ییل همونجا وایساده و منو نگاه میکنه و من اونو، کاش مهر این سکوتو بشکنه، کاش لب وا کنه به گفتن...چرا انقدر طولش میده؟ نکنه پشیمون شده باشه ، نکنه فکر کنه اشتباه گرفته و بره سراغ یکی از بچه های کلاس که اگه اینطور بشه، زمین و زمانو به هم میدوزم که ببین اونا همشون سالم سالمن و سرشار از زندگی، اونی که حالش خوب نبود تا همین پیش پای تو، من بودم، من بودم که به مقداری مرگ احتیاج داشتم، باور نمیکنی بیا دستتو بزار رو پیشونم تا ببینی چقدر باید بمیرم...منتظرم حرفی بزنه، چیزی از این دست که: اممم، خوب میدونی، در واقع من اومدم که...نه اینجوری که نمیشه، ادب حکم میکنه اول خودشو معرفی کنه و تا اونجا که من میدونم فرشته ها خیلی مبادی اداب هستن پس باید اینجوری شروع کنه: من "ییل" هستم، یکی از فرشته هایی که ...خوب چطور بگم؟ راستش توضیحش یه کم پیچیده س، دوست دارم آروم باشی و خوب به حرفهام گوش بدی، در واقع هیچ اتفاق ناگواری و یا ترسناکی قرار نیست بیفته و اینکه من اینجا هستم تا تورو به یه جای شگفت انگیز ببرم، جاییکه مدتهاست نبودی و شاید حتی دلتنگشی..میدو...اونوقت من ریسه میرفتم وسط حرفشو میگفتم میدونم و نمیترسم، بعد مثل بچه ها پامو به زمین میکوبیدم که خوب حالا باید چیکار کنم من؟ بالهای منو با خودت اوردی که بتونم باهاش بیام آسمون؟ راستی من که پرواز کردنو بلد نیستم که، یادم میدی تو؟ اخه میترسم نتونم تعادلمو تو آسمون حفظ کنم و سقوط کنم از اون ارتفاع زیاد و با سر بیام بخورم زمین و اونوقت ممکنه کمی بمیرم...اه، یادم رفته انگار که من الان یه روحم و روح ها سقوط نمیکنن و نمیمیرن...انگار قراره خیلی طول بکشه تا من به شرایط جدید عادت کنم ولی مهم نیست، نه حداقل تا وقتی که "ییل" هست...یه جایی از دلم مطمئنه که اتفاقات بد توان افتادن در حوالی "ییل" رو ندارن...

پرواز!!! بال!!!گفتم بال، یادم اومد که ییل بال نداشت!!! یعنی حداقل من ندیده بودم،مگه میشه؟ فرشته بی بالم مگه هست؟ پس چطوری از آسمون اومده بود این همه راهو؟ نکنه..نکنه اون فرشته نیست؟؟؟...پس کیه؟

اون بوی تلخ آشنا که می پیچه تو دماغم، انتهایی ترین نورونهای حسی بویاییمو که تحریک میکنه و به جنب و جوش در میاره، تازه انگار از خوابی عمیق بیرون میام و کم کم چیزهایی به یادم میاد... همچون جرقه هایی از خاطراتی دور، صدایی که از دور دست ها اومده بود...عسل بانو چیزی گفته بود انگار...آهان گفته بود جلسه ست...رییسمون هم هست...جلسه همینجاست...دکتر شهراد...دکتر شهراد؟؟؟ تارهایی قهوه ای....موقهوه ای؟؟؟ 

باورش سخت بود و ثانیه ای زمان برد اما حقیقت داشت...اون اونجا وایساده بود، درست روبروی من...تمام قد...چقدر دلم تنگ شده بود... چقدر ندیده بودمش...چقدر لحظه هایی دوست داشته بودم ببینمش، حتی از دور...و حالا خدا آرزومو انگار کادو پیچ کرده بود و یه دفعه گذاشته بود جلوم تا حسابی سورپرایزم کنه ولی شاید یادش رفته بود که بعضی سورپرایزها، زیادن برای دل بعضی ها و یه دفعه دیدنشون و پیدا کردنشون، همه چیزو فقط خراب و خرابتر می کنه...این سورپرایز کردن ها نه شادی می بخشه نه آرامش، حاصلش تنها ترسه و ضعف...آره خدا یاد دلش رفته بود ...

اون با همون چهره مصمم و جدی اونجا بود، تو درگاه کلاس، و بی کلام و بی لبخندی آشکار...

مو قهوه ای: سلام            هنوز کامل به هوش نیومده بودم، لبهاش اما تکون خورده بودن به سلام و حالا شاید منم باید متقابلا چیزی میگفتم اما چی و چطور؟؟؟ چرا قفل شده بودم؟ چرا مثل مجسمه ای سنگی و سخت، پیچ شده بودم به زمین؟؟؟و لبهام بسته بودن، گوییا سالهاست که به هم دوخته شدن، که اینچنین از هم باز نمیشدن...

