از صبح که منتطر یه تعداد کاردیومیوسایت تنبل باشی که مهاجرت کنن به اون جایی که قراره قلب رو تشکیل بدن، نتیجه ش میشه اینکه میبینی شده عصر ساعت شیش و هفت و اما هنوز که هنوزه، هیچ خبری حتی از وجودِ خودشونم نیست چه برسه به مهاجرت و این داستانا...
برای همینم عزا میگیری که حالا چه گِلی به سرت بگیری که اینجا همون جاییه که بهش میگن کیش و مات!!!
چرا که نمیتونی بزاریشون تو انکوباتور با دمای ۲۸ درجه چون تا الان تو یه انکوباتور با دمای ۲۳ بودن و این تغییر دمایی ناگهانی میشه همون شوک دمایی که این سلولها بهش حساسن...
از طرفی اگه بزاریشون تو همون ۲۳ درجه بمونن، حالا حالاها رشد نمیکنن و دقیقا یه زمانی در نیمه های شب میرسن به اون سنی که باید برسن و تو نیستی و صبح هر چقدرم که زود بیای ولی بازم over ان و این یعنی که آزمایشت همه هیچ...حتی نیم ساعت به نیم ساعتم که بخوای دمای انکوباتورو بالا ببری که مثلا سلولها نفهمن و زودتر رشد کنن بازم چندین ساعت لازمه که خوب پر واضحه چیزی همون کمی قبل نصفه شب میشه دوباره...
خلاصه که چاره ای نداری جز اینکه بزاری تو همون ۲۳ بمونن و به خودت دلداری بدی که تا حالا کمی موندن و دیرتر برگشتن به خونه علت مرگِ کسی گزارش نشده!!!
با خودم میگم حداقل میرم بالا تو آفیس، هم روشنتره، هم میتونم کارای کامپیوتریمو انجام بدم و کسی چه میدونه شاید بچه ها هم بودن و از این تنهایی دراومدم...
یه چنتا ایمیل میفرستم اینور اونور و میخوام تمرکز کنم روی درست کردن فایل تزریق هام که ساچین و سوباش سر و کله شون پیدا میشه...
سوباش همکلاسی و رفیق گرمابه گلستان ساچینه و از زمانِ همون مستر کذایی، هم دانشگاهی بودن و اصلا اینجور که میگن، بخاطر ساچینه که سوباش برای این دانشگاه و این لب و این موضوع اپلای کرده و یه بار که پروفسور شاختروپ نپذیرفته تش، باز اما از رو نرفته و
انقدر اپلای کرده و منتطر مونده تا بالاخره بپدیرتش و بتونه بیاد تو همون دانشگاه و همون آزمایشگاه و دقیقا همون پروژه ای کار کنه که ساچین داره کار میکنه...
حالا باهمن و خوشحالن و ساچین همه چیزو بهش یاد میده و باهمدیگه پروژه رو پیش میبرن...
وارد آفیس میشن و از همون بدو ورودشون شروع میکنن بلند بلند هندی حرف زدن که پرواضحه هیچ جایی برای تمرکز من روی کارم باقی نمیزاره و هر چقدرم که با کلافگی نگاهشون میکنم، انگار نه انگار...
نهایتا شروع میکنن به انگلیسی موضوع صحبت رو برای من تعریف کردن و چون موضوع کاملا کمدیه، کار روی فایل اکسل، لابلای خنده های بی وقفه مون گم میشه...
برای ادامه ی داستان ساچین نیاز به دونستن یه سری نکات مبهم دارم و همین میشه دلیلِ اینکه بگم ساچین کمی زمانِ خالی داری چند تا سوال بپرسم و اونم که هیچوقت "نه" تو کارش نیست، میگه go ahead
از من سوالهای مداوم و از ساچین جوابها و توضیحات صبورانه و این وسط پارازیت ها و اینتراپت هایی که سوباش به شوخی ایجاد میکنه و نهایتا بیست دقیقه ای بیشتر نگذشته که سوباش، حاضر شده و کوله به پشت، بالای سر ما وایساده و در جواب، میخوای بریِ من، میگه که با ساچین داریم میریم مهمونی ولی هنوز تا هشت، نیم ساعتی فرصت هست...
