بسی و بسیاری دلخراش بود...

دلخراش تر از این صحنه هم مگر هست که بزرگ خانواده ای، سایه بان سری، نان آوری، پدری، رفته باشه و زنی مونده باشه و کودکانی خرد که تنها راهِ رفع و یا شایدم تشدید دلتنگیشون، اومدن بر سر مزار پدر باشه و بوسه بر سنگی سرد بجای صورتش...

پدری که حالا فقط عکسیه در قابِ مجسمه ای خاکستری، درست همرنگ روزهای خانواده ی بر جا مانده...

بانوی سر در گریبان...

این یکی هم چاره ی بیچاره رو در سکوت و رضا دیده بود و پناه بردن به خدا و کتابش و اما نتونسته و شایدم نخواسته که عمق غم و بیحوصلگی شو پنهون کنه...
چین و واچین لباس پرچین و شکنش و مژه های ظریف و حالت غمگینِ لبهاشم که بگیم خوب شده دیگه، تندیسگره دستش خورده و بصورت اتفاقی خوب دراومده، هیچ حرفی برای حاشیه ی پر نقش و نگار و خمیدگی و تورفتگی چادرش، نمیمونه منطقا....

و آنگاه مرد...

اینکه کدوم عزیزشو از دست داده بود که چنان ایستاده میگریست رو نمیدونم و اما فقط میدونم اونقدری دل ادم رو بدرد میوورد، گریه ی بی صداش که من مدتی رو روبروش بایستم و پابپای غمش، غصه م بگیره و آرزو کنم که شادی یک دفعه ای دلِ پیرمرد رو درنورده...
فقط بیاین یه لحظه به این فکر کنیم که دکمه ها و جا دکمه ها، جیبها و جلیقه ای که پیرمرد زیر کتش پوشیده، همه و همه از سنگ تراشیده شده ن نه پارچه و پلاستیک و ...اونوقت شاید حال منو بهتر درک کنین که چرا بعد از دیدن هر مجسمه، ناخوداگاه به سمتش میرفتم و یه تقه بهش میزدم!!!

بانوی گریان...

نفسمون حبس میشه به دیدنِ این بانوی گریان با اینهمه موهای افشان!!!
بهم حق بدین که بعد چند دقیقه بُهت از این حجم از ظرافت و دقت توی ساخت و پرداخت تار به تار این موها، من احساس نیاز کنم که برای هزارمین بار رو به خواهر، بگم: یعنی این واقعا از سنگه؟؟ و قبل از شنیدن هر جوابی اما، خودم برم برای تست کردن و اطمینان حاصل کردن از صحت و سقم جنسش!!!

راهی دیگر!!!

یکی هم بیاد گزینه ی ساده تر اما بیشرمانه تری می افته:
رشوه!!!
شاید که صدای جیرینگ جیرینگ سکه های طلا، گوش فرشته ی مرگ رو به شنیدن التماس به زندگیِ فرد باز کنه و برقشون چشمهای پیام آور مرگ رو فروببنده از ستاندن جانش..
پی نوشت اینکه: حتم دارم که فردِ آرمیده در این آرامگاه یا ایرانی بود یا هندی یا یکی از همین نشنالیتی های آشنا که چنین گزینه ای به ذهنش خطور کرده بود!!!

زیباترینِ رقص ها...

نمیدونم فرشته ی مرگ که بسراغت بیاد، چه واکنشهایی محتمل و یا بهتر بگیم، ممکنه...
ولی اینجا کسی هست که چاره رو در رقص با فرشته ی مرگ میبینه...
هنوز هم که هنوزه نفهمیدم به امیدِ فراره یا نشان از عمقِ رضایت و پذیرشش داره...
نگاره یDance with Death

 

داستان از این قرار بود...

