جشن میبارد...

از جای جای زمین و آسمونِ این شهر جشن میباره...

شادی که رنگ دار بشود...

رنگها و ماسکها، وقتیکه با صداهای تند و دیوانه وار طبل و شیپور در هم آمیخته بشن، حاصلش میشه یه جمع شاد و فارغ از دنیا که به روش خودشون مناسبت پیش رو رو جشن گرفتن...با غوغاشون، مردم هم به دورشون جمع شده ن و همنوایی میکنن...
پی نوشت: چند روزی جشن فست ناخت بود و از در و دیوار شهر رنگ و موسیقی و خنده میریخت، هرچند که دیگه تموم شده و من عکسهارو با تاخیر میذارم و البته که دلیلم کاملا موجه ه: پراگرس ریپورت..‌.
چهل روز پیش از جشن بزرگ ایستر(یا به قول خودشون، اویستر، دوره ی روزه داریه و این جشن فست ناخت، به سه چهار روز پیش از شروع این روزه ی چهل روزه، گفته میشه...یعنی زمانیکه فرصت دارن به جشن و شادی و نوشیدن و خوردن تمام اون چیزهایی بپردازن که بعدا قراره به مدت چهل روز، ازش محروم باشن...

البته روزه شون هم در نوع خودش زیباست، یعنی آزادی حتی در روزه داریشون هم دیده میشه طوریکه هر کسی آزاده برای چیزی روزه بگیره که فکر میکنه بهش معتاد شده یا مصرفش به بدنش آسیب میزنه، حتی در اصل و اساس گرفتن یا نگرفتن این روزه هم کاملا آزادن و کسی، فرد دیگه ای رو به جرم خوردن مثلا شیرینی جلوی فرد دیگه ای که روزه ی شیرینی داره، نمیگیره تا به زورِ تنبیه و شلاق، به بهشت ببره!!!
یکی روزه ی نوشیدنی الکی میگیره و دیگری، روزه ی شیرینی، یکی روزه ی گوشت و یکی دیگه شاید حتی روزه ی قهوه!!!
مال پریسکا اما شیرینیه، از بس که این دختر عاشق شیرینی و از اون بیشتر اما، شکلاته...

فسناخت باران شده بود...

این گربه هم فست ناخت بارون شده!!!

آن شب ِ سخت...

وقتیکه شب پرزنتت باشه و در حالیکه از شدت سردرد و بیخوابی رو به موت باشی و دو هفته ی تمام، لحظه به لحظه روی پروژه ی جدیدت و ارائه ش کار کرده باشی و اما درست همین لحظه های آخر از شب آخر، یک عالمه کارکشن و ادیت رو دستت گذاشته باشن...اونوقت تنها راه خوش کردن دلت میشه پیدا کردن آخرین دونه ی شکلات شیری کامی که دوست، برات به یادگار گذاشته، از زیر خروار خروار کاغذ و کتاب و باز کردنش و بلعیدنش، اونم با لذتی وصف ناشدنی... که هرچند که انواع شکلات اینجا فراوونه و اما بازم هیچی شکلات شیری کام نمیشه و دلیلش رو شاید تنها بشه در هزارتوی خاطرات کودکی ها جستجو کرد...

تولد مکس...

شاید اگه تنش های کمتری بینمون وجود داشت، امروز شادتر و واقعی تر میتونستم بگم: تولدت مبارک...
تولد مکس بود، ۲۶ ساله شده بود و این کیک، نتیجه ی تلاش دزیره و کنستانتین بود برای دوستی عمیقی که بینشون هست...
همینشونو دوس دارم، اینکه خیلی ساده و راحت به تمام ابعاد زندگیشون میرسون، اونم به زیباترین و صحیح ترین شکل ممکن...یعنی کیک پختن اوردن گذاشتن رو میز وسط Demo room، اونم تو لب میتینگ، بعد بریدن گذاشتن جلومون و در حالی که بحث علمی خیلی جدی ای در جریان بود، کیکمون رو هم میخوردیم...یعنی نه مسائل جدی شون رو قربانی تفریح و سرگرمی میکنن نه تفریحشون به فنا میره بخاطر درس و کار...

کیکی با دانه های خشخاش...

اینم نمایی نزدیک از اون کیک و شیرینی مذکور...
شیرینی ش که انگار خاص عید فسناخت هم هست، یه چیزی بود شبیه قطاب خودمون منتها بدون اون هسته ی مرکزی اصلی و خوشمزه ی قطاب!!! وسطش علیرغم انتظار من، فقط خمیر بود و اما در مجموع خوشمزه بود و با چای یاسمین حسابی میچسبید...

کیکش اما داستانش طولانیتره:
اون لایه ی ضخیم قهوه ای تیره که وسطش بود و زیاد هم به مذاقم خوش نیومد، پر بود از دونه هایی ریز و تیره رنگی که طعمی خاص داشتن و به نوعی غریب...

از پیرزن در موردش سوال میکنم و اون تمام تلاششو میکنه برای توضیح و اما حاصل این تلاش میشه یه اسم Mohn و درک این نکته که این دونه ها، داخل کپسول این گیاه هستن...
نمیدونم چرا با بردن اسم کپسول، اولین چیزی که به ذهنم میرسه، تصویر گل خشخاشه و اما تو دلم به این تصویر و تصور میخندم و میگم چی میگییییییی؟؟؟؟ مگه میشه؟؟؟؟ مگه داریم؟؟؟؟
این تصویر رو با تصویر مودبتر و ملایمتر گلی از تیره ی رزها که بعد از پرپر شدن، کپسول کوچیکی از خودشون به جا میزارن عوض میکنم و ازش میپرسم منظورتون گل رزه؟

اصرار میکنه که نه، موون و بازم من نمیفهمم که موون دیگه چه گلی ه و اما تصمیم میگیرم که بگم باشه و اروم از کنار قضیه بگذرم و کیکمو بخورم که این جمله ش خشکم میکنه: ازش Opium هم میگیرن!!!

و حالا فقط یه گزینه وجود داره: خشخاش...

هموزم نمیدونم چطور، چجوری و چرا، فقط میدونم که ازش تو کیکهاشون استفاده میکنن و تازه تازه بیاد میارم که قبلا هم یه کیک خورده بودم که سفید بود با رگه هایی قهوه ای رنگ و اون رگه ها تو خودشون دونه هایی داشتن و اتفاقا من از طعم اون دونه ها هم خوشم نیومده بود...

زن صاحبخونه همون شروعِ خوردن، میگه که این کیک خیلی سنگینه و من اما تو دلم خندیده بودم بهش که سنگین؟؟؟ حالا وقتی در کسری از ثانیه تمومش کردم، مرزهای تعریف سبک و سنگین تو ذهنت جابجا میشه!!!
طولی نمیکشه اما که میفهمم چی گفته و احتمالا برای اولین بار در تمام زندگیم! از پس برشی کیک برنمیام و هنوزم که هنوزه، بعد از گذشت ساعتها، انگار که یک گاو درسته رو بلعیده باشم...

به پیشواز فست ناخت رفته بودیم...

