صدای قدمهای عید می اومد و ما اما هنوز کارهای عیدمون مونده بود، آخه مامان پادرد شدید داشت و نمیتونست زیاد راه بره و خونه رو که نه، حداقل اتاقهای مهمونی و خواب رو تمیز کنه، اگه خیلی به خودش فشار می اورد، نهایتا میتونست در حد یه آشپزی کوتاه و شستن ظروفش رو انجام بده، اونم تازه بعدش کلی باید درد تحمل میکرد پس با این حساب از خونه تکونی مبرا بود، بابا هم که ... آدم که دلش نمیاد پارچه تنظیف بده دست پدر مسنش و بگه اون گرد بی حساب رو از روی در و دیوار و وسایل بگیر... پیرمرد خودش خیلی پرکار و کم استراحت بود اما دیگه روا نبود همچین چیزی رو ازش خواستن... برای همین امسال یه مقدار به خودم فشار اوردم تا زودتر کارهای اداره و کلاسهای عصرامو کمی یعنی در واقع تنها به اندازه سه روز زودتر از کامل شدن یک دوردیگه از گردش مادر پرمهر زمین، تموم کنم و خونه باشم و بتونم یه کم کمک حالشون باشم ( آخه من تو شهر دیگه ای، دور از مامان بابا کار و زندگی میکنم).

هنوز هوا تاریک روشن یا به اصطلاح گرگ و میشه که من میرسم شهرمون و از دروازه های فرضی که رد میشم، (همون دروازه هایی که تو ذهنم یه برج و باروی بزرگ و ستبر دارن به سبک دوران های خیلی پیشتر، در حالیکه در واقعیت مرز بین این شهرو با شهرهای بعد و قبلش فقط تابلوهای مغازه ها جدا میکنن که نوشته تعویض روغنی حاجی نایینی مثلا و به فاصله یک چشم به هم زدن در اتوبوس، مغازه دیگه ای نوشته کبابی اصل تاکستان مثلا) . تو ترمینال که پیاده میشم، هنوز به اندازه ای سوز سرما داره هوا که یهو پوستت مور مور بشه و تو خودت جمع بشی، بابا میاد دنبالم به رسم همیشگی و گرمای مطبوع ماشین با دسته موزی که بابا باز هم به عادت قدیم برام برداشته تا در این فاصله بخورم، به استقبالم میان. ضبط ماشینو که میدونم مطمئنا رو رادیو تنظیم شده بازم، دستکاری میکنم تا آهنگهای محبوبم بیاد و یله میدم به صندلی ماشین. خواب و بیدارم که میرسیم و ساک سنگین پر از سوغاتی و لباسهای عیدمو برمیدارم و زنگ میزنم تا همه اهل خونه بیدارشن...معتقدم وقتی میرسم همه باید بیدارشن و از همون موقع باید شروع کنیم به حرف زدن به این امید که تا روز آخر، موقع برگشتن، حرفهامون تموم شده باشه!!! فقط مامان تو خونه ست و صد البته که کسی دیگه ای نیست که باشه یا نباشه، خواهر برادرام همه رفتن از این کشور و تنها من موندم و داداش کوچولویی که  شاید هنوز تنها، در ذهن من کوچولو مونده، ازدواج کرده و در خونه ای دیوار به دیوار مامان اینا زندگی میکنه. 

به رسم سالیان سالی که از خونه دورم، به دلایلی مختلف، از درس خوندن گرفته تا کار،اول تو خونه و اتاقها چرخی میزنم تا تغییرات احتمالی رو کشف کنم و از مامان در موردشون توضیح بخوام که مثلا چرا این فرشه اینجاس؟ اون جا بود که، یا  درای کابینتارو رنگ زدین؟ حالا چرا سبز یشمی یا ... در قدم بعدی میرم سراغ یخچال و حتی دست از سر فریزر هم برنمیدارم و با وسواس کنکاش میکنم تا خوراکی های باب طبعمو شناسایی کنم و در فرصتهای آتی از خجالتشون دربیام...از نوک زدن به هر چیزی و همه چیز که سیر میشم تازه میرم سراغ ساک و باز کردنش و پخش کرن همه چیز جلو مامان تا براش کلی حرف بزنم از نحوه و محل خرید هر کدومو تمام این کارا رو اگه بهش خوردن یه صبحونه مفصل ، اضافه کنی، رسما تا ظهرمو پوشش میده و اونوقته که باید بلند شم چون به رسم اینکه دیگه دختر بزرگ و خانمی شدم!!!، پختن ناهار با منه. ناهارو که درست میکنم و میخوریم عصره و بعد از کمی خوابیدن بلند میشم و کمر همت میبندم به تمیزکاری...

