سیکل های خواب و بیداری...


اصلا سه شنبه از بس که خودش بلاتکلیف و آویزونه، همه چیزشم زمخت و دوست نداشتنی ه، نمونه شم همین اجبار برای صبح زود بیدار شدن و بعدشم بدوبدوهای متعاقبش برای سرموقع رسیدن به journal club(جلسه ای که حضور کلیه دانشجویان و اساتید دپارتمان توش الزامیه و برای من اما الزامش، یه جورایی سفت و سخت تره که اگه کل دپارتمان هم منو معاف کنن، مکس اما نمیپذیره که من شرکت نکنم!!!) ، اونم کله ی سحر!!!
امروز دیگه اما از اون روزاست که فقط خود خدا باید بخیرش کنه که بلافاصله بعد جرنال کلاب، قراره lab meeting(جلسه ی گروه خودمون) رو داشته باشیم و عصرشم قراره برای اولین بار برای مراقبت از جلسه ی امتحان بچه های مدیکال برم...

اصلا سه شنبه از بس که خودش بلاتکلیف و آویزونه، همه چیزشم زمخت و دوست نداشتنی ه، نمونه شم همین اجبار برای صبح زود بیدار شدن و بعدشم بدوبدوهای متعاقبش برای سرموقع رسیدن به journal club(جلسه ای که حضور کلیه دانشجویان و اساتید دپارتمان توش الزامیه و برای من اما الزامش، یه جورایی سفت و سخت تره که اگه کل دپارتمان هم منو معاف کنن، مکس اما نمیپذیره که من شرکت نکنم!!!) ، اونم کله ی سحر!!!
امروز دیگه اما از اون روزاست که فقط خود خدا باید بخیرش کنه که بلافاصله بعد جرنال کلاب، قراره lab meeting(جلسه ی گروه خودمون) رو داشته باشیم و عصرشم قراره برای اولین بار برای مراقبت از جلسه ی امتحان بچه های مدیکال برم...

من اما حتی قبل از زنگِ آلارم ساعتم چشمام باز میشن و دیگه هم به هیچ ترتیبی بسته نمیشن. حتی دونستنِ این نکته که امروز، روز سختی در پیش دارم و باید کمی آسودگی اندوخته کنم برای لحظه های بی آرامشِ پیش رو، باعث نمیشه خوابِ گریخته به چشمام برگرده و همینه که کلافه قید این نیم ساعتِ بیشتر رو میزنم و پامیشم...
نهایتا مقادیری زودتر از اونچه که باید، میرسم به دم ساختمون شماره ۱۹ که محلِ برگزاری جرنال کلابه. در همون حال که نونی رو که سر راه از غوه گرفتم گاز میزنم به عوض صبحونه ی نخورده، درو امتحان میکنم ببینم باز میشه یا باز باید منتظر یکی از بچه های همون ساختمون بمونم.

گذشتن از اون در مقدمه ایه برای عبور از هزار و یک درِ بعدی ای که باید با فشار بازشون کنم تا برسم جلوی سالن سمینار که همون مقصد و مقصودِ امروزه...
ساچین تنها موجود ذی حیاتیه که اون دور و بر دیده میشه و بنا به دوستی ای که بینمون شکل گرفته و البته که پایه و اساسش نیازِ این روزهایِ منه به دانشِ وسیعِ اون، سلام میکنم و پشت بندشم با خنده میپرسم: چرا عصبی بنظر میرسی؟ استرس داری؟

البته که انتظار ندارم جواب سوالم مثبت باشه چرا که ساچین با اون حجم اطلاعات از همه چیز و همه جا و زبان انگلیسی ای که حتی پیش تر از زبان مادری آموخته، و نهایتا با عادتی که به خوندن و فهمیدن مقالات متعدد در روز داره، کوچکترین مساله ای با این ارائه نمیتونه داشته باشه و اما پرسیدنم از اون جهته که چیزی در ساچینِ امروز و اینجا متفاوته انگار...

