فرمانروا که شده بودیم...

شاید بعدترها زمانی بود تا از داستان صمیمی تر شدنم با ساچین رو به شکل انبوهی از کلمات دربیارم و اما اینجا و این لحظه، اونقدر خسته ام که ترجیح میدم بازم به بی نظمی همواره تن بدم و از جایی درست وسط هیاهوی تمام اتفاقات، یکی رو بکشم بیرون و اونو در هیئت چند سطر به خوردتون بدم.‌‌‌..

فقط همینقدر بگم از حال و هوای این روزها که طبق یک قانون نانوشته، از وقتی که مکس از تعطیلاتش برگشته، ما باهم حرف نمیزنیم مگر در موردی بسیار ضروری که نیاز باشه به رد و بدل شدن چند کلمه یا حداکثر یک جمله، من بیشتر وقتم رو با ساچین میگذرونم و ازش تکنیکهای مختلفش رو یاد میگیرم و بر حسب تصادف و البته به اقتضای تایمی که برای انجام آزمایش های مختلفش نیازه، معمولا زمان غذاخوردنمون یکی میشه (بقول ساچین انگار معده هامون به هم وصل شده که به محض اینکه یکیمون گرسنه ش میشه به اون یکی هم سرایت میکنه) و بنابراین تعجبی نداره که چرا مدتیه، استفان، مکس و پریسکا با تعجب و کمی هم ناخشنودی به من و ساچینی چشم میدوزن که باهمدیگه وارد اشپزخونه میشیم، غذامونو گرم میکنیم و بعد در حالیکه از چیزایی حرف میزنیم که براشون ناآشنا و نامانوسه، غذامونو میخوریم...

هر چی که هست خوشحالم، از این حرف نزدن مکس...از تنفر، خشم و یا هر حس دیگه ای ازش که مانع حرف زدنش با من میشه، بینهایت سپاسگذارم و بیصبرانه آرزوی روزی رو میکنم که برای همیشه نبینمش...

این روزا، گاه هایی هم پیش میاد که بخندم، اونم از ته دل و خوب مشخصا باعث و خالق اون لحظه ها، ساچینه که حالا دیگه خوب میدونه چجوری شوخی هاشو مثل رگبار سرم بباره...
داستانهایی خلق کرده و شخصیتهایی و من و خودشم شده یم شخصیتهای دو نقش اصلی موجود: من ملکه ی سرزمین محدود به دیوار های بلند و نفوذناپذیری که جمعیتش رو فقط بانوان تشکیل میدن و اون تنها خلیفه ی خطه ی آزاد و بی مرزی که مردانی جنگجو و وحشی و رام نشدنی رو در خودش جای داده!!!
من مادرِ سرزمینی پر از رنگ و شعر و موسیقی و مگنولیا و اون حاکمِ پر فریبِ مملکت مردانی که تمام ثروت و قدرت و جنگاوری رو فقط و فقط برای یک هدف میخوان: زنان...

ساچین پذیرفته که من سرزمینم رو داشته باشم و بتونم در و دیوارش رو رنگ بپاشم و هر چیز و همه چیز رو صورتی کنم و زنان سرزمینم ازادانه شعر بخونن و موسیقی بنوازن و هیچ مردی هم حریمِ حرمتِ مرزهای سرزمینِ من رو در هم نشکنه و ازش عبور نکنه، به شرطها و شروطها اما...
نه ازم مالیات خواسته نه غرامت و نه هیچ چیز دیگه ای، فقط یک چیز که اگه نباشه، نه اون و نه هیچکس دیگه نخواهد تونست دنیای مردانه شون رو از گزند جنگ و خونریزی و غارت نجات بده و اون چیزی نیست جز زنانی از سرزمین من که ساچین معتقده هر کاری که مردها انجام میدن، اگه ریشه یابی کنی نهایتا در حالت وفادارنه، به یک و در دیگر موارد به چند زن میرسی ولی هرگز در اصل زن بودن غایتِ مطلوب مورد نظر مردان نباید شک کرد!!!
و این تنها یک معنی داره: من باید دنیای مردانه ی اونهارو از زنان سرزمینم اشباع کنم...

من هنوز هم بعد روزها و روزها کشمکش، هنوزم این شرط رو نپذیرفته م و بدنبال راهی هستم برای سر باز زدن ازش و اما انگار تمام راهها به پذیرش ختم میشن که هر بهانه ای که اوردم، به طریقی کاملا منطقی از طرف ساچین دفع و رفع شده...

اولین گزینه م جنگ بود و کشتن تمام مردان که دیگه خیالِ زنی نا آرام هجمه شون به سرزمینمون نباشه و خوب ساچین متقاعدم کرد که مطمئن باش اونوقت مردمی خواهی داشت، افسرده و بیمار که نه دلیلی برای آرایش و زیبایی دارن و نه توانی برای دستیابی به مقتدرترین غریزه ی زنان که همون تمنای مادر شدنه و از طرفی با استدلال و منطق و آمار، منو وادار به پذیرش این حقیقت کرد که بیشتر پیشرفتهای بشر و اکتشافاتش، به دلایلی نامعلوم توسط مردان صورت پذیرفته و با نابود کردنشون، علم و پیشرفت و در نهایت هم زندگی نابود میشه...
محکم ترین دلیل پذیرشم اما نه حرفهای بر اساس شواهد و مستنداتِ ساچینه و نه ترس از انقراض نسل انسان که هیچکدوم بنظرم حیاتی نمیان و اما تصویر و تصور نبودن تمام اون موجودات ذکوری که به هر دلیلی اعم از خانواده بودن یا دوست و آشنا و معلم و استاد بودن، یکی مونده به آخرین چیزیه که منو وادار به خط زدنِ این گزینه میکنه و آخرین دلیل اما همونه که تمام این روزها و ماهها رو تلاش کرده م برای از یاد بردنش و اما همچنان اینجاست، جایی در میون درست شفاف ترین یادها:
موقهوه ای..‌.
و ناخوداگاهه زمزمه م با خودم که نه، قطعا این راه، نه..‌.

از سر این گزینه درمیگذرم و میرم تو لاک دفاعی که آغا من دور تا دور سرزمینم رو حصار میکشم، خندق حفر میکنم، دیواری سر به فلک کشیده میسازم، سرزمینم رو به دژی پولادین تبدیل میکنم و ...
و این ساچینه که تمام روشهای نفوذناپذیری ای که بر زبون میرانم رو با تجربه ای مشابه و البته شکست خورده از تاریخ، در هم میشکنه و چنان هم حوادث تاریخی و جغرافیا و تمدن ها و جنگ ها و شکستها و امپراطوری ها و جنگاوران و در هم شکستن ها رو دقیق و مستند و بی شبهه به انگلیسی ای علمی و ثقیل بیان میکنه که جایی برای هیچ تردیدی باقی نمیمونه که حتی اگر دیوارهای سنگی دورتادور سرزمینم سر به آسمان هم بسایند باز هم مردانی وحشی و غارتگر از سرزمین کاملا مشکیِ ساچین، راهی برای در هم شکستنش می یابن...

وقتی هم از حمله پا پس میکشم و هم از دفاع ناامید میشم، ناگزیر و با بی حوصلگی میگم پس فرار میکنیم، من با تمام زنان سرزمینم شبانه فرار میکنیم...نمیدونم مسخره بودن ایده م بیشتر باعث و بانی خنده ی قهقهه آلودِ ساچینه یا لحن بی چاره و متزلزل من هنگامِ بیانِ این آخرین راه حلی که به ذهنم میرسه...

اونقدری میخنده که نهایتا دستشو بگیره رو دلش و بگه شبانه یا روزانه، به هر جا که فرار کنین، من و مردانم پیداتون میکنیم، حتی اگه ماهی بشین و به دریا برین یا پرنده بشین و به آسمون پر بکشین...

درست مثل خیلی وقتای دیگه که خسته میشم از دست و پا زدنی مذبوحانه، با استیصال کامل میگم:
پس خودت بگو چیکار کنیم من و مَردُمم؟

خراج(مالیات) بدین، همون کاری که دولتهای ضعیف تر میکنن در مقابل دُوَل قویتر!!!

در تمام طول تاریخ اگر نگاه کنی، دولتهای ضعیف برای ابقای خودشون و حکومتشون و مردمشون، زیر چتر حمایت یک دولت قویتر میرن، اون محافظتشون میکنه و در مقابل بهای هین حمایت رو ازشون دریافت میکنه، اینجوری اون دولت میتونه روی کار بمونه، اون مردم از گزند دشمنانشون حفظ میشن و دول قویتر هم روز به روز ثروتمندتر و قویتر میشن...

هنوز جملات "خیلی خبیثین که از یه مشت زن میخواین برن کار کنن و پول دربیارن و بعد دودستی تقدیم شماها کنن" تموم نشده که صدای خنده ی ساچین آشپزخونه رو درمینورده...
و یه جایی میون همون خنده هاست که میگه خیلی احمقانه س که فکر کنی ما برای پول میجنگیم، چون تمام اون ثروت و قدرت و سرزمین بی مفهومه اگه زنی وجود نداشته باشه، پس سرزمین من رو از زنان اشباع کن، این اون مالیاتیه که باید به عوض امنیت و حمایت ما، بپردازین که اگر اتفاق بیفته، میتونی قول من رو داشته باشی برای عدم عبور بی اجازه ی حتی یک مگس از مرزهای امنِ سرزمینت...

