم در مورد کلاس و میزان یادگیری اونها صحبت کنم و منطقا این گفتگوی محترمانه!!! جاییش خاک نداشت که من بتونم خاکی برگردم!!!

همچون مبارزی شکست خورده در رزمی نابرابر، با قدمهایی لرزان و دستانی لرزانتر و دلی لرزانترین، قدم به کلاس میگذارم...

..........

اصلا این موجودی که به تازگی و از روی همان عکس کذایی اش، دریافته ام که چشم قهوه ای هم بوده تمام قوانین فیزیک و شیمی را به سخره گرفته انگاری، با هر ماشین حسابی حساب میکنم جور در نمی آید، میشود یکبار هم شما حساب کنید، شاید شد...

مگر نه اینکه قانون پایستگی جرم و انرژی مجموع جرم و انرژی را در فضاهای بسته ثابت میداند، پس چطور در فضایی چون دل باران که نه تنها بسته که وابسته هم بود، اومدن و بودن موقهوه ای انقدر سهل، کوتاه، کم و دیر بود و اما رفتنش آنچنان نفس گیر، بزرگ، زیاد و زود ؟؟؟

 

 

داستان موقهوه ای (قسمت سی و چهارم)

 

علی اما در پاسخ به پرسش بچه ها گفته بود: من موقعی که میخوام بخوابم تو ذهنم تصویری می سازم و اون یه بازار شلوغه، پر از مغازه های جور و واجور و اجناس رنگ و وارنگ و مشتریان بسیار که در رفت و آمد و گاهی خرید کردن هستند، بعد از گذشت کمی، شروع می کنم تو ذهنم مغازه ها رو یکی یکی بستن به قصد تعطیلی بازار، البته که به همراهش آدمها رو هم آروم آروم از بازار بیرون میرونم تا خلوت و خلوت تر بشه. هر بار که کسی بیرون میره و یا مغازه ای بسته میشه، چشمای منم سنگین و سنگیتر میشن و همزمان با پایین کشیده شدن کرکره اخرین مغازه، چشمام کاملا سنگین میشن و خواب ذهنمو فرا می گیره و من در عمیق خواب فرو می رم...

..... 

حالا اینجا و در این لحظه خاص که شاید دیگه تو زندگیم تکرار نشه که موقهوه ای به فاصله تنها یکی دو کاشی از من دورتر ایستاده و حتی میتونم صدای آروم تنفسشو حس کنم و به این فکر کنم که چقدر خوبه که اون نفس میکشه، کاش همیشه نفس بکشه، همینطور آروم و بی انقطاع، اینجوری هستی میتونه با آرامش بخوابه، منم همینطور...یاد گفته علی میوفتم که عجیب با این لحظه من هماهنگی داره انگاری، با این تفاوت که این خواب، خوابی ارادی نیست و حضور اون مجموعه ای از شعرها و رنگ ها و نواهای روبرومه که منو داره به خوابی عمیق فرا میخونه، از همون دست خوابها که آدم ممکنه هیچگاه سر ازشون برنداره...

موقهوه ای همچنان به دنبال توضیحی قانع کننده از سمت من بود اما من دیگه آخرای نفسمو توانمو تجربه میکردم و حسی شبیه به تجزیه شدن داشتم، انگار که روند تولد و شکل گیری حیاتم داشت با دور تند در جهت عکس پیموده میشد، موجودی پر سلولی که به یک سلول و نهایتا به اجزای اون و بعدم به مولکول ها و اتمها و در نهایتم به جریانی از انرژی و شاید همون ریسمان های انرژی تئوری ریسمان، تبدیل میشد... تجزیه ای که حالا در تمام بند بند بدنم رخ میداد، تجزیه ای کامل که منو تا به سر حد اولین علائم عناصر تشکیل دهنده م میبرد و من تبدیل میشدم به نوترونهایی که حتی پروتون یا الکترون نبودن که باری داشته باشن و جهتگیری ای ، نه خنثی ی خنثی، بودم ...چشمانی که حالا پرده ای شفاف روشون رو گرفته بود و دیدشونو مختل کرده بود و تنها کمتر از اندکی شاید باقی بود تا گونه هامو به میهمانی جریان سیال گرمی فرابخونن...دستانی که دیگه لرزشهای خفیفشون تبدیل شده بود به رعشه ای آشکار و مشهود، زانوان سستی که هر آینه میل خم شدن و در هم شکستن داشتن، نفسهای بی جون و رو به اضمحلالی که مشخص بود آخرینها هستند در نوع خودشان، و صدا، از همه مهمتر شاید صدایی بود که دیگه حتی بلندیش در حدی نبود که خودمم بشنوم و شبیه حرف زدن با ها دهان بود تو شرایط احتقان...من مبارزی، که تا بدان لحظه جنگیده بود برای آنی و لحظه ای بیشتر، حالا اما دیگه خسته و درمانده شده بود و ترجیح میداد، شمشیرشو به دست حریف بده  و خودش چشم بسته روبروش زانو بزنه، که مبارزه باران در برابر موقهوه ای، شوخی ای بود که میتونست بزرگترین کمدین های جهان رو هم به خنده واداره ...

از ابتدای اون دیدار ناگهانی ای که در کام باران، هم شیرین مینمود چونان عسل و هم تلخ چون تریاق، حس اینو داشتم که منو یا حداقل بخشی از من رو تو یه دریای بی انتها رها کردن...جایی که تا چشم کار میکرد آب بود  و آب، بی پایان انگار... من همیشه از آبهای عظیم میترسیدم، آبهایی که اونقدر حجم و عمقشون زیاد باشه که نتونم کفشون رو ببینم و حالا هیچ چیزو نمیتونستم ببینم تو این آبها...تمام اون مدتی که در حال مبارزه بودم، در واقع بخشی از من تو اون دریا و هجمه آبها، در کار تلاش و تقلا برای شنا کردن و زنده موندن بود ولی شنای زیادی نمیدونستم، کمی کرال، کمی قورباغه، کمی پروانه و در مجموع به قول یکی از دوستان شوخ طبع، شنای سگی ای بود که منجر به بیرون پاشیدن تمام آب دریا به دور و بر میشد و همیشه میگفت تو که میری تو دریا شنا میکنی من میترسم دریا خالی بشه از آب!!! در حدی نبود که بشه برای بیشتر از چند دقیقه، برای زنده موندن، روش حساب کرد... هم زمان با ادای اون کلمات شاید بی مفهوم برای موقهوه ای، دست و پا زده بودم و حالا ریه هام پر شده بودن از آبهایی تلخ و گزنده که طعم مرگ داشتن با چاشنی ترس و هراس...

قبل از اینکه همه چیز به پایان برسه فقط یک لحظه کوتاهتر از ثانیه ای، یاد چیزی افتادم، کسی شاید...

کسی که نمیدونم برای آدمهای دیگه چه شکلیه و به چه اسمی صداش میکنن اما برای من شکل تمام چیزهای خوب و دوست داشتنی دنیاست و ترجیح میدم که اسمی هم نداشته باشه ولی اگه روزی مجبور باشم صداش کنم، مثلا همون موقع ها که باهاش قهرم و در عین حال میخوام باهاش حرف بزنم و بعد برای اینکه غرورمو زیر پا نزاشته باشم و پیشقدم نشده باشم برای آشتی، باهاش سرسنگین و رسمی حرف میزنم، اون موقع ها "خدا "صداش میکنم...

یادم اومد اون هنوز هست، همینجا و همین لحظه، از عمیق دلم صداش کردم و گفتم، تنها ری اکشن یک ثانیه بعدی من نشستن روی زمین و گریه کردنه، دستانت رو باز کن اگه معجزه ای رو توشون پنهان کردی، معجزه ت رو برای روز و روزهای مبادا نزار که امروز و این لحظه، مباداترین مباداست...

همه چیز انگار با هم رخ میداد، به موازات هم و شاید در دنیاهایی موازی، بدانگونه که میگویند...

بارانی که دست از تلاش برای زنده بودن برداشت و در عمیق آب فرو رفت و ریه هاش پر از آب شدن و خودش رو به دست اون آبی بی انتها سپرد...

بازاری که تمام مشتریانش رفته بودن و مغازه هاش کرکره هاشونو پایین کشیده بودن و شاید آخرین بازمانده، پیرمردی دوره گرد بود که کمان پنبه زنیشو روی دوش نحیفش حمل میکرد و از این سوی بازار بدان سو میکشید به امید پیدا شدن کسی که لحافی و یا تشکی نو که نه ، شاید دست دوم یا حتی سوم، بیاره برای زدن و اونوقت اون بزنه و بزنه و دست آخر، مبلغی اندک کف دستش بزارن تا بشه روزی اون روزش...عادت کرده بود به این دست روزی گرفتن ها از دست هایی که همیشه اونقدرها سخاتمند نبودن...اما دیگه بازار اونقدرها تاریک شده بود و سوت و کور، که نه امید رفتی بود و نه آمدنی و پیرمرد هم بناچار برخواست و کمان رو که حالا مدتها بود دیگه نمیتونست به راحتی سالهای جوانیش بر دوش بکشه، برداشت و مسیری رو در دل تاریکی انتخاب کرد و آروم آروم دور شد...ذهن باران، همقدم گامهای نحیف پیرمرد، میرفت و دور میشد...

بارانی که اونجا، تو اون راهروی تاریک و سرد و طولانی جا مونده بود، صداش خاموش شد و چشماش باریدن گرفتن و زانوانش به سمت زمین فرو افتادن و چشمانش رو بست ...

همه چیز تموم شده بود برای بارانی که حالا به خواب فرو میرفت، یا به اغما... نمیدونم و مهم هم نمی نمود، تنها چیزی مهم و جدی این جهان این بود که باران خسته بود و نیاز به استراحت داشت و حالا به گونه ای میخوابید که هیچ چیزی بیدارش نمیکرد...چقدر دوست داشتم تا قیام قیامت همین جوری بخوابم...و نه دستی باشه و نه صدایی برای بیدار کردنم...چقدر نخوابیده بودم انگار...

آروم در گوش خدا نجوا میکنم: خسته ام کمی ، تمام نمازهای تمام صبح های زندیگمو قبلا خوندم، بسپار به فرشته هات بیدارم نکنن...حتی برای نفس کشیدن...

 

داستان موقهوه ای (قسمت سی و سوم)


منتظر ایستاده بود و من کشان کشان رفته بودم... تو گویی سوی چوبه دار...کمی اونطرف تر از در کلاس ایستاد و این یعنی که من هم باید بایستم، من پشت به دیوار و اون  رو به من... خوشحال بودم که دیواری هست شاید میتونستم کمی بهش تکیه بدم تا زانوان سر شده م مجبور نباشن تمام وزنمو تحمل کنن...کتابم رو همچون شی یی گرانبها تو بغلم گرفته بودم و دستامو به دور خودم حلقه کرده بودم، یک حالت فوق تدافعی انگار در مقابل ابر دشمنی!!! و یا ابردوستی!!! نمیدونم...

و بازی شروع میشه...

موجی از ترس تو تمام بدنم پیچیده بود، انگار قلبم به جای خون، هراس با طعم آدرنالین پمپاژ می کرد تو شریانهام و مویرگهام...اون عضو کوچیک تپنده، حالا اونقدر شدید و تند می کوبید به در و دیوار که میترسیدم یه وقت اون استخوانهای دنده ای ترد و ظریف رو بشکافه و بیاد بیرون که خودش شخصا در جریان ماجرا قرار بگیره!!!

لبهاش که به آوایی باز شدن، تمام تلاشم این بود که اونقدری حواس نداشته مو جمع کنم که بتونم هم بشنوم صداشو از میون ناقوسهایی که در گوشم به صدا دراومده بودن و هم اون قسمت پردازش کننده مغزمو که میدونستم یا غیرفعال شده یا به زودی زود میشه، وادار به آنالیز و درک کنم...نمیشد که بگم ببخشید نشنیدم چی گفتین یا فراتر از اون، بگم ببخشید شنیدم چی گفتین ولی اینی که گفتین یعنی چی؟ 

موقهوه ای: وضعیت بچه ها چطوره؟               وضعیت کیا دقیقا؟ بارانم بچه بود؟ وضعیت اونم مهم هست یا فقط کارمندای خودت؟ اصلا وضعیت چی هست؟ ریتم تپشهای قلب یه موجود هم وضعیت محسوب میشه یا ناقوسهایی که تو تمام بودنش به صدا درمیان با حضور کسی؟ لرزش بی امان و بی پایان دستان و زانوان و اصوات چی؟  خشک شدن لبها و در عوض ترشدن چشمها ، جزء دسته وضعیت طبقه بندی میشن؟ نه وضعیت باران، کمی تا قسمتی بحرانی و بارانیه، خوب نیست اصلا...

باران: نه اونطور که باید و شاید...

موقهوه ای: یعنی چی؟ میشه بیشتر توضیح بدین؟            میشه؟ نه واقعا نمیشه، نه تو این وضعیت حداقل، نه حالا که انقدر بیخبر و ناگهانی اومدی، یه بار که حال دل باران خوب بود، روزها قبلش بهش خبر بده تا چندتا پروپرانولول رو با هم ببلعه و بعد بیا بشینیم با هم فنجانی چای بنوشیم و حرف بزنیم، اونوقت برات میگم از همه چیز و همه جا، اونوقت تمام مفاهیم دنیارم که بخوای برات توضیح میدم، اونوقت اونقدر برات حرف میزنم که خوابت ببره و خواب رنگین ترین پروانه ها رو تو نزدیکترین و آبی ترین آسمانها ببینی، ولی الان، اینجا و این باران هراسانی که مثل جوجه گنجشکی که خوابیده و تو رویاهاش شاهینی تیز چنگال رو دیده، نه...

باران: میدونین در واقع(نفس کم میارم انگار)... ببخشید میشه یه لحظه برم سر کلاس؟

و بعد بدون اینکه حتی منتظر اجازه یا جواب اون بشم، بال میکشم به سمت کلاس، باید برم، حتی اگه اجازه نده، نفس باید بگیرم...

میدونم و شک ندارم که بچه ها دارن تقلب میکنن ولی اهمیتی نداره انگار، حداقل نه حالا و وقتی که من مثل ماهی بیرون افتاده از تنگی کوچک دارم نفس گدایی میکنم... عمیق هوا رو میبلعم و سعی میکنم چند برابر حجم ریه هامو پر کنم از اون حیات بخش بی منت، کاش کوهانی بود برای ذخیره یه عالمه هوا تا نفسم نگیره باز...تو کلاس دارم به بچه ها میگم که بچه ها لطفاااااا و اونا میدونن که منظورم چیه و موقهوه ای هم میفهمه منظورمو... اما عسل؟ کجاست؟ اه چرا  هر بار گمش میکنم و باز باید پیداش کنم...اینبار کمی زودتر می یابمش و باز نگاهی که لبریز از نیاز و خواستنه و عسلی که اینبار چشمانش برق میزنن و میخندن، تو چشمانش، گوییا هزار رقصنده دستای همو گرفتن و میرقصن و باز میرقصن... انگار که جشن گرفته باشن درماندگی منو...نگاهش میکنم و ارزو میکنم که عسل بخونه از نگاهم و تدبیری بیندیشه که باور دارم اگه بخواد میتونه ولی باز هم بی هیچ حرکتی و تنها با اون دوتا گوی بلورین که حالا رنگ شکوه بزمی به خودشون گرفتن، خیره میمونه به من...تو گویی عسل تصمیمشو مدتها پیشتر از این گرفته، انگار انتظار منجی نباید داشت تو این لحظه هایی که نمیدونم وقتی برگردم تو اون راهرو تاریک، چطور باید حضوری رو تاب بیارم که عبور از چند متریش حتی، تابوی ذهنمه...

برمیگردم و موقهوه ای همچنان منتظر رو مینگرم...پشت میدم به دیوار و اینبار باید حرف بزنم، دیگه هیچ بهانه ای نیست... دهان که باز میکنم از توش این کلمات میپرن بیرون: میشه بریم اونورتر؟

با بهت و اما همچنان مودبانه میگه باشه و میریم اونطرف تر، نمی خواستم در مورد وضعیت بچه ها و راه حل های مثبت احتمالی که صحبت میکنم اونا بشنون و باعث دلخوریشون بشه، مگه نه اینکه من نمیتونستم به موقهوه ای دروغ بگم؟

حالا دیگه ظاهرا همونجاییه که من باید لبهام باز بشن به توضیحاتی که اون منتظره شنیدنشونه ولی مگه میشه؟ مگه میتونم؟ هنوز نفس دارم خدارو شکر، ته مونده و بقایای همون نفسهای عمیقی که تو کلاس کشیده بودم شاید... شروع میکنم و جملاتی کوتاه و شاید گنگ از میون لبهام میریزن بیرون، نمیدونم چقدر متوجه میشه اما ناگفته میدونم که بار معنایی کافی ندارن هیچکدوم...ازم که سوال میکنه چه متریالی بهشون تدریس میکنین، فقط بسنده میکنم به اشاره کردن به کتابی که تو آغوشم میفشارم و حتی اسمشم به ذهنم نمیاد که بهش بگم و خوب اونم چیزی نمیفهمه قائدتا از این جواب ابلهانه ی من...بازم سوالی دیگه و توضیح خواستنی دیگه و ...نه، کم کم دیگه هوای ذخیره شده تو ریه هام رو به اتمامه و نفسهام یه در میون شدن باز و حس خفگی ملایم و ظریفی که یکبار دیگه به سراغم میاد، صدای بچه ها که واضح و آشکارا میاد و هر دومون میشنویم همزمان، فرشته نجاتی میشه اون میون و اون سر و نگاه از من میگردونه، دهن باز میکنم که چیزی بگم که دستشو میزاره رو دماغش به نشونه هیس و اروم اروم و پاورچین میره نزدیک در کلاس و با صدایی رسا و البته پر از طنز و مهربونی میگه خانم ...(اسم سانازو صدا میکنه) چون تن صدا بیشتر شبیه صدای اونه و اونم میگه بله (با خنده) و موقهوه ای... نه... لعنت به تو!!! آخه الان چه وقت خندیدنه ؟؟؟ اینجا، تو این هنگامه ای که باران همینجوریشم داره از پا درمیاد از حضورت، دیگه حداقل عطر خنده تو نپاش به در و دیوار این راهروهای تاریک و بی انتها...لعنت به تو و اون خنده اهوراییت که اون ته مونده هوش و حواسی که به هزار و یک سختی جمع کرده بودم رو هم به یغما برد و باران دست خالی، بی سلاح و برهنه انگار...

در جواب بله ساناز فقط میخنده و میگه هیچی... من مبهوت میمونم که چقدر هم براش مهمه که بچه ها دارن تقلب میکنن!!! چقدر من حرص خورده بودم و اون چقدر بی تفاوت ، چقدر انگار بچه ها راست گفته بودن که این کلاس فقط برای من جدیه...

قدم برمیداره که بریم اونطرف تر و باز حرف بزنیم و من به دنبالش، بی اختیار...ولی اینبار با این تفاوت که لرزش  خفیف دستهام و پاهام انگار متاستاز داده باشه به تمام دلم و بعد هم صدام... حالا دلم عجیب میلرزه، و من لرزششو حتی از روی پوست هم حس میکنم...لرزیدن چقدر بده، مخصوصا اگه تو دلت اتفاق بیفته ولی از اون بدتر و دهشتناکتر اینه که صدات بلرزه، اونم جایی که حرف زدن یه بایده و تو ناگزیری به رها کردن مشتی از کلمات شاید بی معنی تو هوای اطرافت... و اگه بخوای این مجموعه از لعنتی ها رو کامل کنی، میتونی به این فکر کنی که همزمان با تمام موارد قبلی، تولد جریان آرامی از سیال گرمی رو توی چشمانت حس میکنی و این یعنی اینکه طولی نمیکشه که هوای چشمان باران ابریه و به زودی خواهند بارید , و خدای من نه، حداقل نه الان و وسط این هیاهو که بر پا شده تو تمام جسم و روحم...باید مقاومت کنم اما با کدوم توان نداشته، چطور میشه مقاومت کرد وقتی میدونی و میبینی که حتی نفس کافی برای چند ثانیه پیش روت نداری...نفسهام به شماره افتادن و تنفسم ریتم عادی نداره....لرزشها کم کم بیشتر و بیشتر میشن و حالا لرزش صدامو تحت لوای هیچ بهانه ای نمیتونم پنهان کنم که حتی اگه اونم بتونم، چطور دستان مرتعشی که هی اونارو محکم و محکمتر تو بغلم میفشارم رو از دید تیز بین اون دور نگه دارم ، زانوانی که رعشه گرفتن و دیگه تحمل سنگینی وزنمو ندارنو تو کدوم پستو پنهان کنم و چشمانی که کم کم مرطوب شدنشونو حس میکنم، رو کجا به امانت بسپرم...کمی دیگه میگذره، شاید تنها چند ثانیه که البته برای من سالهاست و اون هنوز توضیحات بیشتر و بیشتری میخواد و من حالا دیگه همچون نهال نورس بیدی در برابر هجمه گردبادی و پاهایی که اونقدر بی تاب شدن که میدونم دیگه به التماس هم حاضر به لختی بیشتر استوار ماندن نخواهند بود...مقاومت بیفایده س بیش از این و من اروم اروم تسلیم اون رخوت و سکون و سکوتی میشم که تمام لحظه های گذشته رو صرف مبارزه باهاش کرده بودم...

یادمه تو دوران فوق لیسانس یه هم کلاسی داشتیم، اسمش علی بود و از مردمان نازنین سرزمین بی بدیل شیراز ، درست مثل موقهوه ای...

علی خیلی ادم راحت و بی حاشیه ای بود، طوری که به ریلکس بودن و بی غم و بیخیال بودن مشهور بود، شغلش پدر پولدار بود و بنابراین نگرانی ای از بابت کار یا نمره و درس و اینا نداشت. کلا هم چون نسبتا باهوش بود، نیاز چندانی به خوندن و تلاش زیاد نداشت و با همون اندک خوندن بیخیالانه ش، لنگان خرک خویش به سر منزل مقصد و البته مقصود میرسوند...همیشه یه لبخند کج جذاب گوشه لبهاش بود و با همه کس و همه چیزم ارتباط برقرار میکرد و حرف میزد و کلا در نوع خودش موجود جالب و میشه گفت منحصر به فردی بود. حالا این چنین آدمی رو تصور کنید که هم اتاقی هاش ازش پرسیده بودن چجوریه که تو شبهای امتحان که هه استرس دارن و مثل چی!! دارن میخونن و یکی تو سر خودشونو و سه تا تو سر کتاب ها و جزوه ها میزنن تو میتونی اونقدر آروم و راحت بگیری بخوابی و خوابتم میبره؟ میدونین چه جوابی داده بود این اسطوره بیخیالی؟ چیزی که اونقدر برام عجیب و در عین حال دلنشین و جالب بود که هنوز که هنوزه، بعد گذشتن چندین سال از یاد نبردمش...