اصلا سه شنبه از بس که خودش بلاتکلیف و آویزونه، همه چیزشم زمخت و دوست نداشتنی ه، نمونه شم همین اجبار برای صبح زود بیدار شدن و بعدشم بدوبدوهای متعاقبش برای سرموقع رسیدن به journal club(جلسه ای که حضور کلیه دانشجویان و اساتید دپارتمان توش الزامیه و برای من اما الزامش، یه جورایی سفت و سخت تره که اگه کل دپارتمان هم منو معاف کنن، مکس اما نمیپذیره که من شرکت نکنم!!!) ، اونم کله ی سحر!!!
امروز دیگه اما از اون روزاست که فقط خود خدا باید بخیرش کنه که بلافاصله بعد جرنال کلاب، قراره lab meeting(جلسه ی گروه خودمون) رو داشته باشیم و عصرشم قراره برای اولین بار برای مراقبت از جلسه ی امتحان بچه های مدیکال برم...

من اما حتی قبل از زنگِ آلارم ساعتم چشمام باز میشن و دیگه هم به هیچ ترتیبی بسته نمیشن. حتی دونستنِ این نکته که امروز، روز سختی در پیش دارم و باید کمی آسودگی اندوخته کنم برای لحظه های بی آرامشِ پیش رو، باعث نمیشه خوابِ گریخته به چشمام برگرده و همینه که کلافه قید این نیم ساعتِ بیشتر رو میزنم و پامیشم...
نهایتا مقادیری زودتر از اونچه که باید، میرسم به دم ساختمون شماره ۱۹ که محلِ برگزاری جرنال کلابه. در همون حال که نونی رو که سر راه از غوه گرفتم گاز میزنم به عوض صبحونه ی نخورده، درو امتحان میکنم ببینم باز میشه یا باز باید منتظر یکی از بچه های همون ساختمون بمونم.

گذشتن از اون در مقدمه ایه برای عبور از هزار و یک درِ بعدی ای که باید با فشار بازشون کنم تا برسم جلوی سالن سمینار که همون مقصد و مقصودِ امروزه...
ساچین تنها موجود ذی حیاتیه که اون دور و بر دیده میشه و بنا به دوستی ای که بینمون شکل گرفته و البته که پایه و اساسش نیازِ این روزهایِ منه به دانشِ وسیعِ اون، سلام میکنم و پشت بندشم با خنده میپرسم: چرا عصبی بنظر میرسی؟ استرس داری؟

البته که انتظار ندارم جواب سوالم مثبت باشه چرا که ساچین با اون حجم اطلاعات از همه چیز و همه جا و زبان انگلیسی ای که حتی پیش تر از زبان مادری آموخته، و نهایتا با عادتی که به خوندن و فهمیدن مقالات متعدد در روز داره، کوچکترین مساله ای با این ارائه نمیتونه داشته باشه و اما پرسیدنم از اون جهته که چیزی در ساچینِ امروز و اینجا متفاوته انگار...

این روزها و حتی شبها هم، تنها چیزی که نمیتونم از خودم انتظار داشته باشم، نوشتن متوالی و پشت سرهم وقایعه که چنان همه چیز درهم تابیده که به دندان هم باز نمیشه چه برسه به دستهای خسته ای که آزارهای بی انتهای مکس، خسته ترشون هم میکنن...
از همون روز و همون جرنال کلاب میخوام بگم و ساچینی که کمی متفاوت مینمود...
در جواب "استرس داری؟" ِ من، برمیگرده به همون بی خیالی ای که دیفالتشه در واقع و شونه ای بالا میندازه که "نه، اصلا"...
و ادامه ش اما اینه که:
خواب آلودم هنوز، آخه سیکل های خوابمو کامل نکرده م...

