صدای رود بود و منظره ی جنگل...

http://s9.picofile.com/file/8332460734/video_2018_07_22_14_19_16.mov.html

قرارمون با داگما و میکائیل ساعت ده و من اما که زودتر رسیده م ، پیاده روی در اون حواشی و کشف مسیرهای جنگلی بکر اون منطقه رو به نشستن تو میدونگاهی کوچک و دنج وسط شهر و دید زدن پیرمرد پیرزنایی که روی صندلیای اونجا جا خوش کرده ن، ترجیح میدم و همینه که کوله به دوش، رهرو اولین و نزدیکترین مسیر پردرختی میشم که ناگفته پیداست که در جایی، ناگزیر به جنگل منتهی خواهد شد...

روزی کاملا پیتزایی


Cleaning Day
میتونه همون سکه ی دو رو باشه که یه طرفش، یعنی در واقع همون ورِ ناخوشایندش، اجبارشه برای تمیز کردن همه چیز و فائق اومدن بر تردیدت برای دور انداختن تمام سمپل های بلاتکلیفِ قدیمی و اما روی خوشش و خوشمزه شم اینه که بعد تمیزکردن، ازمون تشکر میکنن، اونم با این باکس های XXXL پیتزا!!!

اونم نه یکی و نه دوتا که ۱۶ تا، یعنی در واقع برای سیر کردن یک ایل هم کافی بود و برای همین هم تونست منِ همیشه در تمنای پیتزا رو برای یک شب، سیرِ از پیتزا کنه...

شهر فرنگ بود و از همه رنگ و نوع پیتزا موجود بود...برای ماهی خواران، گیاهخواران، گوشتخوران و همه چیز خواران(موجوداتی شبیه من) هم حتی...
از گوشت و قارچ گرفته تا بروکلی و اسفناج و تن ماهی و ماهی ساردین و زیتون سیاه، همه و همه در شکل گیری اون پیتزاها بکار گرفته شده بودن، حتی ترکیب خیلی غریب و دور از ذهن آناناس با گوشت!!! حالا دیگه خداییش، آدم داره پیتزا میخوره، انتظار همه چی رو هم که داشته باشه، انتظار میوه نداره وسط غذای جدی ش،
بیشتر به یه توهین میمونست تا ترکیبی خلاقانه...

بیشتر از همه اما طعم پنیرِ فراوانِ پیتزای پنیری به دلم میشینه...پیتزایی با مقداری خیلی بیشتر از معمول، پنیر!!!
قضیه از این قرار بود که بعد اون سفر ایتالیا به همراه خواهر و همسرش(که شاید بعدترها نوشتمش)، و دقیقتر بگیم بعد اون پیتزای ۴ پنیری که خواهر تو میلان سفارش داده بود و من اه اه و پیف پیف کرده بودم با دیدن پنیرآبی ش و کلی تو ذوق پیتزاخوری م خورده بود و بعد اما کلش رو یک تنه و به تنهایی تا آخرین اسلایس بلعیده بودم، تازه تازه علاقه ی دیوانه وارم رو به پنیر و پیتزای پنیری، کشف کرده بودم و حالا هیچکدوم از اون طعم های جدید و یا کلاسیک هم نمیتونستن با طعم یک عالمه پنیر، رقابت کنن...

و اما تمشک...

شاید تمام گرمای تابستان را بتوان بخشید به میوه های قرمزش...
مهم نیست که تا چه حد دست و پایت شرحه شرحه میشود از خار بوته های تمشک و برگهای وحشی گزنه، وقتیکه دست آخر برای تمام زمستانت مربای تمشک می اندوزی...

یک عالمه مربا...

انگار توفیری نداره اهل کجا باشی و به چه زبانی حرف بزنی، خونه ی پدر و مادر همواره پربرکته...
پریسکا رفته بود و خونه ی پدرمادرشو جارو زده بود از خوراکی و اومده بود!!!
از راست به چپ، مربای توت فرنگی بود و گیلاس و تمشک، همه هم خوشرنگ و صدالبته که خوشمزه...

یوهانس بری...

یوهانس بری سیاه!!! از همون قِسم میوه هایی که قبل از اومدن به اینجا، افتخار آشنایی با اسمش رو هم نداشته م...
در مورد طعمش، شباهتی نمیتونم پیدا کنم جز شاید کمی گوجه فرنگی!!!

