داستان موقهوه ای (قسمت چهل و دوم)

فصل سرد آغاز شده بود این رو میشد از سرما و لرزش نامهربانانه ای که در دستان و دلم حس میکردم تشخیص داد...قبل از اولین بارش باید اونجارو ترک میکردم و به پناهگاه امنی می رسیدم، پناهگاهی به دور از نگاههای کلافه و بیحوصله موقهوه ای...
لبهاش تکون میخوردن به آوایی و من گوش هوش تیز کردم تا بشنوم و شنیدم:
بهشون بگین من شخصا سر جلسه امتحان فاینالشون حضور خواهم داشت، بهشون بگین من خودم بخشی از امتحان رو ازشون سوال خواهم کرد، شما هم یه گزارش کامل از کلاس تهیه کنین و به من تحویل بدین...
ذهن خواب الودم درگیر انعکاسی بی پایان شده بود: من خودم...حضور خواهم داشت...من خودم...سوال خواهم کرد...
از اون حجم قرص، هنوز اونقدریش باقی مونده بود که به زحمت بیفتم برای یافتن معنای صریح و دقیق "من"... یه ضمیر فاعلی خیلی اسرار آمیز، به مفهوم خودم ... و حالا اینجا و از بد یا شایدم خوب حادثه، این خودم کسی نیست جز اونکه موهاش به رنگی و خنده ش به شکلیه که هیچ چیز دیگه ای نیست...
انگار که آلارم گوشیت که تنظیم شده برای ساعت گرگ و میش صبح زنگ بخوره و تو از خواب نه چندان نازی، پرتاب بشی به دنیایی بین بیداری و خواب...
حتی توان تلاشی مضاعف رو ندارم برای اینکه بهش بقبولونم که واقعا حضورش الزامی نبوده و من خودم به تنهایی همه کارها رو انجام میدم...
(و چه دروغ بزرگی هم هست، چرا که تنها الزام جهان حضور اوست و من به تنهایی چه میتوانم بکنم جز دلتنگ شدن بسیار...)
خودم رو آروم میکنم با این فکر که حالا تا امتحان پایان ترم زمان زیادی باقی مونده و من فرصت کافی خواهم داشت تا راه حل و یا راه فراری بیابم...
کمی آروم گرفته م اون لحظه ای که لبانم تکون میخورن به این جملات که:
به هر حال، من تمام تلاشم رو کردم و دوست داشتم که نتیجه ای که دوست داشتین حاصل بشه و شاید این نتیجه، اون نبود...
شاید این جملات با اندوه و از عمیق دلم بر می خیزن که موقهوه ای رو وا میدارن برای لختی کوتاه ابروهای درهم کشیده ش رو باز کنه و چیزی نمی گذره که ابرهای بی حوصلگی و کلافگی کنار میرن و خورشید لبخندش از پشت کوهستانهای همیشه قاف ظهور میکنه و دل منو گرم و گرمتر میکنه...لبخند اهوراییش، با خودش گرما و امنیت میاره و من انگار بعد اون همه تنشی که در جسمم حس میکردم، حالا کمی تو جام احساس راحتی میکنم و یله میدم روی دسته مبل...
با همون لبخند حک شده روی لبانش میگه:
شما با طیب خاطر به کارتون ادامه بدین، هر اتفاقی که بیفته و هر نتیجه ای که حاصل بشه من یقین دارم که شما تمام تلاشتون رو انجام دادین و از این بابت ازتون ممنونم...
من نمیدانم چرا میگویند به عرش رفتن کار دشواری ست...من کسی را می شناسم که با یک لبخند و یک جمله ای از این دست، شما را مسافر عرش میکند...
...........
منادیان ندای نوید و مبشران، بشارت شادی می دهند، به گمانم تو خندیده ای باز...