خداوندگار نقاش...
چیزی از آن دست که رخ نداده بود:
از شروع داستان تا اینجا، همیشه فکر میکردم اگه یه روز، از اون دست روزها که موقهوه ای در حالیکه رو صندلی چرمی قهوه ای ریاستش تو اداره نشسته و یه فنجون چای تازه دم که بخارهای معطر به بوی دارچینش به نرمی از روش میگریزن، جلوش گذاشته شده و اون غرق در روزمره گی هاش و بی حوصله گیهاش تصمیم بگیره که تو اینترنت سرچ کنه و مطلبی در مورد مثلا تحقق نظام ارزیابی با شاخصهای عملکردی در سطوح مختلف مدیریتی!!! بخونه، بعد ناگهان و از نمیدونم کجا، شاید موتور جستجوی گوگل خسته و سرسام گرفته از جستجوهایی بی پایان ، برای یک لحظه دچار لغزش بشه و اشتباها در بین نتایجش، صفحه ای رو نمایش بده که نوشته داستان موقهوه ای مثلا قسمت دهم و اونوقت یه کنجکاوی کودکانه ، از همون جنس که تو تمام ادمها وجود داره، ذهنشو غلغلک بده که حالا چرا قهوه ای و نه سیاه مثلا و بعد محض تنوع اون صفحه رو بازش کنه و بخونه و بعد که تموم شد یه تمنایی ولو کوچیک و ظریف تو دلش بشینه که کی به کی و چی به چیه و اونوقت از اولش شروع کنه به خوندن، بدون اینکه حتی به مخیله ش خطور کنه که شاید اون خودش بازیگر نقش موقهوه ای تاتر زندگی باران باشه، بعد یکی پیدا بشه که اونقدر هم باهاش صمیمی باشه که بگه علی، کدوم قسمتش و یا کدوم صحنه برات از همه قسمتهای دیگه جالبتر بود و بیشتر به دلت نشست، کدوم قسمت تونست یا بیشتر تونست حسی رو از اون عمیقترین نقطه بودنت، غلغلک بده و یا با خوندن کدوم قسمت حس کردی برقی تو چشمات نشست، از سر اشتیاق ؟؟
با خودم فکر میکردم اون دستشو رو کدوم قسمت داستان یا حادثه میزاره و در حالیکه سرشو و اون تارهای قهوه ای رو تکون میده ، میگه این... اینها خطوطی هستن که من باهاشون خندیدم، لبخندی عمیق به وسعت تمام صورت بر چهره م نشست و یا وقتی دیدمشون، غم ناشناخته و گنگی رو در درونم حس کردم...
همیشه این سوال تو ذهنم تکرار میشد و وقتی میدیدم هیچ پاسخی براش ندارم، با این جمله که اون هیچگاه از وجود بارانی که مینویسه و داستانی که خودش قهرمان نقابدارشه، باخبر نمیشه، ذهنم رو به سمت اندیشه ای دیگه سوق میدادم...
اون روز اما اتفاقی افتاد نادر از اون دست اتفاقات که نه پیشتر از اون رخ داده بود و نه امیدی هست که بعدترها رخ بده...هیچوقت هیچوقت خواب موقهوه ای رو ندیده بودم، نه اون زمان که نقطه اشتراکی به نام کارمندانش بین ما وجود داشت و نه در ماجراهای بعدهاش و نه حتی بعدترهاش ولی اون روز بعد نوشتن قسمت شونزدهم و اپلودش، چون شب قبلش حسابی دیر خوابیده بودم و خسته بودم، کمی خوابم برد، خوابی که موقهوه ای داشت، با حسی بسیار عمیق و واقعی انگار ، اونقدر که وقتی ناگهان از خواب پریدم، تا ثانیه ها نمیتونستم موقعیتمو درک کنم و تازه وقتی درک کردم، اونقدر خسته بودم از اون صحنه های واقعی که گویی حقیقتا رخ داده بودن.
بعد از اون، تنها یک خیال بر طاقچه ذهنم نشست، موقهوه ای اگر موقهوه ای رو میخوند، از تمام داستان، قسمت شونزدهم و از تمام اون پارت، قسمت خداوندگار نقاش، بیش از همه به دلش مینشست... صحنه ای که بی برنامه ریزی قبلی، در حین نوشتن و ناخواداگاه بر ذهن باران نشسته بود و شاید بر دل موقهوه ای هم...