داستان موقهوه ای (قسمت سی و دوم)

ییل همونجا وایساده و منو نگاه میکنه و من اونو، کاش مهر این سکوتو بشکنه، کاش لب وا کنه به گفتن...چرا انقدر طولش میده؟ نکنه پشیمون شده باشه ، نکنه فکر کنه اشتباه گرفته و بره سراغ یکی از بچه های کلاس که اگه اینطور بشه، زمین و زمانو به هم میدوزم که ببین اونا همشون سالم سالمن و سرشار از زندگی، اونی که حالش خوب نبود تا همین پیش پای تو، من بودم، من بودم که به مقداری مرگ احتیاج داشتم، باور نمیکنی بیا دستتو بزار رو پیشونم تا ببینی چقدر باید بمیرم...منتظرم حرفی بزنه، چیزی از این دست که: اممم، خوب میدونی، در واقع من اومدم که...نه اینجوری که نمیشه، ادب حکم میکنه اول خودشو معرفی کنه و تا اونجا که من میدونم فرشته ها خیلی مبادی اداب هستن پس باید اینجوری شروع کنه: من "ییل" هستم، یکی از فرشته هایی که ...خوب چطور بگم؟ راستش توضیحش یه کم پیچیده س، دوست دارم آروم باشی و خوب به حرفهام گوش بدی، در واقع هیچ اتفاق ناگواری و یا ترسناکی قرار نیست بیفته و اینکه من اینجا هستم تا تورو به یه جای شگفت انگیز ببرم، جاییکه مدتهاست نبودی و شاید حتی دلتنگشی..میدو...اونوقت من ریسه میرفتم وسط حرفشو میگفتم میدونم و نمیترسم، بعد مثل بچه ها پامو به زمین میکوبیدم که خوب حالا باید چیکار کنم من؟ بالهای منو با خودت اوردی که بتونم باهاش بیام آسمون؟ راستی من که پرواز کردنو بلد نیستم که، یادم میدی تو؟ اخه میترسم نتونم تعادلمو تو آسمون حفظ کنم و سقوط کنم از اون ارتفاع زیاد و با سر بیام بخورم زمین و اونوقت ممکنه کمی بمیرم...اه، یادم رفته انگار که من الان یه روحم و روح ها سقوط نمیکنن و نمیمیرن...انگار قراره خیلی طول بکشه تا من به شرایط جدید عادت کنم ولی مهم نیست، نه حداقل تا وقتی که "ییل" هست...یه جایی از دلم مطمئنه که اتفاقات بد توان افتادن در حوالی "ییل" رو ندارن...

پرواز!!! بال!!!گفتم بال، یادم اومد که ییل بال نداشت!!! یعنی حداقل من ندیده بودم،مگه میشه؟ فرشته بی بالم مگه هست؟ پس چطوری از آسمون اومده بود این همه راهو؟ نکنه..نکنه اون فرشته نیست؟؟؟...پس کیه؟

اون بوی تلخ آشنا که می پیچه تو دماغم، انتهایی ترین نورونهای حسی بویاییمو که تحریک میکنه و به جنب و جوش در میاره، تازه انگار از خوابی عمیق بیرون میام و کم کم چیزهایی به یادم میاد... همچون جرقه هایی از خاطراتی دور، صدایی که از دور دست ها اومده بود...عسل بانو چیزی گفته بود انگار...آهان گفته بود جلسه ست...رییسمون هم هست...جلسه همینجاست...دکتر شهراد...دکتر شهراد؟؟؟ تارهایی قهوه ای....موقهوه ای؟؟؟ 

باورش سخت بود و ثانیه ای زمان برد اما حقیقت داشت...اون اونجا وایساده بود، درست روبروی من...تمام قد...چقدر دلم تنگ شده بود... چقدر ندیده بودمش...چقدر لحظه هایی دوست داشته بودم ببینمش، حتی از دور...و حالا خدا آرزومو انگار کادو پیچ کرده بود و یه دفعه گذاشته بود جلوم تا حسابی سورپرایزم کنه ولی شاید یادش رفته بود که بعضی سورپرایزها، زیادن برای دل بعضی ها و یه دفعه دیدنشون و پیدا کردنشون، همه چیزو فقط خراب و خرابتر می کنه...این سورپرایز کردن ها نه شادی می بخشه نه آرامش، حاصلش تنها ترسه و ضعف...آره خدا یاد دلش رفته بود ...

اون با همون چهره مصمم و جدی اونجا بود، تو درگاه کلاس، و بی کلام و بی لبخندی آشکار...

مو قهوه ای: سلام            هنوز کامل به هوش نیومده بودم، لبهاش اما تکون خورده بودن به سلام و حالا شاید منم باید متقابلا چیزی میگفتم اما چی و چطور؟؟؟ چرا قفل شده بودم؟ چرا مثل مجسمه ای سنگی و سخت، پیچ شده بودم به زمین؟؟؟و لبهام بسته بودن، گوییا سالهاست که به هم دوخته شدن، که اینچنین از هم باز نمیشدن...

اندکی که بر من سالها گذشت طول می کشه تا لبهای سربی مو تکون بدم به صدایی بی جون که تقلیدی از کلمه سلامه...نمیدونم میشنوه یا نه که حتی خودمم نمیشنومش و شاید تنها حسش میکنم...

موقهوه ای: وقتتون بخیر             بخیر؟؟؟ خیر چیه و شر کدوم؟ کی میتونه ادعا کنه که میدونه خیر دقیقا چیه؟بودن تو اینجا خیره؟ اگه هست چرا پس من زمینگیر شدم ؟ اگه نیست چرا دوست دارم که هیچوقت تموم نشه این لحظه؟ 

موقهوه ای: خسته نباشین         خسته؟ از چی؟ از دلتنگی برای یه خواب رنگی؟ از اشتیاق برای گرفتن قاصدکهای پیامبر و راز گفتن در گوششون؟ از کنجکاوی های بی حد و حصر در مورد همه و هر چیزی که مربوط به تو اه؟ خسته ام ولی...خیلی...

موقهوه ای: خوبین؟                    خوب؟؟؟ نمیدونم بستگی داره تعریفت از خوب چی باشه... اره فکر کنم خوب باشم، فقط یه کم...میدونی یه کم احساس مرگ دارم انگار ، این که بد نیست که؟ نه؟ راستی اون حجم تپنده هست تو قفسه سینه م، اون گاهی فشرده میشه، گاهی که بوی قهوه ای یا عطر مگنولیایی به مشامش میخوره...دستام، آره اونام گاهی ناخواداگاه مشت میشن، انگار که کمک کنن تو عقب روندن اندیشه ای... پاهامم بعضی وقتا سست میشن، تو یه خیابونی از شهر که منتهی به ارگان شما میشه، فکر کنم به همین میگن خوب بودن...نه؟ فکر کنم خیلی خوبم...

لبهای بی جونمو تکون میدم به آوایی: خوبم...

حالا منم باید حالشو بپرسم؟ کاش می شد بپرسم، اونوقت میگفتم: حال دلت خوبه؟ گرفتگی نداره یا تنگی؟ نه نمی پرسم،نه اینکه برام مهم نباشه ولی اون موقهوه ایه و قویه، اگرم دلش گرفته باشه، حتما به کسی نمیگه، مثل باران نیست که تا دلش یه چیزی میشه همه شهرو باخبر میکنه و اگه ولش کنن میره از دلتنگیش بنر میسازه، میزنه تو میدون بزرگ وسط شهر...

موقهوه ای: میشه چند لحظه تشریف بیارین؟       من؟؟؟باران؟؟؟ کجا؟؟؟ آسمون لابد؟  مگه این فرشته "ییل" ه که میگه تشریفمو ببرم باهاش؟ کی به کیه و چی به چی؟؟؟

حواسمو خیلی جمع میکنم تا درک کنم که منظورش اینه که بریم بیرون کلاس در مورد وضعیت بچه ها صحبت کنیم ولی آخه من نمیتونم، یعنی...کاش عسل بانو رو ببره یا سانازو یا هرکیو غیر از باران لرزیده ترسیده سربی شده ای که حالا کتاب دم دستشو  جوری محکم تو بغل گرفته و دستاشو به دور خودش گره زده که انگار قراره از وسط قبیله آدمخوارا عبور کنه...

اون گفته و رفته بیرونتر از درگاه وایساده و منو نگاه میکنه و منتظره تا من به هوش بیام شاید و برم دنبالش ولی من قدرت حرکت ندارم، منجمد شده تو جام وایسادم ، لحظه ای که عمرها طول میکشه برام، سپری میشه تا بتونم اون پاهای بتونی رو در حدی تکون بدم که قدمهایی بردارم به سمت در و به سمت اون...

وسط راه اما برمیگردم و با چشمانم تمام کلاس رو میکاوم، شاید به دنبال عسل بانو...یادم نمیاد آخرین بار کجا دیدمش و کجا نشسته بود...آهان پیداش میکنم، گوشه ای ترین انتهای چپ کلاس...سر از روی برگه برداشته و با اون دو تا جام عسل، شفاف نگاهم میکنه و من تمام نیازمو میریزم تو نگاهم...دلم میخواست عسل برمیخواست و میگفت من میام به جای باران، کاش میگفت من میگم هر آنچه رو که دوست داری بشنوی...کاش میگفت باران نمیتونه، نه اینطور بی مقدمه و ناگهانی... کاش عسل دستمو میگرفت و مینشوند کنار خودش، یه جایی خیلی دور از موقهوه ای تا لرزشم آروم بگیره...ولی عسل، بی هیچ آوایی و یا حرکتی، فقط نگاه میکنه و نگاه میکنه و من ناامیدانه چشم ازش برمیدارم و به سختی جسممو که انگار درختی صاعقه خورده ست به دنبال خودم میکشونم...

جایی خونده بودم و به دلم نشسته بود که: کوچ تمام میشود، وقتی فصل "تو" بیاید

من اما تمام شده بودم، فصل "او" که آمده بود...

 

فرشته ای به نام "ییل"

 

یه درخواست کوچیک: دوست دارم هر کسی که فرشته ای به نام "ییل" رو میخونه، نظرشو در مورد این قسمت بزاره، لطفا، چون "ییل" به دل خودم نشست، از اون نشستن هایی که برخواستنی ندارن انگاری...سپاس

...............

صدا که اومده بود، صدای کفش، کفشهایی پاشنه دار، با خودم فکر کرده بودم لابد خانم دیاریه که میخواد چیزی رو اعلام کنه و با من یا بچه ها کاری داره، آخه اون موقع عصر، خانم دیگه ای جز اون نمیتونست اونجا باشه و اساسا کسی دیگه ای با ما کار نداشت، البته که خانم دیاری هم پیش نیومده بود که انقدر کارش رو مهم بدونه که بر اون حجم عریض و طویل بی حالی و تنبلیش غلبه کنه و اون چند تا پله رو بیاد بالا ولی خوب تو این شرایط تنها احتمال محتمل اون بود. 

سرم رو بالا میارم...

بارانی دیوانه از رنگ و عطر و غزل باریدن میگیره انگار و من، بی حفاظ، بی چتر ... همچون همیشه و همواره که دوست ندارم خودم رو در برابر قطرات باران بپوشونم و عمد دارم انگار که ازشون پر بشم حتی اگه به این قیمت تموم بشه که موش آب کشیده بشم و مجبور باشم روزها و روزها، سرما خوردگی احتمالیم رو تحمل کنم.

این منم، خیره به تمامیت و جزء جزء نگاره ای که روبرومه... چی بود اسمش؟ مینو، مینا ، مونا نه، یه چیزی در همین حوالی بود، آهان یادم اومد، مونالیزا بود اسمش، همو که دست پرورده داوینچی خدابیامرز بود، در موردش شنیدم یا شایدم خوندم قبلا، از چشمانی شنیدم که  حسی رو تداعی میکنه در حالیکه لبخندش نمایانگر حسی کاملا متفاوته، و بدین گونه ست که هیچکس نتونسته بفهمه حس اون لحظه مونالیزا رو... لبخندی که بیشتر شبیه یک رازه تا لبخند، رازی که سالها بعد مرگ صاحبش و نقاشش هنوزم زنده ست و نفس میکشه ...

یادم باشه سرچ کنم ببینم با چی کشیده بودنش، آبرنگ، مداد شمعی یا رنگ روغن؟ یا شایدم مداد رنگی بوده، از همون جعبه مداد رنگی خوبا که انگاری هر چقدرم که نقاش بدی باشی و بی استعداد، بازهم توان بد درآوردن اون نقاشی رو نخواهی داشت، حالا چه برسه که داوینچی باشی و خداوندگار نقاشی باشی و نقاشی با تو و تو با نقاشی معنا پیدا کنی و دست بر قضا، عزم جزم کرده باشی به خلق یک پرتره بی مانند که تا دنیا دنیاست، هر کی اونو میبینه، ناخوداگاه شاید بر زبونش جاری بشه: احسن الخالقین...

اما تابلوها که پا ندارن، بالم ندارن بالطبع، پس چطور اون، اونجا بود؟ درست روبروی من؟ انگار آخرین بار تو موزه لوور دیده بودنش، چطور و چرا این همه راهو اومده، اینجا، این شهر کوچیک، این مرکز کوچیک، این کلاس کوچیک و باران... چرا اون همه مرزهای پر سرباز رو عبور کرده تا اینجا روبروی باران بایسته و زل بزنه تو چشماش؟ تازه گفته بودن اون پرده بر روی صفحه چوب سپیدار نقش زده شده و این!! نه هر چی که هست و از هر جنسی که هست، مطمئنا چوب سپیدار نیست!!! پس چی میتونه باشه؟

امممممم، خوب ، شاید فرشته مرگه، اخه نه اینکه تا همین چند لحظه پیش، همین پیش پای اون، حالم خوب نبود، شاید دارم از دنیا میرم و یا حتی رفتم و خودم خبر ندارم، چه بیخبر و بی سر و صدا...فکر میکردم با آواز و دهل باید همراه باشه قائدتا مرگ، با بدرقه کنندگان و استقبال کنندگان... فکر می کردم لااقل به آدم یه ندایی میدن تا حداقل یه پیام بفرسته تو یه گروه تلگرامی که از دوست داشته هاش تشکیل داده و بگه: شما، اونایی بودین که زمین رو برای من قابل تحمل و زیست کردین، دوستتون داشتم و دارم و خواهم داشت یا یه جمله ای شبیه به این ... چه سوت و کور رفتم، چه معصومانه، حتی مامان بابا نیستن که ازشون خداحافظی کنم، اونا الان آمریکان و احتمالا خبر نبودن من باعث میشه مسافرت شادشون مختل بشه، کاش بهشون خبر ندن، حداقل نه حالا حالاها ... و فقط این موجود روبه روم...یادمه اون موقع ها که اعتقاداتی داشتم که رنگ و بوی مذهبی داشت، میگفتن موقع مرگ، فرشته ای میاد بر بالینت و تو رو با خودش میبره به آسمون...اسمش چی بود؟ میکاییل؟ جبرییل؟ عزراییل؟ شاموییل؟ یا شایدم آرییل، یادم نمیاد...با این حجم ضعف ذهنی انتظار نداشتم یادم بیاد دقیقا اون اسامی سخت و ثقیل عربی رو، پس بهتر بود خودمو درگیرشون نکنم . بسنده کنم به اینکه هر کدومشن که باشه اینو میتونم مطمین باشم که آخر اسمش به "ییل" ختم میشه، انگار که رسمی باشه در نامگذاری فرشته ها... پس  میتونم از همون حربه ای استفاده کنم که گاها، قبلتر ها، همون موقع ها که زنده بودم منظورمه، سر کلاسهام ازش استفاده میکردم که اگه اسم یکی از دانش آموزامو نمی دونستم و نمی تونستم بخونم چون یه اسم محلی بود، سعی می کردم یه آوایی ازش دربیارم و مثلا وانمود کنم که طریقه تلفظ و خوندن من اینه و اونام میزاشتن به حساب تفاوتهای آوایی ناشی از تنوع در جنس و ضخامت تارهای صوتی!!!حالام میشد مثلا اولشو مبهم بصورت فقط یه آوا گفت و فقط به ییل آخرش که میرسه واضح و شفاف بیان کرد...به هر حال اون "ییل" بود...

ولی حالا از اسمش گذشته چقدر باشکوهه، چقدر آدم دلش میخواد هر روز و هر لحظه هی بمیره و هی بمیره تا هی این فرشته بیاد و بیاد و اونجا وایسه و زل بزنه بهش...کاش روزی سه بار به جای صبحانه نهار شام ،  آدم بمیره اصلا و دوباره تولد و ... یه سیکل از پایان ناپذیری دوست داشتنی و شیرین...به شرطی که یه دفعه خسته نشه این فرشته هه ، نره مرخصی یا مریض نشه و بخوان یکی دیگه رو بجاش بفرستن که اونوقت مردن شاید دیگه بازی روح نوازی نباشه برام... اصلا اگه یکی دیگه بیاد، من لج میکنم و نمیمیرم...خود خدام اگه بیاد پایین وساطت کنه، کوتاه نمیام ، الکی که نیست، پای یه عالمه مردن در میونه... بعد یه عمر زندگی، آدم که بخواد بمیره، نمیتونه که هر کی از راه رسید، دستشو دراز کرد و بهش گفت بیا بریم آسمون، بگه باشه و همراهش بشه، نه، فقط  اگه خود "ییل" بیاد من میمیرم...

حالا چرا انقدر چهره ش سرده و اون لبخند که انگار وسط هوا و زمین سرگردون مونده که باشه یا نباشه...انگار معلقه، شبیه یه حباب، مگه نمیگفتن که فرشته مرگ با لبخند و صورتی گشاده میاد پس چرا این یکی این شکلی اومده؟ نکنه کتاب فرشته ها رو ، کلشو ، شایدم اون فصل و صفحات مربوط به قوانین و آداب گرفتن زندگی آدمها رو، نخونده یا شایدم خوب نخونده و فراموش کرده که لبخندی شفاف، به پهنای صورت و گرمی چهره ، از شروط و اجزای ضروری و لاینفک این رسمه که باید به جا اورده بشن...بی حمکتم نیست ها، اخه ممکنه اونی که داره میره ترسیده باشه یا شایدم از رفتنش غصه دار شده باشه، ولی وقتی فرشته مرگ خوش برخورد و خنده رو باشه، باعث میشه اون میرنده هه ترس و غصه ش آب بشه بره بریزه تو اقیانوسها... البته نه اینکه من الان ترسیده باشما یا چیزی شبیه به این، اخه "ییل" بدون خنده ش هم انقدرها الهام بخش و مسحور کننده هست که آدم حس بدی نداشته باشه ولی یادم باشه در این مورد بعدترها که صمیمی شده بودیم بهش تذکر بدم تا فرشته بهتری بشه ولی الان وقتش نیست، می ترسم بهش بربخوره بزاره بره و اونوقت من وسط هوا و زمین ، کجا دوباره پیداش کنم؟ آخه اسمشم که نمیدونم... اونوقت کجا برم و از کی بپرسم که "ییل" کجاست!!! 

میخوام رومو برگردونم و از عسل بانو بپرسم که من از دنیا رفتم الان؟ و اینکه اگه آره، حداقل به عسل که نزدیکمه بگم: خدا نگهدار، ولی میترسم نگاه برگردونم و اون بال زده باشه و رفته باشه، وقتی برمیگردم...اصلا مهم نیست که من تو کدوم دنیام الان، زندگی یا شایدم مرگ همینه: 

باران هست، فرشته "ییل" هم هست...

 

 

داستان موقهوه ای (قسمت سی ام)

تنها عسل بانو و ساناز هستن که هنوز تنها به بیان سخت بودن سوالات پرداختن، نه حتی اعتراض و شکوه و این به نظر زیبا و برازنده میاد در شرایطی که جو کلاس پر از صدای اعتراض سه نفر دیگه س. عسل با گفتن خوب حالا فکر میکنن امتحان کنکوره که انقدر غر و لند میکنن، باعث میشه کمی سر و صداها بخوابه و من فرصت پیدا کنم به این فکر کنم که چجوری میشه شرایط رو براشون تسهیل کرد، بدون دادن امتیاز زیادی که منجر به زیر سوال رفتن امتحان بشه. درست یا نادرست بچه ها یه جورایی از عسل بانو حساب میبرن و رو حرفش حرف نمیزنن و این از همون جلسه اول که محل نشستنشون رو هم جدا کردن و بعدا از زمزمه هایی که گاها به گوش میرسه مشهوده.  

میدونم که این جلسه دیگه قرار نیست به شکلی که من دوست داشتم و میپسندیدم دربیاد پس بهتره حداقل از شرایط پیش اومده در جهت یادگیریشون استفاده کنم. هنوزم با تمام خشم و رنجشی که نسبت به اون سه نفر پیدا کردم، دلم نمیخواد نمره ی بدی ازشون تو گزارشی که احتمالا به دکتر شهراد خواهم داد، ثبت بشه و احتمال اخراجشون رو تقویت کنه، از طرفی اینکه بخوام بهشون نمره اضافی و یا بی دلیل بدم اصلا توی گزینه های احتمالیم نیست پس تنها آپشن روبروم رو در این میبینم که یه فرصت دیگه برای خوندن و آماده شدن برای امتحان بهشون بدم. همینو باهاشون مطرح میکنم: اگر قول بدین که برای جلسه بعد بخونین و با آمادگی تو امتحان شرکت کنین، برگه هارو جمع میکنم و مجددا پس فردا امتحانو برگزار میکنیم. از روز روشنتره که با آغوش باز میپذیرن و منم رضایت نسبی دارم که گرچه این شرایط ایده ال نیست اما گاهی در حقیقت، مجبوری به انتخاب بین بد و بدتر و اینجوری حداقل اونا ذهنشون به چالش کشیده شده و از اون حالت Hibernate دراومدن و میدونن که مقصد شوخی و بازی نیست و شاید همین دلیلی بشه برای خوندنشون. 

یکی از اون آخر صدا میرسونه که خوب این جلسه دکتر شهراد ماموریته و پس فردا که هست ممکنه هوس کنه بیاد سر امتحانمون، اینو کجای دلمون بزاریم؟

دیدین تو انیمیشن ها یه توده یا کوه یخی رو که شناوره رو آبهای سرد قطبی؟ برای روزها و روزها شناوره و از این طرف به اون طرف میره بدون هیچ تغییری در حجم و سایز مگه اینکه به جایی یا مانعی بربخوره و گوشه هایی کنده بشن. حالا حساب کنین همین توده حجیم شناور و سرگردون رو روی سر انگشتانت بلند کنی و به دلیل بی دلیلی بزاریش رو دهانه یه آتشفشان فعال... نمیدونم چجوری و با چه سرعتی و به چه شکلی ذوب میشه ولی میدونم هر چی هم که فشرده و به هم تنیده و مستحکم باشه اون توده سرد غول پیکر، سرنوشت محتومی جز آب شدن نخواهد داشت... امدن اسم موقهوه ای همین بود انگار برای دل باران...میون اون همه شلوغی، چیزی ذوب شد، چیزی آب شد ، چیزی بخار شد حتی ...چیزی که اونقدرها حجم داشت که به یکباره احساس ضعف رفتن بده به دلش...

سعی میکنم بیتفاوت ترین حالت ممکن رو به خودم بگیرم اما و بگم مشکلی نیست، بهشون میگیم که این امتحان اولین دفعه است که برگزار میشه... و بعد به این می اندیشم که میگیم؟کی میگه؟ من؟ من با موقهوه ای حرف میزنم؟ و فراتر از اون، به موقهوه ای دروغ میگم؟؟؟ میتونم آیا؟؟؟ چاره ای نیست، نباید بزارم برنامم برای وادار کردنشون به خوندن، حالا، و با این سوال خراب بشه. تو این شرایط تنها چیزی که اهمیت داره اینه که اونا بخونن و از این حالت رکود دربیان تا کسی اخراج نشه، بعدا وقت دارم تا به حرف احمقانه ای که زدم فکر کنم که حالا گیریم که اساسا بارن بتونه در حضور اون مواج قهوه ای، صدایی از حنجره ش خارج کنه، هرچند ضعیف و بی جون، و فرض رو بر این بزاریم که موجود غزل آلوده و سرشار از موسیقی روبروش با اون هوش سرشار و نگاهی که تا لوز المعده تو اسکن میکنه انگار، متوجه نشه که داری دروغ میگی، کی و چجوری دلشو داشت که به موقهوه ای دروغ بگه؟؟؟ باران شاید نامحتمل ترین گزینه بود...

