خانه ای بیسکوییتی...

خانه ای که دیدنش دلت را گرم میکرد و خوردنش، کامت را شیرین...
سراسر شکلات بود و کوکی و نوعی خامه انگار...به فضای کلی هتل می آمد، از همان آمدنها که رفتنی در کارشان نیست...
از همان پشت شیشه هم به دلم مینشیند، آنقدر که لختی پا سست کنم به دیدنش...

یولیان...

مونیکا دختر همیشه خندان صاحبخونه، همراه پسر 14 ساله ش، یولیان، از فرانکفورت اومده تا دو سه روزی رو در کنار مادرش به سر ببره. سربند قضیه ترک کردن متهورانه ی خونه ی قبلی و اسباب کشی پرماجرای من، خیلی به مونیکا مدیونم و برای همین و البته که برای دیدن پیرزن فوق العاده ی صاحبخونه م که همراه مونیکا از فرانکفورت برگشته، یه بشقاب رو پر از پسته هایی میکنم که از دوست به یادگار مونده و عصری که هوا خیلی زود تاریک شده و اما هنوز برای خوابیدن خیلی نابهنگام و زوده، راهی پله های طبقه بالا میشم، همونجا می ایستم و با گفتن hallo حضورم رو اعلام میکنم، قرارمون همین بوده، همین که هر موقع کاری بود، یا زنگ طبقه بالا رو بزنم و یا بلند صداش کنم، اونقدری بلند که بتونه بشنوه...ولی هالو گفتنم ریشه در این حقیقت داره که تلفظ اسمش برام سخته و لازمه یه بار بر این حجم عریض و طویل تنبلی غلبه کنم و بشینم اسمشو درست بخونم و از حفظ کنم و اونوقت دیگه لازم نیست اینهمه سلام کنم!!!
صدای پیرزن و نوه ش شنیده میشه و میتونم حدس بزنم که تو اشپزخونه هستن و طولی نمیکشه که حدسم به یقین تبدیل میشه با بیرون اومدن هر دوشون...با خنده و شادی حال و احوال میکنیم و ازم میخواد که برم بالا و چیزی نمیگذره که من تو بغل پیرزن هستم و دارم کریسمس رو بهش تبریک میگم و بعدش این یولیانه که با انگلیسی ای دست و پا شکسته کریسمس رو بهم تبریک میگه و آرزوی سالی خوش میکنه برام...

بشقاب حاوی پسته رو به دست یولیان میسپارم و با خنده تاکید میکنم که اینا مال یولیانه و اونم خیلی جدی هم میپذیره و هم تشکر میکنه و با دعوت مصرانه ی پیرزن به اتاق مهمونی میریم...اتاق مثل همیشه تمیز و گرم و کم نور و پر از گلهای باشکوه ارکیده سفید و آنتوریم قرمزه و حس خوبی بهم میبخشه...
میز نهارخوری اما وسط اتاقه و دستگاه پروژکتور خونگی ای که روشه به همراه نگاتیوهای قدیمی حکایت از این داره که مادربزرگ و نوه، داشتن خاطرات سفرهای گذشته های دور مادربزرگ رو مرور میکردن و به علامت سوالی که لابد تو صورت من میبینن، برام توضیح میدن که به دیدن عکسهای سفر چین پیرزن مشغول بودن و اگه منم تمایل به دیدن داشته باشم، میتونن دوباره بساط دیدنش رو بر پا کنن و اما من که از مشکلات این برپایی مجدد کاملا آگاهم، مودبانه تشکر میکنم و میگم که ترجیح میدم شما و یولیان رو ببینم به جای دیدن عکس...

دعوت به نشستن میکنه و اما من اصرار میکنم به کمک کردن به یولیان در جمع کردن وسایل پروژکتور که میدونم تو خونه ی پیرزن، چقدر مهمه که همه چیز مرتب و منظم و سر جای خودش باشه و پیرزن چه حساسیت وسواس گونه ای داره به مرتب بودن، تا به اونجا که ریشه های فرش هاش هم همواره باید شانه بشن در یک خط مستقیم...و تشکر رضایتمندانه ش حکایت از درستی حدس و تصمیمم داره و نهایتا این من و یولیانیم که سر تابلو نقاشی بزرگ و از دید من، بی مفومی!!! رو گرفتیم و اونو با احتیاط به میخ نصب شده روی دیوار تکیه میدیم، یولیان باز هم دست و پا شکسته ازم میپرسه که بنظرم به قدر کافی محکم هست یا نه و اما این همون چیزیه که منم خیلی دلم میخواد بدونم و اما شک و تردیدم رو لای خنده ای پنهون میکنم و با گفتن اینکه رها کردنش تنها راه مطمین شدنه، اونو وا میدارم که چشماش برق بزنه از شیطنت و بگه که پس اماده ای؟ ۱،۲،۳...

