داستان موقهوه ای (قسمت شانزدهم)

رد شده بود از میز من و من اما نتونسته بودم حتی نگاه برنگیرم ازش و این بیش از پیش بهم احساس ضعف و ناتوانی میداد... فکرم جای دیگه ای بود و فقط از اون جهت به رزیتا چسبیده بودم همچنان ، که آقای نچسب نتونه منو تنها گیر بیاره و باز رو اعصاب من سورتمه سواری کنه. مدت زیادی نگذشته بود که اطلاع دادن همه بیان تو سالن اصلی برای گوش دادن به سخنرانی و دیدن فیلم ها و کلیپ های مرتبط. با رزیتا که وارد شدیم، موقهوه ای اونجا بود، روی یکی از صندلی های ردیف سمت راست. ردیف ها دایره ای شکل بودن و حوالی ش هم نمیشد نشست پس چاره رو در این دیدم که ردیف پشتش رو انتخاب کنم تا در نقطه دیدم باشه ولی گفتن که اونجا متعلق به روساست و بقیه باید در ردیف روبرو متمرکز بشن، این شد که مثل فنر از جا جستم که نکنه صندلی های روبروی اون پر بشه و با عجله به سمت مقابل نقل مکان کردم، شاید اگه هر کسی اون جا و تو اون شرایط به رفتارو کنش من دقت میکرد این سوال براش پیش میومد که مگه صندلی ها تموم میشن که فکر میکنه بهش صندلی نمیرسه و هول میزنه!!!و شاید بعدا پیش خودش نتیجه گیری میکرد که آره دیگه، اینا همه از تبعات ایرانی بودنه و به سبک ایرانی برای همه چیز هول زدن ... ولی اون لحظه چیزی جز یه مکان با چشم اندازی مناسب رو به موقهوه ای برام اهمیت نداشت...
صندلی ای رو که از نظرم بهترین دید رو داشت انتخاب کردم و نشستمو رزیتارو هم برای اینکه آرام و قرار دلم باشه نشوندم کنارم، و تا همه جا روشن بود و اون ممکن بود شک کنه، نگاش نکردم جز گاه گاهی از سر دلتنگی. ولی زمانی اومده بود که چراغهارو خاموش کرده بودن و چقدر هم کار خوبی کرده بودن، اصلا کاش همیشه هر جا موقهوه ای بود چراغهارو خاموش میکردن تا یک نفر که شاید دلش هوای یک دل سیر نگاه کردنو داشت، مجبور نباشه دزدکی نگاه کنه... هنوز نور به اندازه ای بود که بشه اون طیف نابترین رنگ ها و عطرها رو تشخیص داد و باران اونقدر تو دیدن این حجم تلخ ماهر شده بود که حتی در تاریکی مطلق هم میتونست تشخیصش بده. خیره به تک تک و کوچکترین حرکاتش، این من بودم که انگار میخواستم تمام اون لحظه ها و ثانیه ها رو که بی هراس میتونستم بهش چشم بدوزم، رو ثبت کنم برای روزهای مبادا، مباداهایی از اون دست که قحطی و خشکسالی موقهوه ای میومد و حالا که 7 سال برکت بود انگار، می باید سیلو میساختم برای ذخیره یادها و خاطره ها برای 7 سال روزها و لحظه های قحطی و دلتنگی ای که در پیش مینمود...
سخنران از توسعه پایدار می گفت و خودکفایی اقتصادی، من اما میدیدم که موقهوه ای چطور نسکافشو باز میکنه و تو لیوان آب جوشش میریزه...سخنران معتقد بود که اگر عزم ملی جزم باشه...من اما دوست داشتم بدونم چه میوه ای رو دوست داره؟ اول تو دستش نارنگی دیده بودم و تعجب کرده بودم، اخه معمولا نارنگی میوه محبوبی نبود ولی خوب مگه نه اینکه اون موقهوه ای بود و با تمام دنیا متفاوت بود، حداقل در نگاه باران... مگه نه اینکه رنگ اون تارها هم تو هیچ جعبه مداد رنگی ای و یا تو بوم نقاشی هیچ نقاشی پیدا نمیشد، اصلا شاید خدا یه روز که دلش مثل باران گرفته بود، از تو جعبه بزرگ مدادرنگی هاش، تمام مدادای قهوه ایشو جمع کرده بود، از قهوه ای غلیظ قهوه گرفته تا نسکافه ای و فندقی و گردویی و بادوم زمینی ای...شاید اینجوری میخواست بگه هیچ قرارداد یا قانونی برای زیبا و الهام بخش بودن وجود نداره مثلا لازم نیست حتما چیزی به رنگ سفید، سبز و یا آبی فیروزه ای از اون دست که گلدسته ها و حوض ها هستند، باشه تا زیبایی رو در اذهان شما خلق کنه... حتی طلایی گندمزارهایی با خوشه های رسیده گندم رو هم برداشته بود، همون مداد طلایی خوش رنگ و محبوبی که پیشتر از اینها باهاش برای گوی نورانی آتشینش، اشعه هایی کشیده بود، همه رو گرفته بود تو دستای بزرگش و باهاش رو بوم نقاشیش، تارهایی کشیده بود، کشیده بود و باز هم کشیده بود، و در آخر از تلخترین عطری که تو دنیاش داشت روی بوم پاشیده بود... حتما وقتی تموم شده بود، ایستاده بود، نگاه کرده بود ، بوییده بود، حجم دلتنگیش مطمئنا سبک نشده بود و حتی حجیم تر هم نموده بود اما لبخندی شیرین تمام وسعت صورتشو پر کرده بود و دیگه هم هیچوقت هیچ جا از اون رنگ استفاده نکرده بود...شاید همین بود راز اینکه، باران با دیدن موقهوه ای دلتنگتر میشد...
دومین انتخابش موز بود، سخنران از دلیل عقب ماندگی کشورهای جهان سوم میگفت و من میدیدم که اون موز رو دو نیمه ش کرده بود و بعد یکی از نیمه هارو پوست گرفته بود و بدون اینکه قطعه قطعه ش کنه و با کارد بخوره، اروم اروم خورده بود، و یادمه که بعدا از خودم پرسیده بودم ایا تا بحال کسی انقدر زیبا موز خورده؟چیزی که بیشتر شبیه یه رقص موزون و زیبا باشه بجای موز خوردن؟؟؟سخنران از چیزهایی گفته بود که من درک نکرده بودم و شاید اصلا نشنیده بودم و حرفهاش که ته کشیده بود،کمی مونده به روشن کردن چراغها، شوخی بامزه ای کرده بود و همه خندیده بودن و او هم... تنها یک تصویر تو ذهنم نقش بسته بود، گل مگنولیای سفید بزرگ و باشکوهی که شکفته میشه و تنها همین، هیچ توصیفی برای اون تک خنده زیبا و دلنشین وجود نداشت جز شباهت باور نکردنیش به باز شدن مگنولیایی سفید...کاش همیشه می خندید و اینجوری هزاران هزار مگنولیای زیبا متولد می شدن و زمین پر میشد از اون منحصر به فردترین گلها. همین بود که بلوار کشاورز و درختان مگنولیاش،خاطرات موقهوه ای و تک خنده ی نابش رو در ذهنم تداعی کردن... چراغها روشن شدن و من چشم فرو بستم از روبروم...ذهنم اما پر بود از رنگها و آواها...
باران