داستان چرایی وجودِ این حجم از خلاقیت اما از این قراره که در اون برهه از زمان، ژنوا مرکز یادگیری و آموزش در ایتالیاست و به این بهانه، اصلاح طلبان و بورژویست های متمولی رو به خودش جذب کرده که در پیِ آرزوی جاودانگی داشتن برای کارها و خدماتشون و البته که موفقیت های اخلاقی شون، به دامن هنر مجسمه سازی چنگ میزنن که پیشینه ای کهن داره در این کشورِ هنر و معماری. و همین میشه که با هزینه هایی نه چندان سهل و ساده، تصویر دلخواهشون رو به دستانِ اعجازگرِ تندیس گران میسپارن تا بعدها و بعدترهای رهسپار شدنشون به دنیای دیگه، رهگذران به تماشای اون تصاویر بر سرِ مزارشون بنشینن...

چونان گرگی رها شده در میان گله ای گوسفند، سه تا عاشقِ هنر مجسمه سازی و این غوغای بی بدیلِ مجسمه ها...
نمیدونیم کجا بریم و کدوم یکی رو اول ببینیم و کدوم دیگری رو اول تر...کجارو عکس بگیریم و کجارو فیلم و مدام از یه گوشه صدای یکیمون بلنده که: وایییییییی اینجارووووو بچه ها بیاین اینجااااا
و اینجوریه که سکوت گورستان رو صدایِ بهت و هیجانِ ما در می نورده...
چنان با ظرافت ساخته شده ان و طوری به جزئیات دقت شده که بسختی در باور آدم میگنجه که بشه از دلِ سختِ سنگ چنان اشکالی دراورد...
اوایل بقدری باور نمیکنم که یکی یکی باید لمسشون کنم و گاها تقه ای بهشون بزنم تا مطمئن بشم که واقعا سنگه!!!
انگار خودِ خودِ آدمها هستند با تمام ظرافتشون: فرهای ریز موها، چین های ریز و درشت اندامهای مختلف، ناخنها و کناره هاشون، حتی برامدگی های مفاصل انگشتان پا و اینها فقط تا جاییه که مربوط به جسم و اندامه و اگه از اون فراتر بریم تازه میرسیم به لباسها و پتو بالشت هایی که بعضا جسم فرد متوفی بر اونها آرمیده...
نقوش و آویزها و چین های لباسها و شالها و کلاهها و کفش ها و کیف ها و ...هم حتی اگه روح از تنت به در نکنه، حالات چهره و دستها و چشمها و لبها و غم و ترس موج زننده در تمام اعضا و جوارحشون، حتما اینکار رو میکنه...
همگی متفق القولیم که اینها نه یک مجسمه ی عادی که انگار خودِ خودِ آدمها هستن، با تمام ظرایف و لطایف و احساساتشون...
در واقع شاید این همون رازیه که این جارو اینهمه خواستنی میکنه:
اینجا، همه چیز زنده ست، در منتهی الیه ترین حالتِ ممکن...

تنها یکی از باله ها...

حالا که سنگین ترین چیزی که همراهمونه، شیشه های متنوع السایزِ آب معدنی ایه که همسرخواهر از اتاقک کناری خریده تا دیگه از هر لحاظ مجهز باشیم و تا چند ساعتی خیالِ بازگشت نکنیم، رهسپار بال ها و در واقع قسمت همکف میشیم و سرک کشیدن به پانتئون و صعودِ از اونهمه پله رو موکول میکنیم به آخرین مرحله...

تنها یکی از یک عالمه بالی که همگی به شاهراه اصلی و میدان Faith منتهی میشدند...
راهرویی طویل با سقفی گنبدی و گورها و مجسمه هایی در دو سمت که با فاصله ای منظم و مشخص، از گورها و مجسمه های بعدی قرار گرفته بودن...

میدان ایمان...