- به هر حال دو تا گزینه بیشتر نداری:
یا بخشی از مردمت رو با دست خودت و با احترام روانه ی سرزمین من میکنی ولی حکومتت حفظ میشه و تا زنده ای اجازه نمیدم کسی گزندی به پایه های استوار فرمانرواییت برسونه یا نمیپذیری و اینبار تمام مردمت رو اتفاقا با فشار و بی هیچ احترامی به بردگی میگیریم و تو هم طعم خوشِ سلطنت رو هرگز نمی چشی...
البته گزینه سومی هم محتمله و اون اینه که یه نفر که از تو منطق و جاه طلبی بیشتری داره و احساسات زنانه ی کمتری، بجای تو و به عوض تو با من بر سر چیزهایی که تو نپذیرفتی، توافق میکنه و باز هم همون اتفاقات گزینه ی اول می افته فقط با این تفاوت که تو دیگه در مرکز ماجراها قرار نداری و حالا خودت یکی از اون زنانی هستی که شاید راهی سرزمین من میکننش تا سهم مردم من باشه...

سخت بود خداییش، انتخاب بین منطق بیرحم زندگی و احساسات انساندوستانه و آرمان گرایانه و اما آدم بودم و به حکم و اقتضای همون آدم بودنه که بعد مکث کوتاهی زیر بار نگاهِ سنگین ساچین، لب میزنم که: فقط امنیت سرزمینم و تداوم حکومتم کافی نیست، یه چیز دیگه هم میخوام، یه پواَنِ دیگه هم باید بهم بدی...
اونقدری بهش زل زده م که تغییر محسوس مردمک چشماش رو به حالتی گشاد تر ببینم و این جز تعجبش از جوابم ، معنای دیگه ای نمیتونه داشته باشه...

- چی؟
- مکس!!!
- اونو میخوایش؟؟؟ و خنده های قهقهه وارِ ساچین که خوابِ آرومِ آشپزخونه رو برهم میزنه....
- نه میخوام که رنج بکشه...اون توی سرزمین تواه چون مَرده پس بهش دسترسی داری، میخوام که در عوض تمام آزارهاش به من و اوته، بهش رنج هدیه بدی...
- منو با دارک و....ب اشتباه گرفتیا؟؟؟
(بصورت خلاصه:
دارک و...ب یک به شبکه‌ای گفته می‌شود که در دسترس عموم نبوده و بیشتر برای مقاصد غیرقانونی مورد استفاده قرار می‌گیرد. ردیابی فعالیت‌های آن و شناسایی افراد در آن دشوار یا غیرممکن است. در این شبکه اطلاعات جامعی نهفته شده که افراد ناشناس آن‌ها را مدیریت می‌کنند، فروشندگان مواد مخدر، هکرها، تروریست‌ها و افراد سودجو غالباً این دسته از افراد را تشکیل می‌دهند. دارک وب بخش کوچکی از وب پنهان است)

یادمه اولین بار که سعیده در مورد این وب بهم گفته بود، به محض شنیدن اینکه اونجا میشه در ازای پول، درخواست هرگونه خدماتی داد، اولین و تنها چیزی که به خاطرم رسیده بود فقط یه کلمه بود: مکس!!!
بعدم بلافاصله چشمام برق زده بود و گفته بودم سعیده با ۳۰۰ یورو چیکارش میکنن؟؟؟
- فقط از کنارش رد میشن نگاش میکنن عزیزم!!!
همونجوری که هنوز داشتم به جمله ی قبلی میخندیدم میگم تو پول نداری قرض بدی بهم یا اصلا وام نمیدن تو آلمان؟
- با این پولای من و تو، نهایتا میتونیم بدیم بزننش نه بیشتر...
- همونم خوبه والا

- من نمیدونم تو چی هستی و چی نیستی ساچین، فقط اگه قراره معامله ای سر بگیره، این مورد از شروط تغییر ناپذیر منه و درست به اندازه ی حکومتم و حتی بیشتر برام مهمه...
- امممممم، باشه، اکیه، فقط چیکارش باید بکنم، یه مرگ سریع؟
- نههههههههههه
- یه مرگ کند؟
- نه بابا، تو چرا انقد به مرگ فکر میکنی؟ اتفاقا باید مواظب باشی نمیره، اگه میتونستی ازت میخواستم نامیراش کنی، میخوام زنده باشه و رنج بکشه، تا بینهایت...
- مصلوبش بکنم سر دروازه شهر راضی میشی؟ بدون آب و غذا....
بعد چند ساعت، فشار وارده به ماهیچه ها و عضلات شروع میکنه به ایجاد درد، بعد کم کم این حسِ درد از شونه ها و دستها سرایت میکنه به تمام بدن و بعد انگار سرطانی که متاستاز بده، پخش میشه تو خون و بعدم به تک تک سلولها میرسه و ظرف یکی دوروز، اونقدر شدید میشه که دیوانه کننده میشه...

ساچین چنان با دقت و مو به مو مراحل درد رو برام توضیح میده که حس میکنم نکنه خودش تجربه ش کرده والا بدون تجربه ی قبلی، چنان توضیح مفصل و کاملی امکانپذیر نیست!!!
حتی منم با توضیحاتش، شونه هام درد میگیره!!!
- چند بار به صلیب آویخته شده ی ساچین؟
- من تو زندگی قبلیم احتمالا مسیح بودم، چون هنوز شونه هام درد میکنن...
- پس برای همینه که انقدر تنبلی و به سختی از جای خودت بلند میشی؟ (توضیح اینکه ساچین بحدی تنبله که خودش معتقده قرار بوده تو این زندگیش یه درخت باشه!!! و از جاش تکون نخوره اما اشتباهی آدم شده)
- دقیقااااا

بی تعارف بگم از تصور درد کشیدن مکس، لبخند رضایت میشینه رو لبم و اما لحظه ای نگذشته که با نگرانی رو به ساچین میگم: نه بیارش پایین ساچین، میترسم بمیره یه وقت!!!
- نترس جون داره ماشالا، چند روزو حداقل دووم میاره...
- من نمیدونم به هر حال، چیزی که من میخوام سالها رنج کشیدنشه، رنجی بدون مرگ و تو باید اینو ضمانت کنی!!!
- اکی حله، از الان قولِ منو داری!
و من در کمالِ تعجبِ خودم، در ازای تداوم حکومت و رنجِ مکس، حاضر به فروش بخشی از مردمم میشم!!!

همونجاست که ساچین که هنوز لبخند رضایت ناشی از انجام معامله رو لباشه، میگه دیدی، اصل و اساس تمام حکومت ها و سیاست و سیاستمداری همین بازی ساده ایه که ما داشتیم:

تحریک میل به قدرت و ثروت یک نفر یا افرادی حتی اگه کسانی باشن که کاملا به اخلاقیات و انسانیت معتقد و پایبندن و بعد تهدید ارعاب همراه با کمی تطمیع از سمت طرف قدرتمندتر و از اون به بعدش مثل قل دادن توپ تو سرازیریه که خودش میره، میره و باز هم میره...
فروش مردم، رفاهشون، آزادی هاشون، منابع و حتی بخشهایی از کشور...
تنها در مقابل حفظ قدرت فردی با چاشنیِ انتقام و لذت و ...
و میتونم ادعا کنم که این وسط یه چیز دیگه هم دستگیرم شد و اون اینه که نیروی نفرت از دوست داشتن هم حتی بیشتره چون پرواضحه که کسی یا کسانی بودن که حتی تصور نبودنشون، تورو وادار به عقب نشینی از اون استراتژی اولی نابودی همه مردان،کرد و خوب این انتظار رو در من بوجود اورد که اونهارو از سرزمین من خواهی خواست، اما تو چیزی نخواستی جز آبی بر آتشِ نفرتت...

شاید باید میگفتم...
اما نگفتم که تنها یکی از مردمِ سرزمینت هست که خواستنش، همواره ترینِ منه و اما تنها همون یکی هم هست که در بند کشیدنش هیچ لذتی نداره و من به تصمیمش برای نبودن احترام میزارم، حالا هرچقدر هم که این احترام محصولش دلتنگی باشه و باز هم دلتنگی...

