و پای کیک که در میان باشد...

این عکس رو صرفا و صرفا برای این گذاشتم که داستان فر و کیک پختنِ تو فرم رو بنویسم، نه حتی برای شما که بیشتر برای خودم...

یعنی با اون حدِ وابستگی و دلبستگی ای که من به کیک و شیرینی دارم که حتی داگما هم دیگه تو این مدت کوتاه منو شناخته و به محض کم شیرینی بودن چیزی، ظرف شکر خونه شون که میتونم قسم بخورم مشتریِ اول و آخرش خودمم، رو میاره و میگه که میدونم که تو بی شیرینی نمیتونی چیزی بخوری، درکش نباید زیاد سخت باشه که من متعاقبِ رسیدن به آلمان و گذروندن یکسال و اندی از روزهای سختی که داستان هاش بماند برای آینده ای که نمیدونم کی از راه میرسه یا اصلا از راه میرسه یا نه، فکر کیک درست کردن شد ملکه ی بی جانشینِ ذهنم...

حالا ردیف کردن مواد اولیه و پیدا کردن یه دستورِ پختِ بسیار ساده و ابتدایی مشخصا نمیتونه قسمت سختِ ماجرا باشه مخصوصا اینکه آدم برادری داشته باشه با هنرِ کیک پزی ای که حتی عکس هاشم هوشِ نداشته از سرِ ادم میبرن، کافیه اراده کنی و اونوقته که واتس اپت پر از فایل های صوتی ای میشه از دستورالعمل هایی برای شیرینی هایی که یکی از یکی خوشمزه تر بنظر میرسن...

گرهِ کورِ کار اما اونجایی رقم میخوره که نمیدونی کیک رو تو چه ظرفی و چجوری بپزی و این ندونستن سرآغاز جستجویی میشه تحسین برانگیز!!!

اولین تلاش با قابلمه و لیوان و فنجان و حتی کاسه ی چینی و یک قابلمه در قابلمه ای پر از آب دیگر و یک قابلمه در ماهیتابه پر از آب و خلاصه تمام لطائف الحیلی، انجام میگیره که فکر میکنی ممکنه منجر به یه کیکِ درس درمون بشن برات و اما افاقه نمیکنه که نمیکنه...

یعنی نه اینکه نکنه ها ولی نمیشه اون چیزی که تصورت از کیکه، بلکه میشه یه موجودِ بدریختِ بدشکل ولی نه الزاما بدمزه که بجز یه پوسته ی نازک، بقیه ش یه جورایی هنوز نیم خامه...

علی ایها الحال، تلاشها بصورت مسرانه ای ادامه داره بطوریکه به ضرس قاطع میتونم بگم اگه این همت و تداوم و تلاش رو در مورد پروژه م بکار بسته بودم، تا حالا به یه جایی رسیده بود و دفاع کرده بودم رفته بودم!!!

حتی کار به خرید یه قابلمه کوچولوی بسیار سنگین هم میکشه با این امید که این سنگینیش اونو ته قابلمه ی پر از آبِ بیرونی حفظ کنه و مانع از شناور شدنش روی آب بشه و اما زهی خیال باطل که به لطفِ دیواره های ضخیم این قابلمه ی جدید، نهایتا من میمونم و یکی دیگه از همون موجودات بدشکل با این تفاوت که اینبار دو برابر قبل هم زمان میبره پخته که نه، همون نیم بند شدنش!!!

اینبار و بعد این همه امتحان کردن های متنوع و متفاوته که به یه نتیجه ی ناچار میرسم:
باید فر بخرم!!!

حالا وقتِ اونه که برادر رو کچل کنم که من چی بگیرم؟؟!!