جشن فسناخت که باشه، پیرزن مهربون صاحبخونه، چند روز زودتر به پیشواز میره. تازه از دانشگاه برگشتم و خودمو رو تختم ولو کردم که به صدای زنگ و متعاقبشم صدای hallo ی پیرزن، تن خسته مو از تخت میکنم تا بگم
haaaaaa looooooo, wie gets?
با خنده های دوست داشتنیش مثل همیشه جواب احوالپرسیمو میده و میگه که نیم ساعتی وقت داری بیای بالا؟
وقت دارم و اما جون ندارم و ولی نمیتونم که بگم نه...
با گفتن sure بدنبالش از پله ها بالا میرم و چند ثانیه ای بیشتر طول نمیکشه تا با این صحنه ی خیلی قرمز روبرو بشم...
میزی با تم قرمز و سینی شیرینی و کیکی خوشمزه و چای یاسمین...و البته که گلهایی زمستانی که این روزها توی تمام باغها به چشم میخورن، انگار که گل یخ باشن و برف...

اون شمع رو توی جاشمعی بلورینِ به شکل جام، میبینین؟ اره، همون که بنظر فقط بخشی از تزئینات میزه ولی حقیقت اینه که اون شمع
یک جای خالیه...
برای یک عزیز...
عزیزی از جنس یک برادر...
برادری که هم خواهرت نداشته ته و هم مادر و پدر از دنیا رفته ت...

دلم به اندازه تمام عصرهای جمعه ی ایران و یکشنبه ی اینجا میگیره وقتیکه اشکی از گوشه چشمهای پیرزن سر میخوره و از زیر عینک ظریفش راه به گونه ش میبره در همون حال که میگه:
این جای برادرمه، چند روز پیش تولدش بود، رفته بودم سر خاکش تا تولدشو تبریک بگم و حالا این شمع بجای اون تو جشن فسناختمون شرکت کرده...

و منِ بی حواس که چون پیرزن مقابل صندلی ای ایستاده که همیشه من مینشستم، نزدیکترین صندلی خالی که همون صندلی روبروی شمعه رو عقب میکشم و میشینم و اما پیرزن میگه اینجا نه، لطفا روی صندلی خودت بشین!!!
گفته بودم که هرچیزی تو خونه ی پیرزن قانون و قاعده ی خاص خودشو داره، حتی جایِ نشستن...

از تمام دارِ دنیا همین یه دونه برادرو داشته و حالا ده ساله که دیگه از دار دنیا همینو هم نداره و البته سرش سلامت باشه مونیکا دخترِ همیشه خندون و یولیان نوه ی دوست داشتنیش هستن، هرچند که بفاصله ی چند ساعت رانندگی ازش دورن و اما همین بودنشون، حتی اگه شده دور، باز خودش آرامش خاطرشه...
داستان برادر اما خوب چیز دیگه ایه که برادر ستونه و تکیه گاه و حالا اما پیرزن ده ساله که دلش بی ستون شده...

داستان پروژه ی ارشد ساچین(9)


همه چشم به دهان فانی دوختن و کسی باورش نمیشه چیزی رو که شنیده، حتی آنای هم دست و پاشو گم کرده و نمیدونه که چه عکس العملی باید یا بهتر بگیم میتونه نشون بده چرا که حتی یک درصد هم پیش بینی همچین اتفاقی رو نکرده...

و نهایتا این خودِ سونیاست که با همون حالت شوکه شده ش میپرسه، استاد ببخشید متوجه سوالتون نشدم، میشه تکرار کنین؟ و فانی باز هم همون کلمات و جملات قبلی رو تکرار میکنه:

بلدی یه آهنگ هندی زیبا برامون بخونی؟

سونیا اما نمیدونه که چی باید بگه و تنها رگه های خشمیه که جای اضطراب رو توی ذهنش میگیرن و این رو براحتی میشه از لرزش آشکار دستاش و تغییر بی اراده ی رنگ صورتش دریافت کرد...فانی اما کماکان لبخند به لب داره و انگار که از وضعیت پیش اومده لذت میبره...

سکوتی که بر جلسه حاکمه رو هیچ کس توان شکست نداره که فانی دوباره به حرف میاد و وضعیت رو از اونی که هست هم بغرنج تر میکنه:
اگه جواب این سوالو نمیدونی پس یه سوال دیگه میپرسم، چطوره که برامون برقصی، هان؟ یه رقص زیبا و فوق العاده...
اصلا من میخونم تو برقص، چطوره؟
تا الانم اگر کسی ممکن بود حرفی بزنه، اما اینجا و این لحظه دیگه هیچ کس حرفی برای گفتن نداره که همه در بهت و حیرت فرو رفتن و برای حال سونیا اما باید، خشمی جنون وار رو هم به بقیه حس ها اضافه کنیم...

لحظاتی طول میکشه تا سونیا توان اینو پیدا کنه که به آنای چشم بدوزه، در همون حال که تمام خشمش رو تو این جمله میریزه:
من نمیفهمم منظور شما از این رفتارها چیه...
همین فرصت کوتاه، کافیه تا آنای هم به خودش بیاد و پیشقدم بشه برای گفتن اینکه فکر کنم استاد فانی شوخیشون گرفته و اما دیگه بهتره جلسه رو تموم کنیم که خیلی وقته از وقت نهار گذشته و ... بقیه اساتید هم یکی یکی جمله ای بر زبون میارن و به این ترتیب، جو از اون شوک و حیرت درمیاد و به هر زحمتی که هست فانی رو وامیدارن که به این رسوایی خاتمه بده و ختم جلسه رو اعلام میکنن...

سونیا اما از همونجا کینه ی فانی رو شدیدا به دل میگیره و با خودش عهد میکنه، هر جا و به هر ترتیبی که بتونه انتقام این تحقیر شدن رو از فانی بگیره...

شاید روزهای زیادی از اون حادثه نمیگذره که سونیا شکارشو که از قبل انتخاب کرده، تو دام خودش داره...
نمیدونم کی شکاره و کی شکارچی و اما این جمله ی ساچینه در مورد چیزی که سونیا بوده و هست:
سونیا یه پارازیته(انگل)، یه پارازیت بسیار باهوش و زیبا که شکارهاشو انتخاب میکنه، بهشون میچسبه، ازشون استفاده میکنه و تا از نابودیشون مطمئن نشه ولشون نمیکنه...
اگر از من بپرسین اما میگم: تو این قصه هر دوشون و بعدها هر سه شون پارازیتن...

به هر حال خیلی زود، روابط استاد و دانشجویی جای خودش رو به دوستی صمیمانه ای میده و کم کم سونیا میشه صاحب اختیار آزمایشگاه آنای و دلیلشم البته که بر کسی پنهان و پوشیده نیست و همه چیز که از حد و مرز خودش خارج میشه، خبر این اتفاق هم ناگزیر از مرزهای دانشگاه خارج میشه و بعد از گذشتن ماهها، سرانجام به گوش همسر قدرتمند آنای میرسه...هنوزم هیچ کس نمیدونه چطور و از کجا...

داستان پروژه ی ارشد ساچین(8)


سونیا توضیحاتشو میده و بعد اما روال بر اینه که منتظر سوالاتی از طرف اساتید باشه. اولین سوال که شروع میشه، بعدی و بعدی ها هم پشت سرش میان و اما سونیا مسلط تر از اونیه که خودش به تنهایی از پس جوابها برنیاد و نیازی به چشم امید دوختن به استاد راهنماش داشته باشه...تمام اساتید بجز فانی، سوالاتشون رو میپرسن و حتی آنای هم مثلا محض بیانِ اینکه میخواد اطلاعات و میزان آمادگی دانشجوشو محک بزنه، سوالی سرسری میپرسه و سونیا به هر حال با جوابهاش رضایت همه رو جلب میکنه و اما هنوز نتونسته بفهمه تو ذهن فانی چی میگذره که اون لبخند چندش آور رو صورتش نقش بسته...

