میرم و تکیه میدم به میز تا شاید میز بشه عصا کش سنگینی من و حال غریبم. عسل بعد از نگاهی طولانی، نگاه برمیگیره و مشغول نوشتن میشه، انگار که حدیث مفصل خونده باشه. دستان هنوز لرزونمو محکم می چسبونم به میز تا لرزششون رو پنهون کنم. یکی دیگه از بچه ها که همکار بقیه نیست و کارمند همون ارگانی هستش که کلاسهارو برگزار میکنه، با شک و تردید نگاهم میکنه و باز سرشو پایین میندازه به نوشتن. کمی میگذره تا به میزانی آروم بشم که بتونم به همون خانم بگم یه دونه پروپورانولول دارین بهم بدین؟ از صبح کمی دچار تنش شدم!!! و خوبه که نمی پرسه چه تنشی تا من لال بشم دوباره...

جواب مثبتش لبخند رو به لبانم برمی گردونه و دستم رو دراز می کنم به گرفتن صفحه قرصی که به طرفم دراز شده و خدارو  شکر میکنم که بیش از یه دونه قرص توش موجوده چون بعید به نظر میرسه که با یکی، این حال الان و این لحظه من به احسن الحال تغییر کنه...

اولی رو با جرعه ای از نسکافه موجود تو لیوانم میدم پایین تا حدود ده دقیقه بعد فقط کمی احساس آرامش بهم بده. وسط اون هاگیرواگیره که ساناز سوالی می پرسه و من با درماندگی، اون ذهن ضعیف و ناتوان رو مجبور میکنم تا تمام توانشو به کار بگیره بلکه جوابی درخور بیابه برای سوال مطرح شده، پشت سرش یکی دیگه و باز هم یکی دیگه...خدای من چرا نمی بینن و نمی فهمن که من الان اسم خودمم یادم نمیاد چه برسه به اینکه یادم بیاد اون نکات گرامری که ازشون سوال طرح کردم چی هستن. با تمام توانم ولی می جنگم، برای کمی تمرکز و هوش و حواس بیشتر، حتی اگه اندکی باشه...

قرص اول ماموریت خودشو انجام داده و ذهن زیر صفر منو به حواشی صفر سوق داده و بعد حدود 15 دقیقه، این قرص دومه که با جرعه دیگه ای از نسکافه راهی معده م میشه تا اونجا باز بشه و با باز شدنش، آرامش و سکون رو به مغز ضعیفم تزریق کنه...

این دومی اما حالمو تا حد زیادی خوب میکنه و لرزش دستانم که دیگه فقط به میزانی محدود وجود دارن و شاید فقط این خودمم که احساسش میکنم و کسی از بیرون، یعنی خیلی بیرون تر از خودم نمیتونه متوجه اون بشه. سوالات بچه ها رو با طمانینه جواب میدم و سعی میکنم لبخندی ابلهانه بزنم به یک جفت گوی درخشان که گاهی سر از روی برگه بر میداره و بهم خیره میشه با هزار سوال که نه، شاید با هزار جواب...

شاید 40 دقیقه ای طول می کشه تا بچه ها دل بکنن از برگه هاشون که دیگه تقریبا هر کدومو چند باری با هم جواب دادیم!!! و برگه هارو تحویل بدن و وسایلشونو جمع کنن و آماده رفتن بشن و من، منی که باز از فکر کسی که اون پایینه و باز چشم خواهد دوخت به لبهای بی جونم در پی یافتن جواب سوالش، مرتعش و لرزان میشم...

عسل که خداحافظی میکنه، دست زبانم نمیره به گفتن خدانگهدار که اگه میشد و میتونستم، از دامنش می آویختم که نرو، تو یکی نرو...ولی دم فرو میبندم و با همون لبخند مذکور میگم خدا نگهدارت...

رفتن عسل باعث میشه به خودم بیام که قراره تنهایی با پدیده ای که الان منتظره، روبرو بشم و همین فکره که دوباره دستم رو میبره سمت ورقه قرص و سومین حجم کوچک آرامش بخش رو به لرزش دست و صدام پیشکش میکنم و از تو راهرو هم لیوانی آب سرد آبسردکن رو همراهش میکنم تا شاید کمی از تعجب معده م رو از دریافت این حجم قرص بکاهم...

کمی معطل میکنم تا سومی به مقصد برسه و وسایلو جمع میکنم به قصد پایین. به سالن پایین که میرسم، بچه ها هنوز اونجا دارن با پرسنل اون ارگان حرف می زنن و من اما چشمانم به دنبال چیزی دیگه هستن که نمی یابمش. لب تاپ رو به همراه دیگر وسایل روی مبلی رها می کنم و یله میدم روی مبل تا کمی ارامش بخرم برای این لحظه های بی قراری و آشوب...

با بی خیالی تصنعی، از خانم دیاری سوال میکنم در مورد دکتر شهراد و اینکه قرار بود صحبت کنیم که جواب می شنوم که اون تو اتاق، با رییس مرکز جلسه دارن و همین میشه که نفس حبس شده مو با پوفی میدم بیرون و امیدوارانه و البته با دلتنگی بسیار می پرسم پس دیگه لازم نیست باهاشون صحبت کنم و سوال متعاقب بعدی که من میتونم برم؟ و کی میتونه میزان دلتنگی منو از پشت این سوال به ظاهر ساده حس کنه که بنظر میرسه دیگه نمیتونم ببینمش و البته که جواب خانم دیاری تمام محاسبات منطقی و غیر منطقی ذهنمو بر هم میزنه با گفتن این جمله که نه، گفتن کمی صبر کنین تا جلسه شون تموم بشه و بعد شمارو میبینن...

حس های متناقضی که میان و اما تنها تشکری از میون لبهای بیجونم به بیرون می خزه و باز می افتم رو مبل و سعی میکنم ریتم تنفسم رو جوری تنظیم کنم که ضربان قلبم رو که به شدت افزایش یافته کمی تقلیل بده و ثانیه هایی که می گذرن و در باز میشه...

......

میگویند از دل برود هر آنکه از دیده برفت...ولش کن، مردم حرفهای پوچ بسیاری برای گفتن دارند...