نه هفت رنگ که هزار رنگ بود...

بارون که بباره و آفتاب که بتابه، حاصلش چیزی نیست جز همین کمان رنگ در رنگ...
دیگه داشت برام تبدیل به افسانه می شد کلمه ی رنگین کمان، بسکه ندیده بودمش...

خونه ی داگما...

خونه ی داگما مثل عمو حبیب میمونه، به همون اندازه پرسخاوت، خوشمزه و دوست داشتنی...
همون عمویی که همیشه تو جیبش برای همه شکلات داشت و گز و پولکی...
فرقی هم نمیکرد که بچه باشی یا بزرگ،تو خونه ببینیش یا توی مسجد و یا حتی توی خیابون و بیابون، بودن در حوالی ش، کافی بود تا از جیبهاش بهره مند بشی...
همون عمویی که وقتی خبر رفتنشو دادن، بعد از چندین ساعت بهت و اندوهی عمیق، با خودم گفتم: اگه عمو حبیب رفت، پس همه چیزِ دنیا مردنیه...
اصلا اگه دنیا یه باگ داشته باشه، از دیدِ من، همینه که به عمو حبیب مجالِ بیمار شدن، بستری شدن و مرگ داده بود..‌.

حالا خونه ی داگما، منو عجیب یاد عمو حبیب میندازه بسکه همه چیز در بهترین شکلِ ممکنه...
داستان داگمارو میزارم برای یه جایی در بعدها و همینقدر بگم که به هر بارِ رفتن خونه شون، برای لحظات کوتاه چای و کیکمون با همدیگه، یه نوع متفاوتی از کیک تهیه میکنن تا بتونن هرچی بیشتر، انواع کیکهای موجود در آلمان رو به من نشون بدن، هربار هم با دقت و حوصله، اجزای تشکیل دهنده و گاهی هم طرز پختشو برام توضیح میده...

این یکی butterkuchen ه، (کیک کره ای) با رویه ای که از فلس های نازک و تردِ mandel (بادوم) تشکیل شده...
اون خورشید های دوارِ کنار بشقاب هم شکرن که قراره چایِ سیاهِ من رو هر چی بیشتر به چای های مشرقی شبیه کنن...

پی نوشت اینکه:
داگما توضیح میده که میدونم شما، چای هاتون رو با شکر مصرف میکنین و برای همینم هر بار و همه بار، همراه با قوری چای سیاه، برای من مقداری شکر میاره و این بار اما بسته بندی های شکر بنظرم جالب میان...

پای جوانه زدن که در میان باشد...

میخوام بگم تو این هوا، صندلی هم جوونه میزنه، دیگه آدما که هیچی...

درخت فلیدا...

همون درخت کنار رودخونه با خوشه های پر بارِ فلیداهاش...

فلیدا...

Flider
فلیدا، اسم کوچیک این دلبرِ نازنینه که این روزها، کوچه و خیابون رو از عطر خودش لبریز کرده...
سرراهم به خونه ی Dagma، یه خوشه از درختی کنار رودخونه چیده بودم و به محض باز شدن در، به گمان اینکه داگما پشت دره، گرفته بودم جلو صورتش و اما با چهره ی متعجب و بعدم البته خندانِ میکائیل، همسرِ داگما مواجه شده بودم...
دور نیست زمانیکه داگما آروم آروم خودشو با ویلچرش، میرسونه و فلیدای دست به دست چرخیده رو از میکائیل، تحویل میگیره و بعد تشکر و خنده ای به پهنای صورت، برام در مورد اسم و رسم این گل توضیح میده...

جالبترین قسمت توضیحم اما اینه که فلیدا نه تنها اسم این گله که اسم رنگ اونم هست یعنی در واقع یه رنگی دارن به نام فلیدایی که تو حوزه بنفش هاست و اما با "وایولت" که بنفشه، فرق داره...
لازم به توضیحه که خود این گل در سه رنگ موجوده: سفید، فلیدا، بنفش...

پاندورا...

پیوستن دزیره بهمون اما با شادی حقیقی ه من همراهه چرا که این دختر با چشمایی که از هر آسمانی نیلگون تره، جدا از نامانوس بودن همواره ی من با آلمانی ها، در نوع خودش مهربونه و از یه جایی به بعد، دوست محسوب میشه و همینه که اومدنش، منو وامیداره که تو تصمیمم برای ترک میز و رستوران، بعد از تموم شدن شام، تجدید نظر کنم...
بعدها اما بسیار خوشحالم از موندنم که این دختر که بقول خودش یه زمانی پسر!!! بوده، از تمام اعضا و جوارحش استفاده میکنه برای تعریف قضایا، به بامزه ترین شکلشون و خندون همه مون، حتی مکسِ بدعنق...

ماجرای پسر بودنش برمیگرده به زمانیکه ۱۴-۱۵ ساله بوده و اونقدر به پسرها شبیه بوده و به دخترها بی شباهت که همه اشتباه میگرفتنش، بطوریکه حتی خانواده ش هم بیشتر احساس داشتن یه پسر در میونشون داشتن و این کم کمک خودش رو هم واداشته بوده تا خلق و خوی پسرونه داشته باشه، مثل پسرها لباس بپوشه و دوستانش رو هم از میون هم سن و سالان پسرش انتخاب کنه.‌‌..

به گفتنش البته که حتی یک درصد هم باور نمیکنم که موجودی که تمام فاکتورهای های لازم و ملزوم یک دخترِ زیبا بودن رو داره، روزی روزگاری پسری بوده و اما همه ی اینها تازمانیه که تمام گالری گوشیشو زیر و رو میکنه تا یه دفعه بگه ایناهاش و بعد گوشیشو بگیره مقابل چشمام و من حیرتم رو بیشتر از کلمات، با دهنی باز و چشمایی گشاد شده، فریاد بزنم...
به اینجا که میرسه، با تمام اونایی که پسر میپنداشتنش، همدردی میکنم و میگم که تغییر جنسیت این موجودِ انقدر پسر، به این دخترِ خیلی دختر، فقط از عهده ی یه معجزه برمیاد...و رفتن به آمریکا همون معجزه ست...

اونجایی که دزیره از اقامت یکساله ش تو آمریکا و رفتن به مدرسه ای در اونجا داد سخن میداد اما من غرق در اندیشیدن به چیزی بودم و همینه که الان منم مثل شما نمیدونم که این معجزه دقیقا چطور اتفاق می افته و فقط میدونم که حاصلش میشه همون که خانواده ش بعد یکسال تو فرودگاه اعتراف میکنن به اینکه یه پسر تحویل دادن و حالا اما یه دختر تحویل گرفتن...

هممون که غرق در بهت و خنده به دزیره خیره میمونیم، اون با همون لوندی خاص خودش میگه، حتی یه درصدم فکر نکنین که از چیزی که بودم شرمنده ام ها!!!
و مکسِ مارمالاد هم برای پاچه خواری میفرماین که :
No reason for being embarrassed
(دلیلی برای شرمنده بودن وجود نداره)

نهایتا از دزیره گفتن، از یادِ ذهنم برد که عکس رو شرحی بنویسم...
Pandora
این اسمیه که پریسکا با هیجان، بر زبون میاره، در حالیکه به دستبند دزیره اشاره میکنه و لختی بعد همونه که تو دستای پریسکا داره میچرخه...
من اما هنوز دارم تو ذهنم حلاجی میکنم که این پاندورا دیگه چه موجودی ه که پریسکا میگه اسم این نوع دستبندها "پاندورا"ست و غالبا هم جزو وسایل لاکچری و گرون قیمت طبقه بندی میشن. هرچند که بسته به نوع و تعداد مهره هاشون، هزینه های متفاوتی دارن اما مهره ها اگر حتی طلا یا نقره هم نباشن ممکنه هر کدوم ۲۰-۳۰ یورو قیمت داشته باشن و اونوقت با یه حساب سرانگشتی، میبینی که همین پاندورا چیزی حدود ۲۰۰-۳۰۰ یورو باید باشه...حرف پریسکارو دزیره کامل میکنه با گفتن:
چه تخمینی!!! ۲۵۰ یورو دراومده برام این مجموعه...

La pizza

بعد پیاده روی ای به وسعت ده دقیقه از دپارتمان، من خالی و اونا(حتی مکس) با دوچرخه هایی که در دست گرفتن، اونم دقیقا زیر بارونی شرشر، این خوشمزه ترین تصویریه که خلق میشه تا برای لحظه هایی شاید، کدورت های یکساله رو تو ذهن من کنار بزنه....
انتخاب از منو اما مثلِ همواره، بدون پرسیدن از پریسکا ممکن نیست که منم و یک عالمه واژه های عجیب غریب که حتی در صورت انگلیسی بودن هم، معنیشونو نمیدونم...
دلم اما آرومه که این موجود دوست داشتنی و کمکهای بیدریغش، نهایتا بهترین انتخاب ممکن رو رقم خواهند زد و همینه که بعد توضیح یک عالمه مفاهیم جدید، وقتی ازش میپرسم: خوب، حالا تو خودت باشی، salami رو انتخاب میکنی یا این یکیو؟
جوابش میشه همین پیتزای "پورشوتو"یی که روی میزه و دستی کنارش نیست!!!
شاید به لطف همین حس خوبی که به این دختر موبلوند دارمه که ذائقه شو میپسندم و معمولا هر طعمی که دوست داشته باشه، به مذاق منم خوش میاد...
پیتزای خودش، معجونی از سبزی ای خاصه و لایه های بسیار نازکی از پنیری خاص تر که چنان لایه هاش میکرونی بریده شدن که شک میکنم نکنه با دستگاه کرایوسکشن برش خورده باشن!!!
مالِ مکس اما عمدتا اسفناجه!!!

لحظه های بعدترش...


با برگشتن از پیش سومیت، باتری م یه ۷۰ درصدی پر شده و این، اونقدری میره که شام امشبو بگذرونم و باز مکس دشارژم کنه...
هنوز من و صندلی م به همدیگه نرسیدیم که مکس میگه: امروز قراره sgRNA طراحی کنی؟(یه جایی در همون صبح امروز ازش درخواست کرده بودم که بهم طراحی شو یاد بده)
از اون جایی که اینجا هر فرصتی رو باید تو هوا بزنی و از همون جایی که این موجودات چنان تو کارشون دقیق و جدی هستن که نمیشه صبح یه چیزی بگی و عصر بزنی زیرش، با اطمینان میگم آره اگه ممکنه...
و پشت بندشم دفتر دستکم دستمه و دارم صندلی ای اضافه میکنم به میزش برای نشستنم...
مثل همیشه که تا یک کلیو گوشت تنمو آب نکنه، یاددادنو شروع نمیکنه، میگه خوب بگو از صبح چه چیزایی در مورد طراحیِ این ژن یاد گرفتی؟
برق از سرم میپره که حالا چجوری بگم که از صبح من وقت سر خاروندن نداشتم جز همون یکساعتی که پیش سومیت بودم که حتی اگر همه ی اون یکساعت رو هم گذاشته بودم چیز زیادی در مورد طراحی این نوع RNA اونم با اون پروگرم خاصی که استفان مدنظرش بود پیدا نمیکردم...

من من کنان یه چرندیاتی سر هم میکنم که منطقا نه خودم چیزی ازش میفهمم نه اون بیچاره...
دیگه فهمیده م که در اینچنین موقعیتهایی فقط کافیه چند جمله ی نامفهوم بگم تا خودش خسته بشه از تلاش برای سر در اوردن از چیزایی که من دارم بلغور میکنم و توضیح دادنو شروع کنه...

اون چند جمله رو هم مدیون چیزهایی از حرفهای ساچینم که از مدتها پیش تو ذهنم مونده و کمی هم سرچ های گاه و بیگاه خودم...
بالاخره که شروع به توضیح دادن میکنه، نفسی از سرِ آسودگی میکشم و دیگه نفسمم درنمیاد که مبادا چیزی از حرفهاشو از دست بدم که میدونم دوباره پرسیدن تقریبا در نود درصد موارد به فریاد زدنش منتهی خواهد شد...

بعد یه توضیح مختصر با بیانِ اینکه باید برم به نمونه هام سر بزنم و تو میتونی از کامپیوترِ من استفاده کنی و بالا پایین کنی ببینی چیزی گیرت میاد یا نه و اما متاسفانه بنظر میرسه ژنت، ژن خوبی برای کریسپر نباشه، منو در هاله ای از ابهام و پرسش رها میکنه و میره و من در اولین تلاش، سعی میکنم همه ی دریافتهامو روی برگه بیارم که مبادا مجبور به دوباره پرسیدن چیزی بشم که قبلا گفته باشه

هنوز زمانی که صحبتش شده بود نرسیده که پریسکا اعلام آمادگی و البته گرسنگی!!!میکنه برای رفتن و منم که طبق معمول، شبهام اونقدری کوتاهن که فقط کفاف چند ساعتِ بیهوش شدن از خستگی رو بهم بدن و دیگه کوچکترین جایی برای غذا پختن برای روز بعدم نمیزارن، با خوشحالی از پیشنهادِ رفتنش استقبال میکنم...

اصولا به هزار و یک دلیل که هزار و دوتاش مکس بود، من هیچوقت باهاشون همراه نبودم تو هیچکدوم از برنامه هاشون و اما اگه بر فرض محال، یه وقتی از دستم در میرفت و جایی همراهیشون میکردم تو برنامه های خارج دانشگاشون، این پریسکا بود که تمام تلاششو میکرد برای احساس غریبی نکردن من و توضیح دادن همه چیز و همه جایی که من ازشون سر در نمی اوردم...

و پیروِ همین احساس مسئولیتش در قبال تنها نموندنِ منه که میگه منم پیاده میام باهات...
- پس دوچرخه ت چی؟
- خوب آپشنی وجود داره به نام دست گرفتن!!!
- بارون داره میادا
- بارونی دارم!!!
مرسی مو از ته ته دل میگم که میدونم با پریسکا هر چیزی و هر جایی خوش میگذره حتی اگه اون، مسیری به کوتاهی مسیرِ دانشگاه باشه تا پیتزایی
La Pizza

یهوییه که یادم میاد بپرسم پس استفان و بقیه؟
جوابش کاملا دور از انتظاره و کمی هم البته آزاردهنده، چرا که این استفان بود که از اول این نون رو تو کاسه ی ما گذاشت و این دندون لقِ "شام" رو تو دهنمون کاشت...
- استفان گفت حالم زیاد خوب نیست و نمیام!!! کنستانتین هم سرما خورده و پیام داده که نمیاد، دزیره هم که امتحان داشت دیرتر میاد، منم و تویی و مکس...