قسمتی انگار از قلم افتاده در اون امتحان نصفه نیمه و اونم مساله تقلبه. بهناز و لادن اصرار عجیبی دارن به تقلب کردن و هر چی من به اینکار حساسیت خاص و شاید بی موردی دارم، اونا مصرانه تلاش دارن تا تمامی و تک تک سوالات رو برای همدیگه بخونن. فریماه هم کاملا با قضیه موافقه ولی خوب خودش جوابها رو نمیدونه که بخواد به کسی برسونه و تنها میتونه دریافت کننده باشه که اونم با تحکم و برخود کاملا جدی من در این مورد که مواجه میشه، از اونجا که ذاتا آدم لطیف و مراعات کننده ایه، شاید کمی بیشتر از اون دو تای دیگه، کوتاه میاد و بسنده میکنه به نسیمی که گاهی از سمت لادن حامل نجواهاییه. بهناز و لادن اما همچنان ادامه میدن و انگار نه انگار که اینکارشون در واقع توهین به من محسوب میشه...

برگه ها رو که جمع میکنم، برای اینکه بهشون این اطمینان رو بدم که سوالات اصلا غامض و پیچیده نیست، در اون حد و سطحی که اونا تصور کرده بودن، شروع میکنم به حل کردن یه نمونه از هر سوال ولی نمونه  ای که توی امتحانشون نیومده، در واقع سوالات مشابهی که همون لحظه طرح میکنم و از خودشون میخوام که بیان پای وایتبرد و جواب رو بنویسن و اینطوری میبینن که در واقع قادر به حل اکثر قریب به اتفاق سوالات بودن. اینکار زمان زیادی میبره و همزمان با تموم شدن آخرین سوال، کلاس به پایان میرسه.

 

داستان موقهوه ای (قسمت بیست و نهم)

سوالات رو برده بودم برای پرینت پیش آقای پاکزاد و سفارش کرده بود که مواظب باشین تقلبی صورت نگیره که دکتر شهراد رو این موضوع حساس هستن و من گفته بودم سعیمو میکنم اما نمیدونستم که این سعی قراره تا به اون حد سخت و طاقت فرسا باشه!!!

چند نفری طوری نشستن که قشنگ مشخص بود  اومدن به نیت تقلب. اصلا تو قاموس کلاسهای من این طریقه نشستن تعریف نشده که حتی به بچه های کوچیکم هم که ذهنیتی از تقلب ندارن و اصلا به خاطرشون هم خطور نمیکنه که میشه از رو دست بغلی نگاه کرد و نوشت، اجازه نشستن به این شکل رو نمیدم چه برسه به بزرگسال ها. بنابراین عزم جزم کردم به تفکیکشون تو ردیف های مختلف که اولین مخالفت و اعتراض شکل گرفت و سرسختانه شروع به مقاومت کردن علی الاخصوص لادن و اون دختر اصفهانی. نمیخواستم به تحکم روی بیارم که بزرگتر از من بودن و برای خودشون شان اجتماعی ای داشتن که حتی ذره ای ، قصد خدشه دار کردنشو نداشتم ولی زیر بار نمی رفتن و دست اخر مجبورم کردن که تندتر از چیزی که می پسندیدم ازشون بخوام که روی صندلی هایی دور از هم بشینن. با چشمانی قهرآلود، نشستن و این تازه اول ماجرا بود انگار. 

با پخش سوالات، فاصله زمانی بین زمزمه های نارضایتی و اعتراضات آشکار کوتاه میشه و ناگفته پیداست تلاش من برای کنترل کلاس با صرف انرژی بسیار همراهه. از همون سوال اول به نظرشون سخت و دشوار میاد و هر چی جلوتر میرن، کمتر مفهوم حتی خود سوالات رو متوجه میشن. مجبور میشم سوالات رو یکی یکی براشون توضیح بدم و این هم که کمکی نمیکنه، دیگه راه حلی به ذهنم نمیرسه که هم تمامیت امتحان خدشه دار نشده باشه و هم از فشاری که روی بچه هاست کاسته بشه.

صدای اعتراض و شکوه کلاس رو پر کرده، فریماه، لادن و بهناز (دختر اصفهانی) یکریز و ممتد غر میزدن و کم کمک شکایتهاشون از اعتراضی ملایم و آشتی طلبانه، به سمتی میره که رنگ و بوی درشتی و قهر میگیره و همونجا بود شاید که یادم نیست فریماه یا لادن کدومشون ، با تمسخر و البته خروار خروار خشم آشکارا گفت شما ظاهرا خیلی جدی گرفتین مساله رو و حتی دکتر شهرادم انقدر براشون مهم نیست این کلاس...دلم گرفت از این دشمنی آشکار که جدا از بحث موقهوه ای و هر آنچه که به اون ارتباط داشت، من چه استرسی بر دوش میکشم تا اونارو مخصوصا فریماه و بهناز رو که از بقیه ضعیفترن رو در نظر دکتر شهراد اونقدری قابل قبول نشون بدم که  فکر اخراجشون رو از مخیله ش بیرون کنه و دقیقا همین دوتا اینطور بی انصافانه منو مقصر کوتاهی های خودشون قرار میدن.

تکلیف لادن هم تقریبا مشخصه، از چند وقت پیش، حس بدی رو بین خودش و من بوجود اورده ، نمیدونم از کجا و چرا و چطور فکر کرد که من اگه سختگیری میکنم و تکلیف میدم و درس میپرسم و مداممممم به التماس ازشون میخوام که بخونن و تمرین کنن، به مفهوم و منظور کوچک کردن و حقیر شمردن شخصیت و شان اجتماعی اونهاست که برمیگرده میگه حالا ما اگه کامپیوتر بلد نیستیم ولی فوق لیسانس داریم و برای خودمون کسی هستیم و من هاج و واج نگاهش میکنم برای لحظاتی که کدوم لحظه، منی که اون همه حواسم به رفتارم هست و اساسا هیچوقت حتی از ذهنمم عبور نکرده که حقیرشون بشمارم یا اونا رو با خودم مقایسه کنم و رای به برتری خودم بدم، باعث شکل گرفتن اون جملات پرکنایه شدم!!! سعی میکنم خشم و رنجش آنی مو کنترل کنم و پاسخ میدم که من که تا حالا حتی از مخیله م عبور نکرده بود که شما و موقعیت و تحصیلات و دانش و ... تون رو زیر سوال ببرم ولی اگه این توی ذهن خودتون هست که ظاهرا هست، لطفا نگرشتون رو عوض کنید چون همونطور که تو این زمینه من شاید مطالبی رو بیش از شما بدونم،  زمینه های دیگه ای وجو دارن که تک تک شما از من به اونا داناترین پس با هم بی حسابیم!!!

در ظاهر اما خم به ابرو نیووردم و گفتم جدی یا شوخی این سوالات میان ترمتون هست و گذروندن وقتتون به شکایت و اعتراض تنها منفعتش براتون، هدر دادن زمانتون خواهد بود و اینکه تمام این مطالب رو من باهاتون کار کردم سر کلاس و اگه حتی یکیش رو بتونین دست روش بزارین که تو کلاس کار نشده و تدریس نکردم، من به همه تون نمره کامل رو میدم!!!

داستان موقهوه ای (قسمت بیست و هشتم)

باز هم قل داده میشم به سمت و سوی اون روزها..مثل گردابی منو به سمت خودشون میکشونن تا دوباره که نه هزار باره مرورشون کنم بلکه اینبار که آخرین باره، نشانه ای بیابم برای کنار گذاشتن تمام دلتنگیم که نه دلگیریم شاید، تا با دستانی و از اون مهمتر دلی  آزاد، بادهای هوو هوو کنان رو به بردن اون مواج قهوه ای فرابخونم...

کلاسها تقریبا به نیمه رسیدن و زمزمه های امتحان میان ترمه که آغاز میشه... پاکزاد حامل پیاهایی از دکتر شهراده که اون نباید و نشاید که مستقیما بیاد و هر چی که حقیقتا میخواد و نمیخواد رو بگه. پاکزاد از قول اون میگه که دکتر خودشون سر میان ترم حضور خواهند داشت و شفاها از بچه ها سوال میکنن و اگرم نتونن پاسخ بدن، نظرشون بر این هست که کارمند رو اخراج و دیگری رو به جاش خواهند گرفت. از این حرف بر خودم میلرزم چرا که میدونم وضعیت بچه ها رو، و اگه این حرف به واقعیت بپیونده، حداقل ترین اتفاق اینه که اون دختر شیرین و سر به هوای اصفهانی حتی با فرض بعید موفقیت بقیه، اخراج خواهد شد و اون خاله مهربون هم شاید گزینه پراحتمال بعدی باشه و من اصلا اینو نمیخوام. درسته که بچه ها حرصمو درمیارن سر نخوندن و تمرین نکردنشون ولی اصلا نمیتونم حتی تو ذهنم به این فکر کنم که کسی بخاطر کلاس من خللی در زندگیش پیش بیاد. اون بار یکی از معدود دفعاتیه که رسما و آشکارا تو دلم میگم: موقهوه ای لعنتی... چرا منو تو مخمصه قرار داده بود، چرا اون همه استرس و فشار با این حرفش رو شونه های من گذاشته بود، نمیدونست چقدر برای من سنگینه که فکر کنم حتی یکی از اونا بخاطر این کلاس و مطالبی که من خون دل میخوردم تا باد بگیرن، زندگیش تغییر کنه، اونم به سمت زوال...نه نباید اجازه میدادم. باید تو یک یا دو جلسه بچه هارو میکشیدم بالا، باید حتی اگر شده صوری، ازشون چیزی میساختم که بتونه برای موقهوه ای خشنود کننده باشه و یا حداقل قابل قبول.

نمیدونم چی و چقدر فقط باید تو کمتر از یک هفته بچه ها یه تغییر اساسی نشون میدادن و برای این کار اولین چیزی که نیاز داشتم کمی معجزه بود!!! اره تو جنگی نابرابر که موقهوه ای بارانو به اون فراخونده بود تنها یک فنجون و یا کمی بیشتر معجزه میتونست باران رو از بازنده بودن نجات بده. اگه تنها خودم بودم، جنگیدن مطمئنا گزینه انتخابیم نبود اونم رو در روی اون موجود، راحت، سلاح نداشته مو مینداختم و مینشستم روی زمین ولی حالا صحبت بچه هایی بود که به من اعتماد داشتن و من نمیتونستم شونه بالا بندازم و با بیقیدی بگم، به من چه، میخواستن کمی و تنها کمی تلاش کنن... بخاطر اونها شروع کردم به مبارزه...

بخشی از زمان ناکافی کلاس رو اختصاص دادم به پرسیدن شفاهی تمام چیزهایی که فکر میکردم موقهوه ای ممکنه ازشون سوال کنه. سعی میکردم خودمو جای اون بزارم و با ذهن اون تجزیه تحلیل و تصمیم گیری کنم و بفهمم که چی ازشون خواهد پرسید. تو این بازه محدود، از تمامشون میپرسیدم نکنه کسی جا بمونه از اون مبحث و کتابمون هم که جای خودشو داشت تو زمان باقیمونده. ناگفته مسلمه که همکاری زیادی نمیدیدم جز از ناحیه دو سه نفر، دو سه نفری که مسلم میدونستم جزء موارد احتمالی اخراج نخواهند بود.

دو جلسه که میان ترم رو به تعویق انداختم تا تمرین بیشتری داشته باشن، دیگه منطقا هیچ بهانه ای نبود و باید برگزار میکردیم. به عسل بانو و به پاکزاد گفتم که من آماده هستم و پس فردا امتحان رو برگزار میکنیم، لطفا به دکتر شهراد اطلاع بدین، اگه قراره تشریف بیارن. خودم بیشتر از بچه ها استرس داشتم و از چند روز قبلش حسابی دستپاچه بودم که چه جوری قراره در حضور اون، تلاش کنم برای عادی بودن و بیخیال بودن. با خودم اما زمزمه میکردم که چاره ش چند تا قرص ده میل پروپرانولول خواهد بود. نه خبری از تاییدش بود و نه تکذیبش و من اما سوالات رو طرح کردم. عادتم بود که سوالات رو سخت طرح میکردم چون معتقد بودم ادما اومدن که یاد بگیرن نه اینکه صرفا نمره ای آبکی بگیرن و برن. تو تمام طول تحصیلم هم با خودم همین رفتار شده بود و کلا سخت بزرگ شده بودم و سخت درس خونده بودم و حالا تبدیل شده بودم به آدمی که سختگیری جزء تفکیک ناپذیرش شده بود انگاری. میدونستم سخته ولی نه اونقدر که بچه ها بعدا به نظرشون اومده بود و غر زده بودن. همه چیز که آماده شده بود، روز قبلش بچه ها تماس گرفته بودن که اگه میشه امتحان بمونه برای جلسه بعد و من گفته بودم ترجیحم نیست ولی اگه دکتر شهراد موافق هستن باشه. ولی همون روز باز زنگ زده بودن که اکی همین جلسه امتحان میدیم و بعدم خندیده بودن و گفته بودن یه چیزی بهتون بگیم پیش خودمون میمونه؟ گفته بودم آره سعی میکنم!!!(نگفته بودم که تنها تو وبلاگ بارانه خواهم نوشت!!!)

 گفته بودن چون دکتر شهراد درست همزمان با این جلسه، ماموریت هستن و بنابراین نمیتونن بیان سر جلسه، انتخاب ما این بود. با شنیدن این کلمات، همزمان احساس دلتنگی و راحتی حجیمی تو دلم نشسته بود و نفسمو بیرون داده بودم که خوب پس دیگه لازم نیست استرس اینو داشته باشم که چجوری حضور موقهوه ای رو تاب بیارم ولی خوب انگاری زمین دلتنگیمو آب داده بودن و توش دونه های گندم پاشیده بودن که اینچنین پر برکت، از هر دونه، هزار خوشه طلایی و پربار دلتنگی روییده بود... چقدر ندیده بودمش ، چقدر دوست داشتم ببینمش، حتی برای لختی و لحظه ای... گفتم انوقت دکتر اجازه برگزاری رو بدون حضور خودشون دادن؟ لادن میگه بله، باهاشون صحبت شده و موافقت کردن. امیدی هم اگر مونده بود با این حرف لادن از دلم برکنده شد...از طرفی دیگه به این فکر کردم که حالا جدا از بحث ماجرای دل من، چرا من اندیشیده بودم که دکتر شهراد تو حرفها و تصمیماتش جدی و راسخه و این کلاس و نتایجش خیلی براش اهمیت داره؟؟ انگار اونم همچون خیلی دیگه از آدمهای کاملا معمولی و بیرنگ اطرافمون، یه چیزی میگه و بعد انگار نه انگار. تلخی این حقیقت رو وقتی بیشتر در کامم احساس کردم که یکی از بچه ها سر کلاس با لحن تمسخرآمیزی برگشت گفت تنها کسی که این کلاس رو جدی گرفته شمایین، حتی برای دکتر شهراد هم این کلاس اهمیتی نداره...راست گفته بود، حالا بعد از گذشت روزها و ماهها از اون دوران، وقتی تمام پارامترها رو می چینم دور هم و از بالا بهشون نگاه میکنم، یعنی از جایی فرا و ورای دید باران، میبینم که اگه بخوام واقع بینانه مساله رو حلاجی کنم، شاید دکتر شهراد چیزی جز خودش و موقعیتش براش اهمیتی نداشت، موقعیتی که شاید اگه برگزاری کلاسهای مفید!! برای کارمندان ارگانش تو کارنامه ش بود، حفظ کردنش راحت تر  و محتمل تر بود... نمیدونم و هیچوقت نفهمیدم اون چی بود و کی بود، آیا اونطور که عسل اعتقاد داشت، یه انسان فوق العاده انسان و مهربون بود یا موجود خودخواهی که آدمهای اطرافش صرفا ابزارهایی بودن برای مورد استفاده قرار گرفته شدن در مواقع لازم و پایه های نردبونی که اونو به سمت موقعیتهای بالا و بالاتر میبرد...شاید عسل بانو رو هم برای این دوست داشت و رابطه شون با هم خوب بود که عسل هم خودش و هم همسرش موقعیت خوبی داشتن و بنابراین میتونست پایه محکمی برای نردبونش باشه اگه ترک بر میداشت...شاید تنها تفاوتش با دیگران در هوش سرشار و تیز بینیش بود...

حس میکنم نباید بدون شناخت، اون دورترین حضور رو قضاوت کنم، دکتر شهراد هر چه بود، فرشته یا اهریمن و یا معجونی از هردو، من ازش موقهوه ایی ساختم که انگار خدا فقط و فقط برای دل خودش و باران خلق کرده بود و بس...

 

داستان موقهوه ای (قسمت بیست و هفتم)

بعدترها عسل میگه که پشتبند ایمیل بهش زنگ زدم و گفتم که براتون فرستادم و اون گفت که میخونه اما ممکنه طول بکشه و خوب ناگفته پیداست که عسل گزینه دیگه ای نداشته جز اینکه بگه باشه اشکال نداره، هر موقع وقت داشتین...

نمیشه و نمیتونه که برگرده بگه میدونین، یکی، تو دلش هزار تا ماشین لباسشویی رو با هم روشن کرده باشن انگاری و کل رختای چرک یه شهرو ریخته باشن توش ، هی میشورن و میشورن و میشورن، بی پایان انگار که شما قراره چی بگین و از کجاش ایراد بگیرین و شایدم تمامشو یه جا ببرین زیر سوال که خوب حالا همه این ها یعنی چی و که چی و اینا که برای آدم نون و آب نمیشه و ...

نه نمیشه گفت که اگه میشد شاید به عسل میگفتم بهش سلام برسون و بگو دو صفحه که بیشتر نیست، اصلا شما که برای خوندن دو صفحه دل نوشته بارانی وقت ندارین، به چه حقی به خودتون اجازه میدین قهوه ای موهاتون دلی رو بلرزونه ، که تک خنده نابتون دست مگنولیایی سفیدو بگیره و اونو تا بلوغ شکفتن ببره ، کی بهتون اجازه داده که وقتی اومدین، اونم نه آروم و بی صدا که با هزار آواز و دهل، چیزی چونان آمدن کاروانی از فاتحان تازنده از دیارهای دور، آنهم نه به قصد صلح و آبادانی که به غرض غارت و یغما... حالا اینطور بیخیالانه راهتونو بگیرین و برین و بگین که وقت خوندن ندارین...کی، کجای دنیا، چطور و اساسا چرااااا به شما این اجازه رو داده و میده که هر وقت خواستین بیاین و با کفشهایی که شاید لژ دار بودن، اونم از اون لژای خوب و با کیفیت که جون میدن برای کوهنوردی، از رو زمین آب پاشی شده دلی رد بشین، زمینی که اساسا برای شما بیگانه محسوب میشد و قانونا و منطقا و عرفا و اخلاقا حق عبور ازشو نداشتین، حالا اینکه مردم دور دلشونو حصار و پرچین نزدن و با میله های بلند و سیم های خاردار که لابلاشم تیکه های شیشه های شکسته با نوک های تیز و آماده دریدن و پاره کردن تعبیه شده، بسان زندان ها و قلعه ها، محصورش نکردن تا بنی بشری فکر رد شدن، از حوالی ذهنشم عبور نکنه، دلیل نمیشه که شما حریمتونو نشناسینو عبور کنین که... علی الخصوص که جوری روی اون چند وجب خاک گل آلود رد شده باشین که جای پاتون نقش ببنده که فردای اون روز که هوا آفتابی شده بود و آبهای سطحی رو بخار کرده بود و زمین نمناک، نمشو داده بود به خورشید عالمتاب، طوری اون جای پاها تثبیت شده بودن که دیگه نه قابل زدودن بودن نه تغییر کردن و نه حتی کمرنگتر شدن... کاش میشد به عسل بگم بهش بگه، حالا که اومدی و رد شدی و رد پا ساختی، رفتن، اونم اینطور آروم و بی صدا و معصومانه، حداکثر ترین ناحق موجود در این حوالیه، حالا باید بمونی و تو این هوا نفس بکشی تا حداقل باد هرم نفستو با خودش بپراکنه تا شاید دل دلتنگی بارانی شاد بشه وقتی اون عطر تلخترین قهوه همراه با باد تو شریانهاش میپیچه، حالا باید بمونی و همیشه و همواره و هر لحظه بخندی انقدری که هوا، ترکیب شیمیاییش تغییر کنه به:


98%≥ عطر گلهای مگنولیای سفید، %1 اکسیژن و بقیشه شم باقی گازهای ضروری برای حیات


اصلا گیریم دلتنگی باران رو ندیده بود که اگرم دیده بود شاید اهمیتی نداشت براش، غصه ای که از، از دست دادن یه دوست خوب تو اون جفت عسل رنگ شفاف نشسته بود رو هم ندیده بود که آهنگ رفتن کرده بود؟ اصلا ندیده بود که تمام کارمندای دیگه شم بجز عسل بانو، ناراحت شده بودن از این تغییر که هر چقدرم که جدی و تیز بود و گاهی سختگیری میکرد باهاشون، شاید به اجبار محیط کار و حجم زیاد کارها، بازم مهربون بود و هواشونو داشت، ندیده بود که گفته بودن که محیط اونجا انگار یخ زده بدون وجود موقهوه ای؟ که حضورش گرمی میبخشید به اون میز و اتاق؟ که کارمنداش دوسش داشتن؟....

نه انگار موقهوه ای چشماشو بسته بود که هیچی ندیده بود، انگار با چشمای بسته وسایلشو از اونجا جمع کرده بود و رفته بود که اگه میخواست و تلاش میکرد شاید میتونست در جایی دیگه با سمتی دیگه بمونه ولی نخواست و نموند و حتی نخوند...
بیش از یک هفته ای از فرستادن اون تیکه های سلاخی شده داستان برای موقهوه ای میگذره که عسل یه روز تو حرفهاش میگه که امروز که برای کاری به دکتر شهراد زنگ زده بودم، ازش پرسیدم که نخوندین؟ و اون گفت باور میکنی که هنوز نخوندم؟ لب ورمیچینم که ولش کن عسلی، دوست نداره بخونه، خوب نخونه، من برای خودم نوشتم این داستانو و دوست ندارم هیشکی هیشکی حتی اگر اون هیشکی، کسی باشه به اسم و رسم موقهوه ای ، داستانمو به زور و از سر اجبار و تحمیل بخونه، دیگه هیچوقت ازش نپرس مگه اینکه خودش چیزی بگه...


روزها میگذره و هیچ دفعه ای، عسل بانو نیومده بگه، با هیجان زائدالوصفی، که باران بدو بیااااا که موقهوه ای نظرشو نوشته، بیا باهم بخونیمممم و من بگم واقهنی میگی؟؟؟ و اون کودکانه بخنده که واقهنی واقهنی...