دیگه آخر جلسه ست و منطقا باید ختم جلسه رو اعلام کنن و اما مگه شدنیه که بدون پرسیدن نظر فانی، بشه تصمیمی برای ادامه یا ختم جلسه گرفت و همینه که آنای بعنوان دوست و همکار قدیمی، پیشقدم میشه و امیدوارانه رو به فانی میگه: اگر اجازه بدین و سوالی نداشته باشین، ختم جلسه رو اعلام کنیم؟ فانی اما خونسردانه پاسخ میده که نه من گذاشتم سوالمو آخر از همه بپرسم چون سوال خیلی مهمیه...

سونیا با وجود تمام اعتماد به نفس حقیقی و کاذبی که داره اما اینجا و این لحظه، خودش رو میبازه که از شواهد و قرائن بوی خوشی نمی یاد، چرا که اگه سوال واقعی ای در کار بود، چرا باید گذاشته میشد برای آخر جلسه؟
چرا زودتر نه؟

داستان پروژه ی ارشد ساچین(7)


حالا دیگه وقتشه که ساچین رو میون انبوه ایمیل هایی که باید بفرسته و انتظارهایی که برای دریافت جوابشون باید بکشه، تنها بزاریم و بریم به روزی حدود دو سال پیش از این زمان، همین دانشگاه و همین دپارتمان...
امروز یه جلسه ی نسبتا مهم قراره تو دپارتمان بایولوژی، برگزار بشه...
جلسه ی دفاع از پروپوزالِ...
پروپوزالِ دکترای دختری به نام سونیا...
سونیایی که به قول شاهدان!!! زیباترین و جذاب ترین و البته باهوشترین دختر اون سالهای این دپارتمانه...

سونیای کمی مضطرب جلوی راهروی منتهی به اتاق تعیین شده برای پرزنت، ایستاده و منتظره تا اساتید بیان...نه اینکه امادگی نداشته باشه که خوب با اون ضریب هوشی بالاش که اتفاقا با کمک همون هم تونسته دکترای این دانشگاه رو که کار هر کسی هم نیست، قبول بشه، با همون میتونه قسم بخوره که پرزنتش، بهترینِ این سالهای اخیر خواهد شد و اما نگرانیش از جای دیگه ایه...
از جایی به اسم فانی...

کم نیست شنیده هاش در مورد این بانفوذترین و اتفاقا بی نزاکت ترین و مزخرف ترین نه تنها استاد، که شاید بشه گفت آدم موجود در دانشکده که به هیچ حد و حدودی پایبند نیست و با دانشجو هرطور که بخواد رفتار میکنه و خوب سونیا خودش رو خوب میشناسه و میدونه که تحمل یاوه شنیدن رو نداره مخصوصا وقتیکه میخش روی سنگ باشه اصطلاحا، یعنی وقتیکه کارش گیرِ طرف باشه و قدرت اعتراض نداشته باشه...

ولی به هر حال کمی جای امیدواری هست هنوز...امیدواری به اینکه خوب سونیا تو این کارزار تنها نیست و استاد راهنماش خیلی هواشو داره و قطع به یقین، حمایت بیدریغش شامل حالش خواهد بود...
چرا که اصلا خودِ استادش، یه جورایی داوطلب و پیشقدم شده بود برای اینکه سونیا تزش رو با اون بگذرونه!!!

به محض رویت اولین استاد که در حال بالا اومدن از پله هاست، سونیا سراسیمه به اتاق تعیین شده پناه میبره و برگه هاشو جمع میکنه و کنار وایت برد می ایسته و خیره میشه به صندلی هایی که به ترتیب مقابلش چیده شدن. هرکدوم جایگاه فرد معینی هستن که از استاد راهنما شروع میشن و بعد از در بر گرفتن فانی در نقطه ی مرکزی، به اساتید کم اهمیت تر میرسن که حضورشون صرفا جنبه ی فرمالیته و رعایت قوانین دانشکده رو داره و چند صندلی پشت سر اساتید که نشان از حضور چند تن از صمیمی ترین دوستان سونیاست...

اساتید یکی یکی خوش و بش کنان وارد میشن و روی صندلی هاشون قرار میگیرن و این دوستان سونیا هستن که با چشم و ابرو اشاره هایی دارن مبنی بر اینکه نیازی نیست نگران باشی و همه چیز خوب پیش خواهد رفت و البته که دیدن زهر خند چندش آورِ نقش بسته روی صورت فانی، تلاش دوستان رو در آروم کردن سونیا بی اثر میکنه ولی خوب هنوز برگ برنده ی سونیا رو نشده:
استاد راهنمای مهربون و صمیمی ش...
همه منتظرش هستن و سونیا از همه بیشتر که خوب میدونه، تنها کسی که ممکنه بتونه در مقابل حملاتِ احتمالی فانی ازش دفاع کنه، فقط استاد راهنماشه...
به باز شدن در و ورودش، همه، بجز فانی که فقط نیم خیز میشه، می ایستن و این آنای ه که بعد از سلام و احوالپرسی ای کوتاه، روی صندلی مخصوص استاد راهنما میشینه!!!

داستان پروژه ی ارشد ساچین(6)


به محض رسیدن به اتاق و گذاشتن وسایلش، ساچین شروع میکنه به تهیه ی یه لیست...یه لیست از تمام اساتید راهنمای موجود تو این دپارتمان که در زمینه بیولوژی فعالیت دارن...دیگه حتی مهم نیست تو چه شاخه ای و با چه مدل ارگانیسمی و یا حتی با استفاده از چه تکنیک هایی...نه، الان و تو این شرایط، اینا دیگه کم اهمیت ترین های جهان خاکستری رنگ ساچینن... تنها نکته ی قابل تامل فقط وجود یه نفره که اونو به آزمایشگاهش راه بده، یه نفر که اونقدر انسان باشه که حاضر باشه بخاطر یه دانشجوی مستاصل، تو روی فانی وایسه و از عاقبت کارش نترسه...
حتی اگر همه چیز فقط برای ۶ ماه باشه...