خوشبختانه از معدود مواردیه که تخمینم درست از آب درمیاد و اتفاقی ناگوار نمی افته...جابجا کردن بقیه وسایل هم که به خوبی و خوشی تموم میشه، پیرزن با جعبه زیبای فلزی ای که حاوی بیش از ۵ نوع کوکی های خوش آب و رنگه و آب میوه میاد و همونطور که ازش انتظار میره، برای همون کوکی به اندازه یه سکه یک یورویی هم بشقاب میزاره و برای لیوانها، زیر لیوانی و ...خیالش که از بابت پذیرایی راحت میشه، میگه باید چند دقیقه تنهاتون بزارم و جمعمون رو ترک میکنه...یولیان مسئولیت کمک پذیرایی رو بر عهده میگیره و خوشگلترین کوکی رو که با مغزیجات مختلف و قطعاتی از گیلاس تزیین شده، نشون میده و میگه که بنظرم این از همه خوشمزه تره و سعی میکنه با همون انگلیسیِ نابودش، مواد متشکله شو برام توضیح بده و اما به گیلاس که میرسه، درمیمونه و با استیصال میگه "کرشه"!!! با گفتن: exceptinally, I know this
باعث خنده ش میشم و اما باز کوتاه نمیاد و معضل بعدی رو خلق میکنه:"نوس"!!! و خوشبختانه باز هم این کلمه رو پیرزن قبلا یه بار در یه پیاده روی و در برخورد با درخت گردو بهم یاد داده بود، پس با "نات"به کمکش میرم و...نهایتا هنوز از توضیح پر از استیصال شیرینی فارغ نشده که با جدیت و وسواس میپرسه شما تو کشورتون چجوری کریسمس رو جشن میگیرین؟

این یکی رو دیگه واقعا پیش بینی نکرده بودم و اما خوب، تلاشمو میکنم که براش توضیح بدم که چون ایرانیهای کنونی از نسل زرتشتیان باستان هستن و اونها تقویمشون بر اصل و اساس خورشید بوده، پس سالشون وقتی نو میشه که زمین یکبار بیشتر خودش رو طواف میکنه...

پسرک مشتاق دونستنه، از همه چیز و همه جا...از فرهنگ و سنت گرفته تا مذهب و سیاست هم حتی...سد زبان اما مانع از سخنوری میشه و به گفتن تنها چند جمله ی مختصر از هر زمینه بسنده میکنم و اون اما با تمام چشم و گوش و هوشش سعی در فهمیدن داره و من در حیرتم از دیدن اینهمه ذوق و شوق دونستن و باز دونستن در پسرکی که تنها ۱۴ بهار رو پشت سر گذاشته، اونم در این بلاد رفاه و آسایش...
اونقدر گرم حرف زدن و مشغول یافتن واژه هام که متوجه اومدن پیرزن نمیشم و اما با صدای Oma(مادربزرگ) گفتن یولیان، برمیگردم و لبخندی حواله ی بازگشت پیرزن میکنم...یولیان اما فی الفور، انگار که حمل اینهمه اطلاعات!!! رو به تنهایی تاب نتونه بیاره، اهم اخبار و رئوس مطالب رو به سمع و نظر اُماش میرسونه و بعدتر ها هم باز برای مادرش تکرار میکنه...

 

هتل...

باید حس خوبی باشد شبی را در هتلی چنین عروسکی گذراندن، البته اگر تابلو نزده بودند و هتلش نخوانده بودند، محال بود از خانه های معمولشان، بازشناسمش!!!

اینهمه طبیعتی که اینجاست...