با خودم میگم این آخرین باریه که با طناب پوسیده ی تو میرم تو چاه استفان...

لحظه های بعدی همان روز...

نهایتا قبل از تموم شدن دایسکت دومه که من از ساچین برای کل این اموزش تشکر میکنم و راهی آفیس میشم تا چنتا ایمیلی که باید امروز فرستاده بشن رو بفرستم...
بیشتر از انتظارم طول میکشه ایمیلها و زمانی، نه اینکه تموم بشه، که تمومش میکنم که رگه هایی از سردرد و کلافگی رو تو خودم کشف میکنم...
هنوز دارم به این فکر میکنم که از کجا یه سرگرمی بیافرینم برای خودم که صدای تیک تیک واتس آپم، منو به سمت گوشیم میبره و کار سختی نیست خوندن اون همه تعجب از چشمای گشاد شده م که پیامی از سومیت دارم:
-سلام، خوبی؟
سومیت یه پسر هندیه که سابق بر این و تو خوابگاهی که در بدو ورودم به این شهر گرفته بودم، هم طبقه ایم بود و دکترای فیزیک میخونه در ساختمونی درست بغل دستِ ساختمون ما، درست تو همون آسمون خراشی که سعیده دوران فرصت مطالعاتیشو میگذروند...
شاید بودن سعیده تو اون ساختمون و رفت و آمدهای مکرر من به اونجا و دیدن گاه بگاهی سومیت بود که دوستیمون رو همچنان پابرجا نگه داشت و البته که همون تعداد دفعاتی که برای تجدید خاطرات و دیدن بچه های خوابگاه رفته بودم هم بی تاثیر نبودن.‌‌..

هر چی که بود، سومیت برام مثل همون برادر کوچیکتری بود که داشته بودم و قبلترها، یعنی خیلی قبلترها، خیلی صمیمی مینمودیم و اما چرخ زمونه چرخیده بود و هر کسی رهرو مسیری شده بود و حالا خیلی وقت بود دیگه نشونی از اون صمیمیت دیده نمیشد...
و اینجا و وسط این همه غربت، سومیت همون برادر کوچیکتر بود که بسیار دوست داشتمش و به دیدنش، تمام غمهای دنیا از دلم میرفت برای کوتاه مدتی و شروع میکردیم سر به سر هم گذاشتن و اذیت کردن همدیگه و دعواهای صوری و گاهی هم البته جدی!!!

منحصر به فرد بودن سومیت شاید کمی به عاقل بودنش بود که از حق نگذریم خیلی بیشتر و مشهودتر از من بود!!! و بیشترین انحصار اما برمیگشت به "فوندا" هاش...
این اسم رو همون خیلی اوایل بهم گفته بود، همون موقع ها که من له و لورده از هزار و یک معضل لاینحل، برمیگشتم اتاقم و وقتی میرفتم تو اشپزخونه ی مشترک خوابگاه، یه چیزی سر هم کنم برای خوردن، سومیت با پرسیدن چیزی شده؟ منو وامیداشت به تعریف کردن کل ماجرا و اونوقت اونم یه عالمه وقت صرف میکرد تا با کلی مثال و دلیل و برهان بهم ثابت کنه که اونقدرام که فکر میکنم بدبخت نیستم!!! و مشکلات، هر چقدرم بزرگ و سهمناک ولی،
at some point
حل میشن و اما نقطه ی اوج قضیه همون فوندایی بود که میچسبوند ته ته تمام اون نصایح و همدردی ها و دلداریهاش و من در دم آروم میشدم و کمی امیدوار انگار...

سرتون رو بخوام که درد نیارم، فوندا در زبان هندی به معنای سخنان حکمت آمیزه و من دیگه معتاد شده بودم به یک شب و یک فوندا و اگه یه شبی هم حوصله ی بحث های طولانی رو نداشتم، سرمو از اتاقم میبردم بیرون و به سومیت که تو اشپزخونه مشغول آشپزی بود میگفتم: پس فوندای امشب من کو؟
یعنی اگه بیشتر از اون سه ماه اونجا مونده بودم احتمالا فوندا کم میوورد سومیت...

بعدها هم که گاهگاهی به خوابگاه و بچه ها سرکی زده بودم و یا مسیرم از ساختمان فیزیک گذشته بود، سومیت فوندایی برام کنار گذاشته بود حتما...
خلاصه اینکه سومیت و حرفها و دلداریهاش، یکی از هزار و یک دلیلی بودن که تحمل سختیهارو برام محتمل و ممکن کرده بودن..‌.
بعد رفتنم گاهگاهی پیامی داده بودم و حالشو پرسیده بودم و اما حالا دیگه خیلی وقت بود که ازش بیخبر بودم، یعنی از همون وقتی که دیده بودم انگار این منم که همیشه و در همه حال، حتی وسط یک دنیا کار و گرفتاری، وقت اون رو دارم که به دوستانم پیامی هر چند به کوتاهی، سلام خوبی؟ بدم و کسی اما انگار وقتی نداره برای آغاز این پیام و احوالپرسی، که خوب مفعول بودن انگار این روزها کار ساده تریه از فاعل بودن...
نهایتا از یه جایی، با خودم گفته بودم، میخوام نباشه این دوستی هایی که هستن تا وقتیکه من پیام بدم، تا وقتیکه من احوال بپرسم، من دلم تنگ بشه، من بگم آهای فلانی چقدر خوبه که هستی..‌‌.

پیرو همین بریدن بود که دیگه بوسیده بودم گذاشته بودم کنار تمام دوستی هایی که به reminder های گاه و بیگاه من بند بود و سومیت هم یکی از اونها بود...
چیزی حدود سه ماه میشد از آخرین باری که شبی رو در خوابگاه گذرونده بودم و بچه هارو دیده بودم و در تمام این سه ماه، وقتهایی هم شده بود که دلم برای سومیت تنگ شده بود و اما مونده بودم سر قرارم با خودم...
سلام خوبی ش؟ رو با ممنون، خودت چطوری جواب میدم که مینویسه، میخوام بیام سیگار بکشم، میای همدیگه رو ببینیم؟
اینکه میخوام سیگار بکشم رو من میفهمم که یعنی چه، چرا که میدونم محل سیگار کشیدنش، پشت در ساختمون مجاور ماست، همون ساختمون حدفاصل ما و فیزیک، و اون پشتِ در هم، یعنی که من اگه از درجانبیِ کلاسهای دایسکت، برم بیرون، سومیت رو در چند قدمی خودم خواهم دید...
اینکه چه سریه که خودش و دوستاش برای سیگار کشیدن همیشه میان اونجارو نمیدونم و هر بارم یادم میره که بپرسم..‌.

سیگار کشیدن سومیت هم یه مساله ایه از عادی هم عادتی تر چرا که از وقتی من یادم میاد، همیشه سومیت رو در حال سیگار کشیدن دیده بودم، یعنی در واقع به قول دوست شیرین زبونِ جهرمیمون، یه لوکوموتیو سیار بود که همیشه داشت ازش دود بلند میشد‌‌‌...
یه بارم که جرات کرده بودم ازش بپرسم انقدر سیگار کشیدن برای چیه؛ جواب شنیده بودم که خیلی تحت فشارم و این دکترا تموم بشه کمش میکنم حتما...

جواب آره م هنوز جایی وسط ساختمون ما و ساختمون اوناست که پیامش میاد که دو دقیقه دیگه، همونجا...
تا شال و کلاه کنم برای هوای بیرون که هنوزم کمی سرده و البته که اگرم نباشه بازم من احتیاط خواهم کرد که اینجا وقت و حالِ مریض شدن ندارم، پیام دوم سومیت اومده که پس کجایی؟

میبینم دیگه حالا جواب چیو بدم که اخه ناسلامتی رشته ت فیزیکه و لابد ریاضیاتت قویه، یه حساب سرانگشتی م بکنی، معلومت میشه که از آفیس طبقه بالا یکی بخواد بیاد یه طبقه پایینتر از همکف و بعد یه راهروی طولانی رو رد کنه و از در کناری بزنه بیرون، حتی اگه آماده شدن و لباس پوشیدنشم در نطر نگیریم، به زمانی بیشتر از دو دقیقه نیاز داره...

در که باز میشه و سرمای ملایم و دوست داشتنیِ هوای این روزها که به صورتم میخوره، سومیتو در همون پوزیشن همیشگی جلوی در ساختمون روبرو میبینم...
سلامممممممممممو به اندازه ی دلتنگی م میکشم و اونم غرق خنده، جوابشو به همون اندازه میکشه...
با خودم کلی حرف زده بودم که باز نشینم کل اتفاقات ماههای گذشته رو برای سومیت بریزم رو داریه و اما هنوز چند قدم مونده برسم بهش، باز اون آلزایمر لعنتی میاد سراغمو از همون دور میگم سومیت میدونی چی شده؟ و خوب قبل از اینکه فرصت کنه دهنشو باز کنه شروع میکنم به تعریف کردن... اولم از جریان شام زورکی امشب بهش میگم که قراره در معیت مکس خورده بشه!!!

دقیقه ای میگذره تا خنده یِ از ته دل سومیت تموم بشه و من با لب و لوچه ی آویزون بپرسم، میشه بگی کجایِ این بدبختی خندیدن داره دقیقا؟ و اونم بگه: هیچی، چیز خاصی نبود فقط یه تو و مکسو با میز شامی تصور کردم با یه عالمه شمع روشن، از میزانِ رومنسی که تو این تصویر و تصور بود خنده م گرفت...

بعد داد و بیداد منه که میگه اونکه شوخی بود اما جدیش اینه که بیخیالِ اینکه کی هست و کی نیست، تو شامتو بخور و ازشم لذت ببر، میدونم که خاطره های خوبی ازش نداری و ترجیحت اینه که هر چی ممکنه در لحظه های کمتری از زندگیت حضور داشته باشه اما بپذیر که انتخاب تمام شرایط زندگیمون دست ما نبوده و نیست، درست مثل محل و زمان تولدمون...

مکس هم یکی از همین ناگزیر هایِ زندگی تواه که بنا به هزار و یک دلیل باید تحملش کنی و بالاتر از اون باید باهاش کنار بیای و ازش یاد بگیری...

یکساعت آینده رو بی اونکه فرصت نفس کشیدن به خودم بدم، تمام اتفاقات ریز و درشت گذشته رو برای سومیت تعریف میکنم و اونم دونه به دونه براشون پیشنهاد میده و امیدواری و دلداری و هرجا هم که لازمه نصیحت...
اخرشم یه فوندا که درباره ی امیده و اما الان هیچی از کلماتش یادم نیست و اگه بخوام خلاصه شو بگم، باید بگم یه چیزی تو این مایه ها که امید چیز خوبیه!!!
وقتی خیالم راحت میشه که چیزی از قلم نیفتاده برای گفتن، تازه یادم میاد که از سومیت بپرسم؛ پروژه ت در چه حاله و بشنوم که ۵ ماه دیگه باید دفاع کنم، فعلنم دارم رو مقاله م کار میکنم...

دست خودم نیست که با شنیدن اسم مقاله، میپرسم ایمپکت فاکتورش چنده اون ژورناله که میخوای مقالتو بفرستی؟!!!!

سومیت باز صورتش پر از خنده میشه با گفتن اینکه، یعنی مطمین بودم اینو میپرسی، در واقع همون موقع که گفتم مقاله، همزمان تو ذهنم شمارش معکوس رو شروع کرده بودم ببینم تا چند شماره طاقت میاری!!!

دست خودم نبود، یه نوع آلرژی خاصی داشتم به اسم و رسم مقاله، انگار یه ویروس موذی بود تو وجودم درست مثل ویروس نهفته ی تبخال که به شنیدن اسم مقاله، میریخت روی لبم...
رابطه یِ سوال ایمپکت فاکتور چند؟ و کلمه ی مقاله شده بود، همون ارتباطِ هرپس ویروسِ تبخال و خوابِ بد...

حتی از حرف سومیت از رو نمیرم که میگه: من اگه بتونم به تو بقبولونم که ایمپکت فاکتور اونقدری که تو دهن تو حجیم و مهمه، واقعا اهمیت نداره، خیلی خوب میشه...
تا حرفش تموم میشه میگم خوب حالا قبول که اونقدرام اهمیت نداره، ولی چنده بالاخره همین کم اهمیت؟!!!

- این یکی سه و خورده ای
- این یکی؟ مگه یکیِ دیگه ای هم وجود داره؟
- آره خوب، دومی هم تو راهه
- سرش سلامت، اونوقت اون دومیه ایمپکت فاکتورش چنده؟!!!

دیگه سومیت میگذره از خیرِ آدم کردن من و میگه که میشد برای ژورنالی بالاترم بفرستیم و اما برای حفظ safe side (یه چیزی تو مایه های همون ساحلِ امن) برای یه ژورنال ۶ و خرده ای قراره بفرستیم...

به عادت همواره، بعدِ پرسیدن ایمپکت فاکتور، وقتِ غصه و حسرت خوردنه!!! و سومیت کاملا به این اخلاق من وارده که میگه؛ حالا بزار برسی، مقاله هم میدی، اخه چرا خودتو تو سال اول با من که سال اخری ام مقایسه میکنی و بعدشم سریع میشینی به غصه خوردن!!!

-آخه تو میگی سیف سایدت ۶ ه، من خودمو خودکشی هم بکنم، سیف سایدم از 0.5 بالاتر نمیره!!!
- حالا بزار به سال سوم برسی، همین خودت اگه مقاله ی با ایمپکت حداقل ۳ نداشتی، من اسم خودمو عوض میکنم
- پس حتما دنبال یه اسم بامسمای خوب باش برای خودت!!!