کلی راهنمایی و عکس فرهایی از برندها و سایزهای مختلفِ و پیام صوتی هایی در توضیحِ هریک و هر کدوم، میشه نتیجه ی حس مسئولیتی برادرانه نسبت به خواهری که تو دیارِ غربت هوس کیک پختن کرده!!!
ارائه ی گزینه ی : "میخوای من برات بخرم از اینجا و برات بفرستم" همون چیزیه که منو برای باری بیشتر از هزارمین بار، شرمنده ی خدا میکنه برای داشتنِ خانواده ای که اینچنین حمایت کردن رو نمیدونم که از کجا آموخته ن...

دلم که غنج میره از این سطح از حمایت میگم: نه بابا حالا چه کاریه از آمریکا فر خریدن و فرستادنش به آلمان!!! خودم بالاخره همینجا یه چیزی می یابم...

مدتی به کوتاهی چند ساعت، سرچ میکنم و سعی میکنم از ایمیج ها و نوشته ها، نتیجه ای بگیرم برای چند و چونیِ انواعِ موجود و اما بیشتر سردرگم میشم و کمتر مطمئن که الان واقعا وقت مناسبی باشه برای هزینه هایی اینچنین برای منی که آنچنانی وقت ندارم و یحتمل این گزینه هم قراره بره تو لیست همون چیزایی که فقط رویای داشتنشون، دلچسب و شیرینه و خودشون اما خیلی زود دلم رو میزنن بسکه متفاوت و یا سخت تر از اون چیزی هستن که تو ذهن من بوده...
ولی چه کنم که روزها و لحظه هام همه شکل یه فر ده لیتری رو بخودشون گرفته بودن و کیک ها و شیرینی های رنگ و وارنگی که قراره ازش بیان بیرون...
حتی طعم هایی که قراره به کیک هام بدم هم انتخاب کرده بودم از قبل...
مثلا یکی رو با تمشک هایی که از یکسال پیش تو فریزر مونده درست میکنم و اون دیگری رو با توت فرنگی هایِ مجددا فریزری، یکی قراره طعم پودر فندقی رو بده که ادکا گرفته بودم و اما مصرف نشده بود و روز بعدش شاید کیکی پختم با پودر گردوهای تازه ای که از درخت زنِ صاحبخونه ی نوربرت اومده بودن...یکی هل هایِ سعیده رو در برخواهد گرفت و اون یکی، بوی دارچین خواهد داد و طعم سیب های درخت نزدیک خونه ی داگما اینا!!!

حالا دیگه قسمتِ رویای کار آماده بود و فقط مونده بود قسمت حقیقتش...

مجموعِ کلِ طول و عرض و ارتفاعِ زندگیم خلاصه شده بود در یه حجم ده لیتری!!! و ولی هنوز نداشتمش...

آرزو، دوستم که تو یکی دیگه از شهرهای آلمان، مثل من داشت برای به دست اوردن یه مدرک دکترا، دست و پا میزد و میجنگید، عکسهایی از غذاها و شیرینی ها و کیک هایی که درست کرده بود، فرستاده بود و این همون تیرِ خلاصِ من بود...

حالا دیگه به حدی دقیق و با جزئیات رویا میبافتم از چیزایی که قراره از دهنه ی اون فرِ کوچولوم بیرون بیاد که میتونم قسم بخورم، حتی بوهاشونم قابل تجسم بودن چه برسه به رنگ و شکل و طعم!!!

ولی پیش اومدنِ هزار و یک مساله ی پیش بینی نشده وسطِ تصمیم من برای خریدِ آنلاین، یه گپِ چند ماهه بوجود اورد...

تازه داشتم به روال عادی و معمول زندگیم برمیگشتم و دوباره افسانه ی فر تو ذهنم پر و بال میگرفت که...

هوا تازه معتدل شده بود، چیزی بینابینِ اون گرمای کشنده و سرمای سختی که در پیش بود و همین بهانه ای بود برای پوشیدن ژاکت بهاره ای که با خودم برای دقیقا همین روزها و همین حال و هواها از ایران اورده بودم...