محوطه ی بزرگ و وسیع گورستان که صدها گور دست به دست هم داده ن تا طرح بال در بال اون رو ایجاد کنن...
و در مرکزی ترین نقطه ی تمام بالها، مجسمه ی Faith قرار داره با بک گروند پله های فراوانی که به معبد پانتئون ختم میشن، همون ساختمانی که در واقع تقلیدیه از پانتئون "رم"...دو مجسمه ی مرمرین ایوب پیامبر و اِرمیای پیامبر(پیامبر زاری کننده) که در دو سمت ورودی پانتئون تعبیه شده، شاید نشان از قداست این معبد باشه برای تمام ادیان، چه مسیحی چه یهودی...
طراحی این گورستان و تدارکش برمیگرده به سال ۱۸۳۵ که یک معمار شهری بنام Carlo Barabino عهده دار انجام این مهم میشه و اما دست تقدیر، طراح گورستان رو پیش از دیگران به کام گور میکشه...
کارلو، همون سال در اثر شیوع وبای گسترده ای که در شهر اتفاق میوفته، چشم از جهان فرومیبنده تا به این بهانه، پروژه به دستیار و شاگردش، Giovanni Battista Resasco سپرده بشه و اون ساخت این مجموعه رو در ۱۸۴۴ دوباره شروع بکنه و نهایتا در دومین روز اولین ماهِ ۱۸۵۱، درهای گورستان به روی میهمانان خاک باز بشه و در همون روز افتتاحیه هم، ۴ نفر بطور همزمان در اینجا برای همیشه آرام بگیرن....

بال میگشاییم...

حالا وقتشه که فارغ از بندِ هر نگرانی ای، پر بکشیم بسوی همون جایی که بعدها و حتی بعدتر ها و شاید بشه گفت خیلی بعدترهاشم، هیچ مکان دیگه ای نمیتونه گوی سبقت رو در زیبایی و موندگاری توی ذهن ما، ازش بگیره الا "رم" که خوب خداوندگار هنره و الهه ی اعجاب و اعجاز و بقول میکاییل: همینه که میگن تمام راهها به رم ختم میشن!!!

و اینک گورستان...

ادامه ی داستان خانُمُگ (قبرستان مجسمه های ژنوا):
انصاف بدین، شما بجای من بودین، اونقدری محو و ماتِ این کلیسا نمیشدین که گذر یه زمان بیست دقیقه ای که تازه اونم بخاطر زود رسیدن اتوبوس، دو دقیقه ش کم شده و تقلیل پیدا کرده به ۱۸ دقیقه، رو احساس نکنین؟ تازه در نظر بگیرین که این نمای بیرونشه و شمارو از اون همه نقش و نگار و آب و رنگی که داخلش بود هیچ خبری نیست که نیست...

به هر حال شده بود اونچه که نباید میشد و دیگه نه بد و بیراه گفتن های فاش و آشکار مفید فایده بود و نه اون حجم وسیع شرمندگی رو توان تغییر حقیقت تلخِ رخ داده بود...

تنها دستان پربرکت یک معجزه میتونست اون روز فرصت دیدن قبرستان رو به ما هدیه بده و اما اون عصرگاهِ گرم و بی حوصله، درست همون گاهیه که معجزه ای کوچیک از لابلای دستان خداوندی شوخ و شنگ، به بیرون میخزه و راهش رو به قبرستان مجسمه ها پیدا میکنه و همونجا میشینه به انتظار مسافران خسته ای که قراره ساعتی بعد با کوله باری سنگین از راه برسن...

اینبار اما از جاهامون تکون نمیخوریم مبادا که اتوبوس به هر دلیلی بی دلیلی زودتر بیاد و اما باز بی ما بره...زمان انگار که کش بیست سانتی شلوارهای مامان دوز، چنان کش میاد که حس میکنم بارها و بارها میخوره توی صورتم تا نو به نو بیادم بیاره که این من بودم که باعث و بانی این تاخیرِ نابجا شده م...

بالاخره میاد زمانیکه هر سه مون باهم بگیم که بچه ها اومددددد!!! و همزمان کوله هارو به دوش بکشیم و اماده به جنگ وایسیم کنار خط ترمز اتوبوسها، مبادا که ما رو نبینه!
اونقدری شلوغ و پر هیاهو هست داخل اون اتاقک متحرک که به سختی یه دونه صندلی پیدا میشه برای نشستن و تازه اونم جهتش برعکسِ جهت حرکت اتوبوس هست و این یعنی نارضایتی کاملِ من که به نشستنِ برعکس تا حد و حدود مبسوطی، آلرژی دارم و جدیدا دچار سرگیجه هم میشم، طوریکه دیده شده با تمام علاقه ای که به ته نشین شدن روی صندلی، هرجا و همه جا، دارم، اگه صندلی مستقیم و در جهتی نیابم، بعضا حاضرم تمام مسیر رو، ایستاده، به تماشای مناظر بیرون از پنجره ها بپردازم و اما روی صندلی های برعکسِ جهت دچار یاس فلسفی و حالت تهوع نشم...