دیگه بعد اون خنده ست و سر به سر گذاشتن و صحبت از هر در و پنجره ای و سعی مجدانه ی من در خاموش کردن سیگارش که نهایتا اونو واداره بگه، بیا برو که سیگار با تو کوفتِ آدم میشه...
اخرین سیگارم بود و با تو حروم شد رفت...
برو برای برنامه ی شام حاضر شو، منم برم بزنم تو سر خودم و مقاله هام...
باووووشه رو که میگم و میام که برم سمت در، سومیت انگار که یه چیز مهم یادش اومده باشه میگه راستی:
یادت باشه همیشه تلاشتو بکنی، شاید امروز نه، ولی فردا اتفاق بیفته...
و اینکه:
هر چیزی که در روز بتونی دو دقیقه بهش فکر نکنی، یه روزی هم میتونه باشه که اصلا بهش فکر نمیکنی، البته اون روز پتانسیل اینو هم داره که اصلا نیاد، اگر تو نخوای و نیاریش...
(اینو در مورد چیزی گفت که خیلی روزه، ذهن منو مشغول خودش کرده)

-آهان تا یادم نرفته...
-چرا تو موقع رفتن همه ی حرفات یادت میان؟
- بسکه تو حرف زدی مگه مهلتی هم برای من موند؟
مکس فقط همکارته، حتی پریسکا هم همینطور، استفان هم فقط استادته، هیچ کدومشون دوستت نیستن پس رفتارشون رفتارِ کاریه، اگه اینجوری فکر کنی، کمتر از برخوردهاشون دلگیر میشی، از همکار انتظار همکاری داشته باش و از دوست انتظار دوستی...این قاعده ی جهان ماست...

مثل همیشه راست میگفت سومیت...

دایسکشن...


اتاق دایسکت...
و این همون اتاقیه که من به پا گذاشتن توش حالم بد میشه،
بسکه بوی الکل و خون و موی موش میاد توش،
بسکه بوی مرده و مردار میده،
بوی مرگ...
تا بشه پامو تو این اتاق نمیزارم که حتی اگه حالت تهوع هم بهم دست نده، اونقدری هست که حس هام رو به کل بد بکنه...
چاره ای اما نیست و دل خوش میکنم به تهویه ای که تو دل این سرما روشنه و تا حدودی شرایط رو قابل تحمل میکنه برام و هر چند که چنان لرزه بر اندامم میشونه که از دید ساچین دور نمیمونه و میگه اگه قراره اینجوری بلرزی که نمیتونی cervical dislocation انجام بدی که...برو ژاکتتو بپوش بیا...
با خودم میگم لابد اشتباه شنیدی بسکه این ساچین لهجه ش بده تو حرف زدن و برای همینه که با کمی بیخیالی میپرسم، گفتی کی قراره سرویکال دیسلوکیشن انجام بده؟!!!!

نگاه خیره و زل زده ی ساچین قبل از لب زدنش به کلمه ی: تو، دست و پای منو به لرزیدن وامیداره که بوهای خوبی از این نگاه برنمیاد...
بازم اما میگم لابد از همون شوخی های یوغورِ پسرونه ست و اِلا ساچین که میدونه که من تا حالا موش نکشتم و حتی دستمم نگرفتم و لمسشم نکردم چه برسه به سرویکال نمیدونم چیچی و ...
نتیجه ی همین جدی نگرفتنمه که بهم انقدری آرامشِ خیال میده که فکر کنم اینکه ساچین میگه اولی رو من انجام میدم تو ببین بعدی رو خودت باید انجام بدی، بازم محصولِ طبعِ شوخِ ساچینه...

به هر حال اولی رو که از قضا، کوچکتر و ملوس تر هم هست رو ساچین انتخاب میکنه و میگه چون این knowed out ه (داری یه نوع موتاسیون خاص تو ژن مورد نظر) و خوب مهمتره برام از کنترل، من خودم انجام میدم تا اگه بنا به هر دلیلی اتفاقی افتاد، سلولهای این یکی رو داشته باشم و اما اون موش دومی چون wild type ه (کنترل) یکی از شماها انجامش میدین...
یادم رفت بگم که سوباشم اونجاست و در واقع، اونه که اومده تا از اولین قدمِ سکریفای کردن مدل ارگانیسم تا جدا کردن ناحیه SVZ(ناحیه ای از مغز که حاوی سلوهای خاصی ه که موضوع پروژه ساچینه) رو یاد بگیره و برای اونه که ساچین داره توضیح میده.
از تمام اینا که بگذریم، به اون موش کوچیکتر برمیگردیم و ساچینی که آروم با دستش موش رو تو قفسش دنبال میکنه تا جاییکه تو یه لحظه بتونه، تند و فرز، دم موشو بگیره بدون ریسکِ در معرض دهن و دندونای اون بودن و اونوقت اونو بیاره بزاره روی میله های قفس و چندباری جابجاش کنه تا از صاف بودن بدنش و گردنش مطمئن بشه و بعد بگه که: میشه اینکارو با دست انجام داد و اما چون احتمال ناموفق بودن و در نتیجه وارد اومدن فشار و استرس و درد به موش هست، بجای دست، من از این استفاده میکنم و همزمان پیچ گوشتی ظریفی که بالای طاقچه هست رو برمیداره و میزاره روی گردن موش...

هنوز من دارم سعی میکنم بفهمم چی به چیه که ساچین پیچ گوشتی رو روی گردن فشار میده به سمت پایین و همزمان با کشیدن دم موش به سمت بالا، به تمام تقلاهای اون بیچاره، پایان میده، و اینجاست که مفهوم سرویکال دیس لوکیشن رو تمام و کمال درک میکنم...
به گردن اشاره میکنه و میگه بیا دست بزن، گردن بطور کامل جدا شده از skull و ارتباط مغز و نخاع قطع شده...
دست میزنم به اون موجود بی تحرک خوابیده روی میله های قفس و میبینم چیزی رو که باید میدیدم...

الکل مالش میکنه بطور کامل و منتقلش میکنه به میز دایسکت و بعدم باز کردن پوست جمجمه و قطع نقاط اتصال پوشش استخوانی skull و نهایتا دست یابی به مغز...
طولی نمیکشه که اون مغز بطور کامل توی پتری دیشش قرار داره و دو نیمکره از هم جدا میشن و بعد ساچین با جدیت تمام برشهای sagital و بعدم coronal رو به من و سوباش نشون میده و ماده ی سفید و بعدمSVZ رو که تنها یه نقطه ی بسیار کوچک و محو در نزدیکی ماده ی سفیده...یعنی تمام جانِ یک جاندار در برابر حجم ماده ای حدود یک دهم سانتیمتر، بلکه هنوزم کمتر...

نهایتا با توضیحاتی که میده و زمانی رو که میزاره تا به ما جز به جز ماجرا رو بارها و بارها توضیح بده، در کمتر از ۲۰ دقیقه تمامی دو نیمکره، مناطق حاوی استم سل هاشون استخراج شده داخل فالکونهای مخصوص قرار دارن و منِ بیخیال همچنان منتظرم که ساچین قراره بره سراغ دومی و اما وقتی به خودم میام که ساچین رو به من و سوباش، میپرسه: خوب کدومتون قراره دومی رو انجام بده؟

سوباش که خیلی شیک و مجلسی وایمیسه کنار و میگه من اون یکی نیستم!!!
و همین میشه که چهارتا چشم دوخته میشه به من...
با ناباوری، میگم شوخی میکنین نه؟
ساچین با قیافه ای کاملا جدی و حتی میشه گفت خشن، میغره که به نظرت، من اینجا و تو اتاق دایسکت، در حالیکه استرس هزار و یک کاری رو دارم که هنوز انجامشون ندادم، حالی برای شوخی کردن دارم؟
سکوتم هنوز به دقیقه نکشیده که ساچین اینبار با عصبانیت برمیگرده بهم که: سوالم جواب نداشت؟
میتونم قسم بخورم که حتی نشنیده بودم که پرسیده بوده: مشکلت برای انجام اینکار چیه؟
نهایتا این منم که من من کنان میگم اولین مشکلم اینه که موشو از تو قفس بگیرم که هنوز جمله م تموم نشده، ساچین میگه اولی رو من برات حل میکنم، من میگیرمش و میدم دستت
و دیگه؟
-اگه فرار کنه؟ من میترسم از دستم در بره و فرار کنه توی اتاق...
اولا که باید اونقدر به خودت اعتماد داشته باشی که فکر کنی یه موش چند گرمی رو میتونی نگه داری و مانع فرارش بشی ولی اگه به هر دلیلی این اتفاق افتاد، من اینجا هستم و میگیرمش، مساله دیگه ای هم هست که نگفته باشی؟

منطقا مساله ای نیست جز ترسِ بی انتهای من و اما خوبی ش اینه که در اکثریت موارد، قدرت کنجکاوی و اراده م بیشتر از شدتِ ترسهام بوده و طولی نمیکشه که در حال پوشیدن دستکش م و میرم سمت قفس که ساچین با تحکم میگه: گوش کن، هر اتفاقی بیفته مهم نیست جز یه چیز:
اینکه بترسی...
این موشها بسیار به احساس ترس حساس هستن و به خوبی و تمام و کمال دریافت میکنن این حس رو و اونوقت واکنششون فقط یه چیزه:
گاز گرفتن...
و اونقدر محکم گاز میگیرن که حتما خونریزی خواهی کرد...
این تنها چیزیه که من نگرانشم و تو هم باید باشی...
قبلا هم بهت گفته م که وقتی به کسی چیزی یاد میدی، قبل از هر چیزی، مهم اینه که اون آسیب نبینه و در واقع مسئولیت سلامتش به عهده ی فرد یاد دهنده هست...
پس فقط نترس، باشه؟

باشه ای که میگم فقط برای وا کردن ساچینه از سرِ خودم وگرنه کجای دنیا با گفتن نترس، ترسهای یک آدم ناخوداگاه فرو میریزه که این اتفاق اینجا و برای منم بیفته...
به هر حال ساچین در قفس رو باز میکنه و با لحنی که خبری از اونهمه عصبانیت لحظاتی قبل توش نیست و حتی رگه هایی از طنز هم درش هست میگه:
حالا دیگه اینکه این موشِ تو از مالِ من یه کم بزرگتره، از شانس بدِ خودته...
راست هم میگه، یه ذره که نه، خیلی بزرگتر از قبلیه و این بر وحشتم اضافه میکنه...
گرفتنش هم به راحتیِ قبلی نیست و چند دوری دورِ قفس دنبالش میکنه تا موفق به گرفتنِ دمش میشه و میارتش بیرون و به من اشاره میکنه که بیا تحویل بگیرش، در حالیکه برای هزارمین بار تکرار میکنه، من اینجام برای هر اتفاقی که بیفته، تو فقط نترس...

باشه ای که میگم بیشتر مسخره بنطر میرسه با میزان لرزشی که تو دستام هست و اما به هر ترتیب حالا دیگه دمش تو دستای منه و ساچین اروم اروم ولش میکنه...
بعد دیگه منم و تقلاهای اون موجود برای فرار و فشاری که من به دمش میارم و جملات پی در پی دستوراتی که ساچین صادر میکنه:
Lift your hand...(دستت رو ببر بالا)
Lift more...(بالاتر)
Tilt your hand...(دستت رو زاویه دار بگیر)
more...more...(بیشتر، بیشتر)
dont let it to grab the bars
(بهش اجازه ی چنگ زدن به میله ها رو نده)

اونقدر دم این بدبخت رو دارم فشار میدم و اونقدر ساچین رگباری دستور میده و من باید حواسم رو بین فهمیدن جملات اون و انجام کاری که میگه و تقلا برای نگه داشتن حیوون و از طرفی هم پرهیز از دادنِ هرگونه فرصتی بهش برای نزدیک شدن به دستم، تقسیم کنم که لحظه به لحظه اعصابم ضعیفتر میشه و یه جایی اون موجود قدرت پیدا میکنه تا چنان به میله ها چنگ بزنه که اتصال دست من و دمش رو سست و بی رمق کنه...

و همونجاست که من برای اولین و اخرین بار جیغ میزنم، فقط از ترس تصورِ فرارش توی اتاق و اینکه آزمایش ساچین رو به باد فنا داده باشم..‌.
راست میگفت ساچین که اونجا هست، برای هر اتفاقی که بیفته و همینه که قبل از هر عکس العمل دیگه ای از من یا موش،
اون دوباره اسیر دستای ساچینه و من نفس حبس شده م رو میدم بیرون..‌.
شاید میزان فشاری که رومه رو حس میکنه که بدون عصبانیت میگه: جیغ زدن دردی رو دوا نمیکنه جز کشوندن یه نفر چهارمی به اینجا و خودتم خوب میدونی که اون نفرِ چهارم حتی اگه استادِ منم نباشه، در خوش بینانه ترین حالت، باعث مواخذه شدن هر سه تامون خواهد شد..‌

خیلی راست میگفت چون من بصورت کاملا غیرقانونی به این جمع پیوسته م چرا که اینجا معمولا هر کسی فقط موظف به یاددادن به هم گروهی های خودشه و نه به فردی از گروههای دیگه و همین اصله که حضور منو اینجا ناموجه میکنه...میدونم و شک ندارم که اگه استفان منو اینجا و تو اتاق دایسکتی که منطقا هیچ ربطی به پروژه م نداره در کنار بچه های گروه پروفسور شاختروپ ببینه، اصلا به مذاقش خوش نخواهد اومد...برعکسشم البته که صادقه و پروفسور شاختروپم اگه منو در حال انجام هر چیزی مربوط به پروژه ی دانشجوهای خودش ببینه، بعدا نه منو، که ساچین رو به شدت مواخذه میکنه چون جدای از مساله ی گروهها و حوزه هاشون، مشکل بزرگتری که وجود داره، قوانین سفت و سخت آلمانه برای رفتار با حیوانات و میزان فشار و استرس وارده بهشون و از همه ی اینا بدتر، قوانین مربوط به بیهوشی و سکریفای کردن مدل ارگانیسمها..‌‌.

بدون گذروندن کورسِ عملیِ مربوطه و تمرین سر کلاس و زیر نظر متخصص و بعدم گرفتن سرتیفیکیت مربوطه، کسی حق لمسِ حیوان بالغ رو نداره چه برسه به کشتنش که دیگه خیلی خیلی غیر مجازه...

تمام اینارو به این حقیقت اضافه میکنم که دفعه قبلی که برای سر زدن به ژلم از اتاق دایسکت بیرون رفته بودم، مکس رو تو اتاق کناری دیده بودم و اون موجود انقدری فضول هست و اونقدری خودش رو محق به تمام مسائل من میدونه که اگه منو اینجا ببینه ازم بپرسه که تو اتاق دایسکت چیکار میکنم و دیگه این همان و فهمیدن استفان همان...
برای همینم دوباره که ساچین یه دُم رو تو دستام میزاره، با خودم عهد میکنم که هر اتفاقی که بیفته، صدایی ازم در نخواهد اومد...