تمام طول سه روز رو در حال تکاپو و پایین بالا کردنم و مامان بابا هم در حد توانشون البته کمک میکنن ولی خوب خونه بزرگه و هر گوشه رو که دست میگیری ،  عین یه گرداب ساعتها وقتتو میبلعه تازه این در حالیه که من فقط قراره ظاهر قضیه رو سر و سامون بدم وگرنه بخوام کل خونه رو بطور اساسی مرتب کنم که احتمالا به اندازه سالهای اقساط وامهای مسکن طول میکشه... انقدر گرد و خاک هست که با خودم فکر میکنم انگار تمام بیابونای اطرافو الک کردن تو خونه ما، چند روز پیش اخبار میگفت که فلان منطقه لایه رویی خاکش که مناسب کشاورزیه کلا برخاسته و حالا فاقد ارزش کشاورزیه و من با خودم فکر کردم که کل اون لایه روییه احتمالا الان روی وسایل خونه ماست و میتونیم تو خونمون کشاورزی کنیم در اشل صنعتی!!!

مهلت کوتاهم تموم میشه و میرسه روز موعود که قراره سر یه ساعتی زمین برسه به همون نقطه ای که از اونجا شروع به چرخش کرده و چفدر هیجان انگیزه وقتی فکر میکنی که اون همهههه اتفاق، شادیها،غمها،استرسها،موفقیتها،شکستها،امیدها...همه و همه فقط تو یک دور اتفاق افتادن و حالا باز سر جای اولیم...انگار پوچ بوده تمام اون همه هیاهو و قیل و قال...

تحویل سال ساعت 8:30 صبحه  تا اون موقع کارای اصلی رو تموم میکنم و ده دقیقه مونده، تمام چراغهای خونه رو روشن میکنم و خونه رو با بوی اسفند و کندر معطر میکنم، چندتا شاخه گل که از حیاط چیدم تو گلدون ظریف یادگارعهد جوانی مامان، سمبل طبیعت دوستیمونه و جعبه شیرینی سنتی روی میز شاید بشه گفت سمبل علاقه وافر خانواده ما به شیرینیجات که در مورد دوم میتونم بگم متاسفانه....سعید، تنها برادری که در ایران دارم، با همسرش مهتاب، سفره چند سین کوچکی گسترده ان و این حس آریایی خوشایندی بهم میده هرچند سین هاش به زور و با احتساب سین اسم خودش، به 5 تا میرسه...

تحویل سال همچون همیشه با انتظار دقیقه و ثانیه ای خاص که انگار قراره اتفاقی شگرف رخ بده، انجام میشه و صدای هلهله و شادی از شبکه های مختلفه که با صدای شیرین خنده بابا عجین میشه و تبریک مامان البته، روبوسی ها و بعدم همون قسمت هیجان انگیز ماجرا که همچنان بعد از گذشت خیلی سال، با خودش شادی ژرفی رو به همراه داره...اسکناسهای نویی که لای صفحات قران دور میچرخن و محض تبرک و خوش یمنی و برکت، هر کسی ازشون برمیداره و همچون همیشه و همواره دیگه میدونیم که این اسکناس برای خرج شدن نیست بلکه فقط باید تو کیف گذاشته بشه برای جذب برکت. 