شاهکاری، باز هم از الن...

با اِلِن، هرروز میتونی منتظر یه حادثه ی شیرین و جدید، رخ داده درست روی میز آشپزخونه ی دانشکده تون باشین...
این یکی اما هنوز هم که هنوزه، دلیلش برام گنگ و ناگشوده ست...
انگار به نحوی مرتبط بود با تعطیلاتی که الن پیش رو داره و از اینور و اونور شنیده بودم که قراره این یک ماه تعطیلی رو صرف رفتن به زیارتگاه سانتیاگو بکنه...
هر چه که بود و هر چه هست، ایده اما بسیار زیبا بود و بردل نشین...
سینی ای با قطعاتی از شکلاتهایی با طعم های مختلف...
پیامهای زنجیر شده به سینی هم خود اما مبشرانِ خبری خوشند، به خوشیِ دوشیشه معجون که در یخچال جا خوش کرده اند:
یکی ترکیب آناناس ست و پَشِن فروت و دیگری حتی از این همه دور از انتظارتر: توت فرنگی و رزماری...
نیم لیوان ها هم حاضر و آماده بخدمت تا عطش حاصل از خوردن شکلات را با معجون های سرد فرو بنشانند...

بلادونا...


از همون دفعه ی پری پرزنتی که برای جرنال کلاب من داشتیم و همه گروه متشکل از لاریسا، ساچین و پاتریک اومده بودن تا اسلایدهای منو نگاه کنن و در صورت لزوم پیشنهادی بدن برای بهتر کردنش و یا انتقادی بکنن بازم در جهت بهبودش، میون اون همه دنیا دنیا جمله و کلمه ی گفته شده، نمیدونم سر چی شده بود که پاتریک از بلادونا گفته بود...
Belladonna
یکی از گیاهان سمی و خطرناکی که پای ثابت پوشش گیاهی تمام "جنگل سیاه" بود...
گفته بود و کاربردش رو توی چشم پزشکی هم مثال زده بود و دست آخرم به هممون توصیه کرده بود که جدا از خوردن میوه و برگ و چوب و کلا هر چیزی از این گیاه خودداری کنیم!!!

من اما با اینکه بسیار کنجکاو شده بودم، گذاشته بودم و گذشته بودم و نپرسیده بودم که جای پرسیدن نبود اصلا...
بعدها اما خیلی مترصد فرصتی شده بودم برای شکار پاتریک تا از چند و چون چیزایی که گفته بود سر در بیارم و این فرصت دست نداده بود الا یکی دو هفته پیش که پاتریک برای کاری گذرش به آزمایشگاه ما می افته و همونجاست که برای قریب به یکساعت اسیر هزار و یک سوال پی در پیِ من میشه..‌.

از اونجایی که پاتریک ساعتهای تدریس بسیار داره، فراتر از تصور من، صبور و تا حد ممکن ساده، شروع به توضیح همه چیز میکنه و حاصلش میشه این:

قسمتهای مختلف این گیاه، غلظت های مختلفی از آتروپین دارن، نوروتوکسینی که منجر به بلوکه کردن گیرنده های استیل کولین و در نتیجه ریلکسیشن ماهیچه ها میشه...
میوه های این گیاه اما منطقا بیشترین غلظت رو دارن و همین هم دلیلیه بر اینکه شَمَن ها(شمنیسم: یک رشته باورهای سنتی در یکسری از اقوام بدوی)
از این بری ها برای رسیدن به حالت hallucination( حالت وهم) استفاده میکرده ن..‌.

و اما برای این استفاده، اونچه که مهمترینه، اینه که مرز باریک و بعضا ناگسستنیِ بین حالت وهم رو با مرگ گم نکنی، در واقع یه جور بازی مرگه که به محض اپسیلونی زیاده روی، فرد رو به ورطه ی نیستی می کشونه، گرچه این شرایط در مورد تمام توکسین ها صدق نمیکنه و اما آتروپین همونه که تشخیص مرز بین حد ممکنش با ناممکنش، تقریبا نامعلومه...