نکته ای که تو تهیه ی این لیست کمی و تنها کمی توجه ساچین رو به خودش جلب میکنه، اسمی بنام آنای ه...
این استاد تا جاییکه دانسته های ساچین قد میده، یه استاد بنام و قدیمی بوده که شاید بشه از نظر شهرت و اعتبار، در رده ای بعد از فانی قرارش داد و اما حدود یکسالی میشه که انگار از این دانشگاه رفته و جایی دیگه، در شهری دورتر سمتی در دانشگاهی داره که هرچند دانشگاهی با سطح علمی ای قابل قبوله و اما به هرحال از این دانشگاه فعلی پایین تره و البته که ساچین به شنیدن این موضوع حسابی کنجکاوِ چرایی ماجرا شده بود، آخه کمی عجیبه که استادی قدیمی و بانفوذ، یه دفعه و بدون هیچ دلیلی از اون دست که قابل قبول باشه، حاضر به ترک سمت و آزمایشگاهش و رفتن به دانشگاهی پایینتر باشه و اما تمام اینها، حالا و در این شرایط استیصالِ ساچین چه اهمیتی دارن...
اسم آنای اما هنوز در لیست دانشگاهه، پس احتمالا لیست رو چند وقتیه که آپدیت نکردن و خوب به هر صورت، ساچین این استاد رو در لیستش نخواهد نوشت که مطمئنه از نبودنش..‌

از طرف دیگه حتی اگر آنای نرفته بود هم ساچین شاید اسمش رو تو لیستش وارد نمیکرد که کسی تو این دانشگاه نیست که آوازه ی مشکلات اخلاقی آنای به گوشش نرسیده باشه و حالا جدا از دوستی ریشه داری که بین اون و فانی بوده، این مساله که اون تنها دانشجوهای دختر رو به آزمایشگاهش میپذیره و در نهایت هم روابطش از حد استاد و دانشجویی همواره فراتر میره!!! شانسی برای ساچین باقی نمیذاشت به هرحال!!!

پس ساچین، لیستش رو بدون نام آنای میبنده و شروع میکنه به تهیه ی ایمیلی با کمی شرح ماوقع و مقدار بیشتری از نوشته هایی که تو خودشون رگه هایی از درخواست مستاصلانه دارن و البته که ضمیمه کردن همون خرده تکنیک هایی که علیرغم عناد و مخالفت فانی، اما به هر ترتیبی بود، از اینور و اونور و با زحمت بسیار، یاد گرفته بود...

تو تهیه لیستش، سعی میکنه تمام پارامترهای منطقی ممکن رو در نظر بگیره، مثلا میزان دوستی و نزدیکی یا بعبارتی همرده و هم زمانی اساتید با فانی که خوب منطقا، این فاکتور رابطه معکوس قوی ای با احتمال پذیرش ساچین داره و از طرفی دیگه اگر استادی خیلی هم تازه وارد باشه مثلا مثل استاد جوانی بنام ریان که بتازگی و فقط چند حدود یک سالیه که اومده، یعنی همون حدود رفتن آنای از دانشگاه، باز هم این پارامتر میشه گفت پارامتری منفی خواهد بود چرا که استادای تازه کار و جوان چون هنوز ریشه ندووندن تو زمین این محل جدید و جای پاشون محکم نشده، عقل حکم میکنه که تمام قوانین رو اعم از نوشته شده و نوشته نشده!!! رو کاملا و به دقت رعایت میکنن تا خدای ناکرده مشکلی از اون دست که منجر به بسته شدن ازمایشگاهشون بشه و بعد هم اخراجشون، پیش نیاد...
پس بهترین حالت، یه میانه ایه از دو حالت پیشین، یعنی نه زیاد بی ریشه و نه با ریشه ای عمیق!!! نقطه ی وسط این دو کرانه میتونه promising point
ساچین باشه برای یافتن استاد...

پس اسم ریان میره تهِ تهِ لیست ساچین، همونجا که دیگه بعد از اون، تنهاشکست بود و اخراج از دانشگاه و به گِل نشستنِ کشتی آرزوهای جوانی که با هزار هزار امید از شهر و دیار خودش و پدر مادری که حالا بعدِ از دست دادن پسر کوچکترشون، تنها به وجود اون دلخوش بودند، گذشته بود تا بتونه رهرو مسیری بشه بسوی آینده ای روشنتر...

داستان پروژه ی ارشد ساچین(5)


ادامه ی داستان ساچین که بخاطر طولانی بودنش و این بی وقتیِ همیشگی من و این کارهای غیرمنتظره ای که استفان روی دستم میزاره، ناگزیر قراره طول بکشه به تصویر کشیده شدنش...
....
ساچین میگه تمام ذهنم و به همراهش تمام رویاهای دور و درازم رنگ باخت زیر اعتراف دوستم به اقرارِ بیشرمانه ی تنفر فانی و نقشه ش برای پذیرش من تو ازمایشگاهش تا بتونه روم کنترل داشته باشه و به وقتش مقدمات اخراجمو از دانشگاه فراهم کنه، چرا که اگه تو هر ازمایشگاه دیگه ای می بودم، دستش از من کوتاه بود و نمیتونست به نفرتِ بی دلیلش پاسخی بده...

باید فکری میکردم و چاره ای پیدا میکردم و اما چطور و از کجا که میدونستم برد نفوذ و قدرت فانی تا به کجاست و هر حرکتم ولو کوچیک چه عواقبی ممکنه داشته باشه و اما مگه نه اینکه آب از سرم گذشته بود، پس باید ترس رو کنار میزاشتم و تلاش میکردم، ولو بیفایده...ولی اینجوری لااقل وجدانم راحت بود که تلاشمو کردم...

تو وانفسای اون لحظه های جهنمی و سخت، اولین چیزی که به خاطرم میاد امتحان جامعیه که چند روز دیگه قراره برگزار بشه و رد شدن تو این امتحان و یا حتی پاس شدن با نمره ی پایین، بی شک بهانه ای میشه در دست فانی تا به هدفش نزدیکتر بشه...
(ساچین در مورد اون امتحان برام توضیح میده و اما من هنوزم متوجه نشدم که اون چه امتحانیه و تنها ازش میپذیرم که امتحانی سرنوشت سازه...)

ساچین میگه بعدها، یعنی خیلی بعدترها میفهمم که دلیل اینکه فانی زودتر از اینها اقدام نکرده بود برای اخراجم، این بود که پیش خودش فکر میکرد من تو این امتحان رد هم اگه نشم، نمره ی خوبی نخواهم گرفت و این میشه همون اهرمی که باهاش دانشگاه و دپارتمان رو تحت فشار بزاره برای اخراجم( البته به همراه دلایل دیگه ای که فانی تدارکشونو دیده بود و بعدترها خواهم نوشت)

پس ساچین صلاح رو در این میبینه که این چند روز رو هم منتظر بمونه و هر اقدامی رو از بعد از این امتحان شروع کنه که قبلش باید حداقل تو این امتحان یه چیزایی رو به فانی ثابت کنه(یه چیزی تو مایه های همون مشت محکم و ارتباط منطقی ش با دهان!!!)

گرچه دیگه فراغ بال و ذهن آرامی وجود نداره و اما باز هم تمام لحظات باقیمونده رو به خوندن و هر چه بیشتر خوندن میگذرونه و نهایتا روز امتحان فرامیرسه و ساچین با دلی گیر و ذهنی مشوش از تمام اتفاقات اخیر میره سر امتحان...
خودش میگه میتونستم نتیجه ی خیلی بهتری بگیرم اگه مثل تمام بچه های دیگه، بار یک دنیا نفرت روی شونه هام سنگینی نمیکرد و اما چاره چیه وقتی پیشونی نوشتت این باشه...

چندروزی که طول میکشه تا نتایج رو بدن، برای ساچین شاید بشه گفت از عذاب آورترین روزهای زندگی اون سالهاشه و اما نتیجه چیزیه که فانی رو متاسف میکنه از اینکه زودتر دست به اقدامی جدی برای حذف ساچین نزده و منتظر دست تقدیر و این امتحان نشسته:
دومین رتبه در میون شرکت کنندگان !!!
و این یعنی اینکه دیگه زمان اقدامی جدی و از سمت و سوی خود فانی فرا رسیده...

