ادامه ی داستان خانُمُگ (قبرستان مجسمه های ژنوا):
انصاف بدین، شما بجای من بودین، اونقدری محو و ماتِ این کلیسا نمیشدین که گذر یه زمان بیست دقیقه ای که تازه اونم بخاطر زود رسیدن اتوبوس، دو دقیقه ش کم شده و تقلیل پیدا کرده به ۱۸ دقیقه، رو احساس نکنین؟ تازه در نظر بگیرین که این نمای بیرونشه و شمارو از اون همه نقش و نگار و آب و رنگی که داخلش بود هیچ خبری نیست که نیست...
به هر حال شده بود اونچه که نباید میشد و دیگه نه بد و بیراه گفتن های فاش و آشکار مفید فایده بود و نه اون حجم وسیع شرمندگی رو توان تغییر حقیقت تلخِ رخ داده بود...
تنها دستان پربرکت یک معجزه میتونست اون روز فرصت دیدن قبرستان رو به ما هدیه بده و اما اون عصرگاهِ گرم و بی حوصله، درست همون گاهیه که معجزه ای کوچیک از لابلای دستان خداوندی شوخ و شنگ، به بیرون میخزه و راهش رو به قبرستان مجسمه ها پیدا میکنه و همونجا میشینه به انتظار مسافران خسته ای که قراره ساعتی بعد با کوله باری سنگین از راه برسن...
اینبار اما از جاهامون تکون نمیخوریم مبادا که اتوبوس به هر دلیلی بی دلیلی زودتر بیاد و اما باز بی ما بره...زمان انگار که کش بیست سانتی شلوارهای مامان دوز، چنان کش میاد که حس میکنم بارها و بارها میخوره توی صورتم تا نو به نو بیادم بیاره که این من بودم که باعث و بانی این تاخیرِ نابجا شده م...
بالاخره میاد زمانیکه هر سه مون باهم بگیم که بچه ها اومددددد!!! و همزمان کوله هارو به دوش بکشیم و اماده به جنگ وایسیم کنار خط ترمز اتوبوسها، مبادا که ما رو نبینه!
اونقدری شلوغ و پر هیاهو هست داخل اون اتاقک متحرک که به سختی یه دونه صندلی پیدا میشه برای نشستن و تازه اونم جهتش برعکسِ جهت حرکت اتوبوس هست و این یعنی نارضایتی کاملِ من که به نشستنِ برعکس تا حد و حدود مبسوطی، آلرژی دارم و جدیدا دچار سرگیجه هم میشم، طوریکه دیده شده با تمام علاقه ای که به ته نشین شدن روی صندلی، هرجا و همه جا، دارم، اگه صندلی مستقیم و در جهتی نیابم، بعضا حاضرم تمام مسیر رو، ایستاده، به تماشای مناظر بیرون از پنجره ها بپردازم و اما روی صندلی های برعکسِ جهت دچار یاس فلسفی و حالت تهوع نشم...
کوله م اما سنگین تر از اونه که وسوسه ی این صندلیِ خالی رو رد کنم و قبل از اینکه یکی از اون هزار نفرِ ایستاده در وسط اتوبوس راهشو به سمت و سوی اون صندلی کج کنه، سعی میکنم خودم رو جا بدم تو قاب اون چند سانت در چند سانت صندلی!!!
استرس باز بودن یا بسته بودنِ مقصد بحدی قوی و گزنده هست که من تمام مسیر رو متوجه ی مناظر عبورکننده ی بیرون نباشم و زمانی به خودم بیام که یه جایی که بنظر خارج از محدوده ی شهر و سکونت میاد و نه حالا چنان که بیابونهای ایران خشک و بی آب و علف، اما در نوع خودش خالی از سبزی و هیاهوی زندگی، پیاده میشیم و راهمون رو به سمت دیوارهای بلندی در منتها الیه اون سمتِ خیابون پیاده روی میکنیم...
ورودیِ محوطه ی بزرگی که پیش رومونه، مزین شده به اتاقک هایی در دو سمت که یکی بنظر فقط محلی برای یخچال های بزرگیه که حاوی قوطی های آب و آب میوه ای هستن که با قیمتی حدودا دو سه برابرِ قیمت واقعیشون!!! اماده ی خالی کردن جیب توریست های تشنه ای هستن که تو اون هیاهویِ گرمای ایتالیا، به اینجا و این اتاقک پناه میارن در جستجوی خنکای آبی و آشامیدنی ای...
سمت دیگه اما اتاقکی بزرگتر رو در بر گرفته و دو تا دختر موبلوندِ ایتالیایی رو که فارغ از تمام آتشی که از آسمان و زمین میباره، در هوای خنک اتاقک، به حرف و خنده مشغولن...
سلامی به انگلیسی و امید که اونقدری از این زبان بین المملی بدونن که بتونن مرهمی باشن برای سیل سوالات و متعاقبا هم درخواستهای ما!!!
دختری که کت و شلوار تیره رنگ و اداری ش، پیش از جواب سلام دادنش، نشون از کارمند اینجا بودنش داره، به سمتمون میاد و باب حرفی باز میشه که تا نیم ساعت بعدش هم ادامه پیدا میکنه...
ورودمون رو به اینجا و کلا به ژنوا و عقبتر اما، به ایتالیا، تبریک میگه و کمی هم در باب زیبایی و اعجاب این مکان توریستی صحبتهایی میداره و اما یه جایی همون اوایله که در جوابِ استرسِ نه پنهان، که کاملا پیدای ما در خصوص زمان بسته شدن دربهای قبرستان، با لبخندی که چاشنی حرفهاش میکنه، خیالِ ناآروم مارو اینجوری آروم و تخت میکنه که:
شانس اوردین!!! چون امروز بخاطر یه مراسم، دربها سه چهار ساعت دیرتر از موعدِ همیشگی بسته میشن...
و من باز هم ایمان میارم
که
هنوز دستان جهان از معجزه خالی نشده...
لطفِ خوشِ دختر بحدی اطمینان بخش هست که راه رو برای حیاتی ترین درخواستِ متعاقب این گروه سه نفره باز کنه و خوب بعد از راحت شدن خیالمون از پارامترِ زمان، حالا نوبت نگران بودنمونه از سنگینی وسایلی که به جورِ صاحبخونه ی بی مسئولیتمون، روی دستِ کتف و کولمون موندن و بی تعارف بگم که کشیدنشون در تمام طول و عرض اون حیطه ی پهناورِ گورستان، یه چیز ناشدنیه...
به دقیقه نمیکشه کل سوالی که با لحنی سرشار از درخواست، از طرف من بیان میشه و جواب مثبت دختر که در لایه ای از احترام و مهربونی پیچیده شده که: حتما، وسایلتونو بیارین بزارین گوشه ی این اتاق...
و شونه هایی که از بندِ کوله پشتی رها میشن و کتف و کولی که حالا بعد از ساعتها، طعم خوشِ بی بند و باری رو به تجربه میشینن!!!
پی نوشت اینکه: این بی بند و باری، هیچگونه ارتباطی، حتی غیرمستقیم و نامحسوس هم، با آن نوع بی بند و باری نداشته و منظور نویسنده تنها، رهایی از تعلقِ کوله پشتی ای به وزنِ سرب می باشد!!!
+ نوشته شده در ۱۳۹۷/۰۷/۰۵ ساعت 0:16 توسط Baraneee
|