اندکی که بر من سالها گذشت طول می کشه تا لبهای سربی مو تکون بدم به صدایی بی جون که تقلیدی از کلمه سلامه...نمیدونم میشنوه یا نه که حتی خودمم نمیشنومش و شاید تنها حسش میکنم...

موقهوه ای: وقتتون بخیر             بخیر؟؟؟ خیر چیه و شر کدوم؟ کی میتونه ادعا کنه که میدونه خیر دقیقا چیه؟بودن تو اینجا خیره؟ اگه هست چرا پس من زمینگیر شدم ؟ اگه نیست چرا دوست دارم که هیچوقت تموم نشه این لحظه؟ 

موقهوه ای: خسته نباشین         خسته؟ از چی؟ از دلتنگی برای یه خواب رنگی؟ از اشتیاق برای گرفتن قاصدکهای پیامبر و راز گفتن در گوششون؟ از کنجکاوی های بی حد و حصر در مورد همه و هر چیزی که مربوط به تو اه؟ خسته ام ولی...خیلی...

موقهوه ای: خوبین؟                    خوب؟؟؟ نمیدونم بستگی داره تعریفت از خوب چی باشه... اره فکر کنم خوب باشم، فقط یه کم...میدونی یه کم احساس مرگ دارم انگار ، این که بد نیست که؟ نه؟ راستی اون حجم تپنده هست تو قفسه سینه م، اون گاهی فشرده میشه، گاهی که بوی قهوه ای یا عطر مگنولیایی به مشامش میخوره...دستام، آره اونام گاهی ناخواداگاه مشت میشن، انگار که کمک کنن تو عقب روندن اندیشه ای... پاهامم بعضی وقتا سست میشن، تو یه خیابونی از شهر که منتهی به ارگان شما میشه، فکر کنم به همین میگن خوب بودن...نه؟ فکر کنم خیلی خوبم...

لبهای بی جونمو تکون میدم به آوایی: خوبم...

حالا منم باید حالشو بپرسم؟ کاش می شد بپرسم، اونوقت میگفتم: حال دلت خوبه؟ گرفتگی نداره یا تنگی؟ نه نمی پرسم،نه اینکه برام مهم نباشه ولی اون موقهوه ایه و قویه، اگرم دلش گرفته باشه، حتما به کسی نمیگه، مثل باران نیست که تا دلش یه چیزی میشه همه شهرو باخبر میکنه و اگه ولش کنن میره از دلتنگیش بنر میسازه، میزنه تو میدون بزرگ وسط شهر...

موقهوه ای: میشه چند لحظه تشریف بیارین؟       من؟؟؟باران؟؟؟ کجا؟؟؟ آسمون لابد؟  مگه این فرشته "ییل" ه که میگه تشریفمو ببرم باهاش؟ کی به کیه و چی به چی؟؟؟

حواسمو خیلی جمع میکنم تا درک کنم که منظورش اینه که بریم بیرون کلاس در مورد وضعیت بچه ها صحبت کنیم ولی آخه من نمیتونم، یعنی...کاش عسل بانو رو ببره یا سانازو یا هرکیو غیر از باران لرزیده ترسیده سربی شده ای که حالا کتاب دم دستشو  جوری محکم تو بغل گرفته و دستاشو به دور خودش گره زده که انگار قراره از وسط قبیله آدمخوارا عبور کنه...

اون گفته و رفته بیرونتر از درگاه وایساده و منو نگاه میکنه و منتظره تا من به هوش بیام شاید و برم دنبالش ولی من قدرت حرکت ندارم، منجمد شده تو جام وایسادم ، لحظه ای که عمرها طول میکشه برام، سپری میشه تا بتونم اون پاهای بتونی رو در حدی تکون بدم که قدمهایی بردارم به سمت در و به سمت اون...

وسط راه اما برمیگردم و با چشمانم تمام کلاس رو میکاوم، شاید به دنبال عسل بانو...یادم نمیاد آخرین بار کجا دیدمش و کجا نشسته بود...آهان پیداش میکنم، گوشه ای ترین انتهای چپ کلاس...سر از روی برگه برداشته و با اون دو تا جام عسل، شفاف نگاهم میکنه و من تمام نیازمو میریزم تو نگاهم...دلم میخواست عسل برمیخواست و میگفت من میام به جای باران، کاش میگفت من میگم هر آنچه رو که دوست داری بشنوی...کاش میگفت باران نمیتونه، نه اینطور بی مقدمه و ناگهانی... کاش عسل دستمو میگرفت و مینشوند کنار خودش، یه جایی خیلی دور از موقهوه ای تا لرزشم آروم بگیره...ولی عسل، بی هیچ آوایی و یا حرکتی، فقط نگاه میکنه و نگاه میکنه و من ناامیدانه چشم ازش برمیدارم و به سختی جسممو که انگار درختی صاعقه خورده ست به دنبال خودم میکشونم...

جایی خونده بودم و به دلم نشسته بود که: کوچ تمام میشود، وقتی فصل "تو" بیاید

من اما تمام شده بودم، فصل "او" که آمده بود...