همان جایِ دیگر...

فرصت باقیمونده از نور و روشنایی، وسوسه ی انکار ناپذیریه برای رفتن به زیارتگاه دوم:
Sankt Ottilien Kapelle
انگار یه چپل کوچیک باشه تو دل جنگل های بلک فارست و مسیری که باید پیاده پیموده بشه
قبلا کلوس مسیر و دسترسی ها و مدت های هرکدوم رو برام دراورده و فرستاده و حتی آخرشم اضافه کرده که آخرهفته قراره خیلی سرد باشه و شاید بهتر باشه بزاری یه وقتی که هوا کمی بهتر باشه و اما اگه خواستی و رفتی حتما کفش مناسب هایکینگ و لباس گرم داشته باش...
اتوبوس، قطار و تراموا و باز هم اتوبوسی دیگه، منو به نزدیکترین فاصله ی ممکن از چپل میرسونن و اما اینجا دیگه اخر خطه و حالا همون اولش پیاده روی تو جاده ای کنار رودخونه ست و بعد اما منتهی میشه به هایکینگ و تپه نوردی از راهی باریک، باز شده درمیانه ی درختان سر به آسمان کشیده ی جنگل سیاه...
نقشه یکساعت پیاده روی رو نشون میده و اما من اونقدر اشتباه میرم و اونقدر برمیگردم و مسیر عوض میکنم که دوبرابر اون زمان رو صرف میکنم تا در جایی که نمیدونم کجاست وسط جنگل و لابلای بوته های تمشک وحشی که تیغ هاشون تمام دستم رو زخم میکنن و کاپشنم رو نخ کش، گیر کنم...

از درون شیشه هم زیبا بود...

منظره ای از کلیسا در شیشه ی مغازه ی روبرو...

قرض نمیدهند شانه هایشان را؟

زیبایی ش را نهایتی نیست این کلیسا، چه در سقف و چه در کف.‌‌..
این ستونها اما بر دوش فرشتگان حمل میشد انگار...
کاش فرشته ای هم دوشش را کمی قرضِ بارِ دلگیری های من میداد...

اگر این جایگاه گفتن ست...

این اگر جایگاه خطابه باشد، من هم برای زدن بسیار دارم،

حرف...

مسیحی و آغوش مریمی...

این هم مسیحی و آغوش مریمی و فرشتگانی صف در صف...

تمام عناصر که جمع باشند...

میگویند شمع بخاطر داشتن چهار عنصر تشکیل دهنده ی هستی:
آب(روان بودن به هنگام گرم شدن)، خاک(موم)، باد(دود)و آتش(شعله)
استجابت دعا را نزدیکتر میکند...

چونان که کتابی مصور...

نمایی از سقف که پره داستان بود، پره رنگ، پره حرف..‌.
چونان که کتابی مصور...

روح تمام الهه های باستان...

دستگیره فلزی در که با فشاری اندک باز میشه، نفسم حبس میشه برای اینهمه زیبایی و شکوه...
انگار روح تمام الهه های یونان باستان حلول کرده باشند در این تکه از زمین...

و بالاخره، کلیسا...

پای در زمین و دست به آسمان، شکوه بی مانندش به سختی در قاب دوربینم جا میگیره...

ایستگاه اشتباه که پیاده شوی...

بالا میرم از مسیر پر شیبی که منطقا باید با اتوبوس میرفتم و اما پیاده شدنم به اشتباه یه ایستگاه قبل از هدف، اونم این ایستگاه خیلی حیاتی!!! باعث میشه تا مجبور بشم تمام این مارپیچِ زیبا رو تا محل کلیسا پیاده قدم بزنم که ناگفته پیداست، نه تنها سخت نیست که همون چیزیه که من به خاطرش امروز شال و کلاه کردم...

کدام سرما را میگویم؟

وقتی میگم بالای کوه بود و سرد بود، دقیقا از چی حرف میزنم!!!

و باز هم چشم اندازی چشم گیر...

همون پهنه ی سفید، وصل میشه به بخشی که شاید تنها تفاوتش در اضافه شدن رنگ سبز، به مجموعه ی رنگهای قبلی بود، سبزی از اون دست که درختان همیشه سبز Black Forest بودن...

چشم اندازی به وسعت بی نهایت...

اینم چشم انداز وسیع سفید آبیِ روبروش...

اولین چشم انداز...