سیکل های خواب رو با چنان بهتی تکرار میکنم که مجبور میشه با مقدار مشابهی تعجب سوالمو با سوال جواب بده که: نگو که نمیدونی سیکل خواب و بیداری چیه!!!

من اما، سیکل خواب و بیداری رو ممکنه ندونم ولی این سیکل پرسش و باز پرسش و بعدم شرمِ ناشی از این حجم بی انتهایِ ندونستن رو دیگه خیلی وقته که خوب میدونم و میشناسم...

جواب "نه متاسفانه م" رو شاید حتی ساچین نمیشنوه که انگار به جای گفتن، زمزمه کردم باشمش و اما به عادت همواره، شروع به توضیح میکنه که:
سیکل خواب ۹۰ دقیقه ست و این یعنی که در طول شب، ما چندین تا از این سیکل ها باید داشته باشیم تا خوابمون کامل باشه و معمولا اولین ها از این چند تا عمیقترن و بعدی ها اما سطحی تر و ...حالا اگه به هر دلیلی این ۹۰ دقیقه بشکنه و بیداری اتفاق بیفته، فرد حس سنگینی و رخوت بهش دست خواهد داد...

هنوز اونقدری فرصت داریم که کمی بیشتر برام توضیح بده و بگه که:
ولی عواملی هم هستن که روی این سیکل های خواب و بیداری اثر میزارن و از اون جمله نوره که خوب موجب بیداری میشه و اتفاقا از آزاردهنده ترین مواردشونم هست...
هورمون ملاتونین از جمله هورمونهای اصلی دخیل تو تنظیم این چرخه ست که یکی از کارایی که نور میتونه انجام بده، تاثیر گذاشتن رو همین هورمونه...

بعضی از طول موجها تاثیر تنظیمی منفی دارن روی این هورمون و در واقع باعث ساپرس(مهار) اون میشن و نتیجه شون میشه همون که من دوست ندارم: بیداری!!!
در عوض هر عاملی که به بالارفتن میزان این هورمون کمک بکنه، مدت زمان خواب رو افزایش میده...

هنوز دارم به جمله های قبلی فکر میکنم که ساچین به عادت این اواخر و به قول خودش، در جهتِ وادار کردن من به فکر کردن و بیشتر خوندن و باز هم خوندن، سوالش رو اینطوری مطرح میکنه:
حالا بگو چرا خوردن شیر قبل از خواب باعث خواب طولانیتر و راحت تر میشه؟

خیلی مغزم رگ به رگ نمیشه برای یافتن ارتباطی احتمالی بین شیر و مقدار این هورمون و اما سوال متعاقب رو میدونم که جوابی نخواهم داشت:
چرا شیر باعث افزایش این هورمون میشه؟

علیرغم تمام حس خجالتی که باید داشته باشم و دارم اما میگم یه راهنمایی کوچولو هم نمیخوای بکنی؟
و جوابش اما کوچیکتر از اونه که انتظارشو دارم:
این هورمون یه اسم دیگه هم داره، پیداش کن!!!

باز کردن صفحه ویکی پدیا و یافتن
N-acetyl-5-methoxy tryptamine
کمتر از یک دقیقه طول میکشه و اما معما هنوز به قوت خودش باقیه...

از این اسم چی دستگیرت میشه؟
در واقع چیزی دستگیرم نشده بود و ولی این جوابی نیست که بشه به ساچین داد و امیدوار بود که عصبانی نشه، پس بجای جواب، فقط زل میزنم به صفحه ی مانیتور موبایلمو و اون اسم طولانی و به انتظار معجزه میشینم...
"قراره جواب از تو صفحه ی مانیتورت بیاد بیرون که اینجوری میخکوبش شدی؟"
این جمله ی ساچینه که نگاه منو از صفحه ی ویکی پدیا میکنه و دوباره با شرمِ ندونستن مواجه میکنه...

اینبار اما بیحوصلگی امانمو میبره که میگم خوب نمیدونم ساچین، آخه چه انتظاری داری از من؟

-انتظارم اینه که صبورتر از این باشی و یه کمم به خودت زحمت فکر کردن بدی!!