 

داستان موقهوه ای (قسمت بیست و ششم)

حتی روی اشتیاقم برای پیاده قدم زدن تا خونه و فکر کردن به تمام این اتفاقات، سرپوش میذارم که تاکسی میگیرم تا زودتر کلید بندازم و در خونه رو باز کنم و وسایلمو ولو کنم کف اتاق و کلید کولرو زده و نزده، لپ تاپمو روشن کنم. هنوز تو اون ادرس بار بالای صفحه گوگل حرف B رو کامل تایپ نکردم که انگار که گوگل تو چشمام زل میزنه و میگه: میدونم کجا میخوای بری آبجی گلم، دیگه شما انقدر وقت و بی وقت تشریف بردین این صفحه که تایپ هم نکنی، بیای شفاها بگی صفحه وبلاگم لطفا ، من خودم سرمو میندازم میرم بارانه با سه تا ای!!!

وبلاگ که باز میشه، فقط شاید چند ثانیه طول میکشه تا تصمیممو بگیرم که کدوم قسمتهارو قراره کنار هم بزارم  و به هم بدوزم و یه فایل درهم و گنگ و نامفهوم بسازم برای خواننده ای که اینبار کسی بود که اومده بود و رفته بود و جای پا اما چا گذاشته بود از خودش تو هر قدمی که برداشته بود، همو که باران رو دل و دست و صدا لرزیده آفریده بود تا بعدترها، خالق موقهوه ای باشه، سیکل زوال ناپذیری از خلقت و آفرینش انگار...

تمام بخشها، همونهایی بودن که خود، بر قلم باران جاری شدن بودن انگار، همونها که از جایی شاید خیلی دورترها به شکل الهامی و یا نجوایی ، فرود اومده بودن و انگشتان باران، تنها رسالتشون شده بود ضربه زدن بر روی دکمه های کیبورد تا از کنار هم قرار دادن حروف و واژه ها، جملاتی و از جملات متنی ساخته بشه..

این بخشها از نقاشی خداوندگار بودن و گلهای مگنولیا و بعد اما فصل رفتن و بادهای هوو هوو کنان، همین و دیگه هیچ که غیر از این اگه میبود، ممکن بود شک کنه موقهوه ای به نشانه ای و یا شباهتی...هرچند در همین حدشم، از تیزی بالفطره اون، که بارها عسل بانو هم معترف شده بود، انتظار میرفت با خوندن همین دو صفحه هم چیزهایی دستگیرش بشه ولی قرار به بچگی بود و نباید زیاد خودمو درگیر محاسبات عقلانی و منطقی می کردم...

تمام تمام اون چند بخش رو که پشت سر هم کردم، شد دو صفحه بی آغاز و انتها که پی دی افش میکنم. گوشیم زنگ میخوره و اسم عسل روش نقش میبنده، جواب که میدم، با لحنی پر از استرس که برام طعمی به نوبرانگی آلوچه نوبرانه داره میگه: میگم باران، من حالا استرس گرفتم!!! پکی میزنم زیر خنده از حالت پر از هیجان و استرس عسل که چرا؟ و اون میگه اخه میترسم تو بخاطر اصرار من اینکارو کرده باشی و بعد، اون بفهمه و این تورو برنجونه و ... بین خنده هام میگم عسلی تو حالت خوبه؟ اولا که تو اصلا اصرار نکردی و فقط پیشنهاد دادی، دومشم اینه که این فانتزی ذهن خود من بود، فقط شاید قرار بود خیلی دورترها انجامش بدم و پیشنهاد ناگهانی تو فقط یه تغییر کوچیک و شایدم بزرگ تو زمانش داد و آخریشم این که من خودم این تصمیمو گرفتم و مسئولیت تمام عواقبشم بر عهده خودمه، نکته آخریشم اینه که زمانیکه اون این صفحاتو بخونه دیگه اینجا نیست  که مثلا نگران باشم نکنه یه روز چشم تو چشم بشیم و بعد من اذیت بشم از اینکه اون میدونه و ... پس لازم نیست نگران باشی ولی بازم اگه این کار کوچکترین آسیبی به تو یا حسهات بخواد برسونه برای من اصلا ارزشی نداره و ازش میگذریم... عسل متفکرانه میگه نه، به من که ربطی پیدا نمیکنه منطقا. تو ذهنم میگذره که خوب چون تو باهاش دوستی اجتماعی نزدیکی داری و هر دوتون برای همدیگه احترام خیلی زیادی قائلین، اگه فهمیدنش باعث بشه حتی تو حسش و یا احترامش نسبت به تو تغییری ایجاد بشه و ازت مثلا عصبانی بشه، بازم این گزینه انتخابی من نخواهد بود... همینها رو به عسل یاداوری می کنم و اون با گفتن اینکه نه اصلا مساله خودم نیست و برای تو نگرانم باعث میشه تا بهش اطمینان خاطر بدم که اتفاق ناخوشایندی  رخ نخواهد داد...

به ظاهر آروم میگیره که یه دفعه میگه باران؟ و میشنوه که جانم؟ میگه اگه ازم سوالی بکنه، من به اون نمیتونم دروغ بگم... خودت که میدونی که جدا از اینکه من دوست ندارم دروغ بگم، حتی اگه سعیمم بکنم، به اون اصلا نمیتونم دروغ بگم و اگه دهنمو باز کنم به دروغ، مطمئنم اونقدری خراب میکنم که اون بفهمه... با استیصال میگم عسللللل، حالا این یه دفعه رو کوتاه بیا و یه دروغ مصلحت آمیز بگو لطفااا... معصومانه میگه باشه، سعیمو میکنم ولی قول نمیدم و اینبار شیطنت آمیز میخنده ... با گفتن خدا آخر و عاقبت منو با تو به خیر کنه، تماسمون به پایان میرسه

سریعا فایل رو برای عسل ایمیل می کنم. منتظر خبری از عسل هستم که می بینم پیام داده: ایمیل موقهوه ای رو بده، یادم نیست!!! خوب حق داشت طفلی، اون که باران نبود که حرف به حرف ایمیل و عدد به عدد شماره تلفن موقهوه ای رو به حافظه کوتاه و بلند و متوسط مدت ذهنش سپرده باشه و بتونه از اول به آخر و از آخر به اول و از وسط به دو طرف ایمیلشو و تلفنشو از حفظ و در کمتر از چند ثانیه بگه...ایمیل رو براش میفرستم و میگم که خبرشو بهم بده. 

پیام عسل که رو صفحه موبایلم نقش میبنده که باران منو مسخره کردی با این تیکه پاره های نامفهومو و من نمیتونم اینارو براش بفرستم، وادار میشم زنگ بزنم و بگم چی شده؟؟؟ و اون منفجر بشه که اخه این چیه؟ من بهش گفتم داستان و حالا براش یه چندتا پاراگرافو بفرستم بدون آغازی و یا پایانی؟؟ 

حق با اونه ولی ناحق هم با من نیست چرا که ناگزیرم به این چیدمان بی معنی، که معنی گرفتنش همان خواهد بود و فهمیدن موقهوه ای همان... با هزار بدبختی عسل رو قانع می کنم که حتی یه پاراگراف دیگه هم نیست که کلامی و یا نشانه ای توش نباشه که مثل افتاب عالم تاب قضیه رو روشن و منور نکنه!! پس رضایت بده و همینو بفرست و بگو که دوستم همینو فرستاده، نهایتا با خودش نجوا میکنه دوستاشم شیرین میزنن ها!!! یعنی عسل کل اجداد غیورمو میاره جلو چشمام رژه میرن و رزمایش والفجرو 1و 2 و 3 رو یه جا با هم اجرا میکنن تا لب ورمیچینه که خوب میفرستم همین شکلی!!!

پوفی کردم و نفسمو آزاد کردم و گفتم عسل اگه یه بار دیگه بهانه بیاری، همین امشب با یه بیست لیتری بنزین میام دم خونتون که شنیدم که خوب به هر حال فرقی نمیکنه چون یا بالاخره اون میفهمه و با ماشینش از رو من رد میشه یا تو آتیشم میزنی...

میخندیم و گوشی رو با آرزوهایی خوش برای همدیگه قطع میکنیم و چند ثانیه بعدش تصویر آدمک خنده نقش بسته روی صفحه گوشیم پیام آور این حقیقته که الان پاره هایی از داستان موقهوه ای در دستان موقهوه ای هستن، اگر اراده کنه و بخواد و باز کنه اون ایمیل رو...

 که اگه نکنه و نخواد و نخونه، هیچوقت اصرار نخواهم کرد چرا که حس میکنم نباید و نشاید که اصرار کنم به خوندنش، که اگه قرار باشه، خودش اتفاق میافته و حداقل تو این یه مورد، نباید دست اتفاق رو بگیرم و ببرم بندازمش...

 

داستان موقهوه ای (قسمت بیست و پنجم)

 شاید اون روز که نگار گر هستی، هستی رو مینگاشت، تمام و همه رنگهای شاد و درخشان رو که به کار بسته بود، همه چیز و همه جا رو که غرق در رنگ کرده بود، حتی کلمات و حروف و اعداد رو، فعل آمدن رو مثلا طلایی کرده بود و بودن رو شاید آبی فیروزه ای، ماندن رو اما رنگی نقره فام زده بود، همه چیز که رنگ گرفته بود، رنگ که از در و دیوار دنیا چکیده بود   

یه دفعه 

دیده بود که تو جعبه مداد رنگی هاش یه مداد دست نخورده باقی مونده، یه مداد که برعکس بقیه مدادها، تیره بود و تاریک، چیزی از جنس کدورت و دلگیری و غم شاید... نمیشد کاری نکرد، نمیشد هستیش ناقص بمونه، نمیشد دنیاش رنگی کم داشته باشه، پس اونو برداشته بود و باهاش شب رو کشیده بود و بالهای زاغ رو و ... دست آخرم فعل رفتن رو انگار غسل تعمید داده بود با این رنگ، آره، حتما همین بود که دل باران با تکرار مکرر این فعل اونطور کوچیک و کوچیکتر میشد تا تموم و تمومتر بشه...

.........

عسل که دل به دلم داده بود و پیشنهاد کرده بود که خودش میده اون بخونه، کمی از هراسم کم شده بود و گفته بودم که باید بهش فکر کنم و تازه مطمئنا کامل نمیتونم بهش بدم که بخونه و باید بخشهاییشو انتخاب کنم و برات بفرستم که بهش بدی و ناشناس بگی که مثلا دوستم داره تمرین نویسندگی میکنه و میشه نوشته هاشو بخونین و نظر بدین و ...بخشهایی که اونقدر دگم و گنگ باشن که متوجه سر و ته قضیه نشه و به مخیله ش خطور نکنه که موقهوه ای کیه و باران کی... عسل با گفتن اینکه هرجور خودت صلاح میدونی ولی اگه من بودم لینک وبلاگو درسته میذاشتم کف دستش که بره بخونه و خودمو خلاص میکردم، ادمک خنده ای میفرسته و میاد خداحافظی کنه که اضافه میکنه لطفا سریعتر فکراتو بکن چون داره میره مسافرت و ممکنه بعدش دیگه دسترسی بهش سخت بشه و اینجوری منو واردار میکنه که بپرسم یعنی چقدر وقت دارم برای فکر کردن و اون میگه دقیقا و تحقیقا تا فردا!!! عسل میره و من اما همونجا رسوب میکنم و حل میشم تو این بازی دلنشین و البته وهم آمیز پیش روم...سعی میکنم اصلا بهش فکر نکنم و خودمو بیخیال نشون بدم ولی مگه میشه؟؟؟ تمام روز رو بهش فکر میکنم و حتی در خوابم انگار بخشی از مغزم که به این ماجرا اختصاص داده شده، فعالتر از هر زمانی داره نهایت تلاششو میکنه که ابعاد معمای جدید رو بررسی کنه و میزان ریسک و آسیب هر طرف رو تا دقت ده رقم اعشار تعیین کنه!!!، یکطرف هیجان و اشتیاق ابلهانه ایه با چاشنی خروار خروار کنجکاوی و طرف دیگه اما سنگینی و متانت و غرور و یک عالمه از همون به ظاهر ارزشهایی که جامعه و خانواده و فرهنگ و سنت، یک عمر تزریق کردن تو رگهای باران و بارانها، جوری که انگار معتاد بشن به حضور اون همه ذهنیت...

انگار تمام پریان تمام قصه های کودکانه تو دلم دستای همدیگه رو گرفته بودن و میچرخیدن و میچرخیدن و آواز میخوندن...

شاید صدای ذهن حسابگر و مغرورم تو صدای آواز همونها بود که گم شد، که چشمامو بستم و  تلفنمو برداشتم و تنها برای  رقصاندن انگشتم روی آخرین اسمی که تو لیست تماسهای اخیرم بود، چشمامو نصفه نیمه گشودم و شاید هنوز صدای گرم عسل تو تلفن نپیچیده بود و با همون لحن بچگانه این روزهای من و خودش نگفته بود سسسسسسسسلام که من تقریبا جیغ زدم عسل هنوزم سر حرفت هستی که عسل بخنده و بگه آرههههه، تو هم هستی؟ و من ریسه برم از خنده...

عسل میگه فردا داره میره ها، اگه تصمیمتو گرفتی ، دست بجونبون و اینکه چی باید بهش بگم و چی نگم؟ 

تازه کلاسهام تموم شده و ساعتهاست که آسمون لباس آبی آرامشو از تن بیرون کرده و سیاه پوشیده. میگم که تو راهم عسل، رسیدم خونه، میشینم تیکه تیکه هایی از داستانو انتخاب میکنم و تو یه فایل برات میفرستم و براش که فرستادی بهش بگو که دوستم نوشتن رو شروع کرده و داستانی نوشته و فرستاده من (عسل) بخونم و نظر بدم و از اونجا که شما هم اهل خوندن و مطالعه این و نقدهای خوبی ازتون دیدم قبلا، گفتم اگه ممکنه بخونین و نقاط ضعف و قوتشو بگین، چیزهایی که مطمئنا به بهتر نوشتنش کمک خواهند کرد!!! اینارو انقدر با هیجان و یک نفس میگم که تقریبا یادم میره لابلاش نفس بکشم و انگار در تمام طول ادای این جملات عریض و طویل ، از هوای ذخیره شده در کوهانم استفاده میکنم که خفه نمیشم و میتونم جمله هامو تمام و کمال ادا کنم!!!

بعد از تموم شدنش، عسل با همون لحن شاد و کودکانه میگه اوههههه، چه خبرته؟ انتظار که نداری من این همه کلمه رو یه جا همین امشب بخوام بگم؟؟ آخه من در تمام طول عمرم انقدر حرف نزدم که حالا یه جا بزنم!!!

هنوز صدای خنده عسل تو گوشی جریان داره که یه دفعه انگار حجمی از دلتنگی رو حس میکنم که میپرسم، عسل فردا که بره برای همیشه رفته؟ و عسل شاید کل دلتنگی منو حتی از پشت تلفن میبینه که اروم و با طمانینه میگه نه، هنوز نه...

داستان موقهوه ای (قسمت بیست و چهارم)

دلم هوای نوشتن کرده، معتاد شدم انگار به نوشتن داستان موقهوه ای که نه، شاید به نوشتن داستان باران و یا حتی عسل...چونان در هم تنیدن و به هم آمیختن این سه وجود که دیگه تشخیص یکی از دیگری سخت و گاهی ناممکن به نظر میرسه...

از بعد اون شبی که گیسو بلندتر از شب یلدا بود و عسل اومده بود و خیلی ساده و کوتاه، فقط تو دو تا کلمه که جمعا 11 حرف بیشتر نبود، دنیای به ظاهر آروم منو متلاطم کرده بود و رفته بود، اومده بود و گفته بود و گفتنش بسان غرش صدای تندر تو آسمون یه شب سیاه و بی ستاره کویر، تمام ذهنمو در هم نوردیده بود، از اون شب تا فردا صبحش که قسمت نوزدهم رو همراه با قسمت بادهای هوهو کنان نوشته بودم از عسل خبری نداشتم، آنلاین نشده بود و من گذاشته بودم به حساب اینکه سرش شلوغه و نمیرسه که حتی چیزهایی که تو تلگرام براش نوشتم رو بخونه و مشغول خودم بودم که میبینم عسل نوشته: باران برای دو قسمت آخر داستانت تو وبلاگت پیام گذاشتم، برو بخون...

میخونم و با خوندنش باز هم جریان سیال گرمی رو روی گونه هام حس میکنم، انگار هیچکس بهتر از عسل نمیدونه چجوری و چی بنویسه که تا ته حسهاتو قلقلک بده، دوباره و چند باره میخونم و تو تلگرام بهش پیام میدم مرسی ...

نظر اول برای قسمت نوزدهم:

 این بخش از نوشتنت رو خیلی دوست داشتم ، نفسم در سینه حبس شد ، میخ شدم به صفحه مانیتور و تمام تنم یخ زده بود ، انگار تمام حست رو با تمام وجودم گرفته یودم ، کلمات خیلی زیبا وروان احساسات درونت رو بیان کردن و قلمت رسا بود ....نا خودآگاه یاد این شعر افتادم 
هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم 
اندوه بزرگی ست چه باشی ، چه نباشی 
عالی بود باران عزیز

نظر دوم برای قسمت بادهای هووو هووو کنان:

باران عزیزم 
عشق معجون عجیبی ست ، عین همون قهوه تلخی ست که خودت تعبیرش کردی ، به نظرم عشق دست نیافتنی ست ، اصلا عشق وقتی زیباست ، وقتی میشه ازش نوشت وازش خاطره گفت وازش رویا ساخت که دست نیافتنی باشه ، ما ادمها به هر جه که میرسیم گند میزنیم بهش ......حتی عشق .....
رویاها همونقدر قشنگند که دست نیافتنی اند ، مثل آسمون ، مثل قعر دریا ، مثل کهکشان ، مثل هر چی که دست آدمی بهش نرسیده .......
خاصیت عشق هم همینه .....
یه نفر میگفت عشق واقعی حس نیست ، احساس نیست ، عمل کردنه .....اما کجا می تونی پیداش کنی ؟؟؟؟؟؟
توی همون رویاهای دست نیافتنی .....
که هر چه که با مشکلات دست وپنجه نرم میکنی دوست داشتن یادت میرود ، زندگی کردن انگار یادت میرود، معدود ادم هایی هستند که عشق برایشان زنده باشد .
من زندگی بدون عشق را مرگ تدریجی می دونم ...اینکه حس کنم روزی رو بدون عشق و رویا سپری کنم ........
رویاهایی که در سر میپرورونم ،منو زنده نگه میداره ......
فقط یه چیزی رو بهت بگم تو نمیتونی خودت رو از دستش رها کنی ......
اینو مطمن باش .......

 

از خودم می پرسم عسل از کجا میدونست که من اوایل که تازه داشتم خودم ازحسهای خودم سر در میووردم و میفهمیدم که چی به چی و کی به کیه، یه مدت معتاد شده بودم به گوش دادن آهنگ ماهی و ماهی و اندیشیدن به تمامممم چیزهای گنگی که اون وسط  تو سرسرای ذهنم، ولو شده بودن و چقدر تلخی گزنده ای از این مصرع در کامم ریخته بود:

اندوه بزرگی ست چه باشی ، چه نباشی

 

درست از همون جنسی بود که دلتنگی موقهوه ای بود...دلتنگی اون حتی متفاوت مینمود از خیلی از دلتنگی ها برای خیلی چیزهای دیگه ...گزینه ای به نام کاهش تعریف نشده بود انگار در قاموس دلتنگی اون، دو تا گزینه بیشتر در مقابلت نبود، حجمش ممکن بود فقط ثابت بمونه و یا زیاد بشه و تو اگه میخواستی کاری کرده باشی برای خودت تنها میتونستی تلاش کنی تا ثابت نگهش داری، همین...انگار این اون چیزی بود که موقهوه ای باهاش و براش تعبیه شده بود...

......

عسل جوابمو میده تو تلگرام و من جوابی و ... حرف میزنیم، کاری که تا پیش از اون نمیکردیم... پیش نیومده بود با عسل حقیقی و صمیمیم حرف بزنیم و پیامهامون صرفا یا در مورد روزمره گی هامون بود و یا پیامی و متنی زیبا و گاهی شعری که تو تلگرام رد و بدل میشد.شاید اونجا از ابتدایی ترین دفعاتیه که با هم واقعا حرف میزنیم و البته که با چشمانی که همچنان خیسن، دیگه نه حتی بخاطر موقهوه ای که شاید به خاطر حس خوبی که از تمام اتفاقات این روزها دارم و ترسها و خشمهایی که حالا با وجود این حوادث کمتر و کمتر شدن... بودن عسل، دلگرم کننده شده...

عسل میون حرفهاش شاید به شوخی اما، میگه بزار اصلا بدم بخونه خودمونو راحت کنیم!!! و من مبهوت میپرسم: کی؟ چی؟ چی رو به کی بدی که بخونه؟ و اون با آدمک خنده میگه: قصه حسین کرد شبستری رو به عمه م!!! خوب معلومه دیگه داستان موقهوه ای رو به خود موقهوه ای و من بسان تنه درخت سپیدار یا شایدم راشی صاعقه زده که خشک شده میگم چی؟؟؟ عسل شوخی میکنی؟؟ و صفحه گوشیم نشون میده           عسل بانو: نه...

همه چیز انگار تو یه لحظه اتفاق میافته و تو همون یه لحظه چیزی مثل شهابسنگی غول پیکر، خاور تا باختر ذهنمو در هم مینورده و نمیدونم شاید جسارتی که به یکباره و در اثر بودن عسله که خودنمایی میکنه و من برای اولین بار و حقیقتا برای اولین بار، به خودم رخصت میدم تا حتی به این دیوانگی فکر کنم و اینجاس که لبخندی روی لبهام میشینه انگار، لبخندی که البته پیچیده در هزار لای هراس و ناباوریه هنوز...

ثانیه هایی طول میکشه تا جواب عسل رو بدم که واقهنی گفتی؟ و اون باز بچه میشه پا به پای دل باران و میگه اره واقهنی...

عسل پرشورتر از من میگه بیا اینکارو بکنیم، چی میشه مگه؟ باور کن بعدها، سالها بعد وقتی تو آیینه قدی خونه ت نگاه کردی و یه چهره چهل و یا پنجاه ساله رو دیدی، کودکانه ها و دخترانگی هارو که پشت سر گذاشتی، بخاطر تمام حس هایی که مخفیشون کردی، بخاطر تمام چیزهایی که دوست داشتی و به کسی ضرری نمیزد و تو بخاطر ترسها و ضعف هات کنارشون گذاشتی و ازشون چشم پوشیدی ، بخاطر تمام فریادهایی که باید میزدی و به خاطر تمام چیزهایی که اجتماع بهت یاد داده، نزدی و تو دلت خاموشش کردی، متاسف خواهی شد و آرزو خواهی کرد ای کاش فرصتی بود برای بازگشت و انجام تمام دیوانگی های محتمل و ممکن، البته به شرط آسیب نزدن و نرنجوندن انسانی، گیاهی، حیوانی و یا حتی سنگی....حالام چشماتو ببند و بزار داستان موقهوه ای رو موقهوه ای بخونه...