پس ساچین درست چند روز بعد از امتحان و همون حول و حوش مشخص شدن نتایج غیرمنتظره ی امتحان، ایمیلی از استاد راهنماش(فانی) دریافت میکنه:
ساچین، تمام نتایج تمام تحقیقاتت تو ازمایشگاه من رو با تمام تصاویر و نمودارها و هرچی که داری، تا آخر همین هفته بنویس و بهم ایمیل کن!!!
و این در حالیه که تو CC این ایمیل، آدرس ایمیل رئیس دانشکده به چشم میخوره!!!

و این یعنی شیپور آغاز رسمی و علنیِ جنگ...
جنگی نابرابر...

من که هنوزم گیجِ این داستانم با تعجب لب میزنم:
Sachin, I couldn't follow you up!!
اون ایمیل چه کمکی بهش میکرد؟
و اون صبورانه برام توضیح میده که:
با اون ایمیل که سی سی هم شده بود برای رییس دانشکده، فانی ثابت میکرد که من تا اون زمان و بعد از گذشتن یکسال و نیم از ارشدم هیچ کار خاصی انجام ندادم و ریزالت خاصی هم ندارم!!! جواب من رو برای رئیس دانشکده میفرستاد و میگفت ببین، یکسال و نیم فرصت برای انجام پروژه بدون هیچ نتیجه و حاصلی...
و ادامه میده: هیچ نتیجه ای نداشتم چرا که در تمام این مدت بهم اجازه انجام تکنیکهای مختلف رو نداده بود، مواد مورد نیازم رو در اختیارم نزاشته بود و پلازمیدی که میتونست کارم رو جلو ببره رو از همکارش درخواست نکرده بود ولی چطور میشد اینارو ثابت کرد و به رییس دانشکده فهموند که چرا مفیدترین کار من تو این مدت، نگهداری از Fish facility بوده و دیگر هیچ...

جواب ایمیل رو اما نمیده و در عوضش کفشِ همیت میپوشه به یافتن آزمایشگاهی دیگه که ازمایشگاههای متعدد داره این مرکز تحقیقاتی با هفتاد محقق... هرچند یافتن کسی که بخواد دانشجوی رانده شده از درگاهِ فانی رو به دانشجویی بپذیره شاید از یافتن جویباری در دل کویر، هم نامحتمل تر باشه و ولی چاره چیه برای آدمی که نه یک متر و دو متر که کلا در عمیقِ دریا به سر میبره، بس که آب از سرش گذشته...

حالا بعد از اون ایمیل و آغاز آشکار دشمنیِ فانی، دیگه با احتیاط گام برداشتن دردی رو دوا نمیکنه، حالا وقتشه که ساچین هم علنا و آشکارا بدنبال راه حل بگرده، راه حلی که شاید یافتنش به این راحتی ها هم نباشه و اما باید از جایی شروع کرد، باید قدم اول رو هرچند سست و نامطمئن و ناامید، اما برداشت...
ساچین اخرین نگاه رو به آزمایشگاه میندازه، آزمایشگاهی که حالا یادآوری خاطرات یکسال و نیمه ش، دلش رو به درد میاره، محیطی که بخاطر تمام دشمنی های بی بهانه ی فانی، حالا مجبور به ترکش شده...
تمام برگه ها و وسایلش رو جمع کرده و تو کوله ی بزرگش جا داده، میزش رو تمیز کرده و برای آخرین بار به ماهیهاش غذا داده، کاپ بزرگ آبی رنگ با نوشته هایی عجیب غریب، تنها اثر باقیمونده از دانشجوی بی نام و نشانیه که تنها جرمش شاید داشتن آرزوهای بزرگ بود، از روی میز برش میداره و برای همیشه آزمایشگاه فانی رو ترک میکنه...
خوب میدونه که با اولین تلاشش برای یافتن استاد راهنمایی جدید، فانی خبردار خواهد شد و اونوقت دیگه راهی به این آزمایشگاه نخواهد داشت، حتی برای برداشتن وسایل شخصی ش..‌

و خدایی که تمام معادلات ساده را دوست ندارد...

قصه ی من اما خط عمودی نداشت نماد ریاضی ش...
همین بود که جواب معادله شده بود:
دلتنگی...
....
و خدایی که تمام معادلات ساده را به هم می زند...
....
یو که "تو" باشی، به یک معادله ی ساده هم می توان حسادت کرد...
....
یه گرافیتی خوش رنگ روی دیوار کانال ایستگاه قطار...علیرغم عجله ای که دارم اما از این رنگ فیروزه ای ناب گذشتن، کار من نیست...

اینجا تمام فصلها بهارست...

زمستانشان هم بهاریست برای خودش...

جشن فسناخت...

جشن fasnacht که باشه، زمین هم لباس رنگارنگ به تن میکنه...

داستان پروژه ی ارشد ساچین(4)


جواب اما کاملا شوکه کننده ست و دور از انتظار:
از استادم پرسیدم، هیچ درخواستی از طرف استادت دریافت نکرده...
ساچین لحظه ها و لحظه ها مبهوت خطوطی میشه که فقط یک معنی میتونن داشته باشن:
فانی نمیخواد که پروژه جلو بره...
اما چرا؟

چطور ممکنه استاد راهنمایی نخواد پروژه ی دانشجوش پیش بره؟
هزار چرا در ذهنش چرخ میخورن و چرخ میخورن و در پیچ و تاب این چرخش، ساچین بیچاره تر از پیش نمیدونه که به کدوم راه حل چنگ بزنه...

حالا یک سال و شش ماه از ورودش به این آزمایشگاه منحوس گذشته و بجز تعداد خیلی محدود و معدودی تکنیک، چیز دیگه ای در دستان خالیش نداره، نه ریزالتی و نه تکنیکهای متعددی از اون دست که هر آزمایشگاه دیگه ای تو این دانشگاه high reputed اگه رفته بود، میتونست یاد گرفته باشه( چیزی نزدیک به هفتاد گروه تحقیقاتی در بخش بیولوژی اون دانشگاه مشغول به فعالیت بودند) ، بورسی که فقط ۶ ماه دیگه هزینه هاشو تامین میکرد و استادی که نمیدونست دقیقا به کدوم دلیل و برهان، تا بدین حد سر ناسازگاری داره باهاش...اینها تمام دارایی ساچینی ه که میخواست با یه مستر پر از موفقیت به پدرمادرش ثابت کنه که توانایی درخشیدن در رشته ی مورد علاقه ش رو داره...

سردرگم و پر از تردید به سراغ دوست و همکارش تو ازمایشگاه که سال بالاییش محسوب میشه و تو این مدت هم خیلی بهش کمک کرده میره و تمام ماجرا رو از اول براش توضیح میده و حس خودش رو هم به زبون میاره، همون حس نفرتی رو که از روز اول از فانی میگرفته، همون حسی که هنوز هم از فانی میگیره، همون حسِ همیشه و همواره...

جواب دوست اما ساچین رو غرق تعجب میکنه:
راستش فکر میکردم فانی شوخی میکنه وقتیکه بعد از همون اولین ملاقاتتون بهم گفت که از این پسره متنفرم و کاری میکنم که بدون گرفتن مدرک ارشدش از این دانشگاه بیرونش کنن...

