داستان موقهوه ای (قسمت پانزدهم)
کلاس که به تعویق افتاده بود دیگه دلیلی برای احتمالی دیدنش و یا حتی شنیدن جمله ای که اسمش توش باشه مثلا اینکه دکتر شهراد حساسه یا اینو گفته یا اونو خواسته... وجود نداشت و من دلتنگی لطیفی رو تو دلم حس میکردم، لطیف بود شاید چون سعی میکردم به روی خودم نیارم و باورش نکنم ولی خوب اخه دلتنگی که کیسه نخود کیشمیش نیست که ببری بزاری تو پستو یا یه جای خیلی گنگ و اونجا قایمش کنی تا نگاه هیشکی بهش نیفته و بهش دست نزنه و تازه بعد یه مدت خودتم یادت بره، که اگه اونم باشه آخرش وقتی فاسد میشه و ذراتش میزبان پروانه های کوچولوی بیریختی میشه که از در و دیوار اعصابت بالا میرن، محل خودشو لو میده، دلتنگی که دیگه جای خود داره و داستان خودشو...
ولی خوب باران آدمی نبود که بهانه ای جور کنه برای دیدن موقهوه ای که اگه میخواست میتونست مثلا بره حوالی اداره شون تا وقتی اون با ماشینش میاد یا میره، حجم دلتنگیش تغییر کنه ، حالا یا سبک یا شایدم سنگین تر بشه...ولی نخواست و نکرد...
تا اینکه یه روز، دکتر سارانی(رییس مستقیم شغل اون روزهای باران) تماس گرفت که آقای پاکزاد قراره همایشی برگزار کنن در فلان محل و اینکه من نیستمو...ناگفته پیدا بود که من باید به جاش تو همایش شرکت کنم و این حسابی خلقمو تنگ کرد که اخه یکی نیست به من بگه سمتم دقیقا تو این مرکز چیه که از آب حوض خالی کردن گرفته تا پیرزن خفه کردن، همه رو باید انجام بدم ولی در وانفسای اون غرزدن ها، انگار یه دفعه چیزی شبیه شهاب سنگ شاید، از آسمون تیره ذهنم عبور کرد که: موقهوه ای هم باید تو اون همایش باشه منطقا!!!
به حجم یه آدم برفی عظیم الجثه تو دلم، برف، آب شد به یکباره و تصمیم گرفتم مطمئن بشم و تنها یه گزینه پیش روم دیدم...
بعد سه چهارتا بوق، گوشیشو جواب داد. این من بودم که در حالیکه سعی میکردم خیلی خونسرد باشم گفتم ببخشید که وقتتونو میگیرم آقای پاکزاد، در مورد همایشی که دکتر سارانی فرمودن تماس میگیرم، میخواستم بدونم برای همایش چه وسایلی لازم هستش که بیارم و دقیقا چه ساعتی باید اونجا باشم؟جوابشو حتما گفت و من نشنیدم اما، چون حواسم به سوال متعاقبی بود که بخاطر اون تماس گرفته بودم. گفتم راستی سخنرانها و مدعوین اصلی چه ارگانها و چه کسانی هستند؟ اسامی رو که نام میبرد، سراپا گوش شده بودم ولی هرچی بیشتر گوش دادم کمتر اسم موقهوه ای رو میون اون همه، شنیدم...شادیم جای خودش رو به حسی سرد و بی رمق داد...
روز همایش لباس فرممو پوشیدم ، کفش پاشنه بلند مشکیم و کمی آرایش صرفا جهت آراسته بودن. زودتر از زمان شروع برنامه رسیدم و این بهم امکان اینو میداد که با فراغ بال، وسایلو بچینم. میزی رو انتخاب کردم و مشغول شدم که آه از نهادم براومد وقتی چشمم به انتهای سالن افتاد. یکی از یه شرکت رقیب، با فعالیتی دقیقا مشابه، شخصیتی بسیار فضول و نچسب که اصلا تو کتش نمیرفت که هر کسی سرش به کار خودش گرم باشه و دائما میخواست سوال پیچت کنه و به اصطلاح مچتو بگیره و یا سر در بیاره که دقیقا چیکار دارین میکنین...در مجموع کسی بود که من به معنای واقعی کلمه بهش لقب "چندش" رو داده بودم و بنظرم کاملا هم منصفانه بود و از این بابت عذاب وجدان هم نداشتم...اون از همون دور منو نشون کرد و به سمتم اومد که من چسبیدم به دختری که درست میز کناری من بود و سر حرفو باهاش باز کردم و این اونو موقتا متوقف کرد!!!
رزیتا دختر خوب و دوست داشتنی ای بود و البته پرانرژی و همینها باعث شد خیلی زود دوستی منطقی ای بینمون شکل بگیره و من بهش تو چیدن وسایلش، که زیاد و پیچیده بودن کمک کنم. در تمام مدتی که با هم گرم صحبت و کار بودیم، آقای نچسبو میدیدم که مترصد فرصتیه که من از رزیتا فاصله بگیرم ولی خوب این اتفاق رخ نمیداد، حداقل نه حالا...