تا چشم کار میکند، همه چیز آرام ست و زیبا...
کوههایی سر به آسمان برداشته که زمستان لباس سپیدشان به تن کرده، درختانی همیشه سبز که شاید از تبار همان درختان برگ سوزنی باشند،
سبزه هایی که گرچه میزبان برفی ملایم شده اند و اما هنوز دست از سبز بودن برنداشته اند
و
رودخانه ای کوچک یا بهترست بگوییم جویباری بزرگ...
آن وسط ها هم انگار اتوبان باشد و تک و توک ماشینهایی که از میان و میانه ی اینهمه طبیعت در گذرند...

شولی...

هزار سال دیگه هم که بگذره و علم هزار مرحله ی دیگه هم که پیشرفت کنه، دانشمندان نمیتونن بفهمن در ذهن یه یزدی چه فعل و انفعالاتی رخ میده با دیدن برگ چغندر یا اسفناج!!! فقط یه یزدیه دیگه میتونه بفهمه که دیدن این دو تداعی گر امکان درست کردن آش شولی ه و این یعنی همون مفهوم ناب زندگی!!!

برای اولین بار تو فروشگاه غوه با پکیج 500 گرمی برگ اسفناج مواجه میشم و چشمام برق میزنه از شادی کودکانه ای که میدوه زیر پوستم و اینها همه فقط ناشی از یه تصویر و تصور میتونن باشن: شولی!!!
با اینکه زیاد مطمئن نیستم از اینکه این برگها، همون اسفناج عادی خودمون باشن اما حتی از احتمالش هم نمیتونم چشم بپوشم و با خودم میگم بالاخره که چی، نمیتونم که بی شولی دووم بیارم نهایتا باید انقدر آزمون و خطا کنم تا دستم بیاد که چجوری میشه اینجا شولی پخت و شولی خورد...

یک جای آبی، برفی...

به دیدنش، تصویر آسیابهای قدیمی در ذهنم تداعی شد...و شاید همخونی زیبای رنگ سفید آب با برف های جا خوش کرده روی چمن ها بود که وسوسه ی ثبت این منظره رو در من قدرت می بخشید...

مزرعه ی ذرت...

این هم مزرعه ذرتی که شیره ی جانش رو در طبق اخلاص گذاشته و حالا در سایه ی زمستان داره خستگی از تن به در میکنه...و آسمانی که بعد دو روز بارندگی پیاپی، برای تنها ساعاتی، آرام گرفته...

همیشه که نباید...

همیشه که نباید برای آغازها جشن گرفت، حتی پایان هم میتونه خوب و شاد باشه اگه آغاز و ادامه ی خوبی وجود "داشته بوده باشه"!!!

پی نوشت: حتی از وجود چنین فعل گذشته ی بعید و در عین حال استمراری ای مطمئن نیستم!!!

پی نوشت تر اینکه گاهِ سلام که آمده باشد و گذشته که باشد، روزی هم می آید که باید آرزوهای خوب را بدرقه ی راه دوستان نمود...

تزیینات مرکز خرید بزرگ شهر...

تزیینات بزرگترین مرکز خرید وسط شهر...یک عالمه آدم و حیوان و از طرفی دیگر، کلی حادثه را جمع کرده بودند در یک فضای شیشه ای چند متر در چند متر و من هم که نه آدمهایش را میشناختم و نه از حوادثش چیزی سر در می آوردم فقط ایستادم به تماشا و عکس گرفتن و این شد حاصلش...

کوخن...

هشدار!! هیچوقت در زندگی تان از اینها نخواهید و نخرید و نخورید که هرچند که ظاهرش معقول و موجه ست، طعمش اما طعم کمپوت سیب ترش داغ شده ست که با مقادیری معتنابهی خمیر همراه شده باشد!!!
حالا اگر هم به اشتباه، عمدا یا سهوا، خواستید و خریدید و کمی خوردید و دیدید که نمیتوانید ادامه دهید، حتما گزینه ی صاحبخانه را به یاد داشته باشید!!! قسمت عمده ای را بگذارید در یک بشقاب پت و پهن و ببرید بدهید به صاحبخانه و بدین طریق خجالت زده اش کنید!!!

بازرار نوردی ها هم عالمی دارد...

