دلتنگی کش اومده بود و کش اومده بود و خورده بود توی صورتم، اونقدر محکم که جاش درد گرفته بود و دردش خیس کرده بود چشمم رو...
نگاهم خیره مونده بود به تمام ویالهای کوچیک و بزرگ روبروم و اما انگار سالها پیش بود که درست وسط آزمایشی بودم و بعد خبری و...
بعدترش و بعدترهاش فقط حسی بود که اومده بود و جا خوش کرده بود و خیال رفتن هم نداشت...
به سبک تمام فاجعه های دنیا که کمکهای مردمی و پیامهای تسلیت از ثانیه ای بعد حادثه باریدن میگیرن، شروع کرده بودم به دلداری دادن خودم:
نبودن کمیت ندارد جان من،
احتمال؛ صفرش و منفی اش باهم یکیست عزیزکم،
آنجا بودن یا آنجای دیگر بودن، هیچکدامش به هر حال معنایش اینجا بودن نمیشود،
دوری با خیلی و یا حتی خیلی خیلی دوری در یک یا چند خیلی متفاوتست که آن هم مثل صفر قبل از عددست که در هیچ منطقی به حساب نمی آید،
این یکی آمدن و ماندن و بودن در قاموسش نیست، حتی به قدر روزی یا لحظه ای هم...
بگذار و بگذر از این خواب،
درگذر از این خیال،
واگذار این سراب را...
صدایی از بیرون اما دست منو میگیره و از دنیای خیال به واقعیتم میکشونه: لایگیشنت تموم شد؟ یه ورتکس ملایم رو که فراموش نکردی که؟
"اوته" ست که با همون لحن آرام و نگران مادرانه ش منو وادار به بودن میکنه...
تکونی به خودم میدم و لبخندی زورکی به روش میپاشم و میگم که نه هنوز تموم نشده، آنزیمش مونده، الان تمومش میکنم...
نمیدونم برد خوابها چقدره، اما باز هم خوابت رو خواهم دید،
خواب یک جای دور رو،
یک جای خیلی دور رو،
یک قاره دیگه رو
و
شاید اینبار برات گفتم،
از رویایی که شبیه واقعیت بود...
بلند میشم، اینبار لبخندی واقعی به اوته میزنم، آنزیم رو از توی توده یخی که محصورش کرده بیرون میارم و لایگیشنمو ادامه میدم...
+ نوشته شده در ۱۳۹۶/۱۰/۰۳ ساعت 3:33 توسط Baraneee
|