به هر صورت قرار مدارها صورت میگیره و انگار این بازی به مذاق ساچین هم خوش اومده که برای یاددادن تکنیکها به من غر نمیزنه و بجای اینکه هزار بار پیام بدم که فلان چیزو کی میخوای انجام بدی من بیام، خودش پیام میده که مثلا من میخوام کانفوکال رزرو کنم، تو کی وقتت ازاده که همون موقع بگیرم تا تو هم بتونی بیای یا اینکه دارم از اتاق op(اتاق تشریح جنین ها) رد میشم که صدام میکنه که من ۷ تا موش اوردم، میخوای دیسلوکیشن تمرین کنی؟
چشمام که برق میزنه، با بهتی ساختگی اعتراض میکنه که چه جلادی شدی تو؟ خودمم کم کم دارم ازت میترسم با این شوق به کشتنی که توی چشمات هست!!!
راهی نمیمونه برام بجز خندیدن با صدای بلند و گفتن اینکه:
Just for Science
(فقط برای علم)

اون روز از ۷ تا موش ۵ تاشو من میکشم!!! اولی هنوز برام سخته با اینکه ماهها پیش اینکارو کرده بودم و اما هنوز دست و دلم میلرزه و از موش میترسم و هنوز تصور اینو دارم که ساچین از تو قفس میگیرتش و میده دستم و اگه فرار کرد میتونم جیغ بزنم و اون میاد کمکم و ...
خیلی طول نمیکشه اما که متوجه اشتباهم میشم که ساچین به عادت درخت بودنش!!! میره میشینه رو دورترین صندلی موجود و میگه، خوب این تو و این موشها، هر کاری میخوای بکن فقط گازشون نگیر!!! و گازت نگیرن و ۵ دقیقه هم وقت داری که یه موش دیس لوکیت شده ی آغشته به الکل تحویلم بدی!!!
صدام کمی بلند تر از حرف زدن عادی و کمی آرومتر از جیغ زدنه وقتیکه تکرار میکنم: ۵ دقیقه!!!
و اون خونسردانه سرشو تکون میده و همزمان برای حرص دادن بیشتر من نجوا میکنه: البته با احتساب زمانی که برای گرفتنش لازم داری گفتم وگرنه خود کارِ کشتن که نیم دقیقه ست!!!
حالا تا تو بخوای دنبال کنی اون بدبخت رو در تمام طول و عرض قفس و خسته ش کنی تا بیحال بشه و بتونی بگیریش و بعدم جیغ و ویغ راه بندازی و بترسی و بلرزی و دمش از دستت رها بشه و فرار کنه و دوباره بگیریش و ...برای کل این پکیج، ۵ دقیقه زمان داری!!!

هنوز کمی امید به شوخی بودنِ قضیه دارم که دقیقا همون اتفاقی که ساچین پیش بینی کرده بود میوفته:
دم موش که تو دستام قرار میگیره، ترسه یا چندش نمیدونم و اما فقط میدونم که حس میکنم زیاد بهش مسلط نیستم و این حس کم کم گسترش پیدا میکنه و اونقدری بزرگ و بزرگتر میشه که دستم رو بلرزونه و موش فرصتی پیدا کنه برای رها کردن دمش از حصار دست من که حالا بقول ساچین شده یه ویبره ی طبیعی!!! لحظه رها شدن کاملش و جستنش به جایی ورای قفس و پشت میکروسکوپ و وسایل اضافه ی روی میز، با جیغ من توامانه و اینبار اما ساچین حتی سانتیمتری جابجا نمیشه و بدون هیچ هول و ولایی، با خونسردی ای از اون نوع که حرص آدم رو درمیاره میگه که توصیه میکنم قبل از اینکه بره زیر میز و دمش رو از دسترست پنهان کنه و بدین ترتیب، کارت رو بسیار سخت بکنه، بگیریش!!!

به محض ناامید شدن از ساچینه انگار که عزمم رو جزم میکنم برای جبران این اتفاقِ ناگزیر و با شجاعتی که اصلا و ابدا تو خودم سراغ ندارم، به سمت اون چند گرم جثه، یورش میبرم و پیش از اینکه فرصت هر عکس العملی داشته باشه، دوباره کنترل دمش رو به دست میگیرم و اینبار اما مطمئن ترم و ارومتر که حداقل از یکی از ترسهام پیشی گرفته م...
مسخره بنظر میرسه ولی همیشه از تصور اینکه اون موجود فسقلیِ توی دستم فرار کنه و من مجبور به دنبال کردنش و گرفتنش اونم تو فضایی به بزرگی اتاق op بشم، میترسیدم و حالا این اتفاق افتاده بود و اما من شرایط رو کنترل کرده بودم...

هرچند هنوز باقیمونده ی هورمونهای استرسی که ترشح شده و توی سلولهام رسوب کرده، اونقدری هست که دستهام کماکان به لرزیدن ادامه بدن اما اونقدر محکم اون دم باریک و ظریف توی دستم رو فشار میدم که با خودم فکر میکنم هرآن، ممکنه کنده بشه و برای همینم گاهی کمی فشار رو ملایم تر میکنم و اما نه بحدی که بتونه فکر فرار بیاره و امید رهایی بیافرینه...
ساچین یه وسیله ی دیگه میاره و میگیره طرفم که برای کارم استفاده کنم و اما من با پس زدنش، با چشم دنبال پیچ گوشتی همیشگی میگردم برای فشار اوردن به گردنش و میگم من فقط با اون پیچ گوشتیه میتونم...

یه جایی میون خنده های ساچین و سوباش و یاشار، میشنوم که:
"واووووو، جوری میگه من با اون راحتم برای کشتن انگار نه انگار همون دختریه که با دیدن دستکشش که به خون آغشته شده، گریه میکرد...
پیشرفتت واقعا قابل توجهه!!! "

راست میگفت...
یه بار که دم اون بیچاره موش رو خیلی فشار داده بودم، قسمتی از دم که تو دستم بود جدا شده بود و دستم که نه، دستکشم رنگ و بوی خون گرفته بود و دیگه این من بودم و این واکنش غیرارادیِ اشکهایی که تو چشمم و بغضی که تو گلوم جمع شده بود و ساچین که متوجه ی این تغییر ناگهانی من شده بود، با بهت گفته بود چی شدی تو یدفه؟
تنها ری اکشنم باز کردن دستهام و اشاره کردن به اون نقطه ی خونی بود...
برخلاف انتظارم، ساچین میزنه زیر خنده و میگه بخاطر یه چند قطره خون داری گریه میکنی؟؟؟ من یه بار اونقدر دمش رو محکم کشیدم برای دیسلوکیشن که کل دم جدا شد و حتی بخشی از نخاع رو هم با خودش جدا کرد!!!
اخرین صحنه ی اون روز هم ساچینیه که وسط خنده و شوخی، یکدفعه کاملا جدی میشه و انگار پدری که دختر خردسالش رو نصیحت کنه زمزمه میکنه:
Snowflake(خرده برف)
نباش که با کوچکترین فوتی آب بشی، مرد باش، محکم و آب نشدنی!!!
من تمام سعیم تو این مدت این بوده که تورو از این حالت ضعیف و وابسته دربیارم و یه روز تویی رو ببینم که شکسته شدنش، تنها یه افسانه ست...

به هر ترتیبی که هست، اون روز ۴ تا موش رو یکی بعد از دیگری میکشم، به دستگاهی مکانیزه تبدیل میشم که از اینور قفس موش تحویلش میدن و از اون ور، جسد الکل مال تحویل میگیرن و حتی اخری رو به اصرار خودم، مشغول دایسکشنش میشم و با بریدن پوست سر و شکستن نصفه نیمه ی ارتباطات اسکال، به مغز میرسم و فراتر از اون، برش کورونال رو هم انجام میدم و اما درست در اخرین نقطه ی این دایسکشن حساس، از برس منطقه ی SVZ که حاوی استم سل هاست، خودداری میکنم و هر چی ساچین اصرار میکنه، دیگه این یکی رو هیچ جوره زیر بار نمیرم که دستام هنوز میلرزن و این کار هم درست به حساسیت یه بند بندبازی میمونه...

جدای از تمام تکرارها و تمرین هایی که با ساچین دارم، گفتم که اکثرا نهار خوردن هامون در یک زمان اتفاق می افتن و همین فرصتیه برای حرف زدن و شوخی کردن و استقرار هر چه بیشتر همون سلطنتی که قراره در آینده ای نه چندان دور، به محض قوی تر شدن من و دیگه "خرده برف" نبودنم!!! بوجود بیاد...
اون عکس قبلی هم در واقع یکی از همون زمانهاست که اتفاقا آخر هفته هم هست و جز من و ساچین و سوباش، کسی توی دپارتمان نیست و هر سه تامون بعد کلی کار و خستگی، روونه ی آشپزخونه میشیم و من میرم سراغ یخچال که به عادت بیشتر روزهای این ماههای اخیر، ساندویچی از کره مربا، پنیر یا چیزی از این دست، سریع و نیمه اماده، تهیه کنم و اما به گوشهام اعتماد نمیکنم وقتیکه میشنون که:
میای امروز باهم غذا بخوریم؟ منظورم از غذای منه...

شماهام اگه ساچین رو میشناختین، به اندازه ی من چشماتون از حدقه میزد بیرون با شنیدن دعوت به غذاش که ساچین اونقدر تو پخت و پز، اوضاعش بیریخته که خودشم میدونه که من محاله سمت غذاش برم حتی چه برسه به تست کردن و یا بدتر از اون،خوردن...

دنیا دنیا تعجب تو چشمام رو میبینه که خودشم بدون اینکه هیچ کلمه یا کلامی از طرف من، متوجه موضوع میشه و با خنده ای موزی میگه: اینو میگم!!!
سر انگشت اشاره ش رو که دنبال میکنم به دوتا ظرف غذای آماده روی میز اشپزخونه میرسم، از همونا که توی فویل های الومینیومی هستن و مشخصا نمیتونن پخت خونگی باشن و از رستورانی هتلی چیزی باید اومده باشن...