کمی ارومتر شده م که ساچین میگه: تا وقتیکه بترسی نمیتونی بهش غلبه کنی، پس اول اون موجود رو کامل حسش کن، این کمکت میکنه ورای ترست چیزی رو که تو دستاته حس کنی و درک کنی که تا تو اجازه ندی، نمیتونه بهت اسیبی برسونه...حالا هر کاری من میگم مو به مو انجام بده...دستت رو اونقدری ببر بالا که اون هیچ ارتباطی با میله های قفس نتونه بگیره...بزار تو هوا معلق باشه...این کاملترین حالتیه که تو میتونی چیزی رو که تو دستاته حس کنی...
همون کاری رو میکنم که اون میگه و نتیجه ش غیرقابل باوره...
انگار اون حالت تعلیق همون جاییه که تو با اون موجود تنها میشی، شایدم تو با ترست...اون موجود جایی در جلو چشمات و وسط هوا و زمین در حالت تعلیق قرار داره و این کاملترین حالت ترسه...
عریان ترینش...

در بهتِ جادویِ اون حالت فرو رفته م که ساچین میگه: خوبه، حالا اونقدر اروم هستی که فکر کنم میتونی انجامش بدی...
آروم دستتو بیار پایین و بهش اجازه ی چنگ زدن به میله هارو بده، ولی یادت باشه میزان چنگ زدنشو تو باید تعیین کنی، نزار جاپاش اونقدری محکم بشه که دوباره از دستت در بره، همواره میزان معینی از فشار رو روش داشته باش...
حالا بزار بدنش به موازات دمش قرار بگیره، کاملا مستقیم‌...
وقتی کاملا هردوتون به یه ثبات نسبی رسیدین وقتشه که پیچ گوشتی رو بزاری رو گردنش...
وقتیکه گذاشتی بهش استرس وارد میشه و میفهمه که چیزی نامرسوم داره اتفاق میوفته پس دیگه زمانی نداری و از اونجا به بعد اون حیوون داره اذیت میشه پس دیگه تردید نکن و سریعا پیچ گوشتی رو به پایین و دم رو به بالا فشار بده...

اونقدر فاصله ی بین اتفاقات، کوتاه و نامحسوسه که زمانی به خودم میام که دم موش رو دو دور، دورِ انگشتم حلقه کرده م و با تمام توانم دارم با دو دستم به دو جهت مختلف فشار وارد میارم...
تمام آرامش قبلیم رو با حس زجری که دارم به اون موجود وارد میارم از دست میدم و شاید همینه که باعث میشه احساس کنم هنوز داره تکون میخوره، اونم در مرحله ای که منطقا باید مرده باشه و ناخوداگاهه نالیدنم که ساچین داره درد میکشه، کمکم کن لطفا...
و هنوز جمله م تموم نشده که فشار مضاعفی رو روی پیچ گوشتی ای که تو دستمه حس میکنم و میفهمم که ساچینه که سعی در کوتاه کردن زمان درد داره...

دور نیست لحظه ای که تمام تقلای اون حیوون به آرامش مبدل میشه و تو گویی که از ازل تا به ابد زندگی ای در کار نبوده..‌.
پیچ گوشتی رو سر جاش میزاره و به من مبهوت اشاره میکنه که بلندش کنم و ببرمش برای تشریح.‌‌..
هنوزم از دمش میخوام بگیرم که ساچین اعتراض میکنه که دیگه کل بدنش رو بگیر تو دستت و همین منو وامیداره که ناخوداگاه رو به اون جثه ای که حالا، برعکس قبل، خیلی هم بزرگ نمیرسه؛ لب بزنم:
Are u still alive?
(هنوز زنده ای؟)
و ساچین و سوباش پخش زمین بشن از خنده و صدای قههقه شون اتاق رو پرکنه که:
اون قبل از مرگشم، انگلیسیش خوب نبود!!!چه برسه به حالا و این میزان فشاری که تو بهش وارد کردی و ...یعنی با این اوصاف اگه انگلیسیشم خوب باشه، بهش حق میدیم که نخواد جوابتو بده!!!

ساچین اما زود به نقش آموزگاری ش برمیگرده و میگه که دفعه بعد که خواستی ببینی یه موش دیسلوکیت شده زنده هست یا نه، بجای پرسیدن ازش، گردنش رو لمس کن...
لمس میکنم...
جدا شده...
خیلی هم جدا شده...
اونقدری که اون موجود فاصله زندگی تا مرگ رو باهاش پیموده باشه..‌.

هر چقدر که بعدها میپرسم جواب صریحی نمیگیرم جز اینکه: خوب بود کارت و... آره خودت انجامش دادی و ...دفعه بعد بهتر انجامش میدی و ...‌
و هنوزم که هنوزه برام سواله که قبل از ضربه ی نهایی ساچین، اون مرده بود یا نه..‌.
ولی ساچین معتقده که من انجامش دادم و جهنمشم به تنهایی خواهم رفت، چرا که فکر میکنه برای کشتن موش موتان کسی رو به جهنم نمیبرن و اما برای wild type چرا.‌‌..

همان روز...


کیکی با بافتی پرمغز و رویه ای از تکه های رنده شده ی سیب و لیمو...
از انصاف نگذریم، بجز اخلاق و رفتار خودخواهانه و نژادپرستانه ش، جنبه های مثبتش خیلی زیادن، برای نمونه همین دستپختش که انصافا و وجدانا از تمام دخترای دپارتمان هم بهتره و کیکهاش همیشه جایگاه اول رو به خودشون اختصاص میدن، اصلا یه نوع عجیبی از تمیزی و نظم و سلیقه توی تمام جنبه های زندگیش به چشم میخوره و یه از اون عجیب تر شاید، نبوغ و هوشیه که تو ابعاد علمی و کاری داره و ریزترین نکته های مسائل هم از چشمش دور نمیمونن، اینارو اگه به اطلاعات وسیع فرهنگی، هنری، ورزشی، سیاسی و ...اضافه کنی، میشه یه موجود حالا اگر نه بینظیر اما کم نظیر...
هر چند که دستِ آخربخوره تو سرش با اون اخلاق نفرت انگیزش که تمام اون همه حسن رو یکجا به دستِ بادِ فنا میده!!!

دلم بیشتر میسوزه وقتی ایمیل کلوس رو میخونم که: سلام، خوبی؟ ببخشید که خیلی وقته نتونستم باهات حرف بزنم، امروز برنامه ی شام داریم و اگه بتونی بیای، خوشحال میشم و اونوقت میتونیم یه کم باهم صحبت کنیم...
تمامِ حتی کوره راههای محتمل رو هم بررسی میکنم برای عذری یا بهانه ای برای نرفتن به پیپر پارتی و اما مسلما پیامدهای خوبی نخواهد داشت که من هنوز گیرِ این موجودمو و کل پروژه م تو دستای اونه یه جورایی...

وسط همون پر مشغله گی های همین روزمه که ساچین پیام میده که میخوام موش sacrify کنم و اگه وقت داری بیا اتاق دایسکشن...
وقت که همون چیزیه که یادم نمیاد هیچوقت داشته بوده باشم و اما مگه من میگذرم از این فرصتِ بی بدیلِ دیدن و یاد گرفتن جمع آوریِ سلولهای عصبی از اولین گام تا کشتشون و ...
مدتها بود که به ساچین گفته بودم و هزار و یک بار هم یاداوری کرده بودم که دفعه بعدی که میخواد سلولهای عصبی رو از موشها جدا کنه حتما منو هم خبر کنه و حالا شده بود و این یعنی تمام کارهای دستمو میزارم زمین و میدوم بسمت اتاق دایسکت...‌

چهارشنبه ۲۸ مارچ...


چهارشنبه ۲۸ مارچ:
بعد چند روز عزاداری بخاطر امیدِ از دست رفته، دیشب خواهر یه چیزی میگه که بعدترهایِ گفتنش، خیلی بهش فکر میکنم...
جایی لابلای همون چراهای بی پایان منه که میگه: دلگیری، درست، حق هم داری، ولی یه وقتی دیگه پایان بده به دلگیری ها، یه وقتی تموم کن عزاداری رو...
و امروز که قراره Paper Party(جشن مقاله) مکس باشه به مناسبت چاپ اولین مقاله ش، با خودم میگم شاید واقعا باید تموم کرد این عزاداری های پشت در پشتِ هم رو...
.........
چند روز پیش بود که پریسکا گفته بود چهارشنبه هفته دیگه، مقاله ی مکس پابلیش میشه و مکس میخواسته کیک بیاره برای کل اینستیتوت و اما استفان پیشنهاد بیرون رفتن برای شام رو داده و بعدم پشت بندش، پریسکا بدون اینکه زمانی به من بده برای فکر کردن و پیدا کردن بهانه ای برای نرفتن، پرسیده بود میای که؟
چی میشد گفت، نمیشد که نشست براش تشریح کرد که ببین جانِ من، جایی که استفان و مکس باشن نه به من خوش میگذره و نه حتی راحت میگذره و اونم وقتیکه بریم یه جایی که من هیچی نه از منوش سر در میارم نه از هیچ چیز دیگه ش..‌نمیشد و برای همینم من من کنان میگم که باید calender مو نگاه کنم و اما احتمالا بتونم!!!
روزها گذشته بودن و هر روز من اونقدر درگیر هرچیز و همه چیز بودم که از یادم رفته بود نگرانی برای اون شامی که قراره در حالی خورده بشه که مکس یه طرفت و استفان طرف دیگه ی میزت نشستن!!!
سه شنبه اما هر چقدر دور، هرچقدر سخت، بالاخره رسیده بود و درست وقتیکه تو اتاق تنگ و تاریک این سیتو، با مکس و راشل بر سر دستگاهها و مواد رقابت میکردیم، و درست بعد از رفتارهای خودخواهانه ی مکس که انگار از ملایمت و کوتاه اومدنهای من و راشل این برداشت رو کرده باشه که اونجا و هر چیزی که توشه، جد اندر جد به نیاکانش تعلق داره!!! یهو برگشته بود و گفته بود راستی، فردا برای شام میای دیگه؟
اونجا و اون لحظه اونقدر پر از بغض و تنفر بودم ازش که دلم میخواست کل نمونه هامو بکوبم تو دهنش و بگم دقیقا چرا به خودت اجازه میدی، ولتاژ الکتروفورز منو کم کنی بدون اجازه...
که هنوز سانتریفیوژم تموم نشده، نمونه های خودت رو بچپونی تو دستگاه و وادارم کنی دقیقه ها و دقیقه ها به انتظار بایستم در حالیکه منطقا هر کسی باید منتظر بمونه تا کار نفرِ قبلی با دستگاه تموم بشه...
که هنوز نانودراپم تموم نشده و پنجره شو نبستم، بیای پشت دستگاهو و حتی بهم مهلت پاک کردن نمونه مو از دستگاه ندی...
تمام این بغض و نفرت رو اما از نوکِ زبونم هل میدم به یه جایی در همون اعماق گلوم، همونجا که جای تمام نگفتنی هاست و بجاش فقط لب میزنم به اینکه: آره، حتما..‌.
.............
حالا و امروز و این لحظه، گاهِ حاضرشدن برای رفتن به دانشگاهه که تمام این خاطرات رو مرور میکنم و با خودم قرار میزارم برای حداقل، تلاش در پایان دادن به این عزاداری...

در اولین قدم هم بجای سرتا پا مشکی پوشیدن، یه چند تیکه لباس رنگی از ته کمدم، همونجا که تمام لباسهای رنگی م دارن خاک میخورن، میکشم بیرون و به این فکر میکنم که شاید شاد کردن دلِ پریسکا خودش به تنهایی اونقدر ثواب داشته باشه که بشه کلیدی که تو قفلِ زنگار گرفته ی این شرایط بچرخه...
آخه اونقدر مشکی و قهوه ای پوشیده م که دیگه به اندک باری که رنگی بپوشم، پریسکا بی محابا میپرسه: قرارِ ملاقات یا جشنی در پیش داری امروز؟!!!

مکس اما همچنان معتقده که باید کیک دستپخت خودش رو برای کل دپارتمان بیاره و همین اعتقادِ راسخشه که صحنه ای زیبا و خوشمزه رو روی میز آشپزخونه ی دپارتمان خلق میکنه...

باز هم نشانه ای از برکت...

اونقدر همیشه خسته و له و لورده و گاها با سردرد و همواره خواب آلوده رفته م بیمارستان ملاقات پیرزن که هربار و همه بار این اون بوده که از من و کارهام و مسائل مختلف پرسیده و بعدم نشسته برام غصه خورده و آرزوی موفقیت کرده و دعا کرده و...یعنی در واقع هر بارِ رفتنم، باعث شده درد خودش و جراحی سختشو برای مدتی فراموش کنه و تو مشکلات بی پایان من غرق بشه!!! اما این آخرین بار که میرم به زور خودمو وامیدارم که یه چیزی شبیه لبخند ولو مصنوعی بنشونم رو لبام که دیگه خودمم از اینهمه خستگی خودم حالم داره بد میشه...

نهایتا قبل از رفتن به اتاقش، پشت در، سنگامو با خودم وا می کَنَم و قول میدم که حداقل ۵ دقیقه اول رو شاد بنظر برسم..‌

پیرزن که درو باز میکنه، باز با گفتن wie gehts ولو میشم تو بغلش و ناگفته معلومه که مثل همیشه جواب سوالم یه خوبمِ شاد و پر انرژیه...
بعد اما انگار که تعجب کرده باشه به صورتم اشاره میکنه و چیزایی میگه که نمیفهمم و اینه که شروع به حدس زدن میکنم:
- چیزی رو صورتمه؟
-نه
- شاید قرمزه، آره؟
-نه
-پس؟؟
- کل خاندانش جلو چشمش میان تا بتونه بگه: laugh(خندیدن)!!!
و من صدام به قهقهه بلند بشه که آهان...
و ادامه میده که: چقدر خوبه که میخندی، خیلی خوشحالم و اونقدر این خوشحالیش حقیقیه که تا آخرین لحظه ی بودنم تو اتاقش، چندین بار این موضوع رو تکرار میکنه...
و لحظه های بعدش همه صرف این فکر میشه که: انگار که خندیدن از یادت رفته باشه، نمیدونم از کِی و کجا و اما فقط میدونم که شاید باید یه چیزایی یه جایی تغییرکنن...