اون شور اولیه که فرو میشینه تازه متوجه گوشی ها میشیم که تند و تند دارن پیامهای تبریک دریافت میکنن از اونهایی که دورن و اسکایپهایی که زنگ میخورن برای تبریک گفتن اونهایی که دورترن. گوشیم اصلا جنبه این همه تحویل گرفته شدن رو نداره و از اونجا که نهایت ظرفیتش ماهی یک بار زنگ خوردن و دوروز یه بار، دریافت یه پیام اونم از طرف سارا، نزدیکترین دوستمه، هنگ میکنه و خاموش میشه. گوشی خوبی بود و خیلی دوسش داشتم ولی از وقتی یه سری تغییرات توش لحاظ کرده سعید، کاملا به هم ریخته و بطور کلی آزاردهنده شده. گفته بود تغییراتی که میدم یه سری باگ!!! داره و منم پذیرفته بودم به امید کارایی های بالاتر و بیشتر و حالا این باگها از خاموش شدنهای مداوم و کلافه کننده تا انعکاس صدای مخاطب، متنوع بودند... با درموندگی به سعید گفتم که گوشیم مریض شده و حالش خیلی بده، اگه میتونی قرصی دوایی چیزی بده فعلا سرپاشه تا یه مدت دیگه که یه دونه جانشین براش بیارم. اون اما بازم همون بحث همیشگی رو پیش میکشه که خوب دست از جون بردار و یه گوشی نو بخر و باز من باید متذکر بشم که اگه امکانشو داشتم حتما اینکارو کرده بودم و فعلا تا تموم شدن اقساطم که خیلی سنگینن باید حواسم به مخارجم باشه و ...الان دو سالیه ما همیشه این بحثو داریم و نه من میتونم اونو متقاعد کنم که آدم تو زندگیش گاهی با شرایطی مواجه میشه که لازمه کمی از فانتزی های زندگیش بکاهه و نه اون میتونه منو وادار کنه که جواب این سوالو بدم که اگه امشب زلزله اومد و دیگه هیچوقت از خواب بیدار نشدی چی؟ اونوقت وقتی زندگیتو مرور میکنی حسرت نخواهی خورد از اینکه چرا همونطور که دوست داشتی زندگی نکردی؟...خلاصه این استان سر دراز دارد...

به هرحال چونان سابق باید شیوه التماسو در پی بگیرم تا سعید که خیلی تو انواع گوشی ها و کارکردهاشون مهارت داره بپذیره که دستی به گوشی در حال احتضارم بزنه، البته شایدم خودم هم بتونم ها ولی نمیدونم چرا وقتی گوشی محبوبم زیر تیغ جراحی سعید میره خیالم راحته کلا، حتی اگه داغونشم بکنه بازم میگم خوب حتما نمیشده دیگه کاری کرد، چیزی که اگه در مورد خودم رخ بده، به نظر غیرقابل بخشش میرسه...در قدم اول میگه که خیلی سنگینه و باید سبکش کنم و اون کلی عکس و فیلم رو، از توش پاک کنم. حق داره اخه تا خرخره پرش کردم و دیگه جای نفس کشیدن هم نداره، از اون دسته آدمهام که به عکسها و کلیپ هاشون وابسته ان و اونا رو سالیان سال نگه میدارن با این فکر که شاید یه روزی دلشون تنگ بشه برای اونا ولی شاید این فرصت الان تا عصر که بخوایم بریم عید دیدنی مامان بزرگ فرصت خوبی باشه برای یه خونه تکونی ولو جزئی تو گالریم...

از عکسها شروع میکنم چون وقت کمتری میگیرن و به سراغ عکسهای گرفته شده با دوربین میرم، مسافرت های زیادی نرفتم ولی از هر غذا و یا ایده خلاقانه ای که داشتم، چند تا عکس گرفتم و اینا شمارشون اونقدری هست که ساعتها منو مشغول کنن. به ترتیب از آخر شروع میکنم و یکی یکی پاکشون میکنم تا میرسم به یه عکسی که فقط یه دونه ازش هست، تک عکسی که حالا غریبانه اون گوشه گالری نشسته... ماتم میبره وقتی میبینمش چون خیلی وقته که انگار یادش و خاطره ش رو سپردم به دوردست ترین قسمت آگاهانه ذهنم و حالا باز همه چیز برام تداعی میشه، هنوزم میتونم سوز سرمای اون شب رو زیر پوستم حس کنم و البته سوزش اون خراشها رو، انگار همین چند روز پیش بود اون شب زمستونی که باد شدیدی، سوز هوا رو دو چندان میکرد...