فضولیم که گل از گلش میشکفه، تا گردن میرم تو اون قاب الومینیومی تا دربیارم که این غذایی که ساچین جرات کرده منو بهش دعوت بکنه (چون در حالت عادی میدونه که من از حوالی غذاهاشم عبور نمیکنم!!!) چی میتونه باشه...
به محض برداشته شدن فویلی که نقش درپوش رو ایفا میکنه، منِ کنجکاو، مست و مدهوش اون بویی میشم که حالا سالهاست دیگه هیچ جایی نتونسته م حسش کنم، همون بوی آشنا و خوشِ روزهای دور، روزهایی به دوریِ ۸ سال پیش:
بوی هند...
بوی ادویه، بوی غذایی چنان لذیذ و تند که همونطور که از مجاری گوارشی ت عبور میکنه، همه و هر سلول ت رو برمی انگیزه و بیدار میکنه...
بوی روزهایِ بی تکرارِ هند و خاطراتش و غذاهای کثیف اما بی مانندش...
تمام تلاشمو بکار میگیرم برای کشف چیستاییِ این غذا که قبل از طعمش، بوش، دلمو برده...
با نگاه کردن و حتی خیره شدن هم چیز زیادی دستگیرم نمیشه جز اینکه یکی از ظرفها برنجه و اون دیگری اما یه خورش یا سس ماننده قرمز رنگ که حاوی دونه هاییه که بنظر عدس میان...

دستِ آخر باز بیحوصله گیم میشه حسِ غالبم و برای هزارمین بار میگم ساچین چیه این غذاهه و اون برای هزار و یکمین بار یه اسم عجیب غریب هندی رو به زبون میاره...
باز هم همون تکرار مکررِ این جمله که:
اخه من این اسم به چه کارم میاد، میخوام بدونم توش چیه...
از اون موجود بیحال، انتظاری نیست جز همین که خونسردانه بگه:
خوب در اون صورت باید بپرسی مواد تشکیل دهنده ش چیه نه اینکه هی تکرار کنی که این غذاهه چیه!!!

خوب؟؟؟
- عدس!!!
- زحمت کشیدی، اینو که خودمم میتونستم ببینم، اون فاز مایعش چیه؟
- سس!!
- وایییییییی، ساچین تو تا سر حد جنون میبری آدمو...
سس بودنشو خودمم دارم میبینم، میخوام بدونم چه سسیه!!!
- خوبه باز من تا سر حدش میبرم، تو تا آخرش میبری ادمو!!!
صد دفعه گفتم اگه میخوای بدونی یه چیزی مواد تشکیل دهنده ش چیه، نباید بگی این چیه، چون این ذهنیت رو ایجاد میکنه که اسم کلی اون چیز رو داری میپرسی..‌.

جایی همون میانه ی قیل و قال های من و ساچینه که سوباش، در همون حال که خنده ی موزی ای بر لب داره، کل خورشت رو خالی میکنه روی برنج و همه رو خالی تر توی کاسه ای...
و تمام اینها قبل از اینکه من بتونم بگم سهم منو جدا بزارین، اتفاق می افتن!!!

هنوز ساچین داره سس رو برای من تشریح میکنه و اما من دیگه همه ی دنگ های حواسم پیش کاسه ای از برنج و خورشت در هم تنیده و بدشکله که اگه نبود بوی سحرانگیزِ هند، محال بود بخوام بهش لب بزنم با اون ظاهر چندشی که داره...

تازه تازه که از نبردِ با ساچین دست برمیدارم متوجه قرصی نون محلی هندی میشم که حالا اونم به بدترین شکلِ ممکن به مقادیری خورشت آغشته شده و میره که همراه بشقاب برنج، توی ماکروویو گذاشته بشه...

و سهمِ من تنها بهته و حیرت که منِ وسواسی چجوری قراره محتویات این بشقاب هارو بخورم چون که گذشتن از اون غذایی که حالا اونهمه خاطره ی خوش و خوشمزه رو برام زنده کرده، به هیچ عنوان یه آپشن محسوب نمیشه...

دو دقیقه ای بیشتر طول نمیکشه تا دمای ۸۰۰ درجه ی ماکروویو، همه چیز رو در سر حد جوش، آماده ی خوردن کنه و غذاها روی میز چیده بشن و به تعاقبش!!!، ساچین و سوباش اول هجوم ببرن سمت قرص نون و خورشت روش...
تا بیام سر بجونبونم و ببینم کی داره چیکار میکنه، نون تکه و پاره شده و مقدار قابل توجهیش هم در دستانِ بدون قاشق چنگالِ اون دوتا قرار گرفته...

با قاشق و چنگال و همراه با داد و فریاد به جمعشون میپیوندم و اما با نگاه تند و عجیب ساچین، در دم از پیشروی باز میمونم که حتی تصوری از اینکه چه خطایی ازم سر زده، ندارم، مگه نه اینکه خودش دعوتم کرده بود به خوردن...

- اینجوری میخوای بخوری؟
- منظورت کدوم جوریه؟
- با قاشق چنگال؟؟؟
- پس؟؟؟
- دستاتو ازت گرفتن مگه؟
- ووووی اصلا حرفشم نزن که من دستامو بکنم تو اون غذا!!!
- پس تو هم اصلا فکرشو نکن که من بزارم قاشق چنگال بزنی به این غذا...
خوراک هندیه و اگه میخوای باید به سنت هندی بخوریش وگرنه بی احترامی به آداب و فرهنگ ماست...

ای بابا چه گیریه حالا که من چجوری بخورم؟ مگه من به شما میگم چجوری بخورین چطوری نخورین...
ببین داری با این حرف زدنت وقت کشی میکنی و سوباش تو این فاصله، نصف کل نون رو رفته!!!

- همین که گفتم، یا با دست میخوری یا میشینی اینجا فقط نگاه میکنی، بو هم البته میتونی بکنی!!!
- ساچین ببین، این خورشته، آبکیه، اگه جامد بود با دست میشد خورد ولی...
نمیزاره حرفمو تموم کنم و در همون حال که دستِ سوباش رو در غارت کردن باقیمونده ی اندک نون از پشت میبنده و داره با نونش، خورشت بار میزنه میگه:
نچ!!! هروقت تونستی تمام و کمال هند رو بپذیری، حق داری از غذاشم بخوری...

زمان داره بسرعت میگذره و از اون پرسرعت تر اما سوباش و ساچین هستن در چپاول اون نونی که تمامِ من، چشم شده بهش...
از دست روی دست گذاشتن، چیزی عایدم نمیشه و همینه که دلو به دریا میزنم و قاشق چنگالمو میزارم کنار...
هنوز تصور درستی از کاری که قراره انجام بدم ندارم و اما در این نبردِ بی امان، چاره تنها عجله کردنه...
در واقع اینجا دیگه اون عبارتِ دیررسیدن بهتر از هرگز رسیدنه اصلا مفهومی نداره چرا که اینجا و این زمان، دیر رسیدن همون خودِخودِ هرگز نرسیدنه...

اول فقط دوتا انگشتمو استفاده میکنم، همون دوتایی که تا حدی به لمس غذا مانوسن و اما بازم با نگاه توبیخ الودِ ساچین و لحن گزنده ش مواجه میشم که:
وایی این چه وضعشه، تو نمیتونی درست از انگشتات استفاده کنی؟؟
- باز چیه؟؟؟؟ دیگه دارم با دستم بر میدارم
-اینجوری؟ انگار دم موش رو میخوای بگیری، درست و با تمام انگشتهات، همه ی ۵ تا انگشتت!!!

لحنم کمی عصبانیه وقتیکه میگم:
ساچین من نمیتونم اینکار بکنم، تا حالا نشده که تمام انگشتامو دخالت بدم تو امرِ خوردن، اونم خوردنِ یه چیز آبکی!!!
ینی مثلا این کوچولوه دیگه واقعا واقعا هیچوقت تو لقمه گرفتن و ملزوماتش، سهیم نشده بوده!!! حالا حتی نمیدونم چجوری میتونم ازش استفاده کنم...
اگه نمیخوای بخورم، رک و پوست کنده بگو...
متعاقب گفتن این جملات، با کمی دلخوری و زودرنجی ای که احتمالا نتیجه ی فشارهای روحی و جسمی این مدته، نیم خیز میشم تا جمعشونو ترک کنم که به صدای تند ساچین میخکوب میشم سر جام...

اگه رفتی دیگه حتی خیال اینکه بهت ای سی سی رو یاد بدم، رو هم از سرت بیرون کن...
سا ِ ساچین هنوز کامل از دهنم درنیومده که ادامه میده:
قهر کردن داره مگه؟ میگم غذای هندی رو باید هندی خورد، بشین تا بهت یاد بدم و ببینی که چجوری میشه از هر ۵ تا انگشتت استفاده کنی...
انصافا بخاطر آی سی سی نیست که باز خودمو رو صندلیم رها میکنم که مرد میخواد از اون غذا که بوی تمام ادویه های دنیا رو تو خودش داره، دل کندن..‌.
و شکی نیست که من در این مورد، نامردترین ادمِ روی زمینم...

همین فکره که منو دوباره رو صندلیم رها میکنه و وا میداره تا دوباره دست به تلاشی مضاعف و البته غرغر کردنهایی مضاعف تر بزنم!!!

دستشو جوری میزاره که پنج تا انگشتش، شکل یه گنبد رو به خودشون میگیرن و بعد با حرکتی دوار، بسیار سریع و البته حساب شده چنان چرخی میزنی که نونی که تو دستشه، نصف بیشتر خورشت باقیمونده رو هم ناپدید میکنه...
متعاقبش جیغ منه و برداشتن کل بشقاب از جلو اون دوتا موجود وقیح که شوخی شوخی همه ی اون نون و خورشت رو دارن تموم میکنن و با گذاشتن بشقاب یه جایی در دوردست ترین نقطه ی ممکن ازشون، سعی میکنم کمی زمان بخرم برای خودم...