سعی میکنم کمتر از من بگیم و بیشتر اما بریم تو بالکنش و از همه چیز و همه جا عکس بگیریم و البته که این عادت عکس گرفتنِ من انگار به پیرزن هم سرایت کرده باشه و هرجا هم که من یادم میره، اون با همون زبونِ شیرینش میگه: فتو گغفیه!!!

نیم ساعتم به پایان رسیده و قصد رفتن میکنم که پیرزن انگار که مهمی رو بیاد اورده باشه، میگه من یه چیزی برات گذاشته م، بزار بیارمش... و من میمونم تو خماریِ چیستیِ این چیز...

و دستمال کاغذی ای سفید که با چنان احتیاطی در دستهای لرزان از پارکینسون پیرزن باز میشن که تو گویی حاوی دانه های زعفرانن...

و دیر نیست دیدنِ شبدری چهار پر، آرمیده در پهنه ی سفید دستمال...

صداهای بعدش در زمینه ی حیرتِ بی حسابِ من، کمی کم رنگن:
اینو دوستم برام اورده بود، به دیدنش یاد تو افتادم و خواستم که مال تو باشه، به نشونه ی امید و به امیدِ برکت...

و این دومین، شبدر چهارپریه که از روزی که از ایران خارج شدم، از طرف کسی بهم هدیه شده...
و کی باورش میشه که کمتر از یکساعت بعدش، هنوز دستمال حاوی شبدر رو که از ترس شکستنش، لای پاسپورتم گذاشتم، از کیفم بیرون نیووردم که با نامه ای روی میز عسلی گوشه ی راهروم مواجه میشم، نامه ای با مهر اداره ی مهاجرت:
کارت رزیدنس پرمیت شما اماده ست، میتونین برای تحویل گرفتنش تشریف بیارین...

همون حس غریب...

میون تمام اتفاقات غیرمرسوم این روزها؛ این یکی شاید کمی غیرتر بود فقط که خواستم به بندِ کلمات بکشمش:
آخرین روزِ کاریِ هفته و دنیایی از کار و دوندگی و طبق معمول تمام روزهای دیگه، خستگی ای بی پایان...لابلای اون کارها، یکیشم فیکس کردن جنین ها(امبریوها) ست..‌.
امبریوهایی که از دو روز پیش موندن و اگه امروز داخل فیکساتور(تثبیت کننده) نذارمشون، پیگمنته میشن و دیگه نمیشه ازشون استفاده کرد...
بدو بدو میرم پایین و میارمشون بیرون از انکوباتور و شروع میکنم به شمردن سومایت ها و تعیین دقیق سنشون و بعدم تمیز کردن و فیکس کردنشون...
کارم با اینا که تموم میشه، تقریبا مطمئنم که چیز دیگه ای تو انکوباتور ندارم و اما دیدن چنتا پتری دیش دیگه نظرمو جلب میکنه، بیرون که میارمشون، با تعجب اسم خودمو روشون میبینم و کلمه ی Dissect رو که به این معنیه که قراره بوده تشریح بشن و اما تا جاییکه ذهنم یاری میکنه، تو انکوباتور چیزی برای تشریح نداشتم از روزای پیش، فقط باید دوتا پتری دیش میداشتم از جنین هایی که مورد تزریق قرار گرفته بودن و نه هیچ چیز دیگه ای...

هر چی فکر میکنم یادم نمیاد اینا چی بودن و برای چی روشون نوشتم دایسکت و اما خسته تر از اونم که بخوام زیاد فکر خودمو مشغول ماهیت و منشا این جنین های مجهول الهویه کنم و برای همینه که تصمیم میگیرم اونارو هم فیکس کنم چرا که به هر حال از زمان دایسکتشون گذشته و نهایتا با پیگمنته شدن، غیرقابل استفاده خواهند شد...

اما نکته عجیبی که دقیقا همون باعث شد این ماجرا رو بنویسم، درست همینجا اتفاق می افته:
یه حس، یه حس سمجِ غریب...
که میاد و اصرار میکنه که اینا نباید فیکس بشن، بدون اینکه توضیح و یا حتی توجیهی داشته باشه برای چراییِ این اصرار...
هیچ منطقی وجود نداره...
اینا یه مشت جنین هستن که قرار بوده تشریحشون کنم و حالا اما از ۱۹ ساعت رد شده سنشون پس دیگه بدرد تشریح نمیخورن و اگه فیکس نشن، به درد insitu هم نخواهند خورد و این یعنی که بعدش باید sacrify (کشته) بشن، بدون هیچ فایده ای، پس لوجیک حکم میکنه که تثبیت بشن و اما ورای تمام توضیحات منطقیم به خودم، اون حس اونجاست و همچنان روی خواسته خودش که تثبیت نشدنشونه اصرار داره...

برای دقایقی که زیادم طولانی نیستن با خودم کلنجار میرم و حتی وقفه ای می ندازم با رفتن تو آفیس و انجام کاری و باز برگشتن به ازمایشگاه، به این امید که شاید تو این فاصله، بتونم دلیلی قانع کننده پیدا کنم و اما هیچ...
دست آخر این منطق و لوجیکه که پیروز میشه و وقتیکه فیکساتور ریخته میشه روی جنینها، صدای اون حس هم خاموش میشه...

جنین های فیکس شده رو به ترتیب توی باکس مخصوصم تو یخچال میچینم و بعد دوساعتی که به کاری دیگه گذرونده م، برمیگردم تا از جنین های تزریق شده ی دو روز پیشم عکس فلورسانت بگیرم و اما...
باور کردنی نیست...
تمام انکوباتورها رو میگردم، تمام میزهارو، یخچال هارو، حتی اتاق قرنطینه رو، همه جا و همه چیزو ولی نیست که نیست...
اثری از آثار اون تزریق شده ها نیست...

انگار که همراه برفِ چند روز پیش آب شده باشن و به زمین فرو رفته باشن...
دوباره و سه باره که تمام آزمایشگاهو زیر و رو میکنم و پیدا نمیشن، فکرهای زهرآلودی به ذهن خسته م رسوخ میکنه: نکنه مکس...
ولی نه، آخه چرا اون باید یه همچین کاری بکنه، اونم حالا که روابطمون به حد قابل قبولی بهتر شده و هرچند که شاید هیچوقت نتونیم دوستانه باهم برخورد کنیم و اما حداقلش اینه که دیگه زیادم دشمنانه نیست...
- خوب شاید اشتباها، اونارو دور انداخته باشه کسی...
- آخه کسی کیه، جز تو و مکس و پریسکا مگه کسی دیگه هم تو این آزمایشگاه رفت و آمد داشته این هفته؟
دستم میره برای نوشتن و فرستادن پیامی تو گروه مشترک واتساپمون که بچه ها کسی از جنین های تزریق شده ی دو روز پیش من خبری داره یا نه؟ که باز پاک میکنم پیامو و از خیر فرستادنش میگذرم با این فکر که با اینکار فقط اونارو مخصوصا مکس رو حساس میکنی که بعد هی بپرسن چی شده بود و چرا شده بود و ...بیکاری مگه برای خودت دردسر بتراشی...حداقل الان فقط درد گم کردنشونو داری و اما با این پیام یه درد بزرگتر دست و پا میکنی برای خودت...

اما فکر اینکه شاید کسی حالا سهوا یا عمدا اونارو دور انداخته باشه رهام نمیکنه پس دستکش میپوشم و میرم سراغ سطل آشغال مخصوص پتری دیش ها و تمامشون رو میگردم... پتری ای با دستخط من توشون نیست...فقط چندتایی که مال مکس هستن و چندتایی ژل غیرقابل استفاده...
کاملا گیج و مبهوتم و هر چی بیشتر فکر میکنم کمتر به نتیجه ای میرسم و برای همین بی رمق تر از تمام قبلترهاش ولو میشم رو صندلی چرخدار جلو کامپیوتر و یله داده به پشتی صندلی، چشمامو میبندم...
اتفاقات مثل صحنه های یه فیلم از جلو چشمم رژه میرن، اونم با دور کند:
صبح جنین هارو فیکس کرده بودم...
یه پتری اضافه پیدا کرده بودم...
یه پتری ای که نمیدونستم چیه...
روش نوشته بود دایسکت...
خواسته بودم فیکسش کنم...
یه حسی اومده بود و گفته بود و اصرار هم کرده بود که نه...
انگار پازلی که مهمترین قطعه ش رو تو خواب پیدا کنی...
خیلی ناگهانی چشمامو باز میکنم و
از رو صندلی شیرجه میرم مستقیما بسمت سینک دستشویی، همونجایی که پتری های شسته شده گذاشته شدن...
آه از نهادم برمیاد وقتی میبینم بعد از شستن، با الکل، ماژیک نوشته ی روی در پتری رو پاک کردم و اما هنوزم اثاری که از ماژیک باقی مونده اونقدری قابل خوندن هستن که بتونم بخونم:
14 March...

دیگه نیازی به قطعات بعدی پازل نیست که از همینجا میتونم بقیه شو حدس بزنم...
چهارده مارچ دقیقا همون روزیه که تزریق رو انجام داده بودم و حتما بخاطر عجله ای که داشته م بعد تزریق، اشتباها بجای اینجکت نوشتم دایسکت و بعدم گذاشتمشون تو انکوباتور و رفتم...
حالا جدای از درد بر باد رفتن اون همه زحمت و تزریق و استرس اینکه حالا تو لب میتینگ بعدی جواب استفانو که حتما از تزریق خواهد پرسید رو چی بدم و غیره، مهمترین مساله ی الان و اینجا، اینه که باید این تزریق شده هارو از تو باکسم پیدا کنم و بیرون بیارمشونو دور بریزمشون چرا که اگه نتونم پیداشون کنم و قاطی بشن با بقیه ی جنین ها، تمام این سیتو هام رو هم به باد خواهند داد...

باکسم رو از یخچال درمیارم و اما با تعداد معتنابهی از امبریوها روبرو میشم که حدس زدن اینکه کدومشون، اون تزریق شده ها هستن رو دشوار میکنه...
با یه حساب کتاب سرانگشتی، به اپندورفی مشکوک میشم و برش میدارم تا زیر میکروسکوپ فلورسانت چکش کنم و اما با صحنه ی عجیب و دور از دهنی روبرو میشم...
از میون تعداد زیادی جنین، بعضی ها چشمهایی سبز(یه نوع ماده ی فلورسانت) دارن و بعضی دیگه نه...
آه از نهادم برمیاد که این دیگه چه معنی ای داره؟ اینجا چه خبره و چی به چیه...
چرا همه چیز شبیه معما شده امروز؟
فلورسانتو خاموش میکنم و سرمو میگیرم میون دست هام و اول سعی میکنم یه کم خودمو اروم کنم تا بلکه بعد خودم بتونه فکر کنه ببینه قضیه چیه...
و خوب نتیجه هم میده این آرامش موضعی و همه چیزو به یاد میارم:
یه لاین آلوده داشتیم...دزیره متوجه الودگی شده بود اولین بار و بعدها که کنستانتین اشتباها یه بار برای آزمایشی حساس از این لاین استفاده کرده بود و زحمت هاش به باد فنا رفته بود، اونقدری دلش سوخته بود که بره یه برچسبِ: این لاین آلوده ست، بچسبونه روشونو و هرچند به خودش زحمت نداده بود که به انگلیسی بنویسه تا منم بتونم بخونم و اما من دیگه میدونستم و حالام برای دایسکت قرار بود ازشون استفاده کنم و اما سنشون گذشته بوده لابد و منم به اشتباه تثبیتشون کردم و گذاشتمشون قاطی بقیه جنین ها...

با گفتن خدارو شکر که متوجه این اشتباه شدم، اونارو با احتیاط از باکس درمیارم و بی معطلی میندازمشون تو سطل مخصوص و اما هنوز تزریق شده هارو پیدا نکردم...
با یه حساب کتاب دیگه، سراغ اپندورف محتمل بعدی میرم و میزارمش زیر میکروسکوپ و با دیدن سبز بودن تمامشون، با حسرت زاید الوصفی!!! میگم بیا، خودشونن...
بعد چند دقیقه هی سرتا پاشونو نگاه کردن و آرزوی اینکه کاش کمی دست نگه داشته بودم برای فیکس کردنشون و مرور اینکه چقدر زحمتشونو کشیده بودم و حتی فکر کردن به اینکه شاید...اصلا شاید هنوز زنده باشن و فیکساتور نتونسته باشه از کوریون(پرده ای که اطراف جنین رو احاطه کرده و اون رو از تماس مستقیم با محیط مصون میداره) عبور کنه، شاید با شستنشون و قرار دادنشون تو مدیا، بتونن دوباره به زندگی برگردن...
نگاه عاقل اندر سفیهی به خودم میکنم و میگم:
Why the hell not?
تو روت PFA بریزن، بعد دوساعتم با همون حال، بزارنت تو یخچال، بعد بیان بگن معذرت میخوام اشتباه شده، بشورنت، برمیگردی به زندگی عادی و طبیعیت که از یه سری جنین ۲۲ ساعته چنین انتظاری داری؟؟؟

نهایتا اونها هم با غصه و حسرت فراوان من به سطل آشغال مخصوص می پیوندند تا یادم بمونه که هرچقدرم که عجله داشتم، وقت کافی بزارم برای نوشتن روی پتری دیش هام...
........................................................

پی نوشت: حالا اگر نه همواره و همیشه، ولی گاهی به حس هاتون، حتی همون بی سر و ته ها و عجیب غریب ها هم، مخصوصا اگر سمجِ و مصر بودن،
حتما اعتماد کنید...

تست سوکروز...