جالبتر اما شاید این باشه که پرنده ها از اون تغذیه میکنن و هیچ تاثیری هم روشون نداره، هر چند که پاتریک جوابی برای چرایی این موضوع نداره و بسنده میکنه به حدسهایی در مورد سیستم گوارش متفاوت و یا استفاده از دانه های ریز شن در بعضی از پرندگان بعد از مصرف توکسینها که موجب استفاده از ماده مغذی خوراکی شده بدون اونکه به زهر اجازه ی اثر بده...

در هر حال اما از اونجایی که میگن هر چیزی کمش داروه، از این سم هم در دوزهای بسیار کم استفاده میکنن برای ریلکس کردن عضلات مردمک چشم و در نتیجه گشادتر کردنش تا امکان معاینه و احیانا جراحی قسمت پشتی (پروکسیمال) چشم، بدون نیاز به باز نگه داشتن مکانیکی ش فراهم بشه...
این توضیح رو هم به قبلی ها اضافه میکنه که:
جدیدا تویه تحقیقی که هنوز مراحل مقدماتی رو میگذرونه، دارن تلاش میکنن برای استفاده از این سم به مقادیر بسیار کم و حتی کمتر از میزان مورد استفاده برای باز گشاد کردن مردمک چشم، و در طولانی مدت، برای جلوگیری و نه درمان، نزدیک بینی، که مخصوصا در مورد خانواده های با فاکتورهای وراثتی برای اختلال نزدیک بینی، این میتونه کاملا promissing باشه...

مثل کاکتوس باشیم!!!

آدم لذت میبره از این حالِ کاکتوس: هم حساب کتابش با اطرافیانش صاف و پوست کنده ست، هم به موقعش گلی میده که به سختی بشه با زیباییش رقابت کرد...

یعنی قشنگ میدونه با خودش چند چنده...

راه گم کردنی دوست داشتنی...

راه گم کردن ها همیشه هم بد نیستند...
در برگشتن از خونه ی دکتر نوربرت، من راهو و شایدم راه منو گم میکنه و نتیجه ش میشه نیم ساعت پیاده روی و خروار خروار خستگی مضاعف و اما کشف یک عالمه مناظری که حداقل به چشم من زیبا میان...

لباسِ گل...

چنان ذوق کرده بود از این بارانِ بعدِ چند روزِ گرم که لباسِ گل از تن به در کرده بود...

اگر بخواهد...

یعنی میخوام بگم اگه بخواد بلده...
اینکه بعضی وقتا کویر لوت میسازه دیگه برمیگرده به اینکه اون لحظه احتمالا یا خسته بوده یا گرسنه یا بیحوصله، درست مثل تکالیف زورکیِ یک عصر جمعه...

دو عکاس و یک سوژه...

وقتی یکی از عکس گرفتنت عکس میگیره... یا بهتر بگیم، وقتی دو تا عکاس تو یه دپارتمان باشن!!!

بازل، روشه...

کی میدونه رویاها واقعا چه شکلی هستن...رویاها گاهی به شکل دیدنِ یه ساختمون بلندِ، یا بهتره بگم خیلی بلند سفید پلکانی شکلن تو سوئیس که درست در یه صبح بهاری با کمی بارون، به حقیقت مبدل میشن و اونوقت تو می مونی و
سالن ناهارخوری ای در طبقه ی ۳۰ ام با میزهایی پر از خوراکی های رنگارنگ و تا حدودی هم البته، خوشمزه،
پاتریشیایی که روبروت نشسته،
و یک عالمه رویای به حقیقت پیوسته..‌.
Roche Company، Basel

چه هیاهویی داشت آرامشِ اینجا..‌.

چه هیاهویی داشت آرامشِ اینجا..‌.

چوب بود و دیگر هیچ...

چوب بود و چوب و دیگر هیچ...

چرخه ای چنان که نابود میکنند تا که بسازند...

چرخه ی جالبیست: از درخت چوبش را میگیرند تا با آن درخت بسازند...

دست هایی چنان گشاده...

ریشه هایش در همان رودخانه ای بود که هرروز از کنار هم میگذریم و دستان گشوده اش اما تا نزدیکیهای آسمان امتداد داشتند..‌.

شکارِ باران...

وقتی تارهایت، تنها باران شکار میکنند...