صدای اعتراض ساچین تو غرغرای سوباش گم میشه که:
بیا، صدبار گفتم یه دختر رو دعوت به خوردن نکن هیچوقت، زهرمارمون میکنه یه لقمه غذای به اون لذیذی رو...

دیگه کوتاه نمیام که حتی جواب ساچین رو هم اگه به ملاحظاتی نخوام بدم، زبونم برای جواب دادن به سوباش دراز هست همیشه...

: اولا که میخواستین دعوت نکنین، ثانیا اگه خودتون درست و منصفانه رفتار میکردین، کار به اینجا نمیکشید، و سوم و چهارم و تا به اخرشم اینه که دیگه کسی به این بشقاب دست نمیزنه تا منم به عنوان یه عضو رسمی جوین بشم، هرچند منطقیش اینه که سهم شماها، مخصوصا تو یکی، تموم شده و این یه ذره ی باقیمونده هر جور حساب کنی به من میرسه...

با چند بار تمرین فرضی(درست مثل عملیات های فرضی و دشمنان فرضی و پیروزی های فرضی و ...) برای استفاده از ۵ تا انگشتم در امر خطیرِ شرکت در این مسابقه ی ناجوانمردانه، بالاخره رضایت میدم که بشقاب رو دوباره بزاریم وسط و بازم دستای پهن و بزرگ سوباش البته قبل از اینکه بقیه به خودشون بجنبن، جایی درست وسطِ ماجراست...

به هر زور و زحمتی هست بر حس ناخوشایند تَر و تِلیس شدن انگشتام با خورشت، کنار میام و با کوششی ستودنی، بالاخره یه لقمه ای که از نظر سایزی سه چهارم لقمه های اوناست و بسکه ناشی م تمام خورشت هایی که بار زده م هم داره چکه چکه ازش میریزه و تا به دهنم برسه، یه نون خیس خورده ازش مونده فقط، قسمت منِ بیهوش از اون همه عطر ادویه میشه....

باز اما به دیدن صحنه ای که جلو چشمام اتفاق میوفته جیغ من هوا میره:
اوهویییییی، از جلوِ من نخور، مگه خودت جلو نداری؟؟!!!

سوباش و ساچین با خنده و سر تکون دادنهایی به نشونه ی تاسف بهم نگاه میکنن و هر کدوم جملاتی میگن با مضمون:
وقتی با یه هندی غذا میخوری، دایرکشن و قسمت و بخش و اینارو فراموش کن، هر کی هر جایی دستش برسه، لقمه برمیداره...

متقاعد نشدنم همراه با کِرکِر کردنه مجدد و ممتده که: خیلی بی نزاکتین واقعا، مامانتون بهتون یاد نداده وقتی غذا میخورین از جلو خودتون باید لقمه بردارین؟ که دستتون رو دراز نکنین جلو کسی؟ که هر کسی خودش یه جلو داره که میتونه در همون راستا پیشروی کنه؟

البته خیلی دیر نیست فهمیدن اینکه صحبت از ادب و نزاکت اونم با دو تا پسر، اونم از نوع هندی ش ، مخصوصا اگه اون دوتا ساچین و سوباش باشن، یه چیزی بی خاصیت تر از آب در هاون کوبیدنه و برای همین ترجیح میدم بجای تولید اصواتی حاکی از نارضایتی که کوچکترین تاثیری بر رفتار اونا نداشته و نخواهد داشت، یه کار قطعا مفید انجام بدم!!!

بشقاب رو برمیدارم و رو هوا در یه جایی که بسختی بتونن بهش دسترسی داشته باشن نگه میدارم و میگم: من نه دوست و نه عادت دارم که با کسی به شکلِ شماها، هم لقمه بشم، متاسفانه از این غذا هم نمیتونم بگذرم پس سهممو برمیدارم و میزارم تو یه بشقاب مجزا، اونوقت هر کاری دوست دارین با سهم خودتون بکنین و متعاقب این حرف یه بشقاب میارم و کمی نون میزارم توش و ظرف برنجم میزارم جلو ساچین که باز بنظرم انصاف و انسانیتش بیشتر از سوباشه و

میگم که تو بریز برام لطفا و قبل از اینکه فرصت کنه بگه چرا خودت نمیریزی، عنوان میکنم که غذای تواه، من نمیدونم چقدر میخوای بهم بدی...

چند قاشقی میریزه که با سرتقی میگم همین؟؟؟ مگه نه اینکه اون بخش نونی رو غارت کردین شماها، پس حداقل سهم من از قسمت برنجی بیشتر از اینه!!!
انصافا ساچین نه که ناراحت نمیشه که حتی خوشحالم میشه که من از غذاش انقدر استقبال کرده م و اما باز این خرمگس معرکه سوباشه که در بابِ مذمتِ دعوت یه دختر به غذا، داره چیزایی بلغور میکنه که البته منم کوچکترین محلی نمیزارم و سعی میکنم با لبخند تمسخر امیزم کفرشم دربیارم...

نهایتا وقتی بشقاب اختصاصی من جلوم قرار میگیره و دست اون دو تا اغیار ازش کوتاه میشه، من اروم و قرارِ از دست رفته م رو دوباره بدست میارم و اینبار با فراغ بال ولی همچنان با ۵ تا انگشتم، شروع به خوردن میکنم...

اونقدری اون غذا بهشت هست بنظرم که بیخیالِ حس نامانوسم در مورد انگشتهام بشم و به تلاشم برای جلب رضایت ساچین از نحوه ی هندی غذا خوردنم ادامه بدم...

تموم میشه اما خیلی زود...
زودتر از اونکه زمان و یا فرصت کنم حس خوبش رو جایی در اعماق روحم پنهون کنم برای روز و روزهای آینده که دیگه معلوم نیست کِی و کجا بتونم این طعم رو بچشم و اینهمه عطر تمام سلولهای بویاییم رو به رقص دربیاره...

با حسرت به بشقابی که حالا رگه هایی نارنجی و کثیفِ روی کف و دیواره هاش بهم دهن کجی میکنن، خیره میشم و ارزو میکنم کاش بجای تمام دلهره ها و ترسها و دلگیریهای این روزها و اون روزها و تمام روزها، این غذا بود که پایانی نمی داشت...

هنوز مات اون بشقاب خالی از حتی یه دونه برنجم که صدای ساچین رشته ی افکار حسرت آلودم رو پاره میکنه: منتظر چی هستی پس؟
- منتظر چیزی باید باشم مگه؟
- نگو که نمیدونی که باید بشقابتو تمیز کنی؟
- ینی برم بشورمش؟
- (بعد یه بهت زدگی عمیق) نههههههه، باید با انگشت چنان تمیزش کنی که چیزی برای شستن نمونه دیگه!!!
- وا خوب چرا؟
- تو فرهنگ هندی، غذا همون خداست و کیو دیدی که خداشو دور بریزه یا بشورتش؟
خدارو باید تا به اخرین قطره خورد و بهش اجازه داد تا بشکل خون در رگهات جاری بشه!!!

ولی نگاه کن ببین خدای من خیلی وقته که تموم شده، اینا که میبینی فقط رنگ رب گوجه و زردچوبه ای هست که روی خدا ریخته شده بود. ینی فقط اثر خدا هست وگرنه خودش دیگه نیست!!!

همینی که هست باید با انگشت تمیز کنی بشقابتو...
خودمم بدم نمیاد که به اون اندک روغن و رب بر جا مونده بر صفحه ی سفید بشقاب توسل بجویم برای یاداوری حافظه ی چشایی و بویایی م ولی انجام اینکار، اونم جلو دو جفت چشم که اونجوری خیره شدن بهم کمی انجام این کارو سخت میکنه!!!

نهایتا اما مثل خیلی از لحظه های دیگه دلو به دریای بی خیالی میزنم و اینکارو انجام میدم و اما فقط دوتا از انگشتارو بعد اتمام وظیفه شون، با دهنم تمیز میکنم که با دیدن نگاه خیره و پر از ابهام ساچین، مجبور میشم در همون حین سوالم رو هم بپرسم:

خوب همین بود دیگه، بشقابمو با دست تمیز کنم و دستمو با دهن، مگه این نبود کل تئوریِ

غذا خوردن هندی؟
- نه یه قسمتو جا انداختی، اونم یه قسمت اساسی و تکمیلی رو...
تمام انگشتایی که تو خوردن دخیل بودن رو باید با لیس زدن تمیز کنی!!!

- وات؟؟؟؟؟
- همین که گفتم...
- برو بابا
- خودت اینکارو میکنی یا خودم...
و به مترصد گفتن این جمله ی نیمه تموم نیم خیز میشه روی صندلیش که این حرکت همون و جیغ من همون که ساچین بگیر بشین، مشکلاتمونو با حرف زدن حل میکنیم خوب!!!

پس شروع کن و خودشم دستشو میزنه زیر چونه ش چنان که انگاری در حال تماشای فیلم هندی ای جذاب باشه!!!
لحظات بعدی به تقلایی مذبوحانه میگذره و اما انگار برعکس تصور من که این اولتیماتوم چیزی جز یه شوخی نیست، قضیه کاملا جدیه و یکی باید دست منو تمیز کنه و اون یکی یا خودمم و یا...