اون میگه و من بیشتر و بیشتر در خودم فرو میرم و اشتیاقی که هر لحظه عمیقتر و کودکانه تر میشه، حتی با اندیشیدن به این تصور به ظاهر محال... یعنی میشه؟ ولی نه یاد چیزی می افتم و پا پس میکشم سریعا...عکس موقهوه ای که بغبغو از اینترنت پیدا کرده بود و برام فرستاده بود میاد جلو چشمم و به یاد میارم اون روز رو:

 

روزها پیش بود انگار، ماهها پیش، خیلی قبلترها ، یه شب که دلو به دریا زده بودم که اشکال نداره بغبغو هم از ابلهانه های این روزهای دل من باخبر بشه، بهش گفته بودم: بغبغو امشب میخوام یه داستانی برات بگم، بشنو و چیزی نگو و بعد شنیدنش برو بخواب... و بعد تا نیمه های شب کل داستان موقهوه ای رو براش نوشته بودم... اون طبق قرارمون و قراردادهای نانوشته ای که بینمونه که میدونه کی باید چیزی بگه و کی نه، چیزی نگفته بود فقط یه عکس فرستاده بود رو تلگرامم که اینه؟ و من چقدر ذوق کرده بودم که عکسشو دیده بودم، مثل انسانهای غارنشین پرسیده بودم اااااا اینو از کجا اوردی ؟ و بغبغو شاید در حالیکه از ذهنش گذشته بود که خدایا قربون دستت اینو بزار تو نوبت های نخستین شفا دادنت!!! گفته بود که خوب معلومه سرچ کردم و از اینترنت گرفتم!! و من هاج و واج مونده بودم که اخه چطور ممکنه که من که از 24 ساعت شبانه روز ، حداقل 25 ساعتشو دارم تو اینترنت می چرخم و سرچ میکنم و ترجمه و خوندن مقاله و ... و اون همه سرچی که تو تمام صفحات مرتبط و نامرتبط گوگل کرده بودم برای پیدا کردن ردی از موقهوه ای ، چطور ذهنم فلج اطفال گرفته بود انگار و یادم نیومده بود که ایمیج ها رو زیر و رو کنم برای یافتن عکسی ازش تا هر موقع که دل دلتنگیم تازه شد، حداقل بدون هراس از اون نگاههای تیزبین، به صفحه موبایلم چشم بدوزم...

القصه، عکس رو سیو کرده بودم و چقدر شبانه بال دراورده بودم از شادی و همون شب بود که دقیقه ها و لحظه ها، گوگل بدبختو مجبور کرده بودم که تمام حافظه ش رو در تمام سالهای حیاتش، بگرده برای یافتن عکسهایی بیشتر و بیشتر از اون موجودی که حالا حس میکردم خیلی بهم نزدیکه، به نزدیکی گالری گوشی ای که نزدیک لپ تاپم گذاشته شده بود...اونقدر گشته بودم که حس کرده بودم نزدیکه دیگه از تیم پشتیبانی گوگل بیان دم در خونه و بگن که به پیر به پیغمبر خودتون و خودمون، ما عکسی از این یارو نداریم تو چنته مون، که اگه بود و داشتیم میووردیم دو دستی تقدیم میکردیم و حالام اگه خیلی حیاتیه، میریم شبونه از خونه میکشیمش بیرون و ازش عکس میندازیم بلکه دست از سر کچل ما برداری!!!

نهایتا از اون همه تلاش، دستاوردم شده بود چنتا عکس دیگه از جلسه ای که  تعدادی دیگه بودن که البته مهم نبودن و حتی درست ندیده بودمشون و اون، در کت و شلواری تقریبا روشن و متمایل به سفید...و چقدر هم که سفید به اون تارها اومده بود، اصلا انگار رفتن و نیومدن تو کار اون تارها نبود، هر چی بود تماما، اومدن بود... تمام رنگها میومدن و باز هم میومدن، اونم چه اومدنی، بدون رفتن انگار...

"رفتن" باز یاد این فعل نفرین شده می افتم و چیزی تو گوشم زنگ تلخی میزنه و این دلمه، که به اندازه مشتان بسته ام و حتی کوچکتر، تنگ و فشرده میشه که چرا اون تارها که فقط به همه چیز و همه جا می اومدن،صاحبشون اما رفته بود...ولی حالا نه، وقتش نیست، باید بنویسم، باید زودتر داستان رو به پایان خودش برسونم...

نصف شبی، تمام عکسهایی که دست اورد جستجوهام بود رو جمع کرده بودم دورم و خیره به تک تکشون، سعی کرده بودم فکر که نه حس، کنم کدومشون برای چشم دوختن بهش و پرشدن از اون مناسبتره. البته که تصاویرش تو اون جلسه خیلی باشکوه بودن ولی نیمرخ بودن و چشماش رو به دوربین نبود ولی اون تک عکس، همون که با یه دونه از همون لبخندهای خاص خودش که درست مرز بین بودن و نبودنه، چشم دوخته بود به دوربین، و چقدر هم زنده بود، انگاری خودش بود که جلوت نشسته بود و اونجوری خیره شده بود بهت، انقدرها زنده بود که کمی طول کشید تا بتونم بی دغدغه و هراس، به چشماش چشم بدوزم و مطمئن باشم که اون فقط یه عکسه و تازه احساس امنیت که کرده بودم، تونسته بودم تمام تمام لحظه های نیم ساعت بعدی رو زل بزنم به اون تصویر و بدون پلک زدن، فقط پر بشم از چیزی که بر روی مانیتور مقابلم بود و به خودم که اومده بودم و شایدم چشمام خسته شده بودن از این نگاه بی وقفه، دیده بودم که شب خیلی وقته از نیمه گذشته و تنها ساعتهای محدودی زمان دارم برای استراحت و آماده شدن برای روی دیگه و تلاشی دیگه... اما نگاه که برگرفته بودم ، اونقدری اون تصویر رو از حفظ شده بودم  و تمام تمام جزییات رو از بر شده بودم که حتی میتونستم بگم چنتا چروک نامحسوس و زیر پوستی روی پیشونیش و یا دور چشمانش بود و یا چنتا تار موی سفید لابلای اون مواج قهوه ای وجود داشت و خوب چطور ممکن بود در حالیکه تمام اون عکس رو به کمال، از بر شده بودم، حلقه ساده و نقره ای رنگی که به انگشتش بود رو ندیده باشم...

 

 

 

 

 

 

داستان موقهوه ای (قسمت بیست و سوم)

شاید بهتر باشه قبل از اینکه باقی جلسات و حوادث رو به خاطر بیارم، عسل بانو رو مرور کنم و اینکه چی شد و از کی اون چشمان عسلی بی هیچ حرفی و حدیثی، به راز کوچک باران پی بردن...

عادت کرده بودم به اون موجودی که همچون ترانه سیاوش، عسل بانو، عسل گیسو، عسل چشم بود. عادت کرده بودم به اینکه یه جفت چشم عسلی درشت، به همون سبکی که چشمان دختران مشرق زمین بودن، همواره روی صندلی ای ثابت سمت چپ کلاس تو ردیف اول نشسته باشه ، عادت کرده بودم که قبل از همه و سر ساعت بیاد و اروم و بی حرف بشینه و تمرینها رو حتی اگر شده، نصفه نیمه گاهی، ولی انجام داده باشه و هر موقع هم صداش کنم، بی غر و لند بیاد پای وایت برد و هرآنچه رو که میدونه و یا حتی نمیدونه، بنویسه و تمام اینها غنیمتی بود تو شرایطی که بقیه شروع کرده بودن به غرزدن و نالیدن از نداشتن وقت و بهانه گیریها و دیر اومدنها و غیبت کردنها و ...بهشون حق میدادم و گله ای نبود هرچند این رفتارها بسیار انرژی میگرفت ازم ولی موضوع این بود که تمام اینها ، یکی از چیزایی بود که اون یه جفت چشم عسلی رو متفاوت مینمود، تفاوتی که نمیدونستم چیه ولی بود و نمیشد انکارش کرد...اما چیزی که این تمایز رو مشهودتر و ملموستر میکرد، شباهت عسل بانو بود به موقهوه ای، حداقل از دریچه نگاه باران. چیزی که نه دلیلی براش داشتم و نه قابل اثبات بود، فقط بود... از همون دست چیزها که از ترس اینکه ازت نپرسن چرا و برای اینکه مجبور نشی از کلمات نداشته ت جمله بسازی برای اثباتش، ترجیح میدی هیچوقت در موردش با کسی حرفی نزنی. چیزی از جنس موقهوه ای بود انگار، با شباهتی در رنگ و عطر و موسیقی، با همون زیبایی و غرور... و شاید همین بود که عسل بانو برام الهام بخش و پرشکوه مینمود، اوایل با خودم میگفتم شاید تاثیر همنشینی باشه ولی نبود بنظرم، مگه میشه ادم کنار یه تابلو نقاشی زیبای آبرنگ مثلا یه طرح از آسمون صاف و سیاه شبهای کویر وایسه و اونوقت نقش یک عالمه ستاره بگیره به خودش؟ مگه میشه ادم مثلا از کنار یه کتاب نفیس حافظ  رد بشه و اونوقت رد که شده بود و رفته بود و دور هم شده بود حتی، ببینه که لبخندش شبیه الا یا ایها الساقی شده... هرچه بود، بودن همواره اون جفت چشم عسلی، دوست داشتنی مینمود برام در عین دور بودن، و من عجیب عادت کرده بودم که اون باشه که اگه یه نصف جلسه با هماهنگی و اطلاع قبلی زودتر رفت، انگار کلاس بیروح و خالی شد و دیگه برق اشتیاقی کودکانه رو در دلم حس نمیکردم.

ولی از تمام این شباهتهای غریب که بگذریم، از شاید سومین یا چهارمین جلسه بود که لمس کردم اون حضور عسلی، توان گرفتن حس هامو داره، کاری که قبلا تو تمرینات، ازش شنیده بودم و چندباری هم انجامش داده بودم... اوایل خیلی مطمئن نبودم اما خیلی زود یقین حاصل کردم که اون توان ناخوداگاه اینکارو داره و حالا اینم اصافه شده بود به دغدغه هام. در برابر اون جام عسل، باید خودمو میبستم ، اونقدر که دستش به حسهای واقعیم نرسه که اگه میرسید، اینکه دل لرزیده باران ، اولین غنیمتش میشد... دوست داشتم رها و ازاد باشم در برابرش ولی ممکن نبود و از تمام تدابیری که تصور میکردم ممکنه موثر باشن استفاده میکردم برای پنهان کردن حداقل این یک حقیقت از اون اسکنری که گاها حضورشو در اعماق دلم حس میکردم...

 هیچ مسیر ارتباطی مستقیمی با دکتر شهراد برای باران وجود نداشت، یعنی نه اینکه وجود نداشت، بود ولی باران آدمی نبود که رهرو هر مسیری بشه برای رسیدن به شماره ای و یا ایمیلی...غرور خاص خودشو داشت و حتی اگر از دلتنگی و شوقی کودکانه هم لبریز بود، در حد اختناق، بازم در ذهنش نمیگنجید، قربانی کردن شخصیت و غرورش برای لختی شادی ... و همین بود تنها دلیلی که گاهی باران رو مجبور میکرد به اینکه از عسل بانو بخواد تا نقش رابط رو بازی کنه و پیامی ببره یا کسب تکلیفی بکنه و درست در همین لحظاتی که مجبور بود با عسل در مورد موقهوه ای حرف بزنه، یعنی دقیقا همون ثانیه هایی که اون جفت گوی روشن و نورانی بهش خیره شده بودن، بی هیچ کلامی شاید، باران درگیر تلاشی مصرانه بود تا تمام تمام حسهاشو در لفافه بی تفاوتی و خستگی و یه عالمه چیزهای مربوط و نامربوط دیگه پنهان کنه ولی انگار اون سالها بود که تا ته همه چیزو خونده بود و حالا با طمانینه، تنها به تلاش مذبوحانه باران چشم دوخته بود تا جاییکه حتی یکبار کلافه و عصبی از این همه دست و پا زدن بی نتیجه، باران ، ناخواداگاه برگشته بود بهش گفته بود، نه اینکه فکر کنی، شخص خود دکتر شهراد برام مهم هست ها نه، صرفا بخاطر ... و درست در حین ادای همون جمله بود که انگار لبهای عسل بانو به تبسمی بازیگوشانه و شیرین باز شده بود ، چیزی که شکل بی کلام جمله پرمفهوم "خودتی!!!" بود شاید...

به هر حال صرفنظر از موسیقی بیکلام و آشنایی که چشمان عسل مینواختن و شاید تنها گوش دل باران بود که با این فرکانس آشنایی داشتن، چرا که یکبار دیگه و در جایی دیگه و از تارهایی قهوه ای، اونو شنیده بودن، عسل اونقدرها رفتارها و منش های اجتماعی محترمانه و قابل ستایشی داشت که باران تو ایمیلی که در پایان، برای دکتر شهراد زده بود تا نمرات و گزارش عملکرد کامل کلاس و دوره رو ارائه بده، بدون اینکه اجباری و یا حتی کمتر از اون، لزومی وجود داشته باشه، نوشته بود:

" و نهایتا نکته آخر در مورد پارامترهایی هستش که شاید قضاوتشون به عهده من نبوده و نیست اما تا حدودی که باهاشون مواجه شدم لازم میدونم که ذکر کنم. تو گزارشی که خدمتتون دادم جای گزینه ای برای در بر گرفتن اخلاق کلاسی و آموزشی، حضور به موقع و مرتب در کلاس، نحوه شرکت در امتحان،اعتراض نکردن به زمین و زمان، اعتماد به نفس صحبت کردن  و سایر مسایلی خالی هستش که تعیین کننده ابعادی دیگه، فرا و ورای نمره و میزان دانش کامپیوتر فراگرفته شده، هستند که اگر اینگونه گزینه ای وجود داشت، خانم سعیدی (عسل بانو) شایستگی گرفتن بالاترین نمره رو  داشتن..."
 
باران این کارو نه بخاطر موقهوه ای خودش انجام داد، نه بخاطر دکتر شهراد اونها، نه چشم عسلی و نه هیچ چیز و هیج کس دیگه ای، تنها و تنها حس کرده بود که آدم باید تو یه لحظه هایی، از یه چیزهایی، سپاسگذاری و تحسین و تمجید کنه، همونطور که خیلی وقتها بخاطر خیلی چیزها غریده و صدای اعتراضش گوش فلک رو پر کرده...حس کرده بود که هستی نیاز داره تا صدای تحسین رو بشنوه، صدای ستودن و ستایش رو و حس کرده بود که همین بهانه های کوچک و شاید ابلهانه هستن که زمین رو جای قابل تحمل تری میکنن برای زندگی و حتی برای مرگ...
 
 

داستان موقهوه ای (قسمت بیستم و یکم)

...

یکماه مقرر شده میگذره و خانم دیاری که همچنان مسئول برگزاری کلاسهاست، تماس میگیره تا اطلاع بده که کلاسها از یکشنبه این هفته شروع میشه. بدم نمیومد دیرتر شروع بشه چون یه کم حجم کلاسهای دیگه م زیادن ولی خوب در این یک مورد نمیخوام اصلا خللی وارد بیارم پس میگم که مشکلی نیست و روز مقرر، زودتر از ساعت تعیین شده سر کلاس حاضرم. 

بازم اولین نفر عسل بانوه که وارد کلاس میشه، با کمی خستگی و مقدار بیشتری لبخند، با همون لباس فرم زیبا و کفش های کمی پاشنه دار چرم قهوه ای تیره ...سلامی و احوالپرسی ای تا بچه ها برسن. همه کم کم از راه میرسن و ساناز صندلی نزدیک عسل بانو رو انتخاب میکنه برای نشستن، کاری که در جلسات بعدی تکرار میشه و بقیه اما جایی دورتر رو برای نشستن با همشون، انتخاب میکنن که این نیز تبدیل به سنت همیشگیشون میشه و این چیزهایی رو در ذهنم تداعی میکنه...

لازمه در مورد تایم برگزاری کلاسها صحبتکی داشته باشیم چون بنظر میرسه فقط قراره دو روز در هفته باشه در حالیکه سنت کلاسهای عمومی ، سه روز در هفته س و اگه اینطوری باشه با توجه به طولانی تر شدن ترم، تایمی رو برای موسسه رفتن از دست میدم و یه بی نظمی مختصری تو برنامه کلاسهای جاهای دیگه م پیش میاد. پس رو به اونها میگم که بچه ها میشه لطفا سه روز در هفته باشه کلاستون که با مخالفت بسیار شدیدشون و بیشتر و شدیدتر هم از طرف عسل بانو رو به رو میشم که نه ما پنج شنبه ها رو میخوایم خونه و پیش خانوادمون باشیم و نمیتونیم بیایم کلاس. میگم خوب روزهای زوج بزاریم، میتونین بیاین؟ میگن نه و ما با دکتر شهراد سر این مساله صحبت کردیم و ایشون هم با این تایم موافقن. نه بخاطر اومدن اسم موقهوه ای که چیزی رو دلم آب میکنه، نه، چون چاره ای ندارم، قبول میکنم و با خودم نجوا میکنم که تلاشمو میکنم تا کلاسهای دیگه رو به نحوی هماهنگ کنم با برنامم و از اونجا که عادت ندارم زمان زیادی رو صرف خوش و بش کنم و دوس دارم که زودتر درس رو شروع کنیم، پای وایت برد میرم و با نوشتن همون اصول بنیادین درس که اون تک جلسه قبلی بیان کرده بودم، میخوام که بچه ها اونو دوباره به یاد بیارن. تا اواسط کلاس مشغول درس دادن و اطمینان حاصل کردن از یادگیریشون هستم که یکیشون، همون که شبیه یه زن دایی مهربونه، اجازه میگیره که بیاد و نسکافه یا چایی بریزه برای همه چون خسته شدن...شرمنده میشم که حواسم به تایم استراحتشون نبوده و یکریز درس دادم و میشینم تا زنگ تفریح کوتاه و مختصرشون رو داشته باشن. زحمت میکشه و برای من هم میریزه و وقتی میپرسه چای یا نسکافه، ناخواداگاه میگم نسکافه. بسته رو که باز میکنم و اون ذرات قهوه ای خودشونو یله میدن تو سطح آب، خیره به رنگ محلول به یاد چیزی میافتم و لبخندی کودکانه بر لبهام می نشینه و شوقی کودکانه تر ته دلمو قلقلک میده...

بعد مدت کوتاهی که شاید حتی به تموم شدن مایعات لیوانشون هم نینجامیده، کلاس رو ادامه میدم تا وقتی که ساعت، کمی و تنها کمی از زمان مقررشون میگذره و دیگه یواش یواش صداشون داره درمیاد و با خنده میگن خسته نباشین. پایان کلاس که اعلام میشه، اولین نفر عسل بانو ه که پا تند میکنه برای رفتن و ولی بقیه حالا حالا ها مشغول جمع کردن بند و بساطشون هستن و از اونجا که منم جمع کردن لب تاب و سیم ها و کاغذهام کاری بس مفصله، همراه هم از در بیرون میریم. پله ها رو طی میکنیم و بعد از رسیدن به حیاط، بچه ها برای رسوندنم تعارف میکنن و منم از اونجا که دستم سنگینه و اونجام برای تاکسی بدمسیر، بعد از تشکر و اطمینان از اینکه جای کافی دارن قبول میکنم و تو ماشین زن دایی مهربون که اسمش فریماهه میشینم. ساناز و اون دختر شیرازی بانمک (لادن) هم همراه ما میشن و به راه می افتیم. فریماه با معذرت خواهی به سمت اداره شون میره و توضیح میده که چون باید ساعت بزنن، اول باید اینکارو انجام بده و میپیچه تو اون خیابون... همون خیابونی که بعدها من میترسیدم ازش عبور کنم، همون سر در وسیعی که ایست نگهبانی داشت و اون میله نگهبانی...با خودم تصور میکنم که اون هرروز صبح با ماشینش که نمیدونم چیه، پشت این میله توقف میکنه و شیشه رو حتی با وجود گرمای هوا پایین میکشه و به نگهبان سلامی میده همراه با لبخند، از همون لبخندهای جدیش که اونقدر نامحسوس و زیرپوستیه که تو هاج و واج میمونی که الان چطور صورتتو جمع کنی که نه زیاد و اضافه باز شده باشه به خنده و نه بی جواب مونده باشه لبخندش، انگار این نوع لبخندی که درست مرز بین بودن و نبودنه رو فقط اون بلده و بی انصاف، باهاش، تورو در چنان وضعیتی قرار میده که ندونی چه ری اکشنی باید نشون بدی الان که اگه از دستت در بره و خدای نکرده بخندی یا فراتر از اون شوخی ای بکنی، چنان روی ترش میکنه و اون ابروهای بلندش رو در هم میکشه که تو بی اختیار خنده رو صورتت میماسه و از اون طرفم اگه عضلات صورتت به تبسم باز نشن، برمیگرده ادعا میکنه که این آدم جدی و خشکه!!! با یاداوری اون جمله ش باز عصبانی میشم و دلم میخواد میتونستم دندوناشو تو دهنش خورد کنم و بگم تو اول تکلیف خودتو با خودت روشن کن توده غرور و تکبر، تا بقیه هم تکلیفشون روشن بشه خود به خود...

ولی از در که رد میشیم، انگار عطری میپیچه تو هوا و من خودبه خود عصبانیت تصنعیم فرو میشینه و باز دل میبازم به اون عطر. جلو در ورودی که وایمیسه، همه تن چشم میشم به همه چیز، پارکینگ کجاست؟ کجا ماشینشو پارک میکنه؟ اصلا ماشینش چه رنگیه؟ نه اینکه اهل ماشین باشم یا برام اهمیتی داشته باشه ها، اصلا، ولی هر چیزی که نشونی از اون داشته باشه میتونه کنجکاوی بی حد و مرزمو برانگیزه... یادم باشه در اولین فرصت یه جوری از یه کسی بپرسم رنگ ماشینشو، آخه می خوام ببینم به رنگ اون تارها میاد یا نه و فکر میکنم که اخه چیزی به چیزی میاد که همجنس باشن ولی رنگ اون تارها که تو هیچ جعبه آبرنگ یا مداد شمعی ای نیست چطور میتونه به یه رنگ خیلی معمولی و هرجایی و احتمالا خامی بیاد، از اون دست رنگها که ماشینها دارن؟؟؟...

فریماه که در ماشینو محکم به هم میزنه تازه از دنیای خودم خارج میشم و به میون جمعشون برمیگردم، هرچند هنوز یخهایی بینمون هست که ذوب نشده و با هم رفتاری رسمی داریم و این برام خوشایند نیست و دوست دارم که بیشتر از رابطه تعلیمی، رابطه دوستی داشته باشیم. 

ازم آدرس میپرسن تا منو برسونن که با گفتنش، لادن که سریعتر از بقیه متوجه میشه که من در نزدیکی خونه خودش زندگی میکنم، برای راهنمایی فریماه، با طنز مخصوص خودش میگه که ببین وقنی زحمت کشیدی و منو کوچه مریم 5 انداختی بیرون، باران خانمو دو تا کوچه اونورتر، مریم 7 پیاده میکنی!!! فریماه اما اصرار میکنه که باید منو تا دم در خونه برسونه چون تنهامو شبه و تاریکه و التماسای!! منم فایده ای نداره آخه واقعا انتظار ندارم اون طفلی این همه راهو بیاد و بعد باز دور بزنه فقط بخاطر اینکه من دم در خونه پیاده بشم. با شرمندگی تشکر میکنم و اون دور میشه . روز خوبی بود و کلاس خوبی و خاطره ای خوش...امید که همه چیز همینطور خوب پیش بره...

 

http://cdn.persiangig.com/download/E8EnhTCIMn/21.wma/dl

بادهای هووو هووو کنان...

باد شدیدی میوزه، از همونا که من عاشق صدای هووووو شون هستم، همونا که انگار دارن آدمو صدا می زنن ، از تو یه دالون بلند که اون سرش ناپیداس، همون بادهای همواره ای که میتونن تورو به وسعت تشکیل ابرها ببرن و باران در این میون، هنوز دلتنگ و دلگیر، بر جای مونده از یه فعل لعنتی سوم شخص مفرد "رفت..."

