داستان موقهوه ای (قسمت چهل و چهارم)
دلم که آرام میگیرد از داشتنش، نیم خیز می شود برای رفتن و نیم خیز می شوم برای رفتن...راست قامت می ایستد و راست قامت در مقابلش می ایستم، دستش که به نشانه هدایت، به سمت و سوی در نشانه می رود، من اما هنوز درگیر انگشتان مردانه کشیده اش هستم که به بالهای شاهین تیز پروازی می ماند که گسترده شده ست و من در امتداد آنها به "در" می رسم، "دری" که با گذشتن از آن، انگار آلیسی باشم که از سرزمین عجایب پرت شده باشد به دنیای خیلی عادی و گاهی هم مزخرف واقعی...ولی چه میتوان کرد که گاه، گاه رفتنه و موقهوه ای همواره رفتنی ترینه...
پاهایم همچنان میخکوب زمین هستن و من درگیر نبردی پایان ناپذیر برای برداشتن گامی به سمت و سویی که اون میخواد و اون منتظر تا من گام اول رو بردارم...یادمه خیلی به ذهن و لبانم فشار اورده بودم تا بتونم تعارف کنم که اول شما بفرمایید ... و اون که بی هیچ تکان حتی جزیی ای بر جای ایستاده بود و من انگار شنیده بودم : خانمها مقدم هستن................وای که اگر بدانم نام آن که چنین دلبری آموخت تو را..................
باید میگفتم آره خانمها مقدم هستن ولی نه وقتی که دلشون لرزیده باشه، که اگر اینطور شد، اونوقت ترجیح میدن موخر باشن تا به اندازه گامی، هرچند کوچک، به تاخیر بندازن زمان خداحافظی رو...زمان رفتنت رو...
ولی چونان همیشه و همواره لب فرو میبندم و پاهای سربی م رو تکان مختصری میدم و گام برمی دارم...
صدای تق تق پاشنه کفش مردانه ای که پشت سرم میشنوم و انعکاس بی پایانش در دالان ذهنم...تق تق تق...نوای گامهای استوار و پر طمانینه موقهوه ایه که پشت سرم شنیده میشه، قدمهای مردانه ش رو با قدمهای ضعیف و کم جان بارانی نیمه خواب نیمه بیدار، تنظیم کرده و مشایعتش میکنه...
............
چنان نیستی که باید بر سر کوی و برزن آگهی بزنم: "یک دلمان برایش لرزیده ی نازنین" گم شده، از یابنده تقاضا میشود بی آنکه دلش برایش بلرزد، بیاورد تحویلمان دهد...