-ای بابا، آخه " اِن استیل فایو متوکسی تریپتوفان ببخشید تریپتامین" چه فکری داره که من بکنم؟

در جواب تمام کلافگی من اینبار ساچین میخنده و میگه: همینه، داری بهش نزدیک میشی...یه بار دیگه بگو همینو که گفتی...

- چی بگم؟ اسمشو؟

- عینِ جمله ی قبلیتو تکرار کن دوباره...

- خوب گفتم:
اِن استیل فایو متوکسی تریپتامین...

- نه این عین جمله ی قبلت نیست، اون موقع یه اشتباه داشتی!!!

- خوب اشتباه خوندم، اسمش شبیه تریپ...وایییییییی، تریپتوفان!!!
ناخواداگاهه بهم زدن دستام که انگار بزرگترین پدیده ی بیولوژی رو کشف کرده باشم و سرتکون دادن ساچین به نشونه ی تاسف هم چیزی از شادی م کم نمیکنه...

دلیل شیرین خلقت...

شک ندارم یه روز بالاخره خدا اعتراف میکنه که تمام داستان خلقت سرِ همین بوده...

آگاو...


از اونجایی که کنجکاوی (البته از نوع خفیف و محترمانه ش) تو کار این آلمانیا، در اکثر موارد منجر به کشف موارد جالبی میشه، اینبار با دیدن اوته که بعد عمری غذای هوم مِیدشو (غالبا برای خوردن ناهاری مختصر و پیاده روی ای کوتاه، یکساعت وقت ناهارش رو عازم رستورانی در مرکز شهر میشه) ، اورده تو آشپزخونه که بخوره، ظرف غذامو برمیدارم و میرم صاف میشینم روبروش و میگم میشه اینجا پیشت بشینم؟

و خوب بدیهیه که اوته با اون حجم مهربونی و رابطه خوبی که بینمون حاکمه، قرار نیست جواب این درخواست دوستانه رو با "نه" بده...
لبخند پهن شده ش رو که اضافه میکنه به
Sure, that would be nice...
برای من کافیه تا همونجا فرود بیام...

ساختار و بافت غذاش اونقدری برام سوال برانگیز هست که بعد از صحبتی کوتاه از همه جا و همه چیز، دست آخر تاب نیارم و بگم، ببخشید ولی میشه بپرسم غذات چیه؟

و این زن مهربون و پر حوصله که حضورش در اون بحبوهه ی مشکلات عدیده ی من با مکس و پریسکا سر یادگیری تکنیک ها، بیشتر رنگ و بوی معجزه داشت تا واقعیت، با همون لحن آروم و مادرانه ش شروع میکنه به توضیح و متعاقبشم به سرچ کردن کلماتی که اون انگلیسیشو نمیدونه و من هم آلمانیشو نمیفهمم..‌.

کم کمک معنی تمام لغات و عبارات کشف میشن و مضمونشون میشه: مخلوطی از دانه های مختلف که باهم دیگه و با کمی آب، پخته میشن و دست آخر هم با قطعاتی میوه مخلوط میشن. البته که اسم هیچکدومشون تو ذهنم نمونده و این اما خدشه ای وارد نمی آره به اکتشاف نکته ای جدید که نوشتن تمام این ماجرا بخاطر همون بود:
Using Agav leaves as a natural sweetener
(استفاده از برگهای گیاهِ آگاو بعنوان یه شیرین کننده ی طبیعی)

این گیاه رو خوب در ذهن دارم اونم فقط و فقط بخاطر نمونه های غول پیکر و باشکوهی که ازش تو سفرهای گاه بگاهیِ شمال دیده بودم و بعدها تو دوران لیسانس، اسمش رو از واحد گیاهان زینتیِ استاد سلیمی یادگرفته بودم...