میرم بیرون و یه گوشه خلوت پیدا میکنم که حضور هیچ غریبه ای ، رشته افکار در هم گسیختمو بیشتر در هم نگسله...باد میوزه و مقنعه مو انگار داره با خودش میبره، انگار تو تمام و تک تک سلولهام جریان پیدا میکنه ولی چرا این باد هیچ بویی و یا خاطره ای با خودش نیورده...نه بوی تلخی قهوه رو و نه عطر شکفتن مگنولیایی حتی...بازم انگار اون کلمه نفرین شده تو ذهنم تکرار میشه و تکرار: رفت...و حالا دیگه باد، از کدوم تارها، عطر تلخترین درختان قهوه روییده در بکرترین سرزمین های دور رو به امانت بگیره ، از کدوم تک خنده، خاطره باشکوهترین شکفتنهای سفیدترین مگنولیاها بر شاخه کهنسالترین درختان مگنولیا رو در حافظه ش ثبت کنه و اونو همراه با وزشش تو هوا بپراکنه...

تصمیممو گرفتم، موقهوه ای باید به ورطه فراموشی سپرده بشه، اون باید به خیال ها و  خاطره ها سپرده بشه، همچون قاصدکی که تو هوا چرخ میخوره و کودکانه تورو وسوسه میکنه تا به سمتش بری و اونو تصاحب کنی و بعد آروم در گوشش با چشمانی بسته از آرزوهات بگی و اونجاست که باید رهاش کنی، باید بزاری تا پرواز کنه و سوار بر بال نسیم و شاید تند بادی حتی، به آسمون بره تا آرزوهاتو به قصر خدا ببره، اونوقت یه موقع که خدا داره یه فنجون چای خوش عطر بهارنارنج و یا دارچین مینوشه، آروم و پاورچین بخزه دم گوششو و آرزوتو تو لبخندش رها کنه... که اگه اون لحظه طلایی، مشتت رو باز نکنی و قاصدک رو برای همیشه اسیر دستان بسته ت نگه داری، یه روزی چشم باز میکنی و میبینی که از اون پیامبر آرزوها و رویاها، تنها تارهایی شکسته و زخمی بر جای مونده ، اونوقت تو میمونی و جسمی بیجان در دستانت و آرزوهایی سردرگم و بر زمین مونده...پس بهتر بود باران مشتشو باز کنه تا موقهوه ای و تمام خاطره هاش و عطرهاش، با این باد هووو هووو کنان همراه بشن...بادهایی که اگه قرار بود دلشو داشته باشم، موقهوه ای ، این دوست داشتنی ترین مخلوقمو به دستانی بسپارم تا به سرزمین های دور ببرنش، تنها به بازوان پرمهر و قدرت این بادها بود که اطمینان میکردم ولی باید مهلت میگرفتم، نیاز به چند روز بیشتر داشتم، فقط چند روز تا داستان موقهوه ای رو به پایان ببرم. روزها و ساعتهایی که تو خلوت دنج خودم، یه بار دیگه خاطره های اون روزها رو مرور کنم، برای آخرین بار، بهتر بود برگردم و همه صحنه ها و حس ها رو به یاد بیارم، شاید این کمک میکرد بفهمم دلیل اون حجم دلگیری و رنجش رو، اون حجمی که بزرگیش اگه از دلتنگیم بیشتر نبود، کمتر هم نبود...اونوقت باز که بادهای هوووهووو کنان بازمیگشتن تا امانتشون رو باز پس بگیرن، با آرامشی که حتما آمیخته با مقداری کمی بیشتر از بینهایت، دلتنگی ای شیرین بود، مشتم رو میگشودم...فصل بادهای هووو هووو کنان رو به اتمامه و زیاد مهلت ندارم، باید زودتر داستان رو تموم کنم، قبل از آخرین بار که بوزن...

.....

شاید یه روزی یه جایی ، تو یه شب بارونی زمستونی نه چندان سرد که باران با یه لایه مانتو تابستونه که جلوی همون سوز ملایم هوارو هم نمیتونه بگیره (به عادت همیشگیش که از لباس زمستونی متنفر بود و نه میگرفت و نه می پوشید) در حالیکه کاملا خیس و آب چکون شده و قطرات آب از سر و گردنش فرو میریزن و مجبورش میکنن که بیشتر و بیشتر در خودش مچاله بشه و مرتب بر سرعت قدمهاش با اون کفشهای تابستونی سر باز پاشنه دار اضافه میکنه تا بلکه زودتر به سرپناهی امن برسه، شاید اونوقت میون اون همه دل مشغولی و شتاب، یه دفعه عطری میپیچه تو هوا، عطری که آشناست انگار، عطری از سالهای دور...و اونوقت باران برای یک لحظه می ایسته و حریصانه نفس میگیره و میبلعه هوارو ، اونقدر که ریه هاش پر بشن از اون تلخ ترین عطر و  بعد به راهش ادامه میده...

 

 http://cdn.persiangig.com/download/Tgj8hiys1G/20.wma/dl

 

 

 

داستان موقهوه ای (قسمت بیست و دوم)

کلاسها کما فی السابق به قوت خودشون باقی بودن و همه چیز تقریبا روالی معمول پیدا کرده بود و اگه اون تلاطم هایی که آقای پاکزاد با بردن اسم دکتر شهراد خودشو و موقهوه ای من بر پا میکرد رو ندیده بگیریم، آرامشی نسبی برقرار بود، حداقل تا چشم کار میکرد، طوفانی در کار نبود. بچه ها تلاش زیادی نمیکردن و البته که همواره و همیشه بهانه ضیق وقت داشتن و اینکه تا عصر سر کاریم و کارمون با ارباب رجوعه و دایم در حال سر و کله زدنیم و وقتی هم که میرسیم خونه، درگیر همسرداری و بچه داری و خانه داری و آشپزی و ... کاملا بهشون حق میدادم ولی من این وسط مونده بودم حیرون و سیلون که چه جوری این وضعیت اونارو با خواسته های دکتر شهراد که از زبون پاکزاد واگویه می شد، منطبق کنم. شهراد چی میخواست و اونا چقدر میخوندن و تمرین میکردن!!! مدام یاد این بیت میافتادم و لبخند بر لبانم جاری میشد که:
میان ماه من تا ماه گردون                    تفاوت از زمین تا آسمان است...

و این منو نگران میکرد که جدا از بحث داستانی که بین دل من و رییس اونها بود، این دوره باید حاصلی میداشت و نتیجه ای و اینجور که اونها در پیش گرفته بودن، نه حاصلی به دست میومد و نه نتیجه ای چونان که باید...

تمام تمام تلاشمو میکردم که متقاعدشون کنم که به هر حال اگه میخوان چیزی ورای چیزهایی که میدونن یاد بگیرن چاره ای ندارن جز اختصاص زمانی برای مطالعه ولی باز جلسه بعدی که میومدم میدیدم هیچ اتفاق فراتری، رخ نداده و این منو خسته و درمونده میکرد. یادمه بعضی جلسات اونقدر انرژی میزاشتم و صمیمانه در مورد این مبحث که آدم باید اولویتهای زندگیشو تعیین کنه و بعد براشون زمان بسازه و .. حرف میزدم و ازشون در واقع درخواست میکردم که وقت بزارن، که شبش که میرسیدم خونه ، مثل کوفته تبریزی ساخته دست یه آشپز نابلد تو قابلمه آب، وا میرفتم...

ولی بازم ناامید نمیشدم و امیدوار بودم که یه روزی در همین نزدیکی اونا زمانی حتی اگه شده سر کار یا از تایم استراحتشونو یا حتی پرداختن به کارهای خونه رو وقف خوندن و تمرین میکنن...

سر کلاس از لحظه به لحظه وقتمون سعی میکردم در جهت آموزش استفاده کنم و همین باعث میشد اکثر وقتها، تایم نیم ساعته استراحتشونو یادم بره که معمولا فریماه یا لادن با گفتن اینکه ببخشید میشه یه نسکافه یا چای بخوریم، بهم یاداوری میکردن و اونوقت من در حالیکه لیوانهای چاییشون هنوز دستشون بود، باز درس میدادم و البته که اونام همیشه نیم ساعت مونده به اتمام کلاس آهنگ رفتن میکردن و وسایلشونو جمع میکردن و این باران بود که باید به سختی اونا رو ماکزیمم تا یک ربع مونده به ساعت مقرر میکشید و بعدش دیگه با قفل و زنجیر هم نمیشد نگهشون داشت و مجبور بودم محترمانه به خسته نباشیدشون لبخند بزنم و بگم سلامت باشین که خود همین به معنای اجازه رهایی بود...

..........

این وسط اما گاهی اسمی میبردن از رییسشون مثلا اینکه دکتر شهراد گفتن فلان یا بهمان یا فلان جا رفتن یا فلان کارو کردن و این باران بود که یهو وسط درس و تمرین و بحث و ...دلش غنج میرفت برای حتی دوباره شنیدن اسمی که حالا با تمام اسمهای دنیا فرق داشت انگار، اصلا انگار اون حروف یا شایدم ترکیبشون با هم، چیزی داشت توی خودش، وزن، رنگ، موسیقی، آهنگ، و حتی شعر ...انگار ش و ه و ر و ا و د نبودن دیگه فقط، نمیدونم شاید وقتی این حروف به این شکل و ترتیب کنار هم مینشستن، جادوگر درخت انجیر، چوب جادوییشو رو برمیداشت و گرداگردشون میچرخید، میچرخید و میچرخید و اونا جادو میشدن...
دیدین بعضی وبلاگهارو که باز میکنین، یهو با یه عالمه رنگ شاد و گرم و زنده روبرو میشین ، بعد اگه کامپیوترتون به اسپیکر وصل باشه یه دفعه از اون وسط یه آهنگ میشنوین که از قضا اونقدر به دلتون مینشینه که دیگه دلتون نمیاد اون صفحه رو ببندین؟؟ تازه از اینا که بگذریم، مشغول خوندن مطالب ساده و زیبای وبلاگین که یهو یه عالمه پروانه های رنگی رنگی یا ستاره های چشمک زن نقره ای و یا حتی گلهای قاصدک سفید رقصنده میان و از یه گوشه مانیتورتون به گوشه دیگه ش رژه میرن ... اسم اونم از همین وبلاگها بود برای دل باران که باز میشد و دوباره باز میشد و باز هم باز میشد، بی پایان انگار...

 

http://cdn.persiangig.com/download/RYs4TFRQe5/22.wma/dl

داستان موقهوه ای (قسمت نوزدهم)

چند روزیه بخاطر سرماخوردگی بی موقع و تب و لرزها و سرفه هاش، نای بلند شدن از رختخواب و نشستن پای کامپیوتر و گفتن از موقهوه ای رو ندارم...دیروز اما سالروز تولدم بود و دلم خیلی هوای نوشتن کرده بود، هوای موقهوه ایی که حالا خودم خالقش بودم و اون شاید یکی از دوست داشتنی ترین مخلوق هایی که میتونست وجود داشته باشه...اصلا خود این خلق کردن زیباست، حس خوبی که شبیه هیچ حس دیگه ای نیست، فقط شبیه خودشه، شاید خدا هم در پی تجربه همین حس بود که دست به خلقت زد...

دیروز اما روز طولانی ای بود، روزی به بلندای شب یلدا که پر بود از اتفاقاتی که شاید تو یه روز معمولی رخ نمیدادن، اونم این جوری همه با هم ولی خوب یه روز معمولی که نبود، زادروز باران بود...

خیلی تصادفی و اتفاقی، چند شب قبلش سر کلاسم که داداشم پیام میده که گوشی های قاچاق رو قراره غیرفعال کنن و خوب اگه تصمیم به خرید داری، بهتره همین امشب اقدام کنی چون بنظر میرسه قیمت گوشی بالا خواهد رفت و تا مدتی واردات نخواهیم داشت. خیلی خسته ام از کلاسها و سرماخوردگیم و فین فین کردنهامم مزید بر علت میشن که بیشتر خستگیمو به رخ بکشن ولی از طرفی چاره دیگه ای هم نیست و اگه قراره گوشی بگیرم، که قرار هست، باید برم و پرس و جویی بکنم....

به هانیه، یکی دیگه از دوستان مشترکی که بواسطه سارا با هم آشنا شدیم و فکر میکنم که شاید تو موبایل فروشی به واسطه همسرش، آشنایی داشته باشه، زنگ میزنم و ازش میخوام که باهام بیاد. به مرکز موبایل فروشی ها که میرسیم، دیروقته و دارن کم کم میبندن پس بدو بدو چندتایی که هنوز باز هستن رو در پی قیمت گرفتن مدلهایی که داداشم فرستاده، میریم داخل و البته که فقط یکی دو تا از مدلها رو دارن و از یه مدلم 2016 شو که من میخوام رو ندارن و هر جا سر میزنم میگن همین الان پیش پای شما، آخریشو خریدن و انشالا تو هفته آینده!!! ولی سعید گفته که سعی کن قبل از اول مرداد بگیری و فعالش کنی که مشکلی پیش نیاد براش پس منطقا باید دست بجونبونم...فقط یه دونه از موبایل فروشیا که خوب طبیعتا از بقیه بزرگتر و گرونتر هم هست ادعا میکنه که فرداشب میارم از این نوعی که مد نظرتونه...

روز بعدش خیلی فکر میکنم و نهایتا دلمو به دریا میزنم که همین امشب اگه اورد واقعا، میرم و میگیرم و خودمو راحت میکنم. صبحشو تا عصر مشغول خرید سوغاتیم برای سفری که در پیش دارم، سفر به خونه و دیدار تازه کردن با مامان بابام و شایدم سعید و مهتاب...

تا بیام به خودم بجنبم و حاضر بشم شبه و به هانیه زنگ میزنم که اگه میتونه باهام بیاد برای خرید و چک کردن گوشی و ...اون اما تلفنشو جواب نمیده و من دلم میگیره از این همه تنهایی ولی چیزی در دلم میدرخشه که: این هدیه تولدته و خودت تنهایی باید اونو به خودت بدی... گرفتگی دلم انگار به یکباره برداشته میشه که دوباره ذوق میکنم و سریع حاضر میشم برای رفتن... سعی میکنم آراسته ترین لباسمو بپوشم و با مختصری آرایش مطمئن بشم که آماده گرفتن هدیه ام برای نزدیکترین و شاید دورترین کسی که میشناسم...کمی مغازه هارو میگردم و حالا دوتا از این مدل موجود هست کلا، یکی سفید و یکی گولد ، سفیدی همچون برفش  به دلم مینشینه و با آب و تاب و سکته دادن اون کارمند خوش روی مغازه، اول قابشو انتخاب میکنم که خوب به مراتب برام از خود گوشی مهمتره !!! و بعدم قاب به دست میرم میگم حالا برای این قابم گوشی بدین...

گوشیمو چندین بار با وسواس تو دستم میگیرم و هر بار کودکانه ذوق میکنم اونقدر که کارمنده میخنده و میگه جالبه مشتریایی مثل شما زیاد نیستن، میگم آره اگه شبی دو نفر مثل من بیان، دیگه باید مغازه رو تعطیل کنین که میگه نه، اتفاقا آدم از این همه شادی شما لذت میبره...

ساعتی طول میکشه تا من دل بکنم از تست کردنو نایلون گوشی به دست بیرون بیام از مغازه. مقصد بعدی شیرینی فروشی محبوبم تو این شهره که اگر چه عالی نیست ولی میون بقیه که تقریبا و تحقیقا افتضاحن، میشه گفت خوبه...جعبه کوچولوی شیرینیمو که میگیرم و البته که اونم با وسواس و بعد کلی بررسی تمام شیرینیها تا پارامترهای مد نظرمو تو شیرینی ها بسنجم که مثلا خامه زیاد نداشته باشه، کارامل هم نه، کاکائو شاید، تیکه های میوه حتما، پودر نارگیل هم نه...جعبه و نایلون موبایلمو با شادی میارم خونه و پهن میشم وسط اتاق از گرما ولی در اولین اقدام، البته بعد روشن کردن کولر، میرم سراغ عکس گرفتن تا برای گروه خانوادگیمون بفرستم و بچه های خارج و داخل رو همه در شادی و ذوق این شبم سهیم کنم...

اون شب به هر ترتیبیه به صبح میرسه و بعد یه خواب طولانی که مرهمیه بر خستگی دیروز و بی حالی های سرماخوردگیم، چشم باز میکنم و با یادآوری گوشی سفیدم که حالا بی نام و نشون اونجا نشسته و باید براش اسمی انتخاب کنم و ببینم که قراره چی صداش بزنیم و البته با یاداوری مورد بعدی که تو یخچال یه جعبه کوچولو هست که میتونه منو دنیا دنیا شاد کنه، برعکس روزهای دیگه که باید به زور از رختخواب بکنن منو، پا میشم و روزمو آغاز میکنم...

طی مراسمی باشکوه از گوشیم رونمایی میکنم و سیم کارت میزارم توش و میزنم فعلا به شارژ، نوکی به شیرینی رولتم میزنم و بعدم دیگه کارهای خونه و بستن ساک برای مسافرت آغاز میشن...این مساله رو که تولد گوشیم با سالروز تولد خودم یکی شده، اونم بطور کاملا تصادفی رو به فال نیک میگیرم...

ظهر وقتی برای پهن کردن لباسها میرم تو بالکن، چون دسترسیم به طنابهای جلویی محدودن مجبورم دمپایی های بالکن رو که تقریبا زیر خاک مدفون شدن رو بشورم که بتونم آزادانه تو بالکن رفت و آمد کنم. لباسها زیادن و باید علیرغم دردی که تو گردنم پیچیده باز، با حوصله پهنشون کنم...گردنم مدتهاست که بخاطر خم شدنهای زیاد و کار مداوم با کامپیوتر انگار آسیب دیده و حس میکنم یکی از اعصابی که از خلال مهره های گردنم نشات میگیره و به شونه ام میره، تحت فشاره و کشیده میشه. تو بالکن مشغول کارم هستم که یه دفعه میخکوب صحنه ای میشم...روی لوازم اضافی روی کولرم یه کبوتر لونه کرده و حالا دو تا جوجه کوچولوی بانمک از توی اون بر و بر منو نگاه میکنن...ناخواداگاه لبخند روی لبهام مینشینه و در اولین خطور غیر ارادی، این کلمه تو ذهنم نقش میبنده: برکت... به این واژه اعتقاد عمیقی دارم و هر چند که دیگه به خیلی و خیلی چیزها اعتقادی ندارم ولی این مفهوم هنوز برام معنی داره و حالا این موجودات کوچولوی نازنین برام پیام اور در راه بودن برکتی هستن که همون لحظه دعا میکنم در مورد چیزی باشه که مدتهاست با اینکه به خودم قول دادم رویایی در موردش نسازم ولی یه جایی از عمق بودنم، چشم انتظارشه...یه امتحان که برگزار شده و حالا منتظر نتایجشم...

خوب اینم یه اتفاق مبارک دیگه...

سرشب یه پیام معمولی از اینا که تو تمام گروههای تلگرام تمام آدمها میاد رو فورواردش میکنم برای یه لیست از دوستانم و از اون میون نمیدونم برای ایمان، استاد ریکی سابقم و از اون مهمتر دوست خوبی که تو خیلی چیزها هنوز خودمو وامدارش می دونم ، هم بفرستم یا نه که انگار یه حسی مرموز ، از همونا که یه روزی دقیقا همونجا که بایدباشن، سر و کله شون پیدا میشه و همه چیزو زیر و رو می کنن میاد و من برای اونم ارسال میکنم و باز از اونجایی که انگار باید، اون نظرشو در مورد متن بیان میکنه و من جوابی باز و اون...بعد چند دقیقه نمیدونم چرا یه دفعه از میون اون بحث، دلم پر میکشه که بگم ایمان، میشه بهم یاد بدی چطوری روی درد گردنم کار کنم؟ آخه این روزا شده یه عامل استرس برام و بیشتر از حقیقت خودش، ترسش و فشار روحیش آزار دهنده است برام و اون همچون همیشه که بی هیچ چشم داشتی آماده یاری رسوندنه میگه آره حتما...

قرار میشه شب که میخواد بشینه برای مدیتیشن بهم پیام بده و با هم بشینیم و هر دومون روش کار کنیم چون خوب طبیعتا سطح انرژی اون بالاتره و ارتباطاتش قویتر مخصوصا که من مدتهاست دیگه تمرین خاصی انجام ندادم و اتفاقات این چند وقته هم که حسابی سطوح انرژیمو در هم ریختن و نیاز به یه پاکسازی اساسی دارم...نشستن رو بهم آموزش میده و نکاتشو بیان میکنه که البته بعید میدونم بتونم به همین سادگی، تمام و کمال درست بشینم ولی خوب قراره میشه شب بیشتر راهنماییم کنه...

ایمان که میره منم مشغول درست کردن پروانه های فلزی نقره ایی میشم که این روزها هوای ساختنشون به سرم زده و فعلا شاید برای مدت کوتاهی سرگرمم میکنن.

دلم که هوای سارا رو میکنه و حتی کمی دلم ازش میگیره که بهم تبریک نگفته اومدنمو به زمین، اون انگار حس میکنه که پیام میده کجایی خانم همواره پر مشغله و من با ذوق این تله پاتی، براش از سفید برفیم (گوشیم) میگم و اون اما زنگ میزنه که بگه: تولدته؟؟؟ چه غلطا!!! و من ریسه میرم از خنده که آره و باز مسخره بازی و تبریک عمیق اون و شادی عمیقتر من...

دارم پروانه هامو با لاک های ستاره ای رنگ آمیزی میکنم که عسل بانو که دوستیمون هنوز با هم ادامه داره  و از قضا اون پیام تلگرامی رو برای اونم فرستادم پیام میده که بنظرت من جزو کدوم دسته ام؟ میام جوابشو بدم که مامان زنگ میزنه و صحبتمون به دارازا میکشه و جواب عسل بانو میمونه...

دیروقته که صحبتمون تموم میشه و نزدیک وقتیه که ایمان پیام بده برای نشستن که در جواب عسل بانو چیزی مینویسم که میدونم و مطمئنم که به مذاقش خوش نخواهد اومد ولی خوب اون عسل بانوه، یه موجودی که هیچ چیزی تو رابطه دوستی محدودمون شکل طبیعی و مرسوم خودش رو نداره ، اصلا همینه که انقدر شبیه موقهوه ایه برام...و خوب قرار نیست چرتکه بردارم و مهره بالا پایین کنم که خوب اون رییس فلان جاست و ... نه، از اول قرار گذاشتم عسل بانو، برکنار بمونه از خیلی چیزها، پس راحت بهش میگم نظرمو اون همچون هربار نارحت میشه و احتمالا در حالیکه چینی انداخته تو اون ابروهای قهوه ایش ، میگه که اکی این نظر تواه ولی تا کسی رو نشناسی نمیتونی در موردش قضاوت کنی و ... این اخلاقشو دوست دارم، اینکه با وجود خیلی مغرور بودن، ولی بازم قدرت پذیرش خلاف خواسته هاشو داره و این خیلی نایابه تو این روزهای من... اینجوری اجبار کمتری برای دروغ گفتن خواهم داشت. 

نزدیک زمان نشستنمون با ایمانه، شاید فقط چند لحظه دیگه، که بحثمون با عسل بانو سر اون مساله به جایی میرسه که من ناخواداگاه میون حرفهام به شکلی کاملا غیرعمد میگم زندگی همش داستانه عسل، مثل داستان موقهوه ای که زایده ذهن منه ... صفحه بالای گوشیم نشون میده عسل بانو ایز تایپینگ... و بعد خطوطی که...