پوفی میکنم که عجب گیری افتادیما، حالا من تازه تازه داشتم سعی میکردم که عادت انگشت لیسیدنی رو که سالهاست دارم رو بخاطر تکرارهای مکرر خواهر و اصرارش بر ناپسند بودن این عادت، ترک بکنم که یکی از راه رسیده و میگه که همین ناپسند رو تعمیمش بدم به تمام ۵ تا انگشتم و اصلن هم خیالِ بیخیال شدن نداره...

با کلی تردید اما اینکارو میکنم و حس و طعم نامانوس انگشتان دیگه م بجز اون دوتای اشنای همیشگی رو تجربه میکنم و اما اونقدر اینکار ناشیانه و تصنعی انجام میشه که باز ساچین غرغرکنان بازخواستم میکنه که ببین هنوز انگشتات غذاییه، باید کاملا تمیز بشن!!!
مجبور میشم برای پاک کردن هرگونه اثری از "خداوند"!!! از روی انگشتام، بارها اونارو بخورم تا نکنه خدایی این وسط هدر بره!!!

بالاخره ساچین با غرغر فراوان که پیر شدم تا بهت یکی از هزار سنن هند رو یاد بدم، رضایت میده به پایان این ماجرای ناهار و اون ذره غذایی که به زور از لای دست و پای اون دوتا وبا!!! بیرون کشیده م...
پی نوشت اینکه: هیچوقتِ هیچوقت تو زندگیتون با یه پسر همسفره و هم کاسه نشین که فقط بدنامیِ خوردن میمونه بنامتون...

این مخمل رنگ...

از وسط شاخ و برگ یه درخت تو جنگل پیداش کردم، اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود: 

این مخمل رنگِ نازنین میتونه یه شادی موضعی ببخشه به پیرزن صاحبخونه...
هنوز ردپای فکره از تو ذهنم پاک نشده که منِ آویزون به درخت، یه گل تو دستشه...
اینکه چرا همچین جای عجیبی گذاشتنش و از اون مهمتر اصلا اینکه چرا سر راه گذاشتنش، هنوزم برام حل نشده و اما مهم اینه که حالا دلیلی برای شاد کردن پیرزن دارم...

گلابی خاردار...

Prickly Pear
گلابی عادی رو اگه این روزا دستتون به دامنش میرسه، یا که اونقدر مموری تون قوی هست که از دوران و زمانهای دور و بچگی که هنوز مردم توان میوه خوردن داشتن، به خاطر بیارینش،
این نازنین اما، خاردارشونه!!!
گلابی خاردار یا همون میوه ی کاکتوس، از جمله ی میوه ها و صیفی جات عجیب غریبی ه که بطور معمول و تو فروشگاههای همگانی ای مثل آلدی نمیتونی پیداش کنی و اما توی آریانا گاه گاهی حضورش مشهوده...

سونیا جان که گم میشن!!!

معرفی میکنم: سونیا جان هستن که گم شده ن!!!
اینو تو همون ایستگاه اتوبوس در حالیکه کمی وقت برای علافی دارم میبینم و در همون حال که دارم ازش عکس میگیرم، با خودم فکر میکنم که چقدر ادم باید تمام مسائل زندگیش حل شده باشه که برسه به گربه داشتن و حواشی ش برسه...

با توجه به المانی دست و پا شکسته ای که من بلدم، نوشته که سونیا خانم، از گربه سانان هستن و در زمره ی گربه های خانگی طبقه بندی میشن و رنگشونم خاکستریه، متولد ژوئن ۲۰۱۳ هم میباشن، آدرس و اینام داده و یه چیزای دیگه ای هم نوشته که دیگه از حدود دانش آلمانی من خارجه!!!

خیلی نگاه میکنم ببینم چقد جایزه تعیین کردن برای پیدا کردنش و اما انگار مثل قصه ها و فیلم ها نیست و هر چی بیشتر میگردم کمتر چشمم به عددی با این مضمون میخوره!!!

بی اراده ست فکر کردنم به اینکه من اگه گم بشم تو این شهر غریب، کی برگه میزنه که من چه از چه تیره و گونه ای بودم و تاریخ تولدم کی بوده و تازه از اینا گذشته، چه رنگی بوده م؟سفید؟ سفید مایل به زرد؟ زرد کم رنگ؟سفید پررنگ؟..
ولش کن، همون باید دقت کنم که گم نشم یه وقت...

گیتاریستی چنان شکیل...

هوا کم کم رو به تاریکی میره و این جز خنک تر شدن هوا و دلپذیر تر شدنش، یه معنی ناخوشایند هم کنارش داره و اونم اینه که باید بار سفر بست از این مهمونی خوب و کوتاه...
پیشنهادِ مهربانانه ی دوست رو مبنی بر موندن شب پیشش با استناد به این حقیقت که باید برم دانشگاه وسایلی که جا گذاشته م رو بردارم، نمیپذیرم و راهی میشم...
اونقدری زود راه افتاده م که تا اومدن اتوبوس، چنان وقت دارم که وایسم به شکار این موزیسین، وسط یه باغچه ی کوچیک...

و آنگاه استانبولی!!!

و کسی چه میدونه که استانبولی ساخته و پرداخته دستان یه شیرازی چه طعمی میتونه داشته باشه، حتی اگه گوشت چرخکرده ش یخ زده و لوبیا سبزش یخ زده تر باشه و تمام این مجموعه رو هم در کسری از ساعت مجبور به تهیه شده باشه که من اونجا بالای سرش وایساده م و مدام ذکر "من گرسنه م" سر میدم و تمام تلاشهاش برای اینکه سر منو با چیزایی مثل چایی و شکلات، بستنی و میوه یا هر چیز دیگه ای جز غذا گرم کنه تا برای خودش کمی زمان بخره برای پخت و پز، بی نتیجه و مذبوحانه ست و من که تقریبا از گرسنگی در حال مدهوش شدنمم و از همون اولِ دیدار و زمانیکه در حال به جا اوردن بغل و بوسه ی بعدِ اینهمه ندیدن بودیم، سنگامو واکنده بودم که من گرسنه م و دختر شیرازی هم که به این کنش من عادت داشت، قافیه رو نباخته بود و همون واکنش همیشگی رو نشون داده بود: 

لبایی پر از خنده که باز شده بودن به:
باشه عزیزم؛ بزار برسیم خونه برات غذا درست میکنم...

حالا تو درگاه آشپزخونه ش وایساده بودم و در حالیکه مدام به تمام اجزای غذایی که در حال اماده شدن بود، ناخنک میزدم، ازش میخواستم که هرچی در توان داره بکار بگیره برای تسریع این روند...

بالاخره برنج رو که تو قابلمه میریزه و گوشت و لوبیاو پیاز سرخ کرده رو هم اون وسط مسطاش پنهون میکنه، و البته که کمی پیاز سوخاری شده هم برای طعم دهی بیشتر قاطیش میکنه، منو که به دامنش آویخته م که "کی میخوریم پس" رو کشون کشون میبره تو اتاق پذیرایی و برام یه مجموعه اهنگ شاد میزاره و سعی میکنه با رقص و تعریف کردن از سفر این اواخرش به سوئیس، ذهنم رو کمی منحرف کنه تا شاید برنج ها وقتی برای دم کشیدن و قد کشیدن پیدا کنن...

از هر دری میگه و میگم و طولی نمیکشه که باز من دخیل بسته م به در قابلمه و میگم که" سهم منو بده اصلا میخوام دم نکشیده بخورم" !!!

فاصله ی بین باز شدن درِ اون قابلمه و پخش شدن اون همه عطر تو فضای اشپزخونه و ده دوازده تا قاشق اول اون همه طعم خوب رو یادم نمیاد و زمانی چشم باز میکنم و دوباره حواسم سر جای خودشون میاد که جایی در نیمه های بشقابمم...

بعد از اون اما انگار که اطمینان حاصل کرده باشم از زنده موندنم، به حرفهاش گوش میدم و گاهی جوابی هم میدم بهش حتی!!!

یه بشقاب اول رو فقط در جهت رفع حالت مرگ میخورم و دومی رو اما برای لذت بردن و بقیه ش رو هم برای خودم میریزم توی ظرف غذای دانشگاهم!!!

حالا اونقدری خون به مغزم و قدرت به زبونم برگشته که از تمام نگفته ها بگم و تمام نشنیده ها رو بشنوم و بازم اما در میانه ی همه و هر بحثی، باز صحبت رو بکشونم به اپلای و باز دلم هوایی بشه که زودتر اون سی وی رو درست کنم و اون پروسه ی پر ریسک توی ذهنم رو شروع کنم...

شستن ظرفهارو در حالی به انجام میرسونم که دوست مشغول تمیز کردن خونه ست و در جواب دعوتش برای بستنی، یه چایی دونفره ی داغ لب سوزِ لب دوز رو پیشنهاد میکنم و خودمم مسئولیت ساختش رو با جون و دل بر عهده میگیرم...

گونی گونی قند تو دلم آب میشه با دیدن قوری ای که میشه چایی رو توش دم کرد و یه چایی دم کشیده و خوش عطر به سبک و سیاق ادمیزاد خورد، در عوضِ یه تی بگِ خیس خورده ی خام تو یه لیوان آب نیم جوش!!!

مشتاقم به رفتن سر کمد چایی های دوست و با حظی وافر مشغول میشم به ورانداز کردن انواع موجودی که هربار و همه بار هم تغییر میکنه و همین خودش شاید یکی از دلایل اصلیه این حس کشف و مکاشفه ایه که بین من و این کمده..‌.
توضیح مختصری دریافت میکنم در مورد انواع موجود و بعد اما من میمونم تنها، با کمدی پر از اپشن های وسوسه انگیز...
و نهایتا، صافی کاغذی چایی انباشه میشه از چای سیاه و میوه ای و زنجبیلی و تکه های چوب دارچین و دو سه تا دونه هل شکفته...