اصلا اما بخاطر نمیارم حتی شنیدنِ این نکته که این گیاه قابلیت شیرین کنندگی داشته باشه...
حالا اما به این حرفِ اوته، با سرچی کوتاه، یه عالمه مطلب میبینم در وصف خوبی ها و بعضا هم حتی، مضرات این شیرین کننده ی طبیعی...

بهار و صدای پای قدمهایش..

بهار رو اگه از روی تقویم هم گمش کنی، باز دستش از پشت جاده هایِ به گل فرش شده، رو میشه...

اندر محاسن دفاع...

در مجموع میتونم بگم، دفاع، بهترین چیز دنیاست، هم برای مدافع که راحت میشه و آسوده و هم برای اطرافیانش!!!
پی نوشت: روز دفاع دکترای Milena بود و اینو قبل از شنیدن از بچه ها، از سینی سینی خوراکی های خوشمزه ای که روی میز آشپزخونه بود فهمیدیم!!!

یک صحنه ی خیلی همینجوری...

یک صحنه ی خیلی همینجوری از یک لحظه ی خیلی همینجوری و اما حاصلش، به دلِ خودم حداقل خیلی میشینه...

الن و گل هاش...

وقتی تو دانشکده "Elen" داشته باشی، هر روز میتونی منتظر دیدن یه نوع گلِ جدید با یه دیزاین جدید، روی میز آشپزخونه تون باشی...

دیزاین درب ورودی...

اینجوری یه عکس خونه میکشی رو شیشه ی در ورودیت، اسم خودتو و همسرت بعنوان ستون های محکم خانواده و پایه های نگه دارنده ی همه چیز
و
طبقه ی بالا، اسم دردانه هایی که در واقع حاصل تمام حدود ۳۰ سال زندگی مشترکت هستن: یاکوب و آنا...

مزرعه ی گل...

احیانا اگه هوس گل طبیعی کرده باشی، میتونی از اینجا قیچی برداری، بری تو این مزرعه ی گل کوچیک، بنا به سلیقه ت، لاله یا نرگس بچینی و بعد بیای، باز برحسب انتخابی که داشتی، ۵۰ یا ۲۰ سنت به ازای هر شاخه بپردازی...
با این اوضاع وخیمی که بازار ارز تو ایران داره و اینکه حتی نمیدونم تو این لحظه که دارم مینویسم، یورو به چه قیمتی رسیده، نظری در مورد مناسب بودن یا نبودن قیمت هر شاخه گل به پول خودمون ندارم، ولی به پول اینجا، اصلا قیمت بالایی محسوب نمیشه.

هوا، هوای پرستش بود...

اصلا خودِ این هوا و فضا پرستیدن داشت، خدای اون کلیسا که دیگه هیچ...

باز هم کوخنی دیگر...

Streuselkuchen

اِشتغوزِل کوخن، برخلاف اسمِ سفت و سختش، خودش اما نرم و ملایم بود و با اون قوری چای سیاه، ترکیب بی نظیری میساخت...
یکی دیگه از انواع کیک هایی که در کنار داگما و میکائیل در یکی از هفته های گذشته، تجربه ش میکنم...
اشتغوزل رو که میدم دمِ گوگل ترنسلیت اینو بهم تحویل میده: crumble
بعد اونو باز میدم به دیکشنری و سرانجامِ این پروسه میشه: خرده، خرد شدن...
داگما البته توضیح داده بود که اسمش برگرفته از خرده هاییه که روش پاشیده شده...

و اما امنیت حسی ست ناگفتنی...

حضور منو به هیچ هم نگرفته بود حتی...
میخوام بگم احساس امنیت موج میزنه اینجا!!!

بیشتر به شوخی می مانست...

انگار خدا هم شوخیش گرفته بود...
جعبه ی مداد رنگی هاشو برداشته بود و پاشیده بود تو دلِ آسمونی که هنوز چشماش خیس خیس بود...