بابانوئلی غول پیکر که حاصل بازارنوردی های پیگیرانه ی دوستان بود و محصول شکسته شدن قیمتها در اولین روز باز شدن مغازه ها پس از چندین روز متوالی تعطیلی...
شکلات نیکلاس هم که همان غافلگیری شیرینِ درون کفش بوده و از طرف صاحبخانه، این کاشانه ی کوچک اما حکایت دیگری داشت: میشود گفت به نوعی جا عودی بود، سقفش برداشته میشد و داخلش جایی برای ذغالی مخصوص داشت، ذغال که روشن میشد و گر میگرفت، سقف را نصب میکردی و آنوقت دودی سفیدرنگ و معطر بود که از دودکش خانه به هوا برمیخواست و روشنایی آتشی که از پنجره ها هویدا بود و این تمام چیزی بود که حس کاشانه ای گرم را در ذهن سنتی گرای من تداعی میکرد...

ولکام هوم...

وقتی که من میخوام به یه نفر ولکام هوم بگم!!!
صاحبخونه م مسافرته و برای بازگشتش، پله ی ورودی شو تزیین میکنم..‌.

باز هم هدیه ی کریسمس...

اینم سری دوم هدیه های کریسمسم...
در راهرو رو که باز میکنم، مهربونی زن صاحبخونه، روی میز عسلی کوچیک کنار راهرو خودنمایی میکنه...
یه بسته که هنوزم نمیدونم محتوی چیه!!!
یه کارت پستال که هنوز وقت نکردم بازش کنم و ببینمش!!!
و یه پاکت از کوکی های خونگی مخصوص کریسمسشون...
و البته که هدیه ی اصلی چراغ مطالعه بزرگیه که مدتهاست دلش میخواست تهیه کنه تا من برای مطالعه تو اتاق نور کافی داشته باشم...
برای هر چی هم که بتونم هستی رو سپاسگزار باشم، برای پیدا کردن این خونه و این صاحبخونه نمیتونم، اونم تو اون شرایط بحرانی و نابسامانی که اون روزها داشتم...معجزه ای بود از اون دست که از میون هزار اتفاق تصادفی هم میتونی براحتی معجزه بودنشون رو تشخیص بدی...

دوباره...

به دلیل مسدود بودن فعلی تلگرام، برای مدتی دوباره پستها رو در وبلاگ هم میزارم

https://t.me/Baraneee7

دوستان عزیز و همراهان دوست داشتنی، از اونجا که دیگه زمانم اجازه نمیده پست ها رو هم در کانال تلگرام بزارم و هم در وبلاگ بنابراین متاسفانه مجبورم نوشتن در وبلاگ رو برای مدتی متوقف کنم. اگر کسی تمایل داشت، خوشحال میشم در کانال تگرامم میزبان همراهیش باشم.

https://t.me/Baraneee7

لحظه هاتون سرشار شادی و لبریز آرامش...

بدون شرح...

دل و دین نداشته بر باد میرود...

پی نوشت: ندارد...

هدیه ی کریسمس...

اولین باره که هدیه کریسمس دریافت میکنم...از چپ به راست اولی هدیه ی مکسه که باورش برام سخته بعد نه ماه نگاههای پر از نفرت و خشم، حالا ازش هدیه کریسمس دارم، و چقدر دلم میخواست تو همین حالت شاد و بی نفرت فیکس میشد تا دیگه برای هر سوال یا کاری که باهاش دارم، کلی حس بد نریزه تو دلم...
هدیه دوم اما از دزیره ست که با خنده در آغوشم میگیره و بهم میده اونو و اما آخری...

آخری اسمش Marzipan ه یا Glücksschwein (خوک شانس) که نوعی شیرینی تهیه شده از عسل و بادومه و مخصوص شب عید.
یه روز صبح وارد افیس که میشیم، این خلاقیت شیرین استفان رو جلو کامپیوترمون میبینیم...
بعدترهاش استفان میاد و یه خوک مونث هم میزاره روی میز برای "اوته" و همون موقع ست که برای من توضیح میده که میدونی که این خوراکیه؟ با خنده اعتراف میکنم که نه نمیدونستم...
خنده ی بزرگی تمام صورتش رو درمینورده وقتی که میگه البته بجز کلاهش و پاپیونش که پلاستیکیه و نباید بخوریش!!!