با دیدن استکانهای کوچیکِ ست با قوری ای که دوست روی میز میزاره، لب و لوچه م آویزون میشه باز و میدوام میرم تو اشپزخونه و برای خودم یه قدح بزرگ میارم که چایی تو یه چیز به اون کوچیکی بیشتر به توهین شبیه تا چایی!!!
دوست با دیدن حجمِ مورد نظر من، لباش به خنده باز میشه که:
خوب یه دفعه بیا تو همین قوری بخور دیگه، چه کاریه!!!
کل بهره ی اون از این چایی عصرگاهی، همون یه استکانشه و تمام الباقیش صرف پرکردن قدحِ من میشه...
بخارهای متصاعد شده از چایی که معجونی از تمام ترکیبات دوست داشتنی فوق الذکر رو به هوای اطراف تزریق میکنن، لپ تاپی که آهنگ بانوی موبلند رو با ریتمی دوست داشتنی، شاد و در عین حال متین و آروم پخش میکنه، میزی پر از نقل های بادومیِ سوغات ایتالیا، بیسکوییت های نیمه شکلاتی با پوره های گردو و جعبه ای نبات زعفرونی که احتمالا در آخرین سفر، از ایران اومده، و از همه مهمتر دوستی که به دوستیش و به بودنش اونم همواره و همیشه، اعتماد داری؛ اینا تمام اجزای خوشبختی و شادی عمیقی ان که تو این لحظه دارم...

یه معده ی استثنائا، غیر گرسنه رو هم البته باید به پکیج قبلی اضافه کنم!!!

خانه ی دوست کجاست؟

بیشتر از یکماه از برگشتنم از اخرین سفر میگذره و تو این مدت اونقدری مشغول درس و مشقهام بوده م که فرصتی برای لذت بردن از روزهای آفتابی و گرم و گاهی هم داغ این دومین تابستونی که اینجا هستم نداشته باشم و اما امروز جام صبرم لبریز میشه و میزنم زیرِ تمام افکار مدبرانه و دوراندیشانه و خودم رو دعوت میکنم به یه مهمونی چند ساعته خونه ی دوست شیرازی و اونم مثل هربار و همه بار با رویی باز میپذیره این مهمانِ بی وقت و قرار رو..‌.
و این شکلاتهای صدفی خوش و آب و رنگ که با نظم و ترتیب تو دریایی به کوچیکی یک جعبه جا خوش کردن، آغاز همین مهمونی یکدفعه ای ان...

و همان نقطه ی اوج سفر ایتالیا(1)...

یه بار یکی میگفت، هر چیزی یه نقطه ی ماکز داره، یه نقطه که دیگه هیچ وقت، هیچ چیز، بالاتر و بهتر از اون نمیشه و اون همون نقطه ی ماکزیمم منحنیِ زندگیته...

راست اگه گفته باشه، این صحنه و این لحظه، نقطه ی اوج سفر ایتالیا بود...

قبرستان ژنوا:
جایی با حسهایی که دیگه هیچوقت تکرار نمیشه...

هیچ حس خاصی نداشتم برای رفتن به اونجا، شاید فقط کمی کنجکاوی، اونم بخاطر اصرار و علاقه ی همسرخواهر، برای رفتن به قبرستانی قدیمی که به نام قبرستان مجسمه ها نامیده میشد...

با اون بازی سهمگینی که صاحبخونه سرمون دراورده، مجبور میشیم دو ساعتی دیرتر از برنامه ریزیِ از پیش تعیین شده، راهی مسیر دور و نسبتا خارج از شهر قبرستان بشیم، اونم در حالیکه کوله های سنگین و پاکتهای حاوی خوراکی و البته مگی رو حمل میکنیم... ماجرا از این قراره که صاحبخونه ی لاقیدمون درست صبح روزی که ما قراره برسیم، ول کرده و رفته برای خودش یه شهر دیگه و حالا هیچکس نیست که به ما آدرس و کلید بده و ما وسط اون گرمایِ خرماپزونِ ایتالیا، تو یه جایی که نمیدونیم کجاست وسط بار و بنه مون که شامل یه عالمه خوراکی هم میشه، نشستیم و همسر خواهر رگهای گردنش زده بیرون بسکه زنگ زده و سعی کرده با اون زبون نفهم حرف بزنه و توضیح بده که وقتی خونه اجاره کرده یم، معنیش اینه که بهش احتیاج داریم، اونم همین الان، نه هر وقت که تو عشقت بکشه از مسافرت برگردی!!!
اون اما بسیار بیشعورانه، با گفتن اینکه عصر میرسم تلفن رو قطع کرده و حالا ما موندیم و اون آفتاب و اون وسایل سنگین و قبرستانی که انگار فقط تا چهار و نیم عصر بازه...

کسی حرفی برای گفتن نداره که این ماجرا جایی برای حرف نزاشته و اما نگرانی ناشی از نزدیک شدن زمان بازدید قبرستان، سرانجام بر سختی پذیرش این حقیقت که باید کوله هارو با خودمون تا قبرستان و بعدم داخلش، بکشیم غلبه میکنه و همگی باهم راهی میشیم...

زمان به اندازه ای نازک هست که نگران رسیدن یا نرسیدن باشیم که آگاهی از اینکه از جاییکه ما هستیم، فقط یه اتوبوس به اون مقصد هست و اونم هر نیم ساعت یه بار میاد، نگرانیمونو دامن میزنه و اما چاره ای جز امتحان همین تنها گزینه ی پیش رو نیست که دسته گلی که من به آب میدم، شرایط رو از اونم وخیم تر میکنه...

تابلوی ایستگاه ۲۰ دقیقه فاصله رو تا اومدن اتوبوس بعدی نشون میده و این از نظر من به این معنیه که من زمان کافی دارم برای اینکه نگاهکی بندازم به داخل کلیسای بزرگ و با عظمتی که نزدیک ایستگاه، درست اون طرف خیابون قرار داره و اینو که مطرح میکنم، بشرط دیر نکردن و بموقع برگشتن، با رفتنم موافقت میشه و من پرواز میکنم به سمت خطوط عابر پیاده ای که زیاد هم مستقیم نیستند و همین رفتن یا برگشتن بین دو طرف این میدانگاهی رو نیازمندِ زمان بیشتری میکنه...

اونقدری زیبا بود اون کلیسا و نگاره های سقفش بحدی افسونگر بودن که منو ماتِ خودشون کنن که زمان از سرِ حواسم به در بره و وقتی به خودم بیام که حس میکنم دیر شده اما نمیدونم چقدر دیر، و فکر میکنم شاید به اندازه ای که مجبور باشم اون مسیر خیلی غیرمستقیم بین دو طرف میدانگاهی رو با یک خط مستقیم غیرقانونی و البته خطرناک!! نزدیکتر کنم و البته که دویدن هم گزینه ی همواره روی میزه...
تازه از کلیسا بیرون اومدم و هنوز روی اولین پله هایی هستم که اون کلیسای سفید رنگ رو از سطح زمین بالاتر نگه داشتن که متوجه بال بال زدن خواهر و همسرش میشم و ناباورانه به اشاره شون به اتوبوسی که همونجا و همون لحطه پیش پاشون ترمز میکنه خیره میشم...

میدونستم دیر کرده م ولی دیگه نه انقدر که حتی دقیقه ای هم وقت نداشته باشم، یعنی در واقع طبق محاسبات من، باید برای یک طیِ مسیر سریعتر از حالت عادی زمان میبود و اما بودن اون اتوبوس اشتباه بودنِ یه چیزی این وسط رو نشون میداد...

دیگه حتی پرواز هم اگه میکردم، محال بود بموقع اونجا فرود بیام...

اتوبوس با بدرقه ی نگاه ناباورانه و پر از حسرت من عبور میکنه و میره تا منو دچار شرمندگی ای بی نهایت بکنه که اگه امروز نتونیم بریم قبرستان، تنها دلیلِ اومدن به ژنوا رو از دست داده یم، ژنوایی که بخاطرش از مسیر اصلی مسافرتمون هم حتی منحرف شده بودیم و این فقط یک معنی داره: تمام این وقت و هزینه و دردسرها، برای هیچ بوده و هیچ...

بعد رسیدن به ایستگاهه که میفهمم اتوبوس در واقع دو دقیقه زودتر اومده ، همون دو دقیقه ای که میتونست همه چیزو تغییر بده تا من الان اینجا با اینهمه حسِ بد وا نرفته باشم تو خودم...همون دو دقیقه ای که میتونست منجر به مایی بشه که سوار بر اون اتوبوس در مسیر قبرستان بود...اونجاست که میفهمم گاهی علاوه بر منظم بودن، لازمه آدم کمی هم خوش شانس باشه یا بهتر بگیم، حداقل اینهمه بد شانس نباشه!!!
و همونجاست که میشینم به دعا کردن از ته دل که یه جوری که نمیدونم چه جوریه دقیقا، ما برسیم به قبرستان، اونم قبل از بسته شدن دربهاش، نه بخاطر خودم که خوب من همونطور که گفتم، هیچ ذهنیتی از اینکه اون قبرستان چیه و چه تاثیری قراره روی همه مون بزاره و تبدیل بشه به زیباترین جایی که دیدیم، ندارم و فقط بخاطر علاقه و اشتیاق همسرخواهر به رفتنه که دعا میکنم من نشم دلیلِ ندیدنش...