بالاخره بعد از نیم ساعت چرخیدن تو مغازه ها و کوچه های نزدیک و سرک کشیدن به همه چیز و همه جا، اتوبوس میرسه و باهاش رهسپار مسیری میشم که چیزی حدود نیم ساعت دیگه از وقتم رو میگیره و اما اونقدرها اون جاده سحر داره درون خودش که زمان رو به پارامتری بیهوده تبدیل کنه توی ذهنم...
و این تصویر میشه اولین نگاه من به کلیسای بزرگ و معروف سنت پیتر...

کل شهر در یک نگاه...

اینم کل شهر در یک نگاه... نقش همون ابسترکت مقاله رو داشتن این کارت پستال ها...

نوشت افزار...

نوشت افزاری هم اگرمیخواستی، گم میشدی میان نوع ها و رنگ ها و قیمت ها...حکایت همان از شیر مرغ تا جان آدمیزاد بود...

و کارتی دیگر...

چندتایی بودن رنگها و طرح هاشو و اما همگی مقید بودن به همون اصل سادگی و زیبایی...

کارت عروسی...

حتی کارتِ عروسی هم داشت، اونم ساده و زیبا، بدون اونهمه زلمزیمبو و آویز و قاب و ...

فلامینگو...

این فلامینگو هم به تنهایی کلکسیونی از فلامینگو هاست...
پی نوشت: داخل فلامینگو رو به دقت ببینید، میتونین بشمرین که چندتا فلامینگو دور هم جمع شدن برای ایجاد این تصویر...

این سه تا اما...

این سه تا اما بیخیال تر و سرخوش تر مینمودن...

دستمال سفره...

دستمال سفره هایی با رنگها و طرح های مختلف...
انگار هویجِ کافی نخورده بود...

دلت که تنگتر شده باشد و گیرتر...

هفته ی گذشته همین روز بود، درست همین روز که من به سرم زد، نه اینکه قبلا نزده باشه، نه ولی تا حافظه م کار میکنه به این شکل نزده بود...
خسته میشم از ابهام گنگ هزار و یک چرا در ذهنم و به سیم آخر میزنم...
اینکه میگم سیم آخر واقعا آخرین بود و سیمشم خاردار...
تمام خودم رو میزارم زیر پاهام و کاری رو میکنم که شاید باید خیلی وقت پیش میکردم... یادم میاد خواهرم داستانی گفته بود از مربی شناشون:
اسمش سیمین بود، جلسه ی اول شنا بود و خوب طبیعتا بچه ها با ترس و لرز و همون کناره های آب، چسبیده به دیواره های استخر، فقط دست و پایی تو آب تکون میدادن و هنوز جرات کندن و رها شدن در آب رو نداشتن...
همون جلسه ست که سیمین به بچه ها میگه میدونین من چجوری شنا یاد گرفتم؟ و خوب پر واضحه که جواب منفیه، پس ادامه میده:
همون اولین بارِه تجربه ی آب، به خودم گفتم سیمین یا میپری تو ۴ متری یا هیچوقت شناگر ماهری نمیشی
و پریدم...
داشتم خفه میشدم که اومدن بیرونم کشیدن و نجاتم دادن و اما یاد گرفتم...
نه شنا، که نترسیدن از آب رو...
بعدها کلی تمرین کردم و زمان برد تا شنا یاد بگیرم اما نترسیدن از آب، اولین و پررنگ ترین بایدِ موجود تو این مسیر بود ...
حالا و اینجا، منم شده بودم سیمینی که خودم رو پرت کرده بودم جایی در میانه ی عمیق ترسم...
کسی مجبورم نکرده بود، میتونستم ادامه بدم، میتونستم بازم با اون حجم سوال ادامه بدم و اما انگار خستگی زورش چربیده بود به لوجیک و زمانی به خودم اومده بودم که در عمیقِ ۴ متری دست و پا میزدم، بی حتی غریق نجاتی...
یک هفته ی سخت و طافت فرسارو گذرونده بودم...سکوت پیشه کرده بودم و با هیچ کس نگفته بودم از تمام فشاری که روی ذهن و بعدم جسمم بود که کسی رو تدبیری بر این خودکرده نبود...
قرار بود هفت شب باشه، هفت شب و هفت قصه و اما نشده بود، هرچط تلاش کرده بودم نتونسته بودم که زیر بار رفتارهای توهین امیز، هفت شب رو به سلامت طی کنم و بعد پنجمین قصه، بریده بودم...بعد قصه ی پنجم دیگه اونقدر دلگیریم سنگین شده بود که پاره کرده بود تمام بندِ محافظه کاری رو...
حتی نتونسته بودم یه خداحافظی باشکوه رو رقم بزنم، از اون دست که همیشه توی ذهنم بود...
پس بسنده کرده بودم به خدانگهداری محقر و یک آرزوی خوب، اونهم از پس دریا دریا دلگیری...
حالا حالم شده بود بیماری که توده ای رو از بدنش خارج کردن و اما جای خالی ش رو یادشون رفته پر کنن...
تو شهر میگشتم با یک حفره ی خالی، یک حفره خالی به بزرگی دلم...
اونقدری از خودم میدونستم که بعد این هفته و اتفاقات غریبش، تنها چیزی که آرومم میکنه ساعتها پیاده روی ه پس برنامه ی مسافرتی کوتاه رو میریزم، به کوتاهی یکساعت از شهر...
قبلا با کلوس در موردش حرف زدیم و تمام جزییات مسیر و ساعتهای رفت و امد و حتی ساعتهای باز بودنش رو باهم سرچ کرده بودیم و منطقا نباید مشکلی وجود میداشت...