جیبهاش اونقدری جا داشت که دستهام رو هم علاوه بر گوشی م، تو خودش جا بده تا با گرم شدنشون، لذتم از شنیدم آهنگی که از هدفون پخش میشد چند صد برابر بشه...

تو همون حالِ خوشِ آهنگی که یادم نیست چی بود و اما احتمالا بازم "ماه و ماهی" بود بودم که صدای، ژوودغه ی فابیا لارن، منو دچار شوکی لحظه ای میکنه تا گوشیم و دستهام رو از اون پوزیشن گرم و راحت بیرون بیارم و به مانیتور گوشی چشم بدوزم...

اسمِ نقش بسته روی صفحه ی گوشی و متعاقبش صدایِ گرمی که میریزه تو هوا، فقط نشون از یه چیز میتونه باشه:
مرجان!!!
دختری که بنا به یه اتفاق بسیار تصادفی دیده بودمش و بعدم تصادفی تر باهم دوست شده بودیم و اما بیشتر از دوبار نتونسته بودیم باهم کمی قدم بزنیم و بیشتر با تلگرام در ارتباط بودیم و این اواخر هم حرفهاش بوی خوبی نمیداد،
بویِ رفتن...

جواب داده بودم و با "من دارم میرما" شروع کرده بود و بعد هم صحبت مختصری پیرامون اینکه کاری در شهری دیگه پیدا کرده و وسایلشو جمع کرده و خونه رو به زودی تحویل میده و ...
جایی بعد از اظهار تاسف من برای درست و درمون ندیدنشه که هدف از این تماس رو اینجوری بیان میکنه:

یه سری وسایل داشتم که دیگه بهشون احتیاج ندارم و نمیتونم با خودم ببرمشون به شهر جدید، یه قرار بزاریم بیا ببین هر چیش که بدردت میخوره بردار برای خودت باشه؟

تشکری و قراری برای دو سه روز بعدش، تنها گفتگوییه که بعد از اون بینمون رد و بدل میشه...

در خونه شو که به روم باز میکنه، تنها چیزی که ازش بیادم مونده، بغلیه که پر از مرجان میشه و اونهمه شور و حرارتش برای تعریف کردن از کار جدیدی که بالاخره پیدا کرده و رفتنِ بزودی ش...

نهایتا به بحث وسایلی میرسیم که مرجان توان بردنشون رو نداره و دیدن اونهمه عروسک و چیزای رنگارنگی که منو سرِ شوق میارن و اما میون تمامِ همه ی چیزای دیگه، یکی هست که حبسِ نفسم، آنِ اونه..‌.
یه فرِ کوچولو...

چشم ازش برنمیدارم مبادا که این رویای شیرین، با چشم برهم زدنی، بر باد بره...

اما انگار حقیقت داره این مستطیلِ سفید کوچیک و جمع و جوری که کنار بقیه عروسکها و وسایل جلوس داده بر دیواره ی اتاق...

دیگه حدس زدن بقیه ی ماجرا نباید کار سختی باشه که من و عروسکهام و فری که حالا خیلی مالِ من بود(شاید حتی بیشتر از عروسکها) روانه ی خونه م میشیم...

بازم اما چند وقتی طول میکشه تا وقت کنم که به روش و با استانداردهای خودم!!! تمیزش کنم و اماده ی کیک پختن و در این مدت مثبت ترین کاری که میکنم پروردنِ ایده ی کیک هاییه که ازش قراره بیان بیرون...

نهایتا دو سه شب پیش، یعنی همون شبی که عکس اون کیک نصفه نیمه رو براتون گذاشتم، بالاخره طلسم این ارزو شکسته میشه و من فرو درمیارم و میزارمش تو اشپزخونه ی فینقیلیِ خونه م و روشنش میکنم...