بدون اینکه حتی بپرسم چه مهمونی ای، برمیگردم سر بحث قبلی...
ساعت که هشت رو نشون میده، بلند میشم برم که اونام بتونن به مهمونیشون برسن که ساچین میپرسه مگه نمیای تو؟ تعجبم کاملا مشهوده لابد که سوالش به سوال بعدی بند میخوره: مگه نمیدونی که امشب گودبای پارتی الکهاندروه؟
یه چیزای مبهمی میاد تو ذهنم که الکهاندرو تو آخرین جلسه ی پرزنتش برای دپارتمان یه حرفایی زده بود از رفتن و اما ندیده بودم ایمیل پابلیکی از اون دست که مرسوم بود و معمول که گودبای پارتیشو خبر بده...
نهایتا از تعجب که درمیام با گفتن خوش بگذره میرم سمت کامپیوترم که به کارام برسم که ساچین که انگار از چیزی که تو ذهن من میگذره، کاملا آگاهه، توضیح میده که ایمیلی در کار نبوده و فقط یه اعلام عمومی در فیسبوک بوده و همه دعوتن و حالام پاشو بریم، لازمم نیست زیاد بمونیم، منم شاید بعد نیم ساعت برگردم، فقط بریم که ببینیمش و خداحافظی کنیم...
توضیحاتش به اندازه ای منطقی هست که قانع بشم و راه بیفتم...هر سه تامون به سمت محل جشن میریم درحالیکه اون دوتا همچنان دیوانه بازی هاشونو ادامه میدن و منم بعد یک هفته ی پرماجرا و طوفانی، حالا از ته دل میخندم...
رسیدنمون به محل جشن مصادف میشه با زمانیکه الکهاندرو داره بیرون از ساختمان، تلاش مصرانه ای!! میکنه برای روشن کردن باربیکیو در اون هوای پر سوز...
سلامی و خوش و بشی و تعارف میکنه که نوشیدنی تونو از اینجا بردارین و برین تو، اینجا هوا سرده و خودش مشغول میشه به گریل کردن سوسیس هایی که در دستجات منظم چیده شدن کنار دستش...
منطقا ترکیبِ غریبِ آب سیب و گیلاس رو بخاطر طعمِ شناخته شده ی آب پرتقال یا حتی هلو کنار نمیزارم و اما بعدا اعتراف میکنم که مثل خیلی از زمانهای دیگه توی زندگیم اشتباه کردم..
راست میگفت که داخل بهتره چون این میز پر از خوراکی همون داخل بود!!! و خوب منم که خیلی از رفتن الکهاندرو ناراحتم، حسابی سوگواری میکنم!!!
اون کاسه ی حاوی مواد سبز، سالاد اووکادوه که توش پیازچه و گوجه هم داره و بسیار خوشمزه ست و این پنیر، گوجه، زیتونهای به سیخ کشیده شده هم البته که حس خوبی میبخشند!!!
نهایتا این پارتی منجر میشه یه تجربه ی یک سری خوراکی جدید و کشف اینکه پاتریک یه دختر کوچولوی بانمک سه ساله داره و گفتن خدا نگهداری همراه با یه عالمه آرزوهای خوب برای الکهاندرو...
هرچند این پسر آرژانتینی که پست داکش رو اینجا گذرونده رو من زیاد ندیدم و با هم ارتباطی نداشتیم، اما دورادور هم که بود باز خوب بود و مهربون و همین فراموش کردنش رو حتی اگه غیرممکن نکنه، سخت میکنه حتما...
هر جا که هست، مسیرهای پربرکت، ارزانی قدمهاش...
+ نوشته شده در ۱۳۹۶/۱۲/۱۶ ساعت 1:39 توسط Baraneee
|