باورش نمیشه چیزایی که شنیده و اما سکوت دوست، فرصت خوبیه تا از میون هزار سوال که با چرا شروع میشن، انتخاب کنه که بپرسه: چرا زودتر بهم نگفتی؟
جواب سوالش اما با ده ها سوال داده میشه: مگه قبل از انتخاب این استاد و این دانشگاه، پرس و جو نکرده بودی؟ از بچه های سال بالایی نپرسیده بودی؟ اصلا نپرسیده بودی از اخلاق و رفتار فانی؟ از سابقه ش؟
ساچین تنها به سکوت بسنده میکنه که چیزی برای گفتن نداره و چطور میتونه بگه که، نه هیچ کدوم از اینکارارو نکرده بودم و تنها رویا بافی کرده بودم که انجام یه پروژه ی پرتکنیک و موفق تحت سوپرویژن معروفترین استاد این دانشگاه، سکویی میشه برای پرتابم...البته که الانم این اتفاق افتاده بود و اما تنها تفاوت شاید در مقصد پرتاب بود...

و جملات بعدی دوست و همکار، فهم و درک موقعیت رو کمی راحتتر میکنن برای ساچین که: راستش، حدودا دو سال پیش از اومدن تو به این آزمایشگاه بود که دانشجوی دیگه ای از همون ایالتی که تو اومدی و شهری در نزدیکی شهر تو به ازمایشگاه فانی اومد و اون باهاش همون کاری رو کرد که در مورد تو داره میکنه، اونقدر معطلش کرد تا دو سال فرصت انجام تزش تموم شد و بعدم از دانشگاه اخراج شد، میگفت از رنگ پوست و از لهجه و کلا از همه چیز ادمهای اون ایالت و منطقه بدش میاد...وقتی تو اومدی و فانی بهم گفت که میخواد کاری کنه که از دانشگاه اخراج بشی، نمیدونم چرا باور نکردم...
لعنت به من که تهدیدشو جدی نگرفتم...
با وجود اون مورد سابق باید میفهمیدم...
باید بهت میگفتم...

من که هنوز تو بهت و حیرت این داستان به سر میبرم با تعجب میپرسم ولی تو که رنگ پوستت شبیه بقیه هندی هاییه که من دیدم و حرف زدنت، خوب یه مقدار فهم حرفات اوایل برام سخت بود واقعیتش ولی الان بعد از چند دفعه حرف زدن طولانی، دیگه با بقیه بچه ها برام تفاوتی نداره و به اندازه بقیه درک میکنم از کلمات و جملاتت...
ساچین با تاسف سری تکون میده و میگه رنگ پوست فانی و ادمهای اون ایالت کمی روشنتره و لهجه شون، خوب، کمی قابل فهم تر...

جینگل وینگیل...

از همون جینگل وینگیلیایی که تو ایرانم، مغازه هاش، ناخواداگاه جذبم میکرد و پاسست میکردم به دیدنشون و جالبه که باوجود جاذبه بصری ای که برام داشتن و دارن، هیچگاه اما دلم نخواسته که مالک یک یا چندتاشون باشم، شاید فقط جذب رنگهای شاد و اشکال عجیب غریبشون میشم...

مجموعه ای کوچک اما خوشمزه...

با لریان دنبال ساچین میگردیم که به ناگاه!!! با صحنه ای زیبا و خوشمزه روی میز وسط آشپزخونه ی دپارتمان مواجه میشیم...چند تا از این مجموعه های کوچولو تو یه سینی ...
اون دو تا موجود نازنینی که با یه سیخ به پنیر سنجاق شده، بلوبری ه و یه میوه دیگه به اسم Physalis...
میدونیم که رهاورد دِمُو رومه و اونجا سمینار بوده و حالا تموم شده و خوراکی های اضافه شو دونیت کردن بین بچه های دکترا...
لریان به دیدنشون ذوق میکنه و میگه حالا بجای ساچین، یه چیز بهتر پیدا کردیم...
هنوز خوردن این مجموعه زیبارو تموم نکردیم که پروفسور روسو با سینی ای کیک سیب وارد میشه و اونو روی میز میزاره و میگه اینم جایزه ی اونایی که تو این روز تعطیل اومدن و دارن کار می کنن!!
پی نوشت: یادمون باشه که میوه ها نیازی به گرم شدن ندارن!!
ساچین اینو یادش نبود و تمام مجموعه رو یه جا گذاشت تو ماکروویو و بعدش دیگه احتمالا بتونین حدس بزنین که فیزالیس ذوب شده روی پنیر چه طعمی میتونه داشته باشه!!!

 

 

کسی آدرسِ خدا را ندارد؟

کسی نوشته بود:

دوست دارم تو را برای يك روز

از خدا قرض بگيرم و فردا هرچقدر

تماس گرفت گوشی را برندارم ...
........

با خودم می اندیشم: دلت خوش باد اگر خدایت چنین رندی نمیداند...
خدای من، یکبار نشان مَنَش داد و حالا
.
.
.
سالهاست که خانه اش را عوض کرده...

داستان پروژه ی ارشد ساچین(3)

یه بار همون اوایل شروع واقعی کار عملی ش با سرچ بسیار متوجه میشه که فلان ازمایشگاه همکار در یه شهر دیگه، پلازمیدی دارن که ساچین هم میتونه تو پروژه ش استفاده کنه و کارش رو به حد قابل ملاحظه ای جلو بندازه و از قضای روزگار، یکی از دوستان نزدیکش هم تو همون ازمایشگاه مشغول به کاره، پس معطل نمیشه و ایمیلی میزنه به دوستش و ازش درخواست میکنه که پلازمید رو با اجازه ی استاد راهنماش برای ساچین بفرسته و اما جواب میگیره که اینکار از حد و حدود اختیار یک دانشجو خارجه و فقط یک استاد راهنما میتونه از استاد راهنمای دیگه این درخواستو داشته باشه... همین میشه دلیلی تا علیرغم اجتنابی که ساچین داره از روبرویی های متعدد با فانی، اما بره به دفترش و ازش درخواست کنه که اون پلازمید رو براش بگیره و فانی هم انگار که بخواد مزاحمی رو از سر خودش باز کنه، سری تکون میده و میگه باشه و حالا برو بیرون از اتاقم...

ساچین میاد بیرون در حالیکه با خودش فکر میکنه که بزودی با داشتن پلازمید میتونه تا حدودی زمان از دست داده ی قبلی رو بکنه...روزها و روزها از پی هم میان و اما خبری از پلازمید نیست که نیست...بارها علیرغم میل باطنی ش به دفتر فانی میره و ازش با شرمندگی سراغ پلازمید رو میگیره و اما جواب ها هر بار در این حدود دور میزنن که: میاد...
حالا چه عجله ای داری.‌..
اینجا هنده ها، ژاپن که نیست که همه چیز در کسری از ثانیه انجام بشه...
نمیدونم...
گفتن میفرستن...
صبرکن...
صبر...
و ساچین همچنان در تاریکی مطلق اون روزهاش صبر میکنه و اما از اونجا که هیچ چیزی بینهایت نیست، حتی صبر آدمها، یه روزی ایمیلی زده میشه به همون دوست دانشجو تو اون ازمایشگاه که حاوی درخواستیه بدین مضمون: میشه لطفا پیگیری کنی چرا استادت، پلازمید رو نمیفرسته یا شایدم فرستاده و جایی میون راه ناپدید شده، من به شدت بهش نیاز دارم و در واقع قسمت عمده ای از نتیجه کارم وابسته به داشتن یا نداشتن این وکتوره.‌‌‌..