از میون اون همه نوشته فقط دو کلمه رو میبینم انگار و بعد پژواک اون دو کلمه که هزار بار در ذهنم تکرار میشن:

موقهوه ای رفت...

میخونمو صدای خاموش شدن چراغهایی در دالان ذهنم و به یک باره سکوت مطلق و تاریکی... کلمه اول اونقدر برام آشنا هست که حتی بدون یاری ذهنم هم معنیشو درک کنم، مگه نه اینکه خودم خالق اون موجودم و  مگه نه اینکه اون تلخترین، زاده خود بارانه چرا که باران بود که برای اولین بار از دکتر شهراد، موقهوه ای ساخت  پس دیگه شناختنش نیازی به کانکشن های گاها با تاخیر نورونهای قشر خاکستری نداره...ولی واژه دوم، رفت!!! چقدر آشناست این کلمه، چقدر شنیدمش من انگار، شاید چیزی شبیه فریاد زدنه یا نوشیدن فنجانی چای و یا میتونه حتی نام مراسمی آیینی در سنت بودا باشه...تمام دیکشنریهای تمام زبانهای دنیا به فارسی ذهنم رو زیر و رو میکنم در جستجوی ساده ترین و دم دست ترین معنی این کلمه...فعل رفتن: رفتم    رفتی     رفت    رفتیم ..... آهان پیداش کردم، این فعل به عملی اطلاق میشه که توش نبودنه...چیزی در مقابل آمدن و بودن و ماندن و باز هم ماندن...و رفتن یعنی دقیقا نیامدن و نماندن و نبودن و باز هم نبودن...پس جمله کوتاه عسل بانو میشه: موقهوه ای نیست و نیست و نیست...

نفس حبس شده م آزاد میشه و حرکت چیزی رو روی صورتم حس میکنم و چیزی از درون دلم انگار کنده میشه، امیدی شاید و یا اشتیاقی کودکانه.... حسی از میون حس هام رشد میکنه و بزرگ و بزرگتر میشه ... و شاید همونه که انقدر بزرگ میشه که اضافه هاش میشه همین جریان آروم و ملایم و گرم روی صورتم، از چشمهام تا روی گونه هام...

 توی دلم ولی میگم، هیس!! مگه همینو آرزو نکرده بودی؟ همون شب که کسی گفته بود که قراره عوضش کنن، همون شب که از این خبر دلتنگ تر شده بودی ولی چشماتو بسته بودی و آرزو کرده بودی که زودتر این اتفاق بیفته و اون بره تهران، برای همیشه... پس حالا که مرغ امین، آرزوتو رو بالهای بزرگش تا ایوان قصر خدا برده چرا دلگیر شدی و دلتنگ؟ اصلا مگه موقهوه ای بود که حالا نباشه؟ اون از اولشم نبود... موقهوه ای اومده بود که نباشه، اومده بود که دور باشه که تلخ باشه...حالام اتفاقی نیفتاده فقط نبودی نبودتر شده انگار...ادم که برای نبودهای نبود غصه نمیخوره، ادم فقط احتمال داره برای بودهای نبود غمگین بشه...اصلا مگه نبودن حجم داره که متفاوت باشه مثلا یه دونه نبودن با به تعداد گلهای وحشی روییده در تمام کوهستانهای زمین، نبودن، چه فرقی داره ؟درست مثل درد... ولی نه انگار، وقتی مفاهیم مطلق و بدیهی به موقهوه ای میرسیدن، همه چیز متفاوت مینمود، همه چیز حجم پیدا میکرد حتی رفتن، حتی نبودن، انگار قبلا انقدر نرفته بود ولی حالا، خیلی رفته بود و این خیلی ، برای باران زیاد بود که اونجوری دلشو تنگ کرد...

تمام اینها فقط در کسری از ثانیه اتفاق افتاد و من اما با سرسختی و لجاجت به نوشتن ادامه بحث قبلیمون میپردازم ،چیزی در مورد اون جمله دو کلمه ای که انقلابی برپا کرده بود، نمیگم که این جملات رو صفحه گوشیم نقش میبنده:

عسل بانو: باران اصلا خوندی نوشته هامو یا انقدر سرت گرم نوشتنه که اونارو نخوندی؟

باران: کدوم نوشته ها؟ نه تو که نوشته هاتو نفرستادی بخونم (عسل بانو گاهی مینویسه، متن، شعر...) فقط شعرتو یه دونه فرستادی که خوندمش

عسل بانو: کوفت

عسل بانو: چیزی که الان نوشتمو میگم

عسل بانو: موقهوه ای رفت...

 چه جون سخت بودم که حتی عسل بانو هم با اونکه حس های منو خوب میگیره نتونست بفهمه که چشمام خیسه و اون جمله دو کلمه ایشو نه تنها خوندم که با تک تک سلولهام لمسش کردم...

با چشمانی که حالا دیدشون تار شده بخاطر پرده اشک، فقط مینویسم: عسل، خودم آرزو کرده بودم رفتنشو، یه بار که کسی گفته بود میره، آرزو کرده بودم زودتر بره...

عسل میگه...اون میگه و من اما یه جایی چند سطر قبل شاید توی دو تا کلمه که نه تو یه فعل میمونم...

میگم نپرس چرا این آرزو رو کردم شاید به همون دلیل بی دلیلی که اون شب خوردم زمین و دستم خراش برداشت یا به همون دلیلی که حتی از چند متریش هم رد نمیشدم یا ...

هزار سوال بی پاسخ تو دلم موج میزنه ولی یکیشم به زبونم نمیاد که از عسل بپرسم فقط میپرسم: عسل اون چی بود؟ 

عسل: برات مهمه نظرم؟

باران: آره خیلی

عسل: مهربون بود...فوق العاده فهمیده و باشعور، مردی روشنفکر با زوایای فکری فوق العاده، مهربون و فوق العاده انسان...من احترام خیلی زیادی براش قائلم و از رفتنش خیلی ناراحتم...

باران: ممنون که گفتی

چرا اونقدر خوب بوده که عسل با اینکه آدم حساسی نیست، حقیقتا از رفتنش غمگینه؟ چرا هیشکی نمیگه اون چیزی که من میخوام بشنومو؟ چرا هیچکس نمیگه که دور بود، تلخ بود، مغرور بود... چرا همه اگه قرار باشه اونو تو یه کلمه توصیف کنن میگن مهربون؟؟ پس چرا من انقدر ازش دلگیرم ؟ چرا دلگیری من حجمش مثل دلتنگیم تمومی نداره؟ چرا اون کارو کرده بود؟ 

آخرین جمله باران: عسل، کجا رفت؟ 

انگار مدتهاست که دارم فکر میکنم که حالا به خودم میام و میبینم عسل آفلاینه.

ایمان پیام میده که اگه آماده ای شروع کنیم و من شاید هیچوقت به اندازه الان بی آمادگی نیستم ولی تایپ میکنم آره و میشینم، ایمان سعی میکنه با عکس و توضیح، بهم روش صحیح نشستنو آموزش بده، بی انتظار و سخاوتمندانه...برام سخته و به نظرم صحیح نمینشینم که خیلی زود خسته میشم و تمام عضلاتم درد میگیرن و از همه بیشتر پاهام...من اما دووم میارم و سعی میکنم خودمو رها کنم، اول کمی گریه و بعد اروم اروم، چیزهایی که میان و میرن...و بعد حضوری پر از آرامش و امنیت و صلح...اروم میگیرم و سرم که پایین افتاده، به سمت بالا کشیده میشه و پر میشم از اون حمایت ناب و خالص... رو دلم یه کلمه نقش میبنده: فرشته... جریان قوی ای از حمایت و امنیت بهم تزریق شده انگار که سعی میکنم با دستام به گردنم و اون عصب گرفته شده منتقلش کنم و لذت میبرم... پاهام که خسته میشه ، چشمامو باز میکنم اما دلم همونجا پیش همون حضور و حس نابش میمونه... ایمان که بلند میشه از مراقبه، بهم پیام میده که خوب؟

و من براش مینویسم، فقط کلمه نقش بسته بر دلمو بهش نمیگم، انگار تو ذهنم نیست اون لحظه،  بعد ازش میپرسم تو چیکار کردی؟ و اون میگه: angles ....یاد کلمه می افتم...

پرم از امنیت هنوز و گردنم که آرومه دردش...

برای عسل بانو  چند جمله ای مینویسم، نمیدونم چرا شاید چون اون هم نشناخته در موردم قضاوت کرده، یا شایدم دلیلی دیگه داره که نمیدونم، فقط دوست دارم که بنویسم و مینویسم، حتی اگه نخونه...حالا همه چیز آروم شده، انگار دریایی که از تلاطم ایستاده و حالا فقط موجهای آروم و ملایمی خودشونو به ساحل صخره ای می زنن. حسهام هستن، دلتنگی و دلگیری به همون نامتنهایی... امنیت و حمایت، بی شائبه و لبریز و اشباع کننده...اشتیاق برای شبی دیگر و باز هم نشستن با ایمان...خستگی و دیگر هیچ. 

باید به گذشته برگردم و همه خاطرات رو دوباره مرور کنم، روزهای کلاس و روزهای بعد از اون، باید دوباره برگردم به اون روزی که اون خواسته یا ناخواسته بهم حس ضعف و حقارت داده بود، بیش از اون چیزی که همیشه در مواجهه با اون داشتم و اینجوری دلگیریم زاده شده بود، آره این تنها کاریه که الان باید بکنم ولی نه الان الان، دیروقته و خواب پلکامو سنگین کرده...چراغهای ذهنم خاموش میشن و زادروزم که طولانی تر از هر روز دیگه ایه با تمام اتفاقات زیبا و عجیبش تموم میشه...

داستان موقهوه ای (قسمت هیجدهم)

اون شب، رفته بودم مغازه سارا، نزدیکترین دوستم . تنها کسی که قبل از همه، فهمید یکی هست که موهاش رنگیه از اون دست که هیچ چیز دیگه نیست...، خودم بهش گفته بودم، یه بار همون اوایل بودن موقهوه ای...

سارا تو بازار مغازه داشت و من و دوستان دیگه ای که واسطه آشنایی هممون، سارا بود، گاه گاهی بهش سر میزدیم و مینشستیم و چیزی میخوردیم و حرفی و خنده ای و تعریف کردن تمام ماجراهایی که پیش اومده بودن و غرزدن از دست روزگار و...سارا شیرازی بود و بسیار خونگرم، مهربون و شیرین زبون، در مجموع از اونها که بودنشون موجب خیره و تو زندگیت فقط ممکنه با چندتایی محدود ازشون بیشتر آشنا نشی، اونم تازه اگه آدم خوش شانسی باشی...

اون شب یکی دیگه از دوستان مشترک من و سارا هم بود که بنا به اقتضای شغلش، ارتباط نزدیکی با ارگانها و مراکز دولتی داشت و تقریبا تمام روسا، مدیران و معاونانشون رو میشناخت، فریماه.

فریماه شاد بود و سرشار از انرژی. تمام مدت حرف زده بود ، از همه چیز و همه جا داد سخن داده بود و من بیخیالانه مشغول لذت بردن بودم که یه دفعه کلمه ای از تو حرفهاش منو میخکوب کرد، اب دهنمو که به زور فرو دادم ، همه چشم شدم و گوش رو به اون، میون حرفهاش، از مردی گفته بود که تو یه ازمایشگاه تشخیصی کار میکنه،کاری اداری و نه چندان مهم البته ...شاید  این حرفها و تصاویری که ترسیم کننده شخصیتی بی اهمیت بودن نباید برای باران اون دوران مهم مینمودند اما چیزی که اون مرد رو کانون توجه باران قرار داده این بود که فریماه گفته بود:اقای شهراد!!

شاخک های من به این اسم، هر جا و به هر شکل و عنوانی حساس بودن، مگه چقدر این فامیل رایج بود و چند تا شهراد میتونست تو یه شهر وجود داشته باشه...هنوز نتونسته بودم از شوک اون نام خانوادگی که مشابه موقهوه ای بود خارج بشم ولی باید زودتر به خودم میومدم و تکلیف این معمای پیش اومده رو به نحوی روشن میکردم، حتی اگر تنها یه مشابهت اسمی بود برام مهم بود، هر چیزی ولو کوچیک و پیش پا افتاده در مورد موقهوه ای برام اهمیت داشت...

با صدایی که از ته چاه دراومده بود انگار پرسیدم شهراد؟ این اسم همون که رییس فلان ارگانه نیست؟حالا نوبت فریماه بود که با تعجب بپرسه، تو از کجا میدونی؟ من من کنان گفتم آخه به خاطر کارم، دکتر سارانی چند باری منو فرستاده اونجا و همونجا دیدمش...

با بی میلی جواب داد: چرا اسم همونه آخه اون برادرشه!!! البته میگن داداشه اصلا مثل این یکی نیست و کاملا برعکسه و خیلی هم تیز و باهوشه و تو کارشم حسابی موفقه...

جریان بی سابقه خونی رو تو صورتم حس میکردم و زمانی مطمئن شدم که سارا نگاهم کرد و بعد از چند لحظه صدای اس ام اس گوشیم اومد و نگاهش که کردم دیدم سارا پیام داده که صورتت اونقدر قرمز شده که نزدیکه  بچه ها بفهمن این وسط چیزی طبیعی نیست، بهتره یه کم بری تو پاساژ قدم بزنی و برگردی!! ولی من نمیتونستم برم ، حداقل نه حالا و اینجای بحث... یه عالمه سوال بی جواب مونده بود رو دست دلم که شاید فریماه میتونست جوابی برای حداقل یکی دوتاشون داشته باشه ولی نمیتونستم و نمیخواستم که مستقیما بپرسم، پس چیکار باید میکردم؟؟ذهنم اونقدر درگیر و مشوش بود که به سختی میتونستم روی مناسبترین راه حل محتمل متمرکزش کنم، ولی زمان محدود بود و اگه فریماه مبحث رو تغییر میداد یا همسرش میومد دنبالش که برن،من فرصت رو از دست داده بودم، چشمم به سارا افتاد...اره این تنها راه حل منطقی تو اون شرایط همین به نطر میرسید...

سارا اونقدر تماس چشمیش قوی بود که بتونه از حرکات و اشارات نصفه نیمه من متوجه منظورم بشه. طفلی تو رودروایسی مونده بود ولی خوب محض دل من که شاد بشه، شروع کرد به نقش بازی کردن که اره اون روز رفته بودم فلان ارگان کار داشتم،در همین حین که منتطر بودم تا کارمو راه بندازن، دیدم یه اقای عصا قورت داده مغروری با یه کیف به سبک روسا تو دستش اومد و صاف رفت تو دفتر ریاست و چقدر هم جوون بود، بعد یکی از کارمندا گفت که دکتر شهراد، رییسمون اومدن و باید صبر کنی تا نامه تو امضا کنن و از اونجا اسمشو فهمیدم، پس برادر همین اقایی هستش که میگی، حالا اسم کوچیک اون یکی چیه؟همه تن چشم شده بودم به لبهای فریماه که به چه اسمی باز میشه...

 

 

(اون لحظه که خدا رو بومش اون نقاشی رو خلق کرده بود،کارش که تموم شده بود، رفته بودم که سوالی بپرسم یا اعتراضی شاید که چرا انقدر تلخ، چرا انقدر دور، چرا این رنگ؟ چرا من؟ چرا از میون اون همه، باران باید دلش بلرزه؟چرا این حجم از دلتنگی که نه تموم میشه و نه حتی سبک؟ چرا اون سالها و لحظه ها؟ چرا اونجا؟ چرا کمی مهربونتر و پایینتر نه؟ چرا اونطرف میز؟ ...

با لبخندی بر لب ،با دستای بزرگش دستمو گرفته بود و بی اختیار چشمامو بسته بودم و آروم شده بودم، اونوقت هر دومون به صدایی که از زمین میومد گوش داده بودیم، گریه نوزادی بود... از من پرسیده بود چی دوست داری صداش کنی، حتما گفته بودم اسمی که ش توش باشه، چیزی مثل شاهین، شهرام، شهراد، و یا شایدم آرش، اخه تو ذهن من ش توی اسمها، تداعی کننده مفهوم باشکوه ،دست نیافتنی و دور بودن، بود و خوب چه کسی پرشکوهتر، دست نیافتنی تر و دورتر از موقهوه ای میتونست باشه؟؟ اون دورترین دوری بود که برام قابل تصور بود )

 

فریماه با گفتن نمیدونم، انگار آب سردی ریخت رو اون همه اشتیاق و کنجکاوی، سارا اما شاید دلش سوخت که باز مبحث رو رها نکرد و پرسید حالا کجایی هستن؟ تهرانی؟که فریماه با اوردن اسم ملیت محبوب من باعث شد آه از نهاد من بربیاد که چرا خودم زودتر نفهمیدم اینو؟؟

تازگی نداشت این قصیه، مدتها بود عمدی بود در کار انگار که دست رو هر چی و یا هر کسی ، اعم از زن و مرد، کوچیک و بزرگ ، میزاشتم که بگم این خوبه یا خوشم میاد ازش یا یه جوری متمایزه، ته قصیه رو اگه در میوردم، شیرازی از اب درمیومد و این مساله به حدی صحت داشت که اگه از چیزی یا کسی خوشم میومد لازم نبود به خودم تردید راه بدم که اهل کجاست... نمیدونم چرا به مو قهوه ای که رسیده بود، ذهنم قفل شده بود انگاری که بدیهیات رو نمیدیدم...

حالا یه قطعه دیگه از این پازل وسیع جور شده بود و ذهن من لبریز شد از شعر و غزل و عطر پربهارترین درختان نارنج پیچید در سرسرای ذهنم ...اصلا همین بود که اون تارها شبیه بود به هر چی شعره، قصیده ای بودن چونان که سروده نشده باشه... و مگه ممکن بود که از شیراز گذشت و بوی شعر نگرفت...


سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند                          پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند
به فتراک جفا دل‌ها چو بربندند بربندند                              ز زلف عنبرین جان‌ها چو بگشایند بفشانند
به عمری یک نفس با ما چو بنشینند برخیزند                      نهال شوق در خاطر چو برخیزند بنشانند
سرشک گوشه‌گیران را چو دریابند در یابند                         رخ مهر از سحرخیزان نگردانند اگر دانند
ز چشمم لعل رمانی چو می‌خندند می‌بارند                       ز رویم راز پنهانی چو می‌بینند می‌خوانند
دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد                        ز فکر آنان که در تدبیر درمانند در مانند
چو منصور از مراد آنان که بردارند بر دارند                           بدین درگاه حافظ را چو می‌خوانند می‌رانند
در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند                        که با این درد اگر در بند درمانند در مانند

 

فریماه که اینو گفته بود، من فرورفته بودم تو خودم و انگاری باز مثل آفتاب پرست تغییر رنگ داده بودم که سارا با نگاهش بهم تذکر موکد داد...یادم نیست بعد از اون چه حرفهایی رد و بدل شده بود یا کی اومده بود و کی رفته بود، فریماه که بحث رو عوض کرده بود، منم رفته بودم تو خودم. 

دیروقت بود و باید برمیگشتم خونه، به زور تاکسی ای پیدا کردم و مسافتی رو با اون اومدم اما دلم هوای پیاده قدم زدن داشت هرچند هوا سرد بود و باد سردی که میوزید که احتمال سرماخوردگی رو زیاد میکرد و منم چونان همیشه و هر ساله که از لباس زمستونی بدم میومد و نه میخریدم و نه میپوشیدم، تنها با یه مانتو معمولی رفته بودم بیرون ولی تنها چند لحظه طول کشید تا انتخاب کنم که آدم که هر روز و هر ساعت و لحظه، دلش نمیلرزه که، پس اگه یه بار یه روزی یه جایی، لرزید باید بهش احترام بزاره و زمانی رو صرفش کنه و بزاره که اون حس تمام قد خودشو نشون بده البته که این به معنای نشون دادن عکس العلی بیرونی نبود، یه مساله کاملا درونی و خصوصی، منظور از خصوصی این بود که اگه تمام دنیا هم میفهمیدن، موقهوه ای نباید هیچوقت میفهمید و میدونست، این مفهوم خصوصی بودن این مساله برای باران بود...

یادمه که یه دفعه به تاکسی گفته بودم همینجا پیاده میشم و کرایه رو داده بودم و پیاده شده بودم، یه جایی که هنوز از خونه خیلی دور بودم. شروع کردم به قدم زدن اما غرق شده در این کشف معاصرم که بنظرم خیلی هم بزرگ و مهم مینمود، اونقدر که اون دست انداز جلو اداره مخابرات رو که هزاران بار قبلا ازش رد شده بودم  رو ندیدم انگار یا شایدم دیدم ولی مشغول انعکاس کلمه شیرازی توی ذهنم بودم که با لبخندی بر لب، با سر رفتم به سمت زمین و تنها فرصت کردم تا دستانم رو حائل سرم کنم تا بار اصلی برخورد روی اونها باشه و نه صورتم. پاکت دستم که چند تایی سیب درختی بود رو زمین پخش شد، زانوی شلوارم ریش ریش شد و دستم... خراشها شاید کوچیک بودن و به نظر بی اهمیت ولی من نمیدونم چرا بغض کردم...

اصلا نفهمیدم و هنوز هم نیمدونم چرا انقدر انگار دلگیر شدم از این حادثه، چیزی فراتر از یه زمین خوردگی معمولی بود برام...دلم گرفت و سردم شد اینبار. به خونه که رسیدم، همونجور که بغض داشتم از دستم عکس گرفتم و برای بغ بغو (خواهرم، به رسم اون کبوترهای اون برنامه هه که همه چیو بهم میگفتن و صدا میکردن خواهر، جان خواهر، بغ بغو!!!) فرستادم، حداقل اینجوری شاید یه کم دردم تسکین پیدا میکرد. بغ بغو که پرسیده بود چرا اینطوری شدی، راستش نمیتونستم بگم چون شنیده بودم که یکی شیرازیه، احتمالا بنظر اونقدر غیر منطقی مینمود که یا باورش نشه و یا شک کنه که من اینجا در دیار غربت و تنهایی، دچار زوال عقلی شدم پس ترجیح دادم تو اون لحظه بگم که داشتم به کاری بهتر با درامدی بالاتر فکر میکردم و اون بگه که آخرش خودتو نابود میکنی با این افکار و ... ولی خوب همین که به یکی گفته بودم و آه و ناله کرده بودم، خودش باعث شد بغضمو فرو ببرم و بتونم برم بشورمش، تو خونه بتادین نداشتم و نمیتونستم اون موقع شب زنگ خونه همسایه رو بزنم و بتادین بخوام، برای همین بازم به خلاقیتی از جنس همیشگی روی اوردم و با اسپری ادکلن روی زخمم سعی کردم حداقل اگر برای میکروبها قابل قبول نیست، خودم تصور کنم که زخمم ضد عفونی شده و این در حالی بود که این کار انقدر درد داشت که باز اشکم جاری شد ، یادم نیست شاید در اون لحظات گفته باشم

مو قهوه ای لعنتی!!!