و صبح باز به عادت هرروزِ این هفته، حجم عریض و طویل دلگیری، بیدارم میکنه و حتی پیش از باز شدن چشمام، تمام اتفاقات گذشته، برای هزارمین بار در ذهنم رژه میرن و زهرشون تازه میکنه طعم تلخ کامم رو.‌‌..
با خودم میگم کاش میشد از سیمین بپرسم اگه پریدی تو قسمت عمیق و ولی هیشکی نجاتت نداد چی؟ اونوقت نترسیدن از آب به کجایِ کارِ آدمِ مرده میاد؟ کاش کسی پرسیده بود ازش، زنده باشی و بترسی بهتره یا یه مرده ی بی باک؟
با خودم خیلی کلنجار میرم تا این افکار رو مثل پرده های اتاقم، کنار بزنم و فعلا گیره کنم به حاشیه ی ذهنم تا بعدا شاید آروم آروم حل بشن...
بعد یه صبحونه ی مفصل که میدونم ناهار و احیانا شامم هم خواهد بود، کوله مو برمیدارم و عازم سفر میشم، به قصد آروم کردن ذهنم...
اولین مقصد Sankt Peter ه و اولین ایستگاه Kirchzarten که خوب باید نیم ساعتی رو اونجا پرسه بزنم تا اون اتوبوس مخصوص بیاد...در جهت هدر ندادن این فرصت، وارد یه مغازه ی همه چی فروشی همون نزدیک میشم و عکسهای زیر، میشن همون نیم ساعتِ انتظار ...

و اما این طرف میز...

اینم طرف دیگه ی میز که تو تصویر قبلی جا نگرفته بود و حاوی شیرینی های خوشمزه ای بود که وِنِسا، دختر هندی تدارک دهنده ی اصلی جشن، درستشون کرده بود، در واقع قسمت اصلی ماجرا اینور میز بود...

خداوند نگهدارش باد...

از صبح که منتطر یه تعداد کاردیومیوسایت تنبل باشی که مهاجرت کنن به اون جایی که قراره قلب رو تشکیل بدن، نتیجه ش میشه اینکه میبینی شده عصر ساعت شیش و هفت و اما هنوز که هنوزه، هیچ خبری حتی از وجودِ خودشونم نیست چه برسه به مهاجرت و این داستانا...

برای همینم عزا میگیری که حالا چه گِلی به سرت بگیری که اینجا همون جاییه که بهش میگن کیش و مات!!!
چرا که نمیتونی بزاریشون تو انکوباتور با دمای ۲۸ درجه چون تا الان تو یه انکوباتور با دمای ۲۳ بودن و این تغییر دمایی ناگهانی میشه همون شوک دمایی که این سلولها بهش حساسن...
از طرفی اگه بزاریشون تو همون ۲۳ درجه بمونن، حالا حالاها رشد نمیکنن و دقیقا یه زمانی در نیمه های شب میرسن به اون سنی که باید برسن و تو نیستی و صبح هر چقدرم که زود بیای ولی بازم over ان و این یعنی که آزمایشت همه هیچ...حتی نیم ساعت به نیم ساعتم که بخوای دمای انکوباتورو بالا ببری که مثلا سلولها نفهمن و زودتر رشد کنن بازم چندین ساعت لازمه که خوب پر واضحه چیزی همون کمی قبل نصفه شب میشه دوباره...