داستان پروژه ی ارشد ساچین(2)

به اینجا که میرسه، ساچین لبخندش تلخ میشه و انگار که با خودش حرف میزنه، زمزمه میکنه: کاش همون موقع به حسم اعتماد کرده بودم، به همون حس تنفری که ازش گرفته بودم...
ادامه میده: میدونی اون روزا تو آسمون بودم، رو زمین نبودم که به چیزی شک کنم یا تردید به خودم راه بدم، آخه با دست خالی و بدون کوچکترین امکاناتی،فقط و فقط با تلاش های بی وقفه ی خودم تو بهترین مرکز تحقیقاتی کشورم پذیرفته شده بودم، تو رشته ای که دوسش داشتم و پاسخی بود برای بخش قابل توجهی از کنجکاوی های همواره ی من،
و حالا هم تزی با سرشناس ترین و قدرتمندترین استاد این مرکز، انتظارم رو می کشید...
چرا باید تردید به خودم راه میدادم؟

پروفسور فانی که رضایت میده، ساچین پر از شوق و ذوق این خبر رو به پدر مادرش میده و اونام براش کلی آرزوی موفقیت میکنن( برای تنها فرزندشون، چرا که اون برادر کوچکترش رو در حادثه ای از دست داده و حالا تنها امید والدینشه و البته که مساله مهم دیگه ای هم وجود داره و اون تغییر رشته ی ساچینه. لیسانسش رو بر حسب علاقه و اصرار والدینش، مهندسی خونده چرا که همواره ریاضیاتش بهتر از سایر درسهاش بوده و والدینشم خودشون رو محق دونستن که رشته ی تحصیلیشو خودشون انتخاب کنن و اما برای مستر به هزار زحمت ازشون فرصتی میگیره تا استعداد خودشو تو زمینه ای که از بچگی همواره دوسش داشته، یعنی بیولوژی، نشون بده و ثابت کنه که توانایی کسب یه موقعیت خوب رو در این حیطه داره، پس براش این زمان و این پروژه بسیار مهمه و اگه نتونه تمام چیزایی که میخواد رو ثابت کنه، باید بازم به رشته ای برگرده که نمیتونه جوابی برای علاقه و کنجکاوی های بی حد و حصرش باشه).

پروژه بظاهر شروع میشه و فانی بهش میگه باید اول نگهداری از سیستم رو یاد بگیری، به اصطلاح،نگهداری از fish facility رو، چرا که مدل ارگانیسمشون قراره Zebrafish باشه. نکته پررنگی که در بدو ورود ساچین رو بیش از پیشتر خوشحال میکنه، حضور یه سال بالایی ه با رفتاری دوستانه و مهربون که خیلی زود هم رابطه ی همکاریشون به دوستی ای نزدیک می انجامه و برای ۶ ماه ساچین تکنیکهای مورد نیازش رو تقریبا بخوبی از اون یاد میگیره و اما بیشترین کاری که استاد ازش میخواد و با جدیت دنبال میکنه همون نگهداری از سیستم و مدل ارگانیسمهاست!!!

۶ ماهی رو به یادگیری و باز هم یادگیری و البته که مراقبت از سیستم میگذرونه و بعد ۶ ماه اما کمی و تنها کمی نگران میشه که چرا استادش هیچ عجله ای برای شروع واقعی پروژه ش نداره و این خودشو که مدام پاپیچ استادش میشه که من میتونم فلان کارو بکنم یا بهمان تکنیکو انجام بدم و اما پاسخ فانی همون پاسخ سرد و پر از حس نفرت همیشگیه که نه حالا زوده، تو حالا حالاها باید کار یاد بگیری و این یعنی اینکه بازهم مهمترین وظیفه ش اونجا نگهداری از سیستمه...

زمان میگذره و ماههای هشتم نهم دیگه نگرانی از مرز اندک و نامحسوس عبور میکنه و کاملا قابل لمس میشه و همینجاست که اونقدر پاپی فانی میشه و اصرار میکنه که اجازه ی انجام یه سری از ازمایشات رو میگیره و کارشو شروع میکنه و اما خوب، کار کردن با موجود زنده اونقدر سخت و وقت گیر و غیر قابل پیش بینی هست که پر واضحه که تو اولین ماهها هیچ نتیجه ی قابلی نمیگیره و این البته که کاملا طبیعیه و همینه که میرسه به مرز یکسال بدون هیچ ریزالت قابل ارائه ای...

همون حدود زمانیه که فانی بهش اجازه ی انجام کریسپر رو میده و ساچین پرت میشه تو وادی پردردسر این تکنیک بظاهر آسون و در حقیقت پرماجرا...بقول خودش، تو شیش ماه بعدش تمام کارش سر و کله زدن با این تکنیک و بعدم انتظار برای رشد نسل F1 ه و گرفتن یه لاین موتانت و اما بازم کارها بخوبی پیش نمیره و در حقیقت این تکنیک هم ناکام و نیمه تموم میمونه...

داستان پروژه ی ارشد ساچین(1)

حالا ماه ها میگذره از کشف پدیده ی جدیدی بنام "ساچین" و فهمیدن اینکه اون بسیار میدونه و بنابراین کار سختی نیست درک اینکه چرا چسبش شدم این روزها، مخصوصا در مورد تکنیکهایی که منطقا و مطلقا باید از مکس یاد میگرفتم و اما از اونجا که انگار این موجود فکر میکنه با تنفر از من میتونه انتقام تمام آسیبهایی که جهان سومی ها به ساکنان سایر جهان ها!!! زده ن رو جبران کنه، ترجیح میدم به هر کس دیگه ای تو این دپارتمان رو بزنم الا اون...
از همون شب رتریت که به اتفاق تمام دپارتمان یک شب رو در هتلی زیبا و دنج در جایی در بلک فارست گذروندیم، میفهمم که ساچین برای تز مسترش رو همین مدل ارگانیسمی کار کرده که ما کار میکنیم و بعضی از تکنینک های مورد نیاز منو قبلا کار کرده...
اون شب بعد شام، وقتیکه همه یه جورایی سرشون گرمه، استفان تعجب میکنه که من برای قدم زدن تو باغ هتل، با ساچین همقدم میشم و این تعجبش رو فردا صبحش سر صبحونه با گفتن این جمله که: "ساچین کامنتی برای پرزنتت داشت؟" به زبون میاره...
و من هیچوقت به استفان نمیگم که "ساچین" یه جورایی غیر مستقیم بهم گفته بود که پروژه م بسیار سخت و at some point انجام نشدنیه و نباید زیاد خوشبینانه و ساده لوحانه به تکنیک "کریسپر" نگاه کنم...
اون شب اولین بارم بود که به مدت بیش از چند کلمه با کسی از دپارتمان حرف میزدم و همین باعث شد نتونم خیلی از حرفهای ساچین رو بفهمم و لهجه ی بسیار نامفهومشم شاید مزید بر علت بود و اما از اون به بعد، اون شد مرجع رفع بسیاری از اشکالات درسی من...
بسیار میدونست و بسیار فروتن و مهربون بود و از یاددادن لذت میبرد و همیشه دانشگاه بود و از همه اینها مهمتر اینکه جهان خودشم سومی بود و برای همین مثل مکس سرم داد نمیزد به هر اشتباه و میتونستم حالا نه خیلی راحت، ولی کمی راحتتر بهش بگم که اینو نمیدونم و اونو بلد نیستم...