در بحر تفکر فرو رفته بود...

انقدر جدی و محکم وایساده بود و داشت فکر میکرد که این تصورو تداعی میکرد که در حال اتخاذ تصمیمی حیاتیه!!! منو هم به هیچ نشمرد و در تمام طول عکاسی، کوچکترین واکنشی نشون نداد به حدی که شک کردم زنده باشه و چند قدمی نزدیکتر رفتم...با بی تفاوتی فقط کمی سرش رو چرخوند بدون اینکه یک میلیمتر جابجا بشه و من دیگه خودم حیا کردم و راهمو کشیدم رفتم...

درخت میوه...

نمیدونم آویختن سیب و سیب زمینی و فلفل و هویج به درختی لخت و عور چه مفهومی میتونه داشته باشه و اما به هر حال الان درخت میوه محسوب میشه!!!

یک صبح پس از بارانی...

این صحنه که عجین شود با یک صبح پس از بارانی، و از تصادف روزگار آن روز  آغاز یک هفته تعطیلی هم باشد، دیگر حتی یادآوری مصاحبه ای که با پروفسور دغیوا خواهی داشت هم نمیتواند خوشی حال دلت را بگیرد...

نگهبان درب ورودی...

این سوسمار هم گویا وظیفه ی خطیر خوش آمدگویی به میهمانان را بر عهده داشت که چنان بر روی در ورودی جا خوش کرده بود!!!

بابانوئل های کماندو...

انگار بابانوئل هایشان برای اهدای هدیه هاشون مجبور به عملیاتی کماندویی شده اند و از در و پنجره هم که شده میروند تا نکند که بچه ای بی هدیه بماند در این شب عیدی...فقط نمیدانم سورتمه ها و گوزن های قطبی شان را کجا جا گذاشته اند که چنین طناب به دست شده اند!!!

حصار...

 

میخوام بگم حتی حصار هم میتونه اینچنین زیبا باشه!!!

لیچی...

اولین و آخرین باری که طعم بهشتی این میوه رو چشیده بودم، هند بودم و از اون به بعد تنها اسمشو لای زرورق رویا پیچیده بودم و به صندوقچه ی ذهنم سپرده بودم و حالا به ناگهان تو فروشگاه "پنی" دیده بودیم و دوست خریده بود و هرچند که مطمئن نبودم که همون طعم هند رو داشت یا نه، اما همون مرور تحقق یک رویا هم ذهنم رو شاد کرده بود...

تمام روزهای یک تقویم...

اینم کلیه عوایدی یک تقویم کریسمس که به دختر شیرازی داده بودن، تقریبا تمام پنجره هارو باز کرده بود و شکلاتهای هرکدومو دراورده بود و گذاشته بود برای شب یلدای ما...
من اما که تب باز کردن پنجره داشتم، بی هوا دست میبرم و پنجره ای باقیمونده رو باز میکنم،غافل از اینکه اون روز همون روز آخر و روز کریسمسه که هنوز نیومده و اما دختر شیرازی وقتی به خودش میاد که دیگه کار از کار گذشته...

وقتی که خدا کارت پستال می آفریند...

اصلا همینست که من عاشق شیرازم و شیرازی ها، از بس که همه چیزشان دوست داشتنی ست این موجودات، حتی محیط اطراف خانه شان...

دختر شیرازی جدیدا اضافه شده به لیست محدود و معدود ایرانی های اینجا، میزبان یلدایی به یادماندنی میشه، همه عمیقا دعوتش را لبیک میگیم و همین میشه شبی شاد و خوشمزه و پر خاطره...
شاید قانونش اینه که شبهای خوب به صبحهای خوبتر ختم بشن که صبح رو با صدای خنده و شادی آغاز میکنیم و بعد از بیدار کردن تمام افرادی که تلاش مذبوحانه ای دارن برای ادامه ی خوابشون در اون سر و صدا!! تمام و کمال بر سر سفره صبحونه حاضر میشیم و تمام و کمالتر سفره رو از اطعمه و اشربه خالی میکنیم!!! بعد از صبحونه اما هر کس راهی مسیری میشه و منم که سر جهازی دانشکده مونم راهی دانشگاه!! دوست اما شیوه ی جنگل پیمایی برمیگزینه و رهاوردش میشه تنی چند از عکسهایی که اونقدر به کارت پستال و نقاشی شبیهند که باور واقعی بودنشون کمی دور از ذهنه...
از همون صحنه هایی که آدم دلش میخواد فیکساتور بزنه روشون تا برای همیشه به همون شکل باقی بمونن،
به همون زیبایی...
به همون رویا گونه گی...