از مراحلِ روشن کردنش و سر در اوردن از دما و زمانش که به نفعِ حوصله ی شما، فاکتور بگیریم، نهایتا خروجیِ این فرکوچولو، همونه که عکسشو گذاشته م!!!

یه موجودِ مجددا بدشکل!!! دقیقا به همون بدشکلی ای که قبلی ها از تو قابلمه و ماهیتابه درمیومدن!!!

اونقدری تو ذوقِ کیک پزی م خورده بود که فکر کنم دیگه آرزوی روشن شدن رو به دلِ فر کوچولوم میزارم بسکه منو شرمنده ی تمام رویاهای رنگ و وارنگم کرد...

تمام این داستان عریض و طویل و مرتفع فقط برای این بود که نهایتا برسم به اینجا که بگم:
از من میشنوین، منتظرِ هیچ فرِ کوفتی ای تو زندگیتون نباشین که بیاد و بشه دلیلِ واقعی شدنِ رویاهای کوچیک و بزرگتون...
کیک های زندگیتون رو توی قابلمه ها و ماهیتابه ها و کاسه ها و لیوانها و خلاصه هر چیزی که پیشتون هست و پیششون هستین، درست کنین و برای بودن هیچ فری در هیچ برهه ای از زندگیتون لحظه شماری نکنین که قصه ی فر، افسانه ای بیش نیست...

پی نوشت اینکه:
نه اینکه فکر کنین همون رو هم نخوردم ولی خوب با یه ذوق کور شده، دیگه اون طعمی که باید رو نمیتونی حس کنی...
پی نوشت تر اینکه:
نمیدونم اسم این بیماریه چیه که تا خوراکی میبینم بحدی به شعف میام که نایِ صبوری برای عکس گرفتن ازش رو ندارن و باید اول یه کمشو بخورم و در همون حال که دهنم مشغوله، از باقیمونده ش عکس بگیرم که نکنه خدای نکرده دهنم خالی بره یه وقت!!!

بانوی نان فروش - قسمت اول

درست مثل هر خواننده یا نقاشی که یه شاهکار داره که گلِ سرسبدِ تمام آثارشه و نه قبل از اون و نه بعدش و نه بعدترهاش، هیچکدوم از آثارش نمیشه همون یکی ای که گاهی بی هیچ دلیل واضح و یا حداقل قابل توضیحی، بر دل ها مینشینه، همون بود قصه ی پیرزن نان فروش...

نقطه ی اوج تمام مجسمه ها و تمام قبرستان و تمام ژنوا و اگه رم رو در نظر نگیریم، حتی کلِ ایتالیایی که من دیدم...

از همون ورودی و همون لحظه های هزار سوالِ پیاپی، همسرِ خواهر از دخترِ مسئول، سراغ ارامگاهی خاص رو گرفته بود و اما اسمش رو یادش نیومده بود، در همون حال که اون در تلاشی مصرانه بود برای بخاطر اوردن، دخترک در همون اولین حدس و با لحنی که خبر از صد و اندی درصد اطمینان میداد، پرسیده بود:
بانوی نان فروش رو دنبالش میگردی؟

شادی ای که دویده بود توی صورت همسرِ خواهر، پیشترهای لب زدنش به "دقیقاااااا" دختر رو به یقین واداشته بود و خنده ای متقابل تا بگه: حدسش زیاد سخت نبود، اون رئیس اینجاست!!!

آدرس هایی رد و بدل شده بود و اما من جا مونده بودم یه جایی در میانه ی خماریِ اینکه این زن کی میتونه باشه و بعدترهاش که مجسمه هایی دیده بودم که یکی از یکی زیباتر و چشمگیرتر بودن، بیشتر کنجکاو شده بودم که رئیس اینجا دیگه کیه یا چیه...