حالا ساعتها باهم حرف میزنیم و جالب اینجاست که ۹۰ درصد حرفهاشو میفهمم حتی با وجود همون لهجه ی بسیار نامفهوم قبلی و این معجزه ی عادته...
اینهارو گفتم تا اول یه اینتروداکشنی از ساچین داده باشم و بعد برم سراغ داستان عجیب و افسانه مانند پایان نامه ی ارشد ساچین...

ساچین به گفته ی خودش، متولد یه شهر کوچیک و غیر معروف در شمال غربی هنده و از قضا در یه خونواده ی فقیر هم پا به جهان گذاشته و این حتی الان هم که درآمدش به یورو هست، در روند زندگیش مشهوده و سخت نیست درک اینکه احتمالا بخش قابل توجهی از حقوقش رو صرف راحتتر کردن زندگی برای خونواده ش میکنه...
اما از اونجا که معمولا سختیها، البته نه همیشه و همه جا، ولی حداقل در خیلی از موارد، منجر به سخت تر شدن آدمها میشن، ساچین هم میشه یکی از اون خیلی موارد و حسابی تلاش میکنه و برای ارشدش تو یکی از ده دانشگاه برتر هند تو یه شهر بزرگ و معروف پذیرفته میشه، اونهم با بورسی برای مدت دو سال...

برای انجام تزش، از اونجا که بازم به گفته ی خودش، خام بوده و نادان، و یا شایدم بهتره بگیم، کم دان!!! صاف میره سراغ سرشناس ترین و قدیمی ترین استاد دانشکده که تمام اساتید دیگه در رده های بعدی اون قرار میگرفتن و با همه ارتباط داشته و یه جورایی کسی توی دانشکده رو حرفش حرف نمیزده...البته که به اینجا که میرسه، جلوی لبخند تلخم رو نمیتونم بگیرم که چقدر دنیا کوچیکه و تجربه ها مشابه...که چقدر میدونم این اساتید مشهور و معروف و کهنه کار، آخرین چیزی که ممکنه براشون اهمیت داشته باشه، دانشجوه...بگذریم اون تعریف میکنه و من سر تکون میدم به نشونه ی درک کامل، با گوشت و خون و استخونم...

میره سراغ اون استاد بنام "فانی" و درخواستشو برای انجام تز مسترش با اون طرح میکنه...
خودش تعریف میکرد که از وقتیکه وارد آفیسش شدم، حس بدی داشتم و این حس بدتر هم شد وقتیکه ملاقاتش کردم و ملاقاتم کرد و حرف زدم و از محل تولدم پرسید و ....ولی با اینحال ، بعد کمی نگاه کردن خشک و آمیخته با نفرت، انگار که با خودش به نتیجه ای رسیده باشه، نظر مثبتش رو اعلام میکنه...

یک شام مختصر...

Spätzle
به همراه
Feldsalat
مقادیری سس خوشمزه که نتونستم اجزای سازنده شو تشخیص بدم
و لیوانی دمنوش وانیل و دارچین به عنوان نوشیدنی همراه غذا
اینها تمام شام ساده و خوشمزه ای رو تشکیل میداد که در کنار ویبکه و فیلسیا و دوتا پسر دیگه ی گروه با کلی حرف و خنده خورده میشه و البته که من فقط قادر به تشخیص کلمات محدودی از حرفهاشون هستم و برای همینم خودم رو با تمام چیزهای دیگه ای که تو اتاق هستن سرگرم میکنم تا حوصله ی نداشته م سر نره...

غروبِ جمعه...

شاید بخاطر سوز موذی هوای بعد برف بود، شایدم اینهمه بی برگی این درخت لخت و عور...
هر چه که بود، اسم اینجارو غروب جمعه گذاشتم:

به همون اندازه کسل

به همان حجم، خمود و بی رویا...

ایستگاه اتوبوس...

همه چیزشان به همه چیزشان می آید، برای نمونه، هر روز آسمانت که با نم نم باران شروع شود و این نم نم گاهی به شرشر بینجامد و گاهی دیگر به برف، خوب این هم میشود منظره ی روبروی ایستگاه اتوبوست...

مرگ دسته جمعی...

ترجیح میدم حتی بهش فکر هم نکنم که چه حس بدی میتونه داشته باشه که تمام اعضای خانواده ت، همه با هم، اسیر و بعدم خشک بشن، یه نوع مرگ دسته جمعی...

از قطب آمده بود...

درس خوندن زیادی، پدرِ خودت رو که هیچ، پدرِ چشمات رو هم در می آره، حتی اگه پنگوئن باشی!!!
من جای اون بودم، هیچوقت یک قطب رو با یک عالمه برف و آب و یخ ول نمیکردم به امید سکونت در دانشکده زیست شناسی...
اون دوست پشت سری هم که زره پوشیده آماده ی رزمه انگار...

میهمان جدید...

این همستر با احساس که در زیر چتر بالهای خفاش ماوا گزیده هم ساکن جدید موزه ی بایولوژی فکولتی ست...
بنظر گلش کمی بزرگ میاد به جثه اش و اما مصره که نگهش داره...

کلاغ دانشمند!!!

مرسوم ست و معمول که مترسک بگذارند که کلاغ نیاید
و
اما اینکه اینها کلاغ گذاشته اند که چه چیز نیاید را دیگر نمیدانم...
کلاغشان اما از آن بافرهنگ ها یا حداقل با کلاسها بود و این از عینک ته استکانی ش کاملا مشهود و مشخص بود...
نقش آن شیشه های آبی غلیظ هم هنوز برایم گنگ ست و مبهم...

تمام نمی شوند انگار...

دفعه قبلی که عکس درست همین مکان رو گذاشته بودم، دوستی گفته بود خوش بحالت چه جای قشنگی و من اما گفته بودم:
وقتی اونجا بودم، تمام حس من استرس مصاحبه ای بود که پیش رو داشتم...بدون هیچ لذتی و درکی از زیبایی...
دوست اما گفته بود خوب بعد مصاحبه، یکبار دیگه برو و اینبار با ذهنی آروم لذت ببر...
و امروز همون دوباره ای بود که رفته بودم و اینبار تمام ذهن کوچیکم درنوردیده ی ترس و ابهام پروژه جدیدی بود که استفان گذاشته بود پیش روم و تا دو هفته ی دیگه هم باید تو پراگرس ریپورت پرزنتش میکردم و من، منِ خسته ی بی رمق حالا انگار باید همه چیزو از نو شروع میکردم...اونم دقیقا دو هفته قبل از پراگرس ریپورتی که همینجوری و به خودی خود اونقدری برام وهمناک بود که خواب و خوراک رو ازم بگیره چه برسه به حالا که استفان میخواد و مصرانه هم میخواد که پروژه ی قبلی رو متوقف کنم و روی موضوع جدید کار کنم...

انگار تمومی ندارن این استرس ها و ترس ها و ابهام ها...هربار برای چیزی، هربار برای هدفی و هنوز به پایان نرسیده، بعدی ای در راهه...