کوله م اما سنگین تر از اونه که وسوسه ی این صندلیِ خالی رو رد کنم و قبل از اینکه یکی از اون هزار نفرِ ایستاده در وسط اتوبوس راهشو به سمت و سوی اون صندلی کج کنه، سعی میکنم خودم رو جا بدم تو قاب اون چند سانت در چند سانت صندلی!!!

استرس باز بودن یا بسته بودنِ مقصد بحدی قوی و گزنده هست که من تمام مسیر رو متوجه ی مناظر عبورکننده ی بیرون نباشم و زمانی به خودم بیام که یه جایی که بنظر خارج از محدوده ی شهر و سکونت میاد و نه حالا چنان که بیابونهای ایران خشک و بی آب و علف، اما در نوع خودش خالی از سبزی و هیاهوی زندگی، پیاده میشیم و راهمون رو به سمت دیوارهای بلندی در منتها الیه اون سمتِ خیابون پیاده روی میکنیم...

ورودیِ محوطه ی بزرگی که پیش رومونه، مزین شده به اتاقک هایی در دو سمت که یکی بنظر فقط محلی برای یخچال های بزرگیه که حاوی قوطی های آب و آب میوه ای هستن که با قیمتی حدودا دو سه برابرِ قیمت واقعیشون!!! اماده ی خالی کردن جیب توریست های تشنه ای هستن که تو اون هیاهویِ گرمای ایتالیا، به اینجا و این اتاقک پناه میارن در جستجوی خنکای آبی و آشامیدنی ای...
سمت دیگه اما اتاقکی بزرگتر رو در بر گرفته و دو تا دختر موبلوندِ ایتالیایی رو که فارغ از تمام آتشی که از آسمان و زمین میباره، در هوای خنک اتاقک، به حرف و خنده مشغولن...

سلامی به انگلیسی و امید که اونقدری از این زبان بین المملی بدونن که بتونن مرهمی باشن برای سیل سوالات و متعاقبا هم درخواستهای ما!!!

دختری که کت و شلوار تیره رنگ و اداری ش، پیش از جواب سلام دادنش، نشون از کارمند اینجا بودنش داره، به سمتمون میاد و باب حرفی باز میشه که تا نیم ساعت بعدش هم ادامه پیدا میکنه...

ورودمون رو به اینجا و کلا به ژنوا و عقبتر اما، به ایتالیا، تبریک میگه و کمی هم در باب زیبایی و اعجاب این مکان توریستی صحبتهایی میداره و اما یه جایی همون اوایله که در جوابِ استرسِ نه پنهان، که کاملا پیدای ما در خصوص زمان بسته شدن دربهای قبرستان، با لبخندی که چاشنی حرفهاش میکنه، خیالِ ناآروم مارو اینجوری آروم و تخت میکنه که:
شانس اوردین!!! چون امروز بخاطر یه مراسم، دربها سه چهار ساعت دیرتر از موعدِ همیشگی بسته میشن...
و من باز هم ایمان میارم
که
هنوز دستان جهان از معجزه خالی نشده...

لطفِ خوشِ دختر بحدی اطمینان بخش هست که راه رو برای حیاتی ترین درخواستِ متعاقب این گروه سه نفره باز کنه و خوب بعد از راحت شدن خیالمون از پارامترِ زمان، حالا نوبت نگران بودنمونه از سنگینی وسایلی که به جورِ صاحبخونه ی بی مسئولیتمون، روی دستِ کتف و کولمون موندن و بی تعارف بگم که کشیدنشون در تمام طول و عرض اون حیطه ی پهناورِ گورستان، یه چیز ناشدنیه...