خلاصه که چاره ای نداری جز اینکه بزاری تو همون ۲۳ بمونن و به خودت دلداری بدی که تا حالا کمی موندن و دیرتر برگشتن به خونه علت مرگِ کسی گزارش نشده!!!

با خودم میگم حداقل میرم بالا تو آفیس، هم روشنتره، هم میتونم کارای کامپیوتریمو انجام بدم و کسی چه میدونه شاید بچه ها هم بودن و از این تنهایی دراومدم...
یه چنتا ایمیل میفرستم اینور اونور و میخوام تمرکز کنم روی درست کردن فایل تزریق هام که ساچین و سوباش سر و کله شون پیدا میشه..‌.
سوباش همکلاسی و رفیق گرمابه گلستان ساچینه و از زمانِ همون مستر کذایی، هم دانشگاهی بودن و اصلا اینجور که میگن، بخاطر ساچینه که سوباش برای این دانشگاه و این لب و این موضوع اپلای کرده و یه بار که پروفسور شاختروپ نپذیرفته تش، باز اما از رو نرفته و

انقدر اپلای کرده و منتطر مونده تا بالاخره بپدیرتش و بتونه بیاد تو همون دانشگاه و همون آزمایشگاه و دقیقا همون پروژه ای کار کنه که ساچین داره کار میکنه...

حالا باهمن و خوشحالن و ساچین همه چیزو بهش یاد میده و باهمدیگه پروژه رو پیش میبرن...

وارد آفیس میشن و از همون بدو ورودشون شروع میکنن بلند بلند هندی حرف زدن که پرواضحه هیچ جایی برای تمرکز من روی کارم باقی نمیزاره و هر چقدرم که با کلافگی نگاهشون میکنم، انگار نه انگار...

نهایتا شروع میکنن به انگلیسی موضوع صحبت رو برای من تعریف کردن و چون موضوع کاملا کمدیه، کار روی فایل اکسل، لابلای خنده های بی وقفه مون گم میشه..‌.

برای ادامه ی داستان ساچین نیاز به دونستن یه سری نکات مبهم دارم و همین میشه دلیلِ اینکه بگم ساچین کمی زمانِ خالی داری چند تا سوال بپرسم و اونم که هیچوقت "نه" تو کارش نیست، میگه go ahead

از من سوالهای مداوم و از ساچین جوابها و توضیحات صبورانه و این وسط پارازیت ها و اینتراپت هایی که سوباش به شوخی ایجاد میکنه و نهایتا بیست دقیقه ای بیشتر نگذشته که سوباش، حاضر شده و کوله به پشت، بالای سر ما وایساده و در جواب، میخوای بریِ من، میگه که با ساچین داریم میریم مهمونی ولی هنوز تا هشت، نیم ساعتی فرصت هست...
بدون اینکه حتی بپرسم چه مهمونی ای، برمیگردم سر بحث قبلی...
ساعت که هشت رو نشون میده، بلند میشم برم که اونام بتونن به مهمونیشون برسن که ساچین میپرسه مگه نمیای تو؟ تعجبم کاملا مشهوده لابد که سوالش به سوال بعدی بند میخوره: مگه نمیدونی که امشب گودبای پارتی الکهاندروه؟

یه چیزای مبهمی میاد تو ذهنم که الکهاندرو تو آخرین جلسه ی پرزنتش برای دپارتمان یه حرفایی زده بود از رفتن و اما ندیده بودم ایمیل پابلیکی از اون دست که مرسوم بود و معمول که گودبای پارتیشو خبر بده...
نهایتا از تعجب که درمیام با گفتن خوش بگذره میرم سمت کامپیوترم که به کارام برسم که ساچین که انگار از چیزی که تو ذهن من میگذره، کاملا آگاهه، توضیح میده که ایمیلی در کار نبوده و فقط یه اعلام عمومی در فیسبوک بوده و همه دعوتن و حالام پاشو بریم، لازمم نیست زیاد بمونیم، منم شاید بعد نیم ساعت برگردم، فقط بریم که ببینیمش و خداحافظی کنیم...
توضیحاتش به اندازه ای منطقی هست که قانع بشم و راه بیفتم...هر سه تامون به سمت محل جشن میریم درحالیکه اون دوتا همچنان دیوانه بازی هاشونو ادامه میدن و منم بعد یک هفته ی پرماجرا و طوفانی، حالا از ته دل میخندم...
رسیدنمون به محل جشن مصادف میشه با زمانیکه الکهاندرو داره بیرون از ساختمان، تلاش مصرانه ای!! میکنه برای روشن کردن باربیکیو در اون هوای پر سوز...