امشب فرصتی کوتاه پیدا میکنم تا برگردم به یکی از همون دفعات آخر هفته ای که باز به قرارِ معمول اونقدری زمان ندارم که بخوام غذایی مفصل تر از اسپاگتی ای آماده درست کنم(بسته های اسپاگتی ای که اونقدر آماده ان که حتی سس هم دارن با خودشون و تنها زمانِ موردنیازشون همون ده دقیقه ایه که تو آب جوش غوطه ور میشن، یعنی حتی از ماکارونی هم سریعتر...)
قراره با ساچین ناهار بخوریم و من که زودتر به آشپزخونه میرسم، در جهت صرفه جویی در زمان، شروع میکنم به گرم کردن غذاها...
بشقاب اونو که بهش میدم و مال خودمو میزارم تو ماکروویو، میشینم و ادامه میدیم بحثمونو در مورد کوتینگ و تیمار سلولها و ... ساچین اما به غذاش دست نمیزنه و همین میشه دلیل تکرار موکدم که تو بخور، مال من طول میکشه تا گرم بشه و اون اما با بیخیالی میگه صبر میکنم بیای باهم بخوریم.
- وا چه کاریه، خوب غذات سرد میشه و بدمزه که..
- طعم غذا چه ربطی به سرد و گرم بودنش داره؟
- پس به چی ربط داره؟
- it's just in your mind, did you hear any thing about Sucrose preference test?
(اون فقط تو ذهنته، تا بحال چیزی در مورد تستِ ترجیحِ سوکروز شنیدی؟)

چیزی راجع به تستِ ترجیحِ سوکروز نشنیدم و همین میشه دلیل سرتا به پا گوش شدنم که میدونم و شک ندارم که برام جالب خواهد بود دونستنش:

موشها هم مثل ما آدما، به شیرینی علاقه دارن، یعنی در واقع بیشتر موجودات همین رفتارو دارن چون طعم شیرین بیشترین ترجیح رو در موجودات زنده داره پس مشخصا اگه دو تا ظرف داشته باشیم، یکی آب و دیگری محلول ۵ درصد سوکروز، موشها هم مثل ما آدمها، محلول شیرین رو به آب ترجیح خواهند داد...

این شرایط کنترله و بعد چند روز یا هفته، میزان آب استفاده شده رو میسنجن و با شرایط تست مقایسه میکنن. شرایط تست اما بدین ترتیبه:
یه سری موش رو در قفسی با موشهای
social defeat aggressor mouse
تنها میزارن. این موشها، جثه ای بسیار بزرگتر از موشهای عادی دارن و بسیار هم مهاجم و خشن هستن، به حدی که حتی موقع جابجا کردنشون، فرد آزمایشگر هم باید خیلی مراقب باشه چون اصلا ابایی از گاز گرفتن دست کارشناس مربوطه هم ندارن و در حقیقت کار کردن با این موشها اصلا راحت نیست...

در جواب سوال من که این موشها چجوری بوجود میان، ساچین اعتراف میکنه که دقیقا نمیدونه و فقط شنیده که اینا حاصل یه نوع موتاسیون هستن که منجر به ناک اوت یکی از
pleiotropic genes
میشه و این ژنها، همونهایی هستن که تنها به یک فانکشن ختم نمیشن و مسیرهای متعددی رو کنترل میکنن بنابراین، انهدامشون، منجر به ایجاد تظاهرات متعددی در موجود میشه...
در واقع بیشتر ریورس ژنتیک بوده یافتن این موشهای مهاجم، یعنی اول اونارو پیدا کردن و بعد متوجه ی غیبت عملکرد یک ژن خاص در اونها شدن..‌.

نهایتا تنها گذاشتن موشهای مهاجم با موشهای کنترل، منجر به حمله ای میشه که اول به استرس و شوک و نهایتا به depression موشهای کنترل می انجامه...
ادامه ی آزمایش فقط در معرض قرار دادن موشهای کنترلِ دچار شوک و ترس و depression ه با دو ظرف آب و محلول ۵ درصد سوکروز...
و میدونی نتیجه ی آزمایش چی بوده؟

- مصرف کمتر سوکروز؟
- مصرف مساوی آب و محلول سوکروز..‌.
- واقعا؟؟؟
- every thing is here
(همه چیز اینجاست)

و به سرش اشاره میکنه...

ساچین ادامه میده که: نهایتا این ذهنه که همه چیزو اعم از طعم و لذت و غیره تعیین و تعریف میکنه و ترجیحاتِ ما، کاملا به مدل های ذهنی ما وابسته ان، پس با تغییرشون میتونیم شاهد تغییر در الگوهای متداول لذت و شادی و همه چیز باشیم...

کاش زمانی بود...

کاش زمانی بود برای نشستنیِ بی پایان و تا زدنی بی انتها و اما دانشگاه باز به خودم میخونه و من هم مثل همیشه لبیک گویان!!! به سمتش میدوم تا نمونه هامو برای عکسبرداری فردا عصر آماده کنم که اگه نرم و نکنم، باز فردا باید کاسه ی چکنم چکنم دستم بگیرم که دیگه حالا حالاها نمیشه میکروسکوپ کانفوکال رو خالی گیر اورد از بس که این بچه های گروه پروفسور شاختروپ، سرشونو میزنی تهشونو میزنی، تو اتاق کانفوکالن!!!

آنیا...

چاکلت باکس من که یک چیز ناموزونِ نامتقارن شکل میگیره؛ دلمو خوش میکنم که بعدی پرنده ی شانسه و حتما کارِ خوبی از آب درمیاد...
برای پرنده، وسواس بیشتری یه خرج میدم در انتخاب و برگه ای برمیدارم با کلی قلب های رنگارنگ و اما درست وقتیکه پرنده ی معلولم که فقط یکی از بالهاش توان پرواز داره و اون یکی اما بخاطر یک تایِ نادرست، حرکت نمیکنه، میفهمم که هر نکته مکانی داره و اون برگه گرچه زیبا بود اما نباید پرنده میشد، در واقع اصلا پتانسیل پرنده شدن رو نداشت...
شاید میتونست یه ستاره ی بی بدیل بشه یا یه ماهی و یا چه میدونم یه پاپیون حتی، هر چیزی جز یه پرنده ی شانس...
ولی تمام اینا باعث نمیشه که آنیا بهم نگه که خیلی پرفکته پرنده م و اصلا اشکالی نداره که فقط یه بال برای پرواز داره!!!

پی نوشت: بالاخره با یه بالم حالا اگه نه تا آسمون هفتم، ولی تا سر دیوار رو شاید بشه رفت...

اریگامی...

از همه ی برنامه های نداشته شون و اتاقهای متعددشون اما من شیفته ی این اتاق میشم:
اریگامی...

انواع مختلف و رنگارنگی از اشکال مختلفی که مجموعه ای هستند تشکیل شده از برگه ها و تاها...
و این کاملا هیجان انگیزه که یک عالمه تا، در جهت ها و فواصل معین و مشخص، بتونه از یه صفحه کاغذ کمی رنگارنگ، یه خرگوش یا گل یا هزار و یک چیز دیگه بسازه...

احتمالا این اتاق بیشتر برای بچه ها طراحی شده بود و تقویت قوه ی خلاقه شون و ... ولی کم نبود تعداد آدم بزرگهایی که شیفته تر از بچه ها سر میزهایی نشسته بودن که روی هرکدوم دستجاتی از برگه هایی در طرحها و رنگهای مختلف گذاشته شده بود و هر میز هم معلم مخصوص خودش رو داشت که با خوشرویی و صبری بی پایان، یکی یکی اشکال رو یاد میداد...

من که دیدن اون همه رنگ و شکل، هوش از سرم برده، همون میز اول فرود میام و میشم مشتری پَر و پا قرصِ Anja...
آنیا با اون چشمای به رنگ برکه ش، اونقدر قشنگ و صبورانه یاد میده و به تک تک افراد سر میز بطور مساوی، توجه میکنه که دیگه دل کندن از اریگامی هم اگه ممکن باشه، از اون اما نیست...
اولین برگه ی زرد با گلهای چند پر رو که برمیدارم، با هزار و یک تای عجیب غریب نهایتا میشه همون چیزی که از نظر آنیا، Tulipه و اما از نظر خودم فقط یه چند شکلیه...
بعد یه عالمه تایِ دیگه، خرگوشی با گوشهای بنفش توپ توپی زاده میشه و لحظه های بعدشه که تنها من و یه دختر بچه ی کوچولوی ژاپنی چشم به آنیا دوخته، منتظریم ببینیم شکل بعدی قراره چی باشه که آنیا رو به دوتامون، انتخاب رو به خودمون واگذار میکنه...
من Crane رو انتخاب میکنم و اما دخترک Chocolate Box رو دوس داره و همینجاست که آنیا رو به من با لبخندی شیرین که اجازه ی هر نه گفتنی رو از آدم میگیره، میپرسه که میشه اول درخواست دختر کوچولو رو اجرا کنیم؟

کیمونویی گشوده...

اینم برای اینکه اگه یکی یه وقت ازتون پرسید: کیمونوی باز تابحال دیدی یا نه؟ نگین نه...
یه چیزی تو مایه های همون داخلِ لاکِ لاکپشت!!!

پی نوشت: از همون میزان پارچه ای که تو تهیه ی آستین هاش بکار رفته فقط، میشه یه کت و دامن دراورد..‌.

کیمونو فروشی...

بخش فروشیِ همون اتاقه با تعداد کمی کیمونو که خوب انصافا هم باید گفت، قیمتهاشونو اگه با احتساب مقدار پارچه ای که توی تهیه شون بکار گرفته شده، بسنجی، کاملا منطقی ن، بین ۴۰ تا ۵۰ یورو و این در حالیه که یه لباس خیلی خیلی معمولی رو تو یه مغازه ی خیلی خیلی معمولی اینجا ممکنه با قیمت ۸۰ یورو ببینی...

اتاق کیمونوها...

اینم اتاق کیمونوها که البته که چندان چنگی به دل نمیزنن و اگه به من باشه، ساری های هندی رو خیلی ترجیح میدم که خوب حال و هوای بهتری بهم میده رنگها و طرحها و حتی مدل بسته شدنشون...

Donation Box

اینا که شبیه جعبه دستمال کاغذیِ قنداق شده بودن، هم ابزاری بودن برای جمع آوری Donation ها!!!

داستان پروژه ی ارشد ساچین(8)

 

بعد اینهمه روز تاخیر، اونم بخاطر اتفاقی که، نه اینکه بیفته، که انداخته بودمش، حالا سعی میکنم با تمام حس های غریبم برگردم به زندگی ای قبل از دوهفته ی پیش، یا خوشبینانه تر حتی، به قبل از سه سال پیش...

پس در اولین قدم برای انکار اون حجم دلگیری، باز از ساچین مینویسم و ارشدی که به قول خودش، دلش میخواد میتونست از تو دفترِ سرنوشتش پاکش کنه...
اما برای نوشتن به سری اطلاعات نیاز دارم، یه چیزایی که یادم رفته از حرفهایی که خیلی قبلترها برام گفته بود و اما خیلی از نکات هم هنوز برام مبهم هستن و تنها خود ساچینه که اون سالهارو رو از بره و نه هیچکس دیگه ای...
آخر هفته ست و چندتا کار مختلف که استفان همه رو باهم تو کاسه م گذاشته و هفته ی قبلتر که ازم جوابشونو خواسته، گفتم که هنوز تموم نشدن و بزودی انجامشون میدم، هفته ی قبل هم لب میتینگ رو به بهانه ی اداره ی مهاجرت پیچوندم و نرفتم که باز نپرسه چی شد و اما دیگه این هفته اگه چیزی برای گفتن نداشته باشم، خودمم بهش حق میدم که از دستم عصبانی بشه هرچند که اگه مجال توضیحی بود بهش میگفتم که من تمامِ تمامِ لحظه هامو گذاشته م و اما هر آزمایشی به دلیلی بی جواب مونده...اینجا و این دانشگاه و دانشکده اما تنها یک قانون وجود داره: ریزالت...
همون چیزی که من ندارم...

پس علیرغم قولی که به خودم داده بودم برای داشتن حداقل یک روز تعطیل در هفته، برای آخرهفته فول تایم برنامه میچینم و چند تا لاین ست آپ میکنم و این یعنی که باز تا خود نصفه شب موندگارم اونجا!!!

شب قبل که نه، در واقع نصفه شب قبل، میون خواب و بیدار، یه ماکارونی سرهم بندی درست میکنم که خیالم از بابت ناهار راحت باشه و اما حاصلش، مشخصا اون چیزی نمیشه که خوشم بیاد ولی هر چی که هست، حداقل زنده نگهم میداره تا روز و ساعت لب میتینگ که من به سر سلامتی بگذرونم و بعد اون روزو کمی زودتر برگردم خونه و استراحت کنم...
دانشکده خلوته و این یعنی که این اخر هفته، بچه های زیادی نیومدن آزمایشگاه و معنی فراترشم البته که سکوت و آرامش بیشتر دپارتمان و دسترسی سریعتر به آنسور همیشه اِشغالیه که در روز هفتاد هزار بار منو بین آزمایشگاه خودمون تا اتاق این سیتو جابجا میکنه!!!

وسایلمو میزارم و کارمو شروع میکنم و انگار که بخت هم باهام یاره تو این روز تعطیل که کلی امبریو میگیرم و برای هر ازمایش به اندازه ی کافی و وافی، امبریو اختصاص میدم و از اونجایی که مکس و بقیه انگار از انکوباتورها استفاده ای نمیکنن در حال حاضر، تمامشون رو تصاحب میکنم و خلاصه که تا ساعت یک ظهر بشه، کلی کارهارو باهم جلو بردم و این یعنی یه رضایت نسبی از خودم...به ساچین پیام میدم که امروز وسترن بلات میزاری و اونم در دم جواب منفی میده که میپرسم: ناهار بخوریم؟ من ماکارونی اوردم و زیادم هست
مرسی ولی...ش، میاد و هنوز ایز تایپینگه که مینویسم پس ساعت دو آشپزخونه.

غذاهارو گرم میکنم و ترشی لبوی خوش رنگی م که تازگیا تو آلدی کشف کردم رو میزارم تو بشقاب که ساچین در اشپزخونه رو باز میکنه و با گفتنِ باید خوشمزه باشه منو وامیداره بپرسم: نخورده از کجا میگی و بشنوم که غذارو اول از بوش باید شناخت...
میشینیم و شروع میکنیم به حرف زدن در مورد جنرال کلاب و گروه بندی ها و ...در همون حال که من اصرار دارم به اینکه ما میتونیم گروهمون رو انتخاب کنیم و ساچین معتقده که همچین اختیاری نداریم، یهو یادم میاد که سس رو گذاشتم رو میز و بهش تعارف نکردم و منطقا اون بدون تعارف، برنمیداره و شرمنده از این غفلت، میگم که اگه دوس داری میتونی از این سس استفاده کنی.
جواب ساچین اما اون چیزی نیست که انتظاردارم:
این غذا already انقدر پرفکت و خوشمزه هست که تصوری ندارم، چیزی بتونه طعمشو از این بهتر کنه!!!
با دهنی که همونجوری باز مونده از تعجب میگم: الان اینی که گفتی شوخی بود نه؟
جواب نه، اصلنشو بند میکنم به این جمله که: غذایی که ساعت دو و نیم نصفه شب وسط خواب و بیداری، اونم با این گازای برقی مسخره شون، درست شده باشه نه تنها نمیتونه پرفکت باشه که حتی اونقدریم خوب نیست که خودم ازش راضی باشم...
باهمون بی خیالی خاص خودش، "ادما باهم متفاوتن، من نظر خودمو گفتمی" تحویلم میده و از بعد از اون، تا به الان هنوز نتونستم بفهمم چطور و اساسا چرا ساچین میتونه از چیزایی به این کوچیکی و ناپرفکتی، یه نتیجه ی کاملا پرفکت بگیره...که همواره شاد باشه و تنها کسی باشه که بلند بلند بخنده و همیشه هم برای کمک به همه وقت داشته باشه...
کسی چه میدونه، شاید همون سالهای به قول خودش terrible، ازش اینی رو ساختن که امروز، تو این آشپزخونه نشسته و مسخره بازی درمیاره و از یه غذای بنظر من افتضاح، کاملا لذت میبره...