به دقیقه نمیکشه کل سوالی که با لحنی سرشار از درخواست، از طرف من بیان میشه و جواب مثبت دختر که در لایه ای از احترام و مهربونی پیچیده شده که: حتما، وسایلتونو بیارین بزارین گوشه ی این اتاق...
و شونه هایی که از بندِ کوله پشتی رها میشن و کتف و کولی که حالا بعد از ساعتها، طعم خوشِ بی بند و باری رو به تجربه میشینن!!!
پی نوشت اینکه: این بی بند و باری، هیچگونه ارتباطی، حتی غیرمستقیم و نامحسوس هم، با آن نوع بی بند و باری نداشته و منظور نویسنده تنها، رهایی از تعلقِ کوله پشتی ای به وزنِ سرب می باشد!!!

 

بازم کیوی ه...

یعنی اگه با رسم شکل و بصورت اظهر من الشمس مشخص نکرده بودن و تمام رو و زیر و کنارش ننوشته بودن، محالِ ممکن بود بتونم باور کنم که این بافتِ پوستیِ خیلی سبز که رنگش بیشتر به پوست گردو میکشید با این جثه ی فندقی ش، از خاندان نه چندان دوست داشتنیِ کیوی ه...

واقعا چراااا؟؟؟

کسی میدونه چرا آلمانیا فندق دوس ندارن؟؟!!

زوکینی پاکستانی...

اونقدری زوکینی رو دوست ندارم که بدونم یا بخوام که بدونم و یا اصلا برام مهم باشه دونستنِ اینکه زوکینی هم میتونه بسته به ملیتش، شکل ها و یحتمل، طعم های متفاوتی داشته باشه...
طبق معمول، رفتن به مغازه ی آریانا، همراهه با رویت میوه ها و صیفی جات جدیدی که هیچ جای دیگه ای شانس آشنایی باهاشون رو پیدا نخواهی کرد...

سالادی از نوع ماکارونی...

بعد از اختراع سیب زمینی سرخ کرده، جایزه ی بهترین و کاربردی ترین خوراکیِ دنیا، منطقا میرسه به کاشفِ سالاد ماکارونی که در عین توجه به سادگی و کوتاهی زمانِ پخت، این همه خوراکی خوشمزه رو باهم ترکیب کرد تا الان و اینجا، من یه اپشن دیگه ای به جز سیب زمین سرخ کرده و آب پز، برای خوردن داشته باشم...

علاوه بر اون، دستمون رو هم برای ایجاد طیف وسیعی از نواوری ها و بدعت ها، باز گذاشت...

وانیل و دیگر هیچ...

اینم هیجانِ کشفِ چیستاییِ یک چیز تازه، برای اونایی که مثل من تا حالا تو عمرشون وانیل رو بصورت زنده و کامل ندیدن!!!
این سیخِ نه چندان طویل، همون موجود خوب و خوشمزه ایه که عطر اهورایی ش، حضورش رو برای پخت تمام کیک ها و شیرینی ها ضروری و بی جایگزین میسازه...

شنیده بودم که خیلی عزیزه!!!
اما نمیدونستم دقیقا چقدر...
حالا ولی میدونم،
به اندازه ی ۴ یورو!!!

باورش و از اون بدتر، پذیرشش شاید سخت باشه که چند سانتیمتر سیخ خشک، با این وضعیت فاجعه ی واحد پولمون، چیزی حول و حوش ۶۰ هزار تومن برای آدم آب بخوره و اما مگه کم داریم از این چیزای عجیب غریب این روزها!!!

مینی کیوی...

نمیدونم اگه بهتون بگن که در مورد چیستاییِ این فسقلی هایِ با شکل هایی نه کاملا هماهنگ حدسی بزنین، چند درصد احتمال داره که کیوی حتی جزو آخرین حدس هاتون باشه؟؟!!!

باورش سخت هم اگه نباشه، دستِ کم، راحت هم نیست که این قرمزی ها، مینی کیوی هستن...

تنها دقایقی در شهر...

http://s9.picofile.com/file/8338339242/video_2018_09_26_22_04_36.mov.html

اگه زمانی برای چند دقیقه پیاده روی تو شهر رو به خودت هدیه بدی، گاها میتونی چیزهایی رو کشف کنی که نه تنها خالی از لطف نیستن که حتی یه جور باحالی عجیب و غریب هستن، درست مثل همین ساز و موسیقیِ بسیار گوشخراش اما جالب...