داستان موقهوه ای (قسمت بیست و هشتم)
باز هم قل داده میشم به سمت و سوی اون روزها..مثل گردابی منو به سمت خودشون میکشونن تا دوباره که نه هزار باره مرورشون کنم بلکه اینبار که آخرین باره، نشانه ای بیابم برای کنار گذاشتن تمام دلتنگیم که نه دلگیریم شاید، تا با دستانی و از اون مهمتر دلی آزاد، بادهای هوو هوو کنان رو به بردن اون مواج قهوه ای فرابخونم...
کلاسها تقریبا به نیمه رسیدن و زمزمه های امتحان میان ترمه که آغاز میشه... پاکزاد حامل پیاهایی از دکتر شهراده که اون نباید و نشاید که مستقیما بیاد و هر چی که حقیقتا میخواد و نمیخواد رو بگه. پاکزاد از قول اون میگه که دکتر خودشون سر میان ترم حضور خواهند داشت و شفاها از بچه ها سوال میکنن و اگرم نتونن پاسخ بدن، نظرشون بر این هست که کارمند رو اخراج و دیگری رو به جاش خواهند گرفت. از این حرف بر خودم میلرزم چرا که میدونم وضعیت بچه ها رو، و اگه این حرف به واقعیت بپیونده، حداقل ترین اتفاق اینه که اون دختر شیرین و سر به هوای اصفهانی حتی با فرض بعید موفقیت بقیه، اخراج خواهد شد و اون خاله مهربون هم شاید گزینه پراحتمال بعدی باشه و من اصلا اینو نمیخوام. درسته که بچه ها حرصمو درمیارن سر نخوندن و تمرین نکردنشون ولی اصلا نمیتونم حتی تو ذهنم به این فکر کنم که کسی بخاطر کلاس من خللی در زندگیش پیش بیاد. اون بار یکی از معدود دفعاتیه که رسما و آشکارا تو دلم میگم: موقهوه ای لعنتی... چرا منو تو مخمصه قرار داده بود، چرا اون همه استرس و فشار با این حرفش رو شونه های من گذاشته بود، نمیدونست چقدر برای من سنگینه که فکر کنم حتی یکی از اونا بخاطر این کلاس و مطالبی که من خون دل میخوردم تا باد بگیرن، زندگیش تغییر کنه، اونم به سمت زوال...نه نباید اجازه میدادم. باید تو یک یا دو جلسه بچه هارو میکشیدم بالا، باید حتی اگر شده صوری، ازشون چیزی میساختم که بتونه برای موقهوه ای خشنود کننده باشه و یا حداقل قابل قبول.
نمیدونم چی و چقدر فقط باید تو کمتر از یک هفته بچه ها یه تغییر اساسی نشون میدادن و برای این کار اولین چیزی که نیاز داشتم کمی معجزه بود!!! اره تو جنگی نابرابر که موقهوه ای بارانو به اون فراخونده بود تنها یک فنجون و یا کمی بیشتر معجزه میتونست باران رو از بازنده بودن نجات بده. اگه تنها خودم بودم، جنگیدن مطمئنا گزینه انتخابیم نبود اونم رو در روی اون موجود، راحت، سلاح نداشته مو مینداختم و مینشستم روی زمین ولی حالا صحبت بچه هایی بود که به من اعتماد داشتن و من نمیتونستم شونه بالا بندازم و با بیقیدی بگم، به من چه، میخواستن کمی و تنها کمی تلاش کنن... بخاطر اونها شروع کردم به مبارزه...
بخشی از زمان ناکافی کلاس رو اختصاص دادم به پرسیدن شفاهی تمام چیزهایی که فکر میکردم موقهوه ای ممکنه ازشون سوال کنه. سعی میکردم خودمو جای اون بزارم و با ذهن اون تجزیه تحلیل و تصمیم گیری کنم و بفهمم که چی ازشون خواهد پرسید. تو این بازه محدود، از تمامشون میپرسیدم نکنه کسی جا بمونه از اون مبحث و کتابمون هم که جای خودشو داشت تو زمان باقیمونده. ناگفته مسلمه که همکاری زیادی نمیدیدم جز از ناحیه دو سه نفر، دو سه نفری که مسلم میدونستم جزء موارد احتمالی اخراج نخواهند بود.
دو جلسه که میان ترم رو به تعویق انداختم تا تمرین بیشتری داشته باشن، دیگه منطقا هیچ بهانه ای نبود و باید برگزار میکردیم. به عسل بانو و به پاکزاد گفتم که من آماده هستم و پس فردا امتحان رو برگزار میکنیم، لطفا به دکتر شهراد اطلاع بدین، اگه قراره تشریف بیارن. خودم بیشتر از بچه ها استرس داشتم و از چند روز قبلش حسابی دستپاچه بودم که چه جوری قراره در حضور اون، تلاش کنم برای عادی بودن و بیخیال بودن. با خودم اما زمزمه میکردم که چاره ش چند تا قرص ده میل پروپرانولول خواهد بود. نه خبری از تاییدش بود و نه تکذیبش و من اما سوالات رو طرح کردم. عادتم بود که سوالات رو سخت طرح میکردم چون معتقد بودم ادما اومدن که یاد بگیرن نه اینکه صرفا نمره ای آبکی بگیرن و برن. تو تمام طول تحصیلم هم با خودم همین رفتار شده بود و کلا سخت بزرگ شده بودم و سخت درس خونده بودم و حالا تبدیل شده بودم به آدمی که سختگیری جزء تفکیک ناپذیرش شده بود انگاری. میدونستم سخته ولی نه اونقدر که بچه ها بعدا به نظرشون اومده بود و غر زده بودن. همه چیز که آماده شده بود، روز قبلش بچه ها تماس گرفته بودن که اگه میشه امتحان بمونه برای جلسه بعد و من گفته بودم ترجیحم نیست ولی اگه دکتر شهراد موافق هستن باشه. ولی همون روز باز زنگ زده بودن که اکی همین جلسه امتحان میدیم و بعدم خندیده بودن و گفته بودن یه چیزی بهتون بگیم پیش خودمون میمونه؟ گفته بودم آره سعی میکنم!!!(نگفته بودم که تنها تو وبلاگ بارانه خواهم نوشت!!!)
گفته بودن چون دکتر شهراد درست همزمان با این جلسه، ماموریت هستن و بنابراین نمیتونن بیان سر جلسه، انتخاب ما این بود. با شنیدن این کلمات، همزمان احساس دلتنگی و راحتی حجیمی تو دلم نشسته بود و نفسمو بیرون داده بودم که خوب پس دیگه لازم نیست استرس اینو داشته باشم که چجوری حضور موقهوه ای رو تاب بیارم ولی خوب انگاری زمین دلتنگیمو آب داده بودن و توش دونه های گندم پاشیده بودن که اینچنین پر برکت، از هر دونه، هزار خوشه طلایی و پربار دلتنگی روییده بود... چقدر ندیده بودمش ، چقدر دوست داشتم ببینمش، حتی برای لختی و لحظه ای... گفتم انوقت دکتر اجازه برگزاری رو بدون حضور خودشون دادن؟ لادن میگه بله، باهاشون صحبت شده و موافقت کردن. امیدی هم اگر مونده بود با این حرف لادن از دلم برکنده شد...از طرفی دیگه به این فکر کردم که حالا جدا از بحث ماجرای دل من، چرا من اندیشیده بودم که دکتر شهراد تو حرفها و تصمیماتش جدی و راسخه و این کلاس و نتایجش خیلی براش اهمیت داره؟؟ انگار اونم همچون خیلی دیگه از آدمهای کاملا معمولی و بیرنگ اطرافمون، یه چیزی میگه و بعد انگار نه انگار. تلخی این حقیقت رو وقتی بیشتر در کامم احساس کردم که یکی از بچه ها سر کلاس با لحن تمسخرآمیزی برگشت گفت تنها کسی که این کلاس رو جدی گرفته شمایین، حتی برای دکتر شهراد هم این کلاس اهمیتی نداره...راست گفته بود، حالا بعد از گذشت روزها و ماهها از اون دوران، وقتی تمام پارامترها رو می چینم دور هم و از بالا بهشون نگاه میکنم، یعنی از جایی فرا و ورای دید باران، میبینم که اگه بخوام واقع بینانه مساله رو حلاجی کنم، شاید دکتر شهراد چیزی جز خودش و موقعیتش براش اهمیتی نداشت، موقعیتی که شاید اگه برگزاری کلاسهای مفید!! برای کارمندان ارگانش تو کارنامه ش بود، حفظ کردنش راحت تر و محتمل تر بود... نمیدونم و هیچوقت نفهمیدم اون چی بود و کی بود، آیا اونطور که عسل اعتقاد داشت، یه انسان فوق العاده انسان و مهربون بود یا موجود خودخواهی که آدمهای اطرافش صرفا ابزارهایی بودن برای مورد استفاده قرار گرفته شدن در مواقع لازم و پایه های نردبونی که اونو به سمت موقعیتهای بالا و بالاتر میبرد...شاید عسل بانو رو هم برای این دوست داشت و رابطه شون با هم خوب بود که عسل هم خودش و هم همسرش موقعیت خوبی داشتن و بنابراین میتونست پایه محکمی برای نردبونش باشه اگه ترک بر میداشت...شاید تنها تفاوتش با دیگران در هوش سرشار و تیز بینیش بود...
حس میکنم نباید بدون شناخت، اون دورترین حضور رو قضاوت کنم، دکتر شهراد هر چه بود، فرشته یا اهریمن و یا معجونی از هردو، من ازش موقهوه ایی ساختم که انگار خدا فقط و فقط برای دل خودش و باران خلق کرده بود و بس...