ماکارون...

و اوصیکم به دوری از "ماکارون"...
این موجود یه چیزی تو مایه های همون سیب و هبوط از بهشته...
در تمام سالیان سال هنوز نتونسته م آدم و حوا رو ببخشم که مارو انداختن تو این چاهی که به هیچ ریسمانی نمیشه ازش بیرون اومد، اونم فقط بخاطر چیزی مثل سیب!!!
یعنی در واقع اگه سرِ یه چیز خوشمزه تر مثل انبه یا آناناس یا حتی موز این سرنوشت رو رقم زده بودن باز جای بحث داشت ولی آخه بخاطر سیب؟؟؟
حالا "ماکارون" هم مثل همون سیبه که بخاطرش نزدیک دو یورو تونو از دست میدین و بعد میبینین که اصلا ارزششو نداشت...
از ما گفتن بود و از شما فرزندانِ آدم، احتمالا نشنیدن...

یکی زحمت کشید و منو به یه ماکارون دعوت کرد و توضیح داد که در اصل، ماکارون از آرد بادوم درست میشه و برای همینم چنان گرونه و بسیار خوشمزه باید باشه ولی مالِ من میتونم قسم بخورم که بویی از آرد بادوم نبرده بود...

زغال اخته های مونیخ...

حالا کی باور میکنه که من هیچ علاقه ای به این گیگیلی های قرمز نداشتم وسط اون همه خستگی و گم شدنی که امروز اتفاق افتاد و اما انقدر درختهاش زیاد بودن و بدتر از اون،شاخه هاشون چنان پایین بود و دستم میرسید که چاره ای برام نزاشتن جز چیدن!!!

معرفی میکنم، زغال اخته هستن ایشون!!!

ماجرای مگی...

از اونجا که هنوز هم نمیدونم فرصتی پیش میاد برای نوشتن سفرنامه ی ایتالیا یا نه و اگرم پیش بیاد، من اونقدری حالم سرِ جای خودش هست که ساعتها و روزها رو به نوشتن و باز نوشتن بگذرونم، تصمیم گرفتم از میون هزاران لحظه و ثانیه ی شاد، باحال، عجیب و یا حتی باشکوهی که تو ایتالیا برامون رقم خورد، حداقل اون دو سه تا ناب ترینشو بنویسم، حالا نه الزاما برای کسی، که نمیدونم کی میخونه و پیش خودش چی تصور میکنه و پیامد این تصویر و تصور چیه، که برای خودم، برای اینکه وسط غرزدن ها و نالیدن های همواره م یادم بیاد که زندگی درسته که سخته ولی زنگ تفریح هایی هم داشته و داره که بشه بهشون دل خوش کرد و به بهانه شون، ادامه ی مسیر داد...

اول از مگی میگم، مهمون ناخونده ای که یه جایی همون اوایلِ سفر به گروه کوچیکمون پیوست...
روز اول بود و گرمای طاقت فرسای میلان...
همه گفته بودن و از همه اما بیشتر صاحبخونه م بود که هربارِ حرف زدن از مسافرت پیش رو، از گرمای ایتالیا اظهار نگرانی کرده بود و آخرین آرزوی خوشش هم برای سفرم، اونم درست در آخرین لحطه ای که خونه رو ترک میکردم، این بود:
امیدوارم گرمای ایتالیا لذت مسافرت رو ازتون نگیره...

حالا اما ما تو قلب اون گرما بودیم، تو میلان...

از اتفاقات پیش از ظهر بگذریم و بعد از ظهر اما گاهِ رفتن به قبرستان قدیمی شهر بود، قبرستانی که من تا پیش از اون هیچ تصویر و تصوری ازش نداشتم و از دورترین حوالی ذهنم هم عبور نکرده بود که قبرستان ها تا چه حد میتونن زیبا و شگفت انگیز باشن، اونقدری که تبدیل بشن به یکی از نقاط اوجِ مسافرتت(که البته این اتفاق بعدها در قبرستان ژنوا رخ میده)

رفته بودیم بسمت قبرستان در حالیکه از شدت گرما کلافه و ناآروم بودم و لبهام از شدت تشنگی بهم چسبیده بود و حتی یه فروشگاه هم پیدا نمیشد که بشه آبی بر اون آتش تشنگی ریخت...
کمی شانس نیاز داشتیم تا پیش از ساعت چهار و بسته شدن درهای قبرستان برسیم و اون روز انگار که فرشته ی شانس با ما همراه و همقدم بود که ما بموقع اونجا بودیم...

وارد محوطه میشیم و قبل و بیشتر از هر چیز دیگه ای از اون محوطه ی بزرگ که حتی از بیرون هم باشکوه بنظر میرسه، چه برسه به داخلش که مرزهای زیبایی و مجسمه رو توی ذهن من فرسنگها جابجا میکنه، من اما محو و ماتِ درختی میشم که کمی قبل از محوطه ی قبرستان دیده بودم، اولش به چشمام اعتماد نکرده بودم و ایستاده بودم تا بلکه به خودم فرصت باز دیدنِ چیزی رو که فکر کرده بودم دیده م بدم، آخه تو آلمان هر چی از تمام خیابونهایی که رد شده بودم، چشم انداخته بودم تا بلکه یکی از این درختهارو پیدا کنم، نشده بود و نکرده بودم، انگار آلمانی جماعت نه اونو میشناختن و نه علاقه ای به شناختش داشتن،
همون که رویای دیرینه ی من بود، دیرینگه ای از زمان دانشجویی و تهران و بلوار کشاورز...
ولی حالا، اینجا و این لحظه، خودش بود، به همون زیبایی، به همون رویا گونه گی...
درخت مگنولیا...
مگنولیای سفید...

شادی ای موذی میدوه زیر پوستم و بعدم راه میبره به تمام و تک تک شریان هام و از اونجا هم رسوب میکنه تو سلول به سلولم، که قصه ی مگنولیا اونم مگنولیای سفید، داستان همون خنده ای بود که رخ داده بود و بر دل نشسته بود و خیالِ برخواستن هم نداشت که نداشت...بی شک هردوشون از یک بهشت اومده بودن که چنان در هم تابیده بودن و بهم بافته...

به هر ترتیب، گل های تک و توکی هم که هنوز روی شاخه های ستبر اون درخت بلند بالا بودن نشون از این بودن که فصلش رو به اتمامه و این ته و توهاش اما شاید تنها مونده بودن تا منو روحِ منو دلشاد کنن...

به هر حال وقت زیادی نیست و من که پا سست کرده م به دیدن درخت، مجبور میشم به ادامه ی مسیر و اما به رفتن تو محوطه، با درختان مگنولیایی مواجه میشم که صف در صف، محوطه ی قبرستان رو زیر پرهای سبز و چرمی خودشون گرفته ن...

خواهر و همسرش که میرن پیِ جذابیت های مجسمه ای و معماری، من اما هوش و حواسم بیشتر مترصدِ فرصتیه برای دستیابی به یکی از اون گلهای سفیدی که بوی بهشت دارن...

میرم می ایستم نزدیکِ دونه به دونه شون و با دقتی وسواس گونه، تک تک شاخه هاشونو از نظر می گذرونم تا شاید یه دونه گل یا غنچه یا هرچی باقی مونده باشه، یه چیزی که در چنان ارتفاعی باشه که در تضاد کمتری با قامتِ من باشه و بهتر بگم، امید رسیدنی در کار باشه...

ولی انگار همگی خودشونو از هر چی گل که بوده، تکونده ن و هر چی بیشتر میگردم، کمتر نتیجه ای میگیرم و کم کم نه که ناامید، شاید بیشتر خسته میشم که چشم ازشون برمیدارم و منم به جمعِ بازدید کننده های بناها میپیوندم و این میون هم هرزگاهی، تمام سر و صورت و به تبعش لباسهامو زیر آب شیرهای قبرستان میگیرم و به این ترتیب، این خیسیِ مطلق بهم فرصت بیشتری میده برای تاب اوردن تو اون هجمه ی گرما و تشنگی، که بقول خواهر، در تمام کل مدت اروپا بودنمون، تا بحال چنان تشنگی ای رو که لبهامون از خشکی از هم باز نشن رو تجربه نکرده بودیم...

تمام جهاتِ قبرستان رو گاهی با دقت و حوصله و گاهی سرخورده از گرمایی چنان طاقت فرسا، سرسرکی و هول هولی بازدید میکنیم و عکسهای فراوان میگیریم و اما هنوز یه جای دیگه مونده که روا نیست، ندیده رها کنیم و بریم:
مجموعه ی شامِ آخر...
مجسمه ی مسیح و حواریون در شامِ آخر...

مینشینیم زیر سایه ی مگنولیایی کهنسال و ستبر تا کمی خستگی که نه، بهتره بگیم کمی تشنگی به در کنیم و باز برخیزیم به جستن و یافتن و اینبار البته که مقصد و مقصود، مجموعه ی شام اخر خواهد بود...

در دلم اما هنوز در پسِ هر چیز و همه چیز، رویای مگنولیا هست...
همونجا که دلتنگی دوباره دیدنِ خنده ای هم هست...

بلند میشم به