با گفتن اینکه باید یه مقدار اطلاعات ازت بگیرم برای نوشتن داستانم، اونو وامیدارم که چیزی رو به یاد بیاره یه دفعه و بگه که بزار پیام هایی که استادم بهم داده چند روز پیشو بهت نشون بدم و متعاقبش، کلی پیام از استادی و جوابهای ابتدا آرام و کم کم اما، نسبتا تندِ ساچین که خوب در جای خودش خواهم نوشت ازشون...
نقاط تاریکِ حوادث و اتفاقات رو ازش میپرسم و اون با صبوری جواب میده و صبورانه تر اما بهم زمان میده که همه رو روی کاغذ بیارم که اونقدر ماجراها پیچیده ن که تو گویی گیسی که با چهل گیس بافته شده باشه...

تو قسمتهای قبلی از زمانی حدودا چهارسال پیش نوشته بودم و سونیایی که حالا فقط اِسماً دانشجوی دکترای آزمایشگاه آنای بود و اما رسماً اختیاردارِ تام هم اون آزمایشگاه و هم قلب استادش بود!!!
همونجا و برای توصیف همین رابطه بود که من برای اولین بار واژه ی انگلیسی "affair" رو شنیده بودم، اونم از ساچین...اون چندین بار این واژه رو تکرار کرده بود و اما من، از اونجا که انتظار چنین رابطه ای رو اونم تو محیطی آکادمیک نداشتم، متوجه نشده بودم و دستِ آخر پناه برده بود به سرچ ایمیج های این کلمه و اونوقت با دیدن اولین عکس از زوجی که کنار هم نشستن و مرد اما از پشت صندلی دست در دست دختری نشسته در اون طرف صندلی داره، ذهنم واژه ی کاملا آشنای "خیانت" رو برچسب زده بود به سونیا و شاید بهتر باشه بگیم آنای چرا که شاید خیانت، شکل مشمئزکننده تری بتونه به خودش بگیره وقتیکه فردی تعهدی به شکل یک تاهل چندین ساله داشته باشه...

به هر ترتیب، ورای خوشامد یا نیامد ما، آنای مشغول لذت بردن از شانس جدیدی بود که فکر میکرد زندگی بهش هدیه داده و سونیا هم انگار به هدفش رسیده بود و شکاری چرب و چیلی یافته بود و به قدرتی که بهش اعتیاد داشت رسیده بود، حالا هرچند که اون قدرت در محدوده ی کوچیکی به ابعاد یک آزمایشگاه بود...
و این وسط کسی نمیدونست که چه طوفانی به پا خواهد خاست وقتی که کسی زحمت ترنسپورت این اطلاعات رو به خونه ی آنای بکشه و همسر قدرتمندشو مطلع کنه که چه نشسته ای که شوهرت، علاوه بر پروژه های بیو، پروژه های دیگری رو هم سوپروایز میکنه، پروژه هایی به زیبایی سونیا...

اما دو سال بعدتر از اون، یعنی دو سال قبل از امروز، ساچین با لیستی که حالا دیگه از اسم آنای خالیه(اون روزها، ساچین نمیدونه چرا ولی فقط میدونه که استادی بنام آنای که از اساتید بنام و قدیمی دانشگاه هم بوده، اینجارو به مقصد دانشگاهی کوچکتر و پایین رتبه تر در شهری دیگه ترک کرده) و استادی بنام ریان در ته لیست، هنوز هم امیدواره که بتونه آزمایشگاهی رو پیدا کنه که درهاشو به روش باز کنن تا فرصتی داشته باشه برای رقم زدنِ یک پایانِ حالا نه خوب، که قابل قبول حداقل با یک مدرکM-Tech...
غافل از اینکه حتی آغازِ گشتن برای پیدا کردن یک جای جدید هم برای او و تنها او، به این راحتی ها نخواهد بود، چرا که فانی چنان زخم خورده ست که قسم خورده نزاره ساچین فارغ التحصیل بشه و به هر شکل ممکن میخواد که اخراج بشه...

در اولین قدم و اولین تلاش برای یافتن یه استادِ جایگیزین، ساچین راهی دفتر استاد جوناکی میشه، استاد درس Neural Development که ساچین بیشترین فعالیت رو توی کلاسش داشته و بهترین نمره رو هم گرفته، خودش میگه من و جوناکی بیشتر مثل دوتا دوست بودیم، دو تا همکلاسی و سر مسائل مختلف علمی بحث میکردیم و راهکار ارائه میدادیم و اون کاملا ایده های بیولوژیکی منو میپسندید، پس ناگفته پیداست که اولین و بزرگترین امید من بود...
دفترش تو طبقه ی دوم بود و صبح اون روز، راس ساعت شروع کار اساتید، من با رزومه م و یه چند تا مدرکی که بخیال خودم اگه میپذیرفتم، شاید لازم میشد، پشت در دفترش وایساده بودم...

جوناکی که میاد و وارد دفترش که میشه، ساچینم بند و بساطشو بغل میکنه و میره که به اعتبار سابقه ی خوبش تو کلاس و آشنایی پیشینش با جوناکی، درخواست ورود به آزمایشگاهشو بده...
حال و احوالای اولیه که جای خودشو به طرح درخواست ساچین میده، جوناکی اما قیافه ی جدی تری بخودش میگیره و پیش از حتی شنیدن دلیل اینکه چرا هیچ امکان ادامه ای تو آزمایشگاه فانی وجود نداره، این جوناکیه که حرف ساچینو قطع میکنه با گفتن اینکه: لازم نیست ادامه بدی، متاسفم... من واقعا متاسفم که نمیتونم کمکی بهت بکنم..‌.میدونم ، میدونم که تو دانشجوی خوبی هستی و واحد من رو هم به بهترین شکل گذروندی ولی بپذیر که درافتادن با استاد فانی اصلا انتخاب عاقلانه ای نیست و منم دنبال دردسر نیستم، پس فقط میتونم برات آرزوی پیدا کردن یه استاد جدید بکنم هرچند که بعید میدونم با خط و نشون هایی که فانی برای همه کشیده سرِ تو، کسی تمایل داشته باشه، قهر اونو بجون بخره...

کام تلخ این روزهاش، تلختر میشه ساچین که جوناکی بزرگترین و محتمل ترین امیدش بود و اما با گفتن ممنون از وقتتون، بلند میشه که اتاقو ترک کنه که جوناکی، انگار که چیزی یادش اومده باشه، میگه راستی head of department میدونه که تو داری دنبال آزمایشگاه جدید میگردی؟ اون بهت اجازه ی اینکارو داده؟
اینبار تعجب هم به تلخی های گدشته اضافه میشه که:
- چطور؟ مگه باید اجازه بگیرم؟
- معلومه که باید بگیری، سرِ خود که نمیتونی آزمایشگاهو ترک کنی. خودت میدونی اما من جای تو باشم، اول میرم با اون صحبت میکنم، اصلا شاید بتونه راه حلی جلوی پات بزاره..‌.

ساچین میگه از دفتر جوناکی تو طبقه ی دوم مستقیم میرم به طبقه سوم: دفتر رییس دانشکده...و تو این مسیر دو دقیقه ای، با خودم فکر میکنم چرا باید اجازه بگیرم، مگه نیل و پراوین همینجوری سرشو ننداختن برن...
با نگاه استفهام آمیز من و بدنبالش، لب زدنم که who are these guys، ساچین میره به روزهایی پیش از اون لحظه که تو آسانسور به سمت دفتر رییس دانشکده میرفت...
برمیگرده به زمانی حتی پیش از آغاز کار عملی ش تو اون آزمایشگاه نفرین شده...

چیزی حدود دوسال یا کمی بیشتر از اون، پیش از پیوستن ساچین به آزمایشگاه فانی، دانشجوی دکترایی به اسم نیل تو آزمایشگاه فانی کار میکرد و از اونجا که فانی در حقیقت متخصص دروزوفیلا بود و نیل هم تو همین حوزه کار کرده بود، پس ترکیب نسبتا خوبی بودن و هرچند که نیل هم از دست فانی در عذاب بود ولی بازم دووم میورد به این امید که بعد یه مدت اصطکاک های اولیه کاهش پیدا میکنه و بهم عادت میکنن و این دکترارو به سر سلامتی تموم میکنه و اما اومدن نیلیش بعد حدودا یه نیمسال، کاسه کوسه ی برنامه ریزی های نیل رو بهم میریزه..‌

نیلیش قبلا لیسانسشو تو همین دانشگاه بوده و ۶ ماه تزِ اجباری لیسانسشو، روی درزوفیلا و با فانی کار کرده و اما بعد برای ۵ سال رفته سنگاپور و اونجا مسترش رو گرفته و مدتی هم کار کرده و اما نه دیگه روی دروزوفیلا، بلکه تمام این مدت رو اما با زبرافیش کار کرده و حالا با توجه به هوش سرشار و قوه ی خلاقه ی ستودنی ش و البته که مطالعات همواره ش، تقریبا میشه گفت یه متخصص در هر دو زمینه ست...
پیوستن نیلیش بعنوان دانشجوی دکترا به آزمایشگاه فانی، حس خوبی به نیل منتقل نمیکنه مخصوصا بعد از درک این حقیقت که نیلیش از فانی خواسته تا fish facility ست اپ کنه تو آزمایشگاهش تا بتونن در هردو حوزه کار کنن، بعبارت دقیقتر، نیلیش بر اون شده که تومورهای خاصی رو در دروزوفیلا ایجاد کنه و بعدا اونهارو به زبرا فیش انتقال بده...
این برنامه ها البته که میتونن موضوعات بسیار جالب و نوینی باشن و به قول ساچین، اگه اون ایده های نیلیش، حتی یکیش عملی میشد، مقاله ش فقط و فقط تو nature چاپ میشد!!!
اما نیل بدنبال این چیزا نیست، اون حوصله ی پروژه های سخت و طولانی رو نداره و در واقع تمام هدفش، هرچه زودتر فارغ التحصیل شدنه تا وارد بازار کار بشه و همین میشه که ورود پردردسرِ نیلیش به مذاقش اصلا خوش نمیاد...

نیلیش اما قبلا با فانی صحبت کرده و فانی هم که علاقه ی وافری به بزرگنمایی داره و طرح های نیلیش و اطلاعات زیادش تو هر دو حوزه، بسیار به کامش شیرین اومده، بلادرنگ میپذیره و به نیل هم میگه که باید تو راه اندازی آزمایشگاه جدید به نیلیش کمک کنی و این همون آلارم هشداریه که نیل پیش بینیشو کرده بود، پس وقتشه که پلن B رو اجرا کنه:
تغییر PhD بیولوژی به
M-Tech(master of technology)

ساچین به چشمان متعجب من میخنده و میگه اونقدر این قصه ی هزار و یک شب بهم پیچیده که یادم رفت بگم، تو این دانشگاه، هر سطحی از of science با یک سطح پایینتر از of tech برابره یعنی دکترای ساینس، با مستر تک برابری میکنه یا مستر ساینس با بچلر تک...
و جالب اینجاست که امکان تبدیل اینارو بهمدیگه به دانشجوها میدن، یعنی میتونی در حین درس خوندنت، دکتراتو به مستر تکنولوژی تبدیل کنی و یا بالعکس و اونوقت مدت زمان تحصیل هم تغییر میکنه، مثلا دوره ی ۷-۸ و یا حتی ده ساله ی دکترا به دوره ی دو تا دو و نیم ساله ی مستر تغییر میکنه و پر واضحه که برای کسانی مثل نیل، که تنها هدفشون از تحصیل دسترسی سریع و بهتر به شغلی آرام و بی دردسر و ترجیحا در حوزه ای غیر از دانشگاهه، این کاهش چشمگیر طول دوره ی تحصیل، گزینه ی مطلوبتریه...

ده سال رو با چنان تعجبی تکرار میکنم که ساچین میگه حالا خوبه تو هند بودی قبلا و اینو نمیدونی که دکترا تو هند خیلی طول میکشه، مثلا فقط یکسال تمام وقت میدن تا تزت رو بنویسی و نرم مدتش تو دانشگاه ما بین ۷ تا ۸ سال بود ولی داشتیم موردی بنام آمیت که دقیقا ده سال طول کشید تا فارغ التحصیل بشه، اونم از آزمایشگاه فانی.‌..
باورش برام تقریبا غیرممکنه که آدمی یک دهه از عمرشو بزاره برای کسب فقط یه مدرک!!! و اما باز به خودم میگم لابد پروژه ش خیلی سخت و طولانی بوده و حالا چندین و چند مقاله داره که جبران میکنن اون همه روزهای رفته رو و همین فکره که در قالب این پرسش به زبونم میاد که: حالا چند تا مقاله داره آمیت؟
جواب ساچین با خنده ش درهم می آمیزه: هنوز هیچ تا!!!
- ماهی یه بار لینکدین رو چک میکنم ببینم مقاله ش چاپ شده یا نه و اما هنوز که هنوزه چیزی ازش چاپ نشده و اما یه پست داک پیدا کرده تو نیویورک و فکر کنم مقاله ی پست داکش زودتر از دکتراش چاپ بشه...
فکرم بی درنگ به زبونم میاد که: چه جالب که بدون مقاله تونسته پست داک پیدا کنه، ممکنه مگه؟
و ساچین با تکون دادن سر تایید میکنه که هم جالبه و هم عجیب و اما یه چیزی وجود داره انگار تو اون ازمایشگاه که همه دلخون ازش میان بیرون و بدون مقاله و اما خوش شانس، یعنی در واقع دانشجوهای فانی همگی تو مرحله ی بعدی تحصیلش یه جورایی شانس زیادی یارشونه!!!