جوابش اما زیاد طول نمیکشه، فقط اونقدری که وسط کش و واکش من و همسرِ خواهر بر سر اینکه کی با چی عکس بگیره و کجارو عکس بگیریم و کجارو فیلم و ...، صدای فریادِ پر از هیجانِ خواهر، کلام رو در دهان هر دومون میخشکونه و با تعجب به سمت و سوی فریاد سر میگردونیم...

- بیاین ببینین چی پیدا کردممممممممم
هردومون باهم میدویم تا انتهای لاینی که ما سرشیم و خواهر اما درست در منتهی الیه ترین نقطه ی ممکنه ش ایستاده و با دست به نقطه ی اتصال اون لاین با پله هایی که به سمت بالا میرن، اشاره میکنه...

و همونجاست که برای اولین بار با مجسمه ای روبرو میشیم که وجودش یک تنه میتونه برهانی باشه برای ایمان اوردن به اینکه تنها غیرممکن ها غیرممکنند...

و این همون معجزه ی بانوی نان فروشه...

فشرده ی ماجرایِ این مرکزِ توجه ترین مجسمه ی تمام این گورستان اما از این قراره:
زنی فقیر که دستانی تهی دارد و آرزویی اما بزرگ...

زن اونقدر فقیره که طمعِ داشتن مجسمه ای بعد از مرگش و بر سر مزارش، به افسانه یا داستانی کمدی بیشتر شبیهِ تا حقیقتی شدنی چرا که انگار پیش و پس از مرگ نداره این حقیقت که:
دنیا از آنِ توانگران ه...
آسان نیست داشتنِ فرشته ای یا مجسمه ای چنان باشکوه بر سر مزارت...
که انگار فرشته ها رو هم طنین صدای سکه های زری که اندوختی، بربالینت فرا می خونه...

به هر ترتیب اما، انگار در کشاکش نابرابر حقیقت و رویا، اینبار پشت حقیقت به خاک میرسه که پیرزن، به فروختن نان و گردو( در برخی روایات هم بادوم زمینی رو ذکر کرده ن!!!) روی میاره و اندک پولی که از این راه درمیاره رو پس انداز میکنه تا بعد سالها بتونه پول مورد نیاز برای داشتن مجسمه شو بپردازه و اینه اون چیزی که حالا قصه و مجسمه ی بانوی نان فروش رو چنان زبانزد کرده که اون رو به اولین مقصد زائران این خاموش خانه ی سحرانگیز تبدیل کرده...

زنی فرشته وار...

شاید فرشته ای بود که به کالبد زنی دراومده بود و اما یادش رفته بود که بالهای بزرگ و پوشیده از پرِش، هنوز هم توان به اسمون بردنش رو دارن...
زنی فرشته وار یا فرشته ای زن وار، هر چه که بود، حالا اما چنان پخش زمین شدنش، نشان از اوج استیصالش داشت و کسی که باید میبوده و اما نیست، حداقل دیگه نیست...
و گل سرخی که پیشکش گوری سرد میشه برای تکرار مکرر خاطره ی گرمایی که حالا باید به خاطره ها و یادها بپیونده...

بی هیچ چاره ای انگار...

بی چاره در نگاهِ ما، شاید تنها واژه ای باشه مهجور و خجالتی از خانواده ی ناسزاهای ملایم و یا دلسوزی های رقیق و اما اینجا و برای این هیکلِ تنومندِ سنگی، بی چاره گی، بدیهی ترین و ملموس ترین حسِ گزنده ای ه که یک رفتن، اونهم رفتنی از جنس ابدی، میتونه منشا و مبداش باشد...

غمی که با فقر قرین شده بود...