سلامی و خوش و بشی و تعارف میکنه که نوشیدنی تونو از اینجا بردارین و برین تو، اینجا هوا سرده و خودش مشغول میشه به گریل کردن سوسیس هایی که در دستجات منظم چیده شدن کنار دستش...
منطقا ترکیبِ غریبِ آب سیب و گیلاس رو بخاطر طعمِ شناخته شده ی آب پرتقال یا حتی هلو کنار نمیزارم و اما بعدا اعتراف میکنم که مثل خیلی از زمانهای دیگه توی زندگیم اشتباه کردم..‌

راست میگفت که داخل بهتره چون این میز پر از خوراکی همون داخل بود!!! و خوب منم که خیلی از رفتن الکهاندرو ناراحتم، حسابی سوگواری میکنم!!!

اون کاسه ی حاوی مواد سبز، سالاد اووکادوه که توش پیازچه و گوجه هم داره و بسیار خوشمزه ست و این پنیر، گوجه، زیتونهای به سیخ کشیده شده هم البته که حس خوبی میبخشند!!!

نهایتا این پارتی منجر میشه یه تجربه ی یک سری خوراکی جدید و کشف اینکه پاتریک یه دختر کوچولوی بانمک سه ساله داره و گفتن خدا نگهداری همراه با یه عالمه آرزوهای خوب برای الکهاندرو...
هرچند این پسر آرژانتینی که پست داکش رو اینجا گذرونده رو من زیاد ندیدم و با هم ارتباطی نداشتیم، اما دورادور هم که بود باز خوب بود و مهربون و همین فراموش کردنش رو حتی اگه غیرممکن نکنه، سخت میکنه حتما...
هر جا که هست، مسیرهای پربرکت، ارزانی قدمهاش..‌.

به یورو که باشد...

ناقابل ست و
اما به یورو که باشد، تبدیل که بشود، آنهم خدای نکرده به تومان، آنوقت ست که دیگر باید فرغون آورد برای حمل بهایش...
از ریال که دیگر نگویم که صفرهایش از حوصله ی من و وقت شما خارج ست...
مثلا همان بالایی، همان که هیچ ندارد الا یک کفی و کمی رویه و یک بند نازک بعنوان تزئین!!، همان عزیز را اگر با پول رایج کشورمان بخواهی از آن خودش کنی، چیزی حدود ۶۹۰ هزار تومان برایت آب خواهد خورد‌....
شمارا نمیدانم و اما من ترجیح میدم پابرهنه باشم و پاهایم انرژی زمین را جذب کنند، هم مفیدترست و هم سالمتر و هم مقرون به صرفه تر...

باغ وحشی بود در نوع خودش...

این بخش از ساختمانشان، باغ وحشی بود خود به تنهایی...
از همانها که میشود گفت: بگردید ببینید چند حیوان می یابید...
خوب بگردید، خوب و درست...
چون حداقل ۶ تا رو باید بتونید ببینید...

نگهبانی می داد...

 

نگهبان خانه بود و با دقتی وصف ناپذیر اوضاع را پائیده نگه میداشت...

دسته ای دیگر از گل ها...

این هم دسته ای دیگر از همان نوع، ساختاری مشابه با تنها جزئیاتی نه چندان محسوس، همان اسکلت وحشی و در هم تنیده، همان رنگ های بکر و بی لعاب و همان قارچهای درختیِ سفید با رگه های چوبی رنگ...

فرشته ای که خود خواب فرشته ای دیگر می دید...

این فرشته ی کوچک هم به بیخیال ترین شکل ممکن، در رختخوابِ الیافش آرمیده بود و شاید خود، خواب فرشته ای دیگر را میدید...

برگهای سوزنی شکل...

چیدمان برگهای سوزنی، به گونه ای بود که شکل یک موج رو تداعی میکرد، موجی آرام و کم عمق...