به هر ترتیب نیل که تصمیمشو برای رفتن یکسره میکنه، از حربه ی تغییر دکتراش به MTech استفاده میکنه تا هم از ازمایشگاه فانی و دردسرهای ایده های خلاقانه اما سخت نیلیش فرار کنه و هم تو یه مدت بسیار کوتاهتر، تحصیلش رو تموم کنه و وارد بازار کار بشه...
پیش فانی میره و موضوع رو با اون در میون میزاره و البته که ابتدائا با مخالفت فانی روبرو میشه چرا که نیل از معدود دانشجوهاییه که فانی کمتر اذیتشون میکنه و میشه گفت به نوعی بیشتر دوسشون داره، اما نهایتا کنار میاد با مساله رفتنش و نیل به ازمایشگاه کناری، یعنی آزمایشگاه دکتر شانکر که یه آزمایشگاه بیوانفورماتیکه نقل مکان میکنه..‌.

با همون روحیه ی ناصبورانه ای که در خودم سراغ دارم میگم پس اون یکی، همون پِر... نمیدونم چیچی کجای این ماجرا بود؟ ساچین کامل میکنه کلمه ی نیمه تمامو به پِراوین و میگه بسکه بی صبری تو...اون داستانش چیز دیگه ایه که البته چندان هم بی ارتباط با داستان نیل نیست..‌.

پراوین، همدوره ای من بود، باهم کورسهارو گذرونده بودیم و بعدم هردومون به مجازات انتخاب اشتباهمون به آزمایشگاه فانی پیوسته بودیم...
حرفِ ساچینو قطع میکنم با پرسیدن اینکه: چرا این آزمایشگاهو انتخاب کردین؟ مگه نمیگی فانی تو دانشگاه یا حداقل تو دانشکده، معروف و زبونزد بود، پس چطور شماها چیزی نشنیدین و نفهمیدین؟
لبخند تلخ ساچین شاید از یادآوری تمام چهارچوب های احمقانه ایه که من از وجودشون بیخبرم و اما بعد از گفتن خودشه که تازه تازه همه چیز برام روشن میشه:
تا چند سال پیشش، اینجوری بود که وقتی امتحان ورودی رو شرکت میکردی و رتبه ی موردنیاز رو می اوردی، میتونستی از اون بورس دولتی استفاده کنی و به این دانشگاه بیای، کورسهاتو بگذرونی و بعد با چشمای باز استاد و آزمایشگاهتو انتخاب کنی و کار عملی تو شروع کنی و اما بخاطر همین شهرت منفی فانی و چند تا استاد گردن کلفتِ دیگه، اونا که زورشون به زور دانشگاه و دانشکده میچربید، قانون رو به نفع و بخاطر خودشون تغییر دادن و

تصویب کردن که دانشجوها قبل از ورود به دانشگاه، یعنی همون موقع که هنوز هیچکسی هیچ تصوری از اساتید و آزمایشگاهها نداره، باید انتخابشونو انجام بدن و نامه ی ادمیژن شون رو تحویل بدن و پر واضحه که من از یه شهر دیگه و یه استان دیگه و حتی از یه ضلع دیگه از هند، هیچ اطلاعاتی از روابط و داستانهای این دانشگاه نداشتم...

با بهتی که نسبت به تمام این ماجرای افسانه مانند دارم، بلند فکر میکنم و آروم زمزمه که : تمام این ماجرا، چطور و اساسا چرا؟
انتظار ندارم که ساچین شنیده باشه و اما حتما شنیده که موهاشو که از پیشونیش میزنه کنار و میگه: بیا بخون، اینجا نوشته بدشانس، نوشته که هر مرحله از زندگیشو با سختی بگذرونه...

میگه اونقدر از همه ی این ماجراها بیخبر بودم که حتی وقتی اون مسئول اجاره ی ماشین بهم حقیقت رو در مورد فانی گفت من باور نکردم و حرفشو جدی نگرفتم...شاید حالت مبهوت من وامیداره ساچینو به تعریف کردن اون ماجرا، حتی پیش از تموم کردن داستان پراوین...

سال اول بود و ترم دوم که مامان بابام تصمیم گرفتن بیان پیشم و چند روزی رو باهم باشیم...کمی بغض داره صداش وقتیکه میگه: آخه بعد فوت برادر کوچیکم، اونم با اون وضع وحشتناک، مامان بابام پیر شدن یه دفعه، نابود شدن...
برای همینم دوری من براشون سخت بود، جلومو نگرفتن برای پیش رفتن و پیشرفت کردن و اما، همون سال اول شال و کلاه کردن و اومدن پیشم...
چند روزی باهم بودیم و بعد هم که من چند روزی تعطیلی داشتم قرار گذاشتیم بریم تاج محل رو باهمدیگه ببینیم...

تو دانشگاه یه مرکز اجاره ی ماشین بود. تابحال نرفته بودم، یعنی لازم نداشتم که برم و ولی اینبار فرق میکرد، دلم میخواست راحت باشن و بهشون خوش بگذره...
رفتم و مقصد و مبدا و همه چیزو توضیح دادم و منتظر موندم تا ماشینو تحویل بگیرم و تو همین لحظه های انتظار بود که اون مرد که از قضا حراف هم بود، شروع کرد به پرسیدن از اینکه کجایی هستم و تو کدوم آزمایشگاهم و ... بیخبر از همه جا، و شاید حتی با کمی افتخار گفته بودم آزمایشگاه استاد فانی که حالت چهره ی مرد عوض شده بود و رگه های خشم و نفرت جای بیخیالی چند لحظه قبلو توی صورتش گرفته بود...

با همون غیضی که انگار از من گناهی سرزده باشه، پرسیده بود: چقدر میشناسی استادتو؟ و من، منِ از همه جا بیخبر گفته بودم خوب، استاد سرشناسیه...ولی خوب من، من راستش...هنوز داشتم دنبال کلمه ها و جمله های بیشتر و مرتبطتری میگشتم که مرد غریده بود: استادت یه هیولاست...

لحظه های بعد از این در بهتِ من و غرش بی امان مرد گذشته بود و فقط اونقدری شنیده بودم که فانی چندین لَک به این مرد بدهکاره و هنوز که هنوزه بعد چندین سال بهش نداده طلبش و اون اولین و آخرین طلبکارِ فانی هم نیست و کلا این عادتِ این استاد هیولامنشه که از همه کس و همه چیز سوء استفاده کنه و اضافه کرده بود که از همه بیچاره تر اما دانشجوهاشن و ...

اون گفته بود و دلیل و برهان اورده بود و مثال زده بود و در آخر چیزی شبیه نه که پیشنهاد، بلکه درخواست که از اون آزمایشگاه برو، اونجا نمون که روزی میرسه که چاره ای نیابی برای بیچاره گیت...
من بهت زده میشنیدم و چیزی شبیه ترسی مزمن، ذهنم رو محل تاخت و تاز خودش میکرد و اما باز به خودم دلداری میدادم که اینا فقط درد دلهای یه طلبکاره در مورد بدهکارش و خوب کی میدونه چی بینشون گذشته و حق با کیه...

نهایتا معذرت خواهی کرده بودم که من عجله دارم و پدرمادرم منتظرم ایستادن و ماشین رو گرفته بودن و با سرعت برگشته بودم خوابگاه و اما پیش از هر کاری، کل داستان رو گذاشته بودم کف دست پدر و مادرم...
هنوز خوب یادمه عکس العمل مادرم رو، مادری که لابد ته دلش کمی نگران شده بود و اما بدون اینکه اجازه بده این نگرانی بشه یه مرض مسری و بیفته به جون تنها فرزندش، گفته بود: اینارو باور نکن پسرم، تو دنیای کار و تجارت، چلنج ها و اختلافات اجتناب ناپذیرن و اما این حیطه ارتباطی با دنیای علم و آزمایشگاه نداره...استاد استاده و بد دانشجوشو نمیخواد...محکم باش و نذار پوچیِ هیچ شایعه ای قدمهات رو سست کنه تو مسیری که در پیش گرفته ی...

و من محکم شده بودم...ته دلم قرص شده بود از حرفای مادرم و فکر کرده بودم که هیچ استادی بد دانشجوشو نمیخواد...

ساچین مکث میکنه و میگه میدونی با اون مسئول اجاره ی ماشین چیکار کردن؟
- مگه کاری کردن باهاش؟
- آره، بیرونش کردن
.....

چرای من با هزار تا علامت سوال همراهه و ساچین اما فقط یه جواب داره برای همه شون: خوب معلومه، برای اینکه چندین لَک طلبشو پرداخت نکنن....
- فانی و چند تا دیگه از دوستاش که شبیه خودش بودن، گردن کلفت و هیولا صفت، کلی قرض بالا اورده بودن سر ماشین اجاره کردن های مکررشون و اونوقت برای راحت شدن از شر این طلبکار سمج، انگ مشکل امنیتی زدن بهش و از دانشگاه پرتش کردن بیرون...
اون اما دمش گرم، یه جواب دندون شکن داد بهشون...
با اسلحه رفت خونه ی فانی و تهدیدش کرد که اگه طلبشو نده، بی برو برگرد جونشو میگیره و ...
ترس از جون، باعث شد بالاخره این یکی طلبشو بتونه وصول کنه...

مگه داشتن اسلحه تو هند مجازه یِ من میشه دلیل نگاه عمیق ساچین و لب زدنش به اینکه:
مگه اینهمه بد بودن مجازه؟
جوابِ بدی، همیشه هم خوبی نیست...

گرچه از هر نظر با پرواین برابر بودم و اما از خیلی نظرها هم نابرابر بودم، که میون من و اون تفاوت از زمین تا آسمون بود...
پرواین اهل یکی از شهرهای همون استان بود، با رنگ پوستی سفیدتر از من و لهجه ای بهتر و تمام اینا به معنی کلاسی بالاتر بود...
اینارو اضافه کن به بلوغ ذهنی و رفتاری ای که تو همون سن هم داشت، حجم عریض و طویل بی خیالی و دل خوشی و به قولی روحیه ی خوش گذرونی رو هم که به اینا اضافه تر کنی، اونوقت میشه پرواینی که گرچه اسما دانشجوی اون دانشگاه و اون ازمایشگاه بود و اما رسما هیچوقت نمی شد پیداش کرد...
#داستان_ساچین

نبود، اصلا نبود، یعنی اسمش بود ولی خودش نه...همیشه به گردش و تفریح بود و مسافرت و ...خلاصه که میدونست چجوری زندگی کنه که بعدها حسرت این قبل هارو نداشته باشه...
اما اونم اینجا و همین یک جایِ مسیرو اشتباه اومده بود، آزمایشگاه فانی...
فانی اما دوسش داشت، خیلی هم دوسش داشت، جوری که تا وقتی پراوین بود، ما گاهی جلسه ای داشتیم و جمع میشدیم و در مورد مسائل آزمایشگاه باهم حرف میزدیم، نمیگم از ۳-۴ بار بیشتر بود اما بود به هر صورت ولی بعد رفتنش...
باور میکنی بعد رفتن پراوین، فانی هیچوقت با من جلسه ای نزاشت و هیچوقت سر هیچ مساله ای صحبت نکردیم؟ که حتی شش ماه آخر بودنم، هیچ ایمیلی بینمون رد و بدل نشد بجز همون ایمیلی که دست آخری فرستاد تا من گزارش تمام کارهامو براش بنویسم؟؟؟
زهری که تو صدامه شاید از تلخیِ کاممه وقتیکه به یاد میارم اون روزای اول اومدنم رو، همون روزایی که استفان باهام حرف نمی زد، همون روزایی که حرفاشو به پریسکا میزد و اون شده بود کبوتر قاصد بین من و استادم، استادی که میتونست کمک حالِ پریشونیِ بی حد و حساب اون روزهام باشه و اما نبود...
شاید مقایسه ی استفان با فانی کمی بیشتر از خیلی، از انصاف به دور باشه، که استفان هیچوقت هیولا نبوده و نیست و اما اونم بجای خودش خودخواهی ها و نژادپرستی های خودش رو داره...
#داستان_ساچین

سوباشم به جمع کوچیک ما تو آشپزخونه پیوسته وقتیکه من میپرسم: ساچین، مگه پراوین چجوری بود که فانی دوسش داشت؟
نگاهی که بین سوباش و ساچین رد و بدل میشه پر از خنده ست و این باعث میشه حس کنم شاید جواب این چرا زیاد دخترونه نباشه و برای زدودن خاطره ی سوالمه که میگم، اصلا بگذریم...
ساچین انگار میدونه دلیل گذشتنمو که میگه: سوال کردی، وایسا جوابشو بشنو...
و ادامه میده، به من نگاه کن، چی میبینی؟
در حالیکه هنوز مطمئن نیستم جمله شو درست فهمیده م یا نه میگم، متوجه نشدم؟، جمله تو تکرار میکنی لطفا؟
و اینبار اسلو موشنِ همون جمله ی قبلی:
به من نگاه کن، چی میبینی؟
دیگه نمیتونم فکر کنم که اشتباه شنیدم چون اونقدر آروم و با کلمات ساده ای گفته که بدون دانش انگلیسی هم میشه فهمیدشون...
کلافه میگم خوب موجودی رو میبینم که بهش میگن ساچین!!!
این جوابی نبوده که میخواسته که میگه نه، من شبیه کی هستم؟ منو میبینی یاد کی می افتی؟
با حد رو به افزایشی از کلافگی میگم: سوفیا لورن!!!
صداش تو خنده ی بلند هردوتاشون گم میشه وقتیکه میگه: نه، من شبیه بِگِرها(گداها) هستم...
حالا سوباش رو ببین، تیپش و موهاش و ...حتی سوباش هم هنوز شبیه بِگِرهاست و اما یه کم کمتر از من، ولی پراوین نبود، اون شبیه جنتلمن ها بود...
سفیدی پوستش و تلفظهای قابل فهم ترش، میراث تولد در استانی در همون حوالی دانشگاه بود و اما اون حد از بلوغ فکری و اجتماعی بودنش، رو شاید مدیون خانواده ای متفاوت بود...هرچی که بود، ظاهری آراسته و رفتاری بالغانه، مزیت غیرقابل انکار پراوین بود به کسی مثل من...