مرد متوفی و جانی که حالا احتمالا در دستان فرشته ی مقربیه که پله ای بالاتر از کالبد سرد و سنگیِ مرد ایستاده و از ستاره هایی که سرش رو احاطه کردن، مشخصه که باید آمد و شدی به عالم بالا داشته باشه...
مردی و زنی که چندان هم بسان قبلی ها، فاخر نپوشیده ن و اما اونچه که این وسط باعث میشه ما پا شل کنیم به لختی ایستادن و بعدم کرور کرور حزن و اندوه، حضور پسربچه ایه که با کمال عجز و استیصال، بر بالینِ مرگ تکیه زده، حالت چکمه ها و لباسها بیشتر تداعی کننده ی فقره تا غنا و همین بر سختیِ اندوه اضافه میکنه که اغنیا بالاخره، راهی برای تسلی غمِ از دست دادن خواهند یافت...
اما جیبهات که از هرچی زر و سکه که هست تهی باشه، از دست دادن ها هم بنظر سخت تر و بزرگ تر میان...

باز هم عزیزی و داغ دارانی...

باز هم عزیزی که بار سفر بسته و داغدارانی که چادر عزا به سر کرده ن و در خویشتنِ خویش مویه میکنن...اونکه ایستاده رو نمیدونم و نمیتونم که حدس بزنم ارتباطش رو و ولی انگار هست که تسلی بده و آروم کنه این جمع بغایت داغدار رو...هاله ی نورش هم که خوب، ماها تو فرهنگمون و به لطف دولتمردانمون، باهاش کاملا آشنایی داریم، طبیعتا برام زیاد سوال برانگیز نمیشه...
بیشتر از همه اما خمارِ اون زنی هستم که چنان طبیعی بخاک درغلتیده...
تو گویی که همین حالا و جلوی روی ما، ذی حیاتی سجده ی غم بجا اورده...

پر بود دور و برش...

این مرد هم تو تصویری که داده بوده برای بعد مرگش، لحاظ کرده بوده که تمام اعضای خونواده بر بالینش حاضر و به گریه مویه مشغول باشن و همسرش با موهایی بلند، وِیودار و کاملا شینیون شده با لباسی فاخر و به غایت پرچین و شکن، به ترومای این از دست دادن دچار شده باشه...
مرد، حتی اونقدر در قید و بندِ تجملات دچار بوده که از انتخاب گوشواره برای همسرش هم درنگذشته و گوشواری گل مانند و کوچک اما کاملا درخور و متناسب با لباسها و موهای زیبای بانو، براش در نظر گرفته تا سالیان سال بعد، همچنان بر گوشهای سنگیِ زن بدرخشه...

در مورد زنان دیگه ای که تقریبا تا حلق پیرمرد پیشروی کرده ن، هیچ نظری ندارم الا اینکه منطقا باید خواهرانش باشن و همه هم انگار که برای جشنی حاضر شده باشن، موهایی دارن بافته و آرایش شده، یکی از یکی زیباتر...‌

در مورد اخرین زن که شاید از شدت تالم و تاثرشه که پشت به تخت مرد متوفی کرده و با بهتی عمیق به افق خیره شده هم هیچ نظری ندارم الا اینکه خدارو شکر که کسی هست که آرومش کنه و بگه غصه نخور، درست میشه...

پیش و بیش از هر چیز دیگه ای توجهتون رو جلب میکنم به ریشه های آویزون از صندلیِ زن و تکرار مکررِ اینکه این ریشه ها به این ظرافت، همگی از دل سنگی سخت بیرون اومده ن!!!

نیمه ی بی احساسِ صورت زن...

نمیدونم میخواد مطمئن بشه که مرد دیگه چشماشو قرار نیست که باز کنه، یا هنوز امیدواره که با چشمانی باز مواجه بشه یا چی...
شایدم تقصیر زیادی متوجه من نباشه بابتِ این سردرگمی که صورت زن فقط نیمه ای به سمت ماست و از اون نیمه هم چیز زیادی از حس هاش نمیشه خوند و همین میشه که بلاتکلیف از حدس و گمانه زنی در مورد اتفاقی که افتاده، تنها دل خوش میکنم به هزار باره خیره شدن به چین و چروک لباس و پتو و مدل موی شینیون شده ی زن و ...