میگه و من میبینم و میشنوم و میبویم و مینوشم و ...

میگم و حتی شاید نمی شنوه که گاهی با بی حوصلگی کشنده ای اجازه نمیده حرفمو تموم کنم و حرفم گاهی به نیمه نرسیده رها میشه و من هنوز نمیتونم بفهمم دلیل اون همه کلافگی رو...

من که دیگه آروم بودم و با همون مغزی که در گهواره ی سه تا قرص خوابونده بودمش، داشتم تو خواب براش حرف میزدم...من که چونان ماه زده ای در شب چهاردهمین ماه، با تمام حرفها و خشمها و بی حوصلگی هاش، پر از شوق و لرزش بهش گوش میدادم ...پس چی آزارش میداد؟ شاید ترجیح میداد همصحبتش یک جفت گوی شفاف باشه یا ساناز و یا هر کس دیگه ای جز باران...نمیدونم و این ندونستن آزارم میداد...کاش میگفت تا هر چیزی که ناخوشایندش بود رو تغییر میدادیم...کاش حالا که من آروم بودم اونم آروم میگرفت...ولی نبود و این کم کم داشت تاثیر قرصهارو از بین می برد...

کم کم داشتم دچار تنش می شدم و این زنگ خطری بود که باید هر چه زودتر این جلسه با تمام حسهای خوب و بدش به پایان برسه...میدونم که شاید بتونم چند و تنها چند ثانیه کش بدم جلسه رو مثلا با سوالی یا جوابی و این یعنی چند ثانیه بیشتر نفس کشیدن از هوایی که حالا پر بود از عطر او ولی به ریسک بیدار شدن ذهنم از خوابی کوتاه و گذرا و تکرار حادثه راهروی تنگ و تاریک طبقه بالا، نمی ارزه و ترجیح میدم زودتر خداحافظی کنم و برم بقیه جلسه رو تو ذهنم ادامه بدم و تا ساعتها و یا شاید حتی ماهها و سالها بشینم تو همون اتاق و گوشه اون مبل کرم رنگ و موقهوه ای هم نشسته باشه وسط مبل سه نفره باز هم کرم رنگ روبرو و پای راستشو انداخته باشه روی پای چپش و دستانش رو باز کرده باشه روی لبه مبل، به حالت پرواز...درست مثل یک شاهین تیزپرواز...اونوقت برای سالهای سال با ذهنی که آرام خوابیده، نگاهش کنم و نگاهش کنم و ...آره، این جلسه ادامه خواهد داشت ولی تنها در اتاقی به بزرگی ذهن باران...