 

 http://cdn.persiangig.com/download/Ptwf6Xmu27/18.wma/dl

داستان موقهوه ای (قسمت هفدهم)

صدای قدمهای عید می اومد و ما اما هنوز کارهای عیدمون مونده بود، آخه مامان پادرد شدید داشت و نمیتونست زیاد راه بره و خونه رو که نه، حداقل اتاقهای مهمونی و خواب رو تمیز کنه، اگه خیلی به خودش فشار می اورد، نهایتا میتونست در حد یه آشپزی کوتاه و شستن ظروفش رو انجام بده، اونم تازه بعدش کلی باید درد تحمل میکرد پس با این حساب از خونه تکونی مبرا بود، بابا هم که ... آدم که دلش نمیاد پارچه تنظیف بده دست پدر مسنش و بگه اون گرد بی حساب رو از روی در و دیوار و وسایل بگیر... پیرمرد خودش خیلی پرکار و کم استراحت بود اما دیگه روا نبود همچین چیزی رو ازش خواستن... برای همین امسال یه مقدار به خودم فشار اوردم تا زودتر کارهای اداره و کلاسهای عصرامو کمی یعنی در واقع تنها به اندازه سه روز زودتر از کامل شدن یک دوردیگه از گردش مادر پرمهر زمین، تموم کنم و خونه باشم و بتونم یه کم کمک حالشون باشم ( آخه من تو شهر دیگه ای، دور از مامان بابا کار و زندگی میکنم).

هنوز هوا تاریک روشن یا به اصطلاح گرگ و میشه که من میرسم شهرمون و از دروازه های فرضی که رد میشم، (همون دروازه هایی که تو ذهنم یه برج و باروی بزرگ و ستبر دارن به سبک دوران های خیلی پیشتر، در حالیکه در واقعیت مرز بین این شهرو با شهرهای بعد و قبلش فقط تابلوهای مغازه ها جدا میکنن که نوشته تعویض روغنی حاجی نایینی مثلا و به فاصله یک چشم به هم زدن در اتوبوس، مغازه دیگه ای نوشته کبابی اصل تاکستان مثلا) . تو ترمینال که پیاده میشم، هنوز به اندازه ای سوز سرما داره هوا که یهو پوستت مور مور بشه و تو خودت جمع بشی، بابا میاد دنبالم به رسم همیشگی و گرمای مطبوع ماشین با دسته موزی که بابا باز هم به عادت قدیم برام برداشته تا در این فاصله بخورم، به استقبالم میان. ضبط ماشینو که میدونم مطمئنا رو رادیو تنظیم شده بازم، دستکاری میکنم تا آهنگهای محبوبم بیاد و یله میدم به صندلی ماشین. خواب و بیدارم که میرسیم و ساک سنگین پر از سوغاتی و لباسهای عیدمو برمیدارم و زنگ میزنم تا همه اهل خونه بیدارشن...معتقدم وقتی میرسم همه باید بیدارشن و از همون موقع باید شروع کنیم به حرف زدن به این امید که تا روز آخر، موقع برگشتن، حرفهامون تموم شده باشه!!! فقط مامان تو خونه ست و صد البته که کسی دیگه ای نیست که باشه یا نباشه، خواهر برادرام همه رفتن از این کشور و تنها من موندم و داداش کوچولویی که  شاید هنوز تنها، در ذهن من کوچولو مونده، ازدواج کرده و در خونه ای دیوار به دیوار مامان اینا زندگی میکنه. 

به رسم سالیان سالی که از خونه دورم، به دلایلی مختلف، از درس خوندن گرفته تا کار،اول تو خونه و اتاقها چرخی میزنم تا تغییرات احتمالی رو کشف کنم و از مامان در موردشون توضیح بخوام که مثلا چرا این فرشه اینجاس؟ اون جا بود که، یا  درای کابینتارو رنگ زدین؟ حالا چرا سبز یشمی یا ... در قدم بعدی میرم سراغ یخچال و حتی دست از سر فریزر هم برنمیدارم و با وسواس کنکاش میکنم تا خوراکی های باب طبعمو شناسایی کنم و در فرصتهای آتی از خجالتشون دربیام...از نوک زدن به هر چیزی و همه چیز که سیر میشم تازه میرم سراغ ساک و باز کردنش و پخش کرن همه چیز جلو مامان تا براش کلی حرف بزنم از نحوه و محل خرید هر کدومو تمام این کارا رو اگه بهش خوردن یه صبحونه مفصل ، اضافه کنی، رسما تا ظهرمو پوشش میده و اونوقته که باید بلند شم چون به رسم اینکه دیگه دختر بزرگ و خانمی شدم!!!، پختن ناهار با منه. ناهارو که درست میکنم و میخوریم عصره و بعد از کمی خوابیدن بلند میشم و کمر همت میبندم به تمیزکاری...

تمام طول سه روز رو در حال تکاپو و پایین بالا کردنم و مامان بابا هم در حد توانشون البته کمک میکنن ولی خوب خونه بزرگه و هر گوشه رو که دست میگیری ،  عین یه گرداب ساعتها وقتتو میبلعه تازه این در حالیه که من فقط قراره ظاهر قضیه رو سر و سامون بدم وگرنه بخوام کل خونه رو بطور اساسی مرتب کنم که احتمالا به اندازه سالهای اقساط وامهای مسکن طول میکشه... انقدر گرد و خاک هست که با خودم فکر میکنم انگار تمام بیابونای اطرافو الک کردن تو خونه ما، چند روز پیش اخبار میگفت که فلان منطقه لایه رویی خاکش که مناسب کشاورزیه کلا برخاسته و حالا فاقد ارزش کشاورزیه و من با خودم فکر کردم که کل اون لایه روییه احتمالا الان روی وسایل خونه ماست و میتونیم تو خونمون کشاورزی کنیم در اشل صنعتی!!!

مهلت کوتاهم تموم میشه و میرسه روز موعود که قراره سر یه ساعتی زمین برسه به همون نقطه ای که از اونجا شروع به چرخش کرده و چفدر هیجان انگیزه وقتی فکر میکنی که اون همهههه اتفاق، شادیها،غمها،استرسها،موفقیتها،شکستها،امیدها...همه و همه فقط تو یک دور اتفاق افتادن و حالا باز سر جای اولیم...انگار پوچ بوده تمام اون همه هیاهو و قیل و قال...

تحویل سال ساعت 8:30 صبحه  تا اون موقع کارای اصلی رو تموم میکنم و ده دقیقه مونده، تمام چراغهای خونه رو روشن میکنم و خونه رو با بوی اسفند و کندر معطر میکنم، چندتا شاخه گل که از حیاط چیدم تو گلدون ظریف یادگارعهد جوانی مامان، سمبل طبیعت دوستیمونه و جعبه شیرینی سنتی روی میز شاید بشه گفت سمبل علاقه وافر خانواده ما به شیرینیجات که در مورد دوم میتونم بگم متاسفانه....سعید، تنها برادری که در ایران دارم، با همسرش مهتاب، سفره چند سین کوچکی گسترده ان و این حس آریایی خوشایندی بهم میده هرچند سین هاش به زور و با احتساب سین اسم خودش، به 5 تا میرسه...

تحویل سال همچون همیشه با انتظار دقیقه و ثانیه ای خاص که انگار قراره اتفاقی شگرف رخ بده، انجام میشه و صدای هلهله و شادی از شبکه های مختلفه که با صدای شیرین خنده بابا عجین میشه و تبریک مامان البته، روبوسی ها و بعدم همون قسمت هیجان انگیز ماجرا که همچنان بعد از گذشت خیلی سال، با خودش شادی ژرفی رو به همراه داره...اسکناسهای نویی که لای صفحات قران دور میچرخن و محض تبرک و خوش یمنی و برکت، هر کسی ازشون برمیداره و همچون همیشه و همواره دیگه میدونیم که این اسکناس برای خرج شدن نیست بلکه فقط باید تو کیف گذاشته بشه برای جذب برکت. 

اون شور اولیه که فرو میشینه تازه متوجه گوشی ها میشیم که تند و تند دارن پیامهای تبریک دریافت میکنن از اونهایی که دورن و اسکایپهایی که زنگ میخورن برای تبریک گفتن اونهایی که دورترن. گوشیم اصلا جنبه این همه تحویل گرفته شدن رو نداره و از اونجا که نهایت ظرفیتش ماهی یک بار زنگ خوردن و دوروز یه بار، دریافت یه پیام اونم از طرف سارا، نزدیکترین دوستمه، هنگ میکنه و خاموش میشه. گوشی خوبی بود و خیلی دوسش داشتم ولی از وقتی یه سری تغییرات توش لحاظ کرده سعید، کاملا به هم ریخته و بطور کلی آزاردهنده شده. گفته بود تغییراتی که میدم یه سری باگ!!! داره و منم پذیرفته بودم به امید کارایی های بالاتر و بیشتر و حالا این باگها از خاموش شدنهای مداوم و کلافه کننده تا انعکاس صدای مخاطب، متنوع بودند... با درموندگی به سعید گفتم که گوشیم مریض شده و حالش خیلی بده، اگه میتونی قرصی دوایی چیزی بده فعلا سرپاشه تا یه مدت دیگه که یه دونه جانشین براش بیارم. اون اما بازم همون بحث همیشگی رو پیش میکشه که خوب دست از جون بردار و یه گوشی نو بخر و باز من باید متذکر بشم که اگه امکانشو داشتم حتما اینکارو کرده بودم و فعلا تا تموم شدن اقساطم که خیلی سنگینن باید حواسم به مخارجم باشه و ...الان دو سالیه ما همیشه این بحثو داریم و نه من میتونم اونو متقاعد کنم که آدم تو زندگیش گاهی با شرایطی مواجه میشه که لازمه کمی از فانتزی های زندگیش بکاهه و نه اون میتونه منو وادار کنه که جواب این سوالو بدم که اگه امشب زلزله اومد و دیگه هیچوقت از خواب بیدار نشدی چی؟ اونوقت وقتی زندگیتو مرور میکنی حسرت نخواهی خورد از اینکه چرا همونطور که دوست داشتی زندگی نکردی؟...خلاصه این استان سر دراز دارد...

به هرحال چونان سابق باید شیوه التماسو در پی بگیرم تا سعید که خیلی تو انواع گوشی ها و کارکردهاشون مهارت داره بپذیره که دستی به گوشی در حال احتضارم بزنه، البته شایدم خودم هم بتونم ها ولی نمیدونم چرا وقتی گوشی محبوبم زیر تیغ جراحی سعید میره خیالم راحته کلا، حتی اگه داغونشم بکنه بازم میگم خوب حتما نمیشده دیگه کاری کرد، چیزی که اگه در مورد خودم رخ بده، به نظر غیرقابل بخشش میرسه...در قدم اول میگه که خیلی سنگینه و باید سبکش کنم و اون کلی عکس و فیلم رو، از توش پاک کنم. حق داره اخه تا خرخره پرش کردم و دیگه جای نفس کشیدن هم نداره، از اون دسته آدمهام که به عکسها و کلیپ هاشون وابسته ان و اونا رو سالیان سال نگه میدارن با این فکر که شاید یه روزی دلشون تنگ بشه برای اونا ولی شاید این فرصت الان تا عصر که بخوایم بریم عید دیدنی مامان بزرگ فرصت خوبی باشه برای یه خونه تکونی ولو جزئی تو گالریم...

از عکسها شروع میکنم چون وقت کمتری میگیرن و به سراغ عکسهای گرفته شده با دوربین میرم، مسافرت های زیادی نرفتم ولی از هر غذا و یا ایده خلاقانه ای که داشتم، چند تا عکس گرفتم و اینا شمارشون اونقدری هست که ساعتها منو مشغول کنن. به ترتیب از آخر شروع میکنم و یکی یکی پاکشون میکنم تا میرسم به یه عکسی که فقط یه دونه ازش هست، تک عکسی که حالا غریبانه اون گوشه گالری نشسته... ماتم میبره وقتی میبینمش چون خیلی وقته که انگار یادش و خاطره ش رو سپردم به دوردست ترین قسمت آگاهانه ذهنم و حالا باز همه چیز برام تداعی میشه، هنوزم میتونم سوز سرمای اون شب رو زیر پوستم حس کنم و البته سوزش اون خراشها رو، انگار همین چند روز پیش بود اون شب زمستونی که باد شدیدی، سوز هوا رو دو چندان میکرد...

خداوندگار نقاش...

چیزی از آن دست که رخ نداده بود:

از شروع داستان تا اینجا، همیشه فکر میکردم اگه یه روز، از اون دست روزها که موقهوه ای در حالیکه رو صندلی چرمی قهوه ای ریاستش تو اداره نشسته و یه فنجون چای تازه دم که بخارهای معطر به بوی دارچینش به نرمی از روش میگریزن، جلوش گذاشته شده و اون غرق در روزمره گی هاش و بی حوصله گیهاش تصمیم بگیره که تو اینترنت سرچ کنه و مطلبی در مورد مثلا تحقق نظام ارزیابی با شاخصهای عملکردی در سطوح مختلف مدیریتی!!! بخونه، بعد ناگهان و از نمیدونم کجا، شاید موتور جستجوی گوگل خسته و سرسام گرفته از جستجوهایی بی پایان ، برای یک لحظه دچار لغزش بشه و اشتباها در بین نتایجش، صفحه ای رو نمایش بده که نوشته داستان موقهوه ای مثلا قسمت دهم و اونوقت یه کنجکاوی کودکانه ، از همون جنس که تو تمام ادمها وجود داره، ذهنشو غلغلک بده که حالا چرا قهوه ای و نه سیاه مثلا و بعد محض تنوع اون صفحه رو بازش کنه و بخونه و بعد که تموم شد یه تمنایی ولو کوچیک و ظریف تو دلش بشینه که کی به کی و چی به چیه و اونوقت از اولش شروع کنه به خوندن، بدون اینکه حتی به مخیله ش خطور کنه که  شاید اون خودش بازیگر نقش موقهوه ای تاتر زندگی باران باشه، بعد یکی پیدا بشه که اونقدر هم باهاش صمیمی باشه که بگه علی، کدوم قسمتش و یا کدوم صحنه برات از همه قسمتهای دیگه جالبتر بود و بیشتر به دلت نشست، کدوم قسمت تونست یا بیشتر تونست حسی رو از اون عمیقترین نقطه بودنت، غلغلک بده و یا با خوندن کدوم قسمت حس کردی برقی تو چشمات نشست، از سر اشتیاق ؟؟

با خودم فکر میکردم اون دستشو رو کدوم قسمت داستان یا حادثه میزاره و در حالیکه سرشو و اون تارهای قهوه ای رو تکون میده ، میگه این... اینها خطوطی هستن که من باهاشون خندیدم، لبخندی عمیق به وسعت تمام صورت بر چهره م نشست و یا وقتی دیدمشون، غم ناشناخته و گنگی رو در درونم حس کردم...

همیشه این سوال تو ذهنم تکرار میشد و وقتی میدیدم هیچ پاسخی براش ندارم، با این جمله که اون هیچگاه از وجود بارانی که مینویسه و داستانی که خودش قهرمان نقابدارشه، باخبر نمیشه، ذهنم رو به سمت اندیشه ای دیگه سوق میدادم...

اون روز اما اتفاقی افتاد نادر از اون دست اتفاقات که نه پیشتر از اون رخ داده بود و نه امیدی هست که بعدترها رخ بده...هیچوقت هیچوقت خواب موقهوه ای رو ندیده بودم، نه اون زمان که نقطه اشتراکی به نام کارمندانش بین ما وجود داشت و نه در ماجراهای بعدهاش و نه حتی بعدترهاش ولی اون روز بعد نوشتن قسمت شونزدهم و اپلودش، چون شب قبلش حسابی دیر خوابیده بودم و خسته بودم، کمی خوابم برد، خوابی که موقهوه ای داشت، با حسی بسیار عمیق و واقعی انگار ، اونقدر که وقتی ناگهان از خواب پریدم، تا ثانیه ها نمیتونستم موقعیتمو درک کنم و تازه وقتی درک کردم، اونقدر خسته بودم از اون صحنه های واقعی که گویی حقیقتا رخ داده بودن.

بعد از اون، تنها یک خیال بر طاقچه ذهنم نشست، موقهوه ای اگر موقهوه ای رو میخوند، از تمام داستان، قسمت شونزدهم و از تمام اون پارت، قسمت خداوندگار نقاش، بیش از همه به دلش مینشست... صحنه ای که بی برنامه ریزی قبلی، در حین نوشتن و ناخواداگاه بر ذهن باران نشسته بود و شاید بر دل موقهوه ای هم...

http://cdn.persiangig.com/download/lHxmcKzIPD/%D8%AE%D8%AF%D8%A7%D9%88%D9%86%D8%AF%DA%AF%D8%A7%D8%B1%20%D9%86%D9%82%D8%A7%D8%B4.wma/dl

داستان موقهوه ای (قسمت شانزدهم)

رد شده بود از میز من و من اما نتونسته بودم حتی نگاه برنگیرم ازش و این بیش از پیش بهم احساس ضعف و ناتوانی میداد... فکرم جای دیگه ای بود و فقط از اون جهت به رزیتا چسبیده بودم همچنان ، که آقای نچسب نتونه منو تنها گیر بیاره و باز رو اعصاب من سورتمه سواری کنه. مدت زیادی نگذشته بود که اطلاع دادن همه بیان تو سالن اصلی برای گوش دادن به سخنرانی و دیدن فیلم ها و کلیپ های مرتبط. با رزیتا که وارد شدیم، موقهوه ای اونجا بود، روی یکی از صندلی های ردیف سمت راست. ردیف ها دایره ای شکل بودن و حوالی ش هم نمیشد نشست پس چاره رو در این دیدم که ردیف پشتش رو انتخاب کنم تا در نقطه دیدم باشه ولی گفتن که اونجا متعلق به روساست و بقیه باید در ردیف روبرو متمرکز بشن، این شد که مثل فنر از جا جستم که نکنه صندلی های روبروی اون پر بشه و با عجله به سمت مقابل نقل مکان کردم، شاید اگه هر کسی اون جا و تو اون شرایط به رفتارو کنش من دقت میکرد این سوال براش پیش میومد که مگه صندلی ها تموم میشن که فکر میکنه بهش صندلی نمیرسه و هول میزنه!!!و شاید بعدا پیش خودش نتیجه گیری میکرد که آره دیگه، اینا همه از تبعات ایرانی بودنه و به سبک ایرانی برای همه چیز هول زدن ... ولی اون لحظه چیزی جز یه مکان با چشم اندازی مناسب رو به موقهوه ای برام اهمیت نداشت...

صندلی ای رو که از نظرم بهترین دید رو داشت انتخاب کردم و نشستمو رزیتارو هم برای اینکه آرام و قرار دلم باشه نشوندم کنارم، و تا همه جا روشن بود و اون ممکن بود شک کنه، نگاش نکردم جز گاه گاهی از سر دلتنگی. ولی زمانی اومده بود که چراغهارو خاموش کرده بودن و چقدر هم کار خوبی کرده بودن، اصلا کاش همیشه هر جا موقهوه ای بود چراغهارو خاموش میکردن تا یک نفر که شاید دلش هوای یک دل سیر نگاه کردنو داشت، مجبور نباشه دزدکی نگاه کنه... هنوز نور به اندازه ای بود که بشه اون طیف نابترین رنگ ها و عطرها رو تشخیص داد و باران اونقدر تو دیدن این حجم تلخ ماهر شده بود که حتی در تاریکی مطلق هم میتونست تشخیصش بده. خیره به تک تک و کوچکترین حرکاتش، این من بودم که انگار میخواستم تمام اون لحظه ها و ثانیه ها رو که بی هراس میتونستم بهش چشم بدوزم، رو ثبت کنم برای روزهای مبادا، مباداهایی از اون دست که قحطی و خشکسالی موقهوه ای میومد و حالا که 7 سال برکت بود انگار، می باید سیلو میساختم برای ذخیره یادها و خاطره ها برای 7 سال روزها و لحظه های قحطی و دلتنگی ای که در پیش مینمود...

سخنران از توسعه پایدار می گفت و خودکفایی اقتصادی، من اما میدیدم که موقهوه ای چطور نسکافشو باز میکنه و تو لیوان آب جوشش میریزه...سخنران معتقد بود که اگر عزم ملی جزم باشه...من اما دوست داشتم بدونم چه میوه ای رو دوست داره؟ اول تو دستش نارنگی دیده بودم و تعجب کرده بودم، اخه معمولا نارنگی میوه محبوبی نبود ولی خوب مگه نه اینکه اون موقهوه ای بود و با تمام دنیا متفاوت بود، حداقل در نگاه باران... مگه نه اینکه رنگ اون تارها هم تو هیچ جعبه مداد رنگی ای و یا تو بوم نقاشی هیچ نقاشی پیدا نمیشد، اصلا شاید خدا یه روز که دلش مثل باران گرفته بود، از تو جعبه بزرگ مدادرنگی هاش، تمام مدادای قهوه ایشو جمع کرده بود، از قهوه ای غلیظ قهوه گرفته تا نسکافه ای و فندقی و گردویی و بادوم زمینی ای...شاید اینجوری میخواست بگه هیچ قرارداد یا قانونی برای زیبا و الهام بخش بودن وجود نداره مثلا لازم نیست حتما چیزی به رنگ سفید، سبز و یا آبی فیروزه ای از اون دست که گلدسته ها و حوض ها هستند، باشه تا زیبایی رو در اذهان شما خلق کنه... حتی طلایی گندمزارهایی با خوشه های رسیده گندم رو هم برداشته بود، همون مداد طلایی خوش رنگ و محبوبی که پیشتر از اینها باهاش برای گوی نورانی آتشینش، اشعه هایی کشیده بود، همه رو گرفته بود تو دستای بزرگش و باهاش رو بوم نقاشیش، تارهایی کشیده بود، کشیده بود و باز هم کشیده بود، و در آخر از تلخترین عطری که تو دنیاش داشت روی بوم پاشیده بود...  حتما وقتی تموم شده بود، ایستاده بود، نگاه کرده بود ، بوییده بود، حجم دلتنگیش مطمئنا سبک نشده بود و حتی حجیم تر هم نموده بود اما لبخندی شیرین تمام وسعت صورتشو پر کرده بود و دیگه هم هیچوقت هیچ جا از اون رنگ استفاده نکرده بود...شاید همین بود راز اینکه، باران با دیدن موقهوه ای دلتنگتر میشد...

 دومین انتخابش موز بود، سخنران از دلیل عقب ماندگی کشورهای جهان سوم میگفت و من میدیدم که اون موز رو دو نیمه ش کرده بود و بعد یکی از نیمه هارو پوست گرفته بود و بدون اینکه قطعه قطعه ش کنه و با کارد بخوره، اروم اروم خورده بود، و یادمه که بعدا از خودم پرسیده بودم ایا تا بحال کسی انقدر زیبا موز خورده؟چیزی که بیشتر شبیه یه رقص موزون و زیبا باشه بجای موز خوردن؟؟؟سخنران از چیزهایی گفته بود که من درک نکرده بودم و شاید اصلا نشنیده بودم و حرفهاش که ته کشیده بود،کمی مونده به روشن کردن چراغها، شوخی بامزه ای کرده بود و همه خندیده بودن و او هم... تنها یک تصویر تو ذهنم نقش بسته بود، گل مگنولیای سفید بزرگ و باشکوهی که شکفته میشه و تنها همین، هیچ توصیفی برای اون تک خنده زیبا و دلنشین وجود نداشت جز شباهت باور نکردنیش به باز شدن مگنولیایی سفید...کاش همیشه می خندید و اینجوری هزاران هزار مگنولیای زیبا متولد می شدن و زمین پر میشد از اون منحصر به فردترین گلها. همین بود که بلوار کشاورز و درختان مگنولیاش،خاطرات موقهوه ای و تک خنده ی نابش رو در ذهنم تداعی کردن... چراغها روشن شدن و من چشم فرو بستم از روبروم...ذهنم اما پر بود از رنگها و آواها...

باران

 

http://cdn.persiangig.com/download/8vL15H5uJZ/16.wma/dl