باز هم نبودنی دیگر...(۱۰)

دلتنگی کش اومده بود و کش اومده بود و خورده بود توی صورتم، اونقدر محکم که جاش درد گرفته بود و دردش خیس کرده بود چشمم رو...
نگاهم خیره مونده بود به تمام ویالهای کوچیک و بزرگ روبروم و اما انگار سالها پیش بود که درست وسط آزمایشی بودم و بعد خبری و...
بعدترش و بعدترهاش فقط حسی بود که اومده بود و جا خوش کرده بود و خیال رفتن هم نداشت...
به سبک تمام فاجعه های دنیا که کمکهای مردمی و پیامهای تسلیت از ثانیه ای بعد حادثه باریدن میگیرن، شروع کرده بودم به دلداری دادن خودم:
نبودن کمیت ندارد جان من،
احتمال؛ صفرش و منفی اش باهم یکیست عزیزکم،
آنجا بودن یا آنجای دیگر بودن، هیچکدامش به هر حال معنایش اینجا بودن نمیشود،
دوری با خیلی و یا حتی خیلی خیلی دوری در یک یا چند خیلی متفاوتست که آن هم مثل صفر قبل از عددست که در هیچ منطقی به حساب نمی آید،
این یکی آمدن و ماندن و بودن در قاموسش نیست، حتی به قدر روزی یا لحظه ای هم...
بگذار و بگذر از این خواب،
درگذر از این خیال،
واگذار این سراب را...
صدایی از بیرون اما دست منو میگیره و از دنیای خیال به واقعیتم میکشونه: لایگیشنت تموم شد؟ یه ورتکس ملایم رو که فراموش نکردی که؟
"اوته" ست که با همون لحن آرام و نگران مادرانه ش منو وادار به بودن میکنه...
تکونی به خودم میدم و لبخندی زورکی به روش میپاشم و میگم که نه هنوز تموم نشده، آنزیمش مونده، الان تمومش میکنم...

نمیدونم برد خوابها چقدره، اما باز هم خوابت رو خواهم دید،
خواب یک جای دور رو،
یک جای خیلی دور رو،
یک قاره دیگه رو
و
شاید اینبار برات گفتم،
از رویایی که شبیه واقعیت بود...

بلند میشم، اینبار لبخندی واقعی به اوته میزنم، آنزیم رو از توی توده یخی که محصورش کرده بیرون میارم و لایگیشنمو ادامه میدم...

باز هم نبودنی دیگر...(۹)

میرفتی جایی که خورشید خودش رو به زور پهن میکرد توی اتاقت وقتیکه
همه چیز اینجا رنگ تاریکی می گرفت...
جاییکه تو چشمات رو به روی رویاهای شبانه ش میگشودی وقتیکه من و دلتنگی های تو بهم صبح به خیر
می گفتیم...

باز هم نبودنی دیگر...(۸)

مگه من از بودنت چی میخواستم جز ماهی یا سالی یکبار دیدنت، اون هم از دور، که زحمت اون همه رفتن و باز رفتن و همیشه رفتن رو به خودت داده بودی...
راستی "دلبر" میترسم...
میترسم از روزی که از زمین هم بری، به سیاره یا سیارکی دیگه، از ترس قدم گذاشتن بر خاکی مشترک و خیره شدن به آسمانی مشترک...

باز هم نبودنی دیگر...(۷)

نبودنت درست مثل انتگراله،
مثل طعم پاپریکای سبز سرخ شده،
مثل بوی سیر ترشی،
مثل صدای الارم ساعت اونم درست سر یه صبح سرد زمستونی،
مثل نگاههای پر از نفرت مکس
و مثل تمام بیشمار دوست نداشتنی های آزاردهنده ی این دنیای کوچیک...و همین بود که من لحظه ها و لحظه ها مات این خبر شده بودم، خیره به ویالهای پیش روم...