میز کم اوردن و نتیجه گرفتن که فعالیتهای مشابه باید رو یه میز قرار بگیرن و شد اونچه که نباید میشد... نچسب اومد گوشه میز منو تسخیر کرد و حالا دیگه حتی اگه تو رزیتا حل هم میشدم، فرار کردن ازش تقریبا غیر ممکن بود و فقط تونستم این اتفاق رو قدری به تاخیر بندازم...
همایش و بازدید شروع شد و مدعوین اصلی یکی یکی از راه میرسیدن. بی اختیار در ورودی سالن رو نگاه میکردم و نگاهم خیره موند بود همونجا، به دنبال کسی یا چیزی شاید... چرا هنوز امید داشتم؟ مگه نه اینکه پاکزاد اسمی ازش نبرده بود؟ شاید یادش رفته، شاید ...و این جدال بی پایان ادامه داشت... خودمم نمیدونستم فقط چیزی انگار تو دلم نوید عطری تلخ رو میداد... میومدن و میرفتن تمام کسانی که من میشناختم و نمیشناختم ولی هیچکدوم چیزی رو در دلم آب نمیکردن، هیچکدوم حسی رو بر نمی انگیختن، هیچکدوم با دیدنشون، دل آدم غنج نمیرفت... چشمام دیگه خسته شده بودن و خودم ناامید که به یکباره انگار تمام ماهی قرمزای دنیارو تو حوض دلم رها کردن وقتی هیئتی قهوه ای از در عبور کرد، موقهوه ای در کت و شلواری قهوه ای...پس اشتباه نکرده بود حسم که گفته بود میاد...
بی هدف تو سالن میچرخید، اون میزهارو نگاه میکرد و من اونو، اون با بی خیالی و من دزدکی، اون با بی حوصلگی انگار و من با شوقی کودکانه...و حالا وقتش بود که استرس بگیرم که نکنه بیاد طرف میز من و خدای ناکرده میل سوال پرسیدن پیدا کنه که اونوقت دیگه نه اینکه اون سوال و یا جوابش مهم باشه که میدونستم آدمی نیستم که تو حرف زدن و جواب دادن و یا حتی جواب ساختن، کم بیارم ولی اون موقهوه ای بود و من بارانی که دلش لرزیده بود و همین کارو سخت میکرد و تمام محاسبات منطقی رو به هم میریخت...
برای همین جانب احتیاط رو در نگاه کردنش رعایت میکردم. مهمترین مدعوو جلسه و هیئت همراهش میز به میز میگشتن و کم کم نزدیک میشدن، با هر قدم که اونا نزدیک میشدن، من لرزشم مشهودتر میشد، به جلوی میز مشترک من و آقای نچسب رسیدن. شنیدین میگن هیچ کار خدا بی حکمت نیست؟ من اونجا یه بار دیگه به مفهوم عمیق این جمله کوتاه ایمان اوردم وقتی دیدم که نچسب برای خودشیرینی و بزرگ و مهم جلوه نمودن خودش و حقیر جلوه دادن کار ما، قبل از اینکه من به خودم بیام و بتونم آوایی، هرچند ضعیف و کم جون از دهنم خارج کنم، شروع کرد به سخنرانی مفصلی در مورد تمام آنچه که خوب، کار مشترکمون محسوب میشد به نوعی و در واقع اصلا و ابدا جای خالی ای برای من نذاشت برای پر کردن، تمام هوش و حواس من اما پیش اون تارهای دلنشینی بودن که حالا کمی و فقط کمی اونطرف تر تکون میخوردن به نشانه تایید و گوش دادنی عمیق... و بعد هم بررسی وسایل و تجهیزات روی میز که خدارو شکر تنها به قسمت آقای نچسب مربوط میشدن و اونقدر اون با پرحرفیش اونارو خسته کرد که تنها در پی مجالی بودن برای رها شدن از دستش و ناگفته پیداست که هیچ کس هیچ تمایلی برای شنیدن توضیحاتی مشابه از سمت من رو نداشت و همگی عبور کردن از من، من اما غرق در قهوه ای هایی بودم که حالا تنها به وسعت یک میز با من فاصله داشت... نه دستم تنها، که دلم هم میلرزید و من سردم میشد، زمستانی انگار در دل تابستان...موقهوه ای دیرتر از همه دل کنده بود از میز و وقتی داشت عبور میکرد برای یک لحظه دیدم که نگاهم کرد و من بی محابا و ناخواداگاه، روی به سمت رزیتا گردوندم و بدون هیچ برنامه ریزی قبلی و یا آمادگی ای، سوالی پوچ ازش پرسیدم، تنها محض روی گردوندن به سمتی دیگه و مشغول نشون دادن خودم و یا چیزی از این دست... نگاه موقهوه ای رو ثابت شده روی صورتم فقط برای کسری از ثانیه، حس کردم و بعد نگاه برگرفت و گذشت، من اما همچنان روی به سمت رزیتا داشتم تا امکان هر صحبتی و یا اظهارآشنایی و یا حتی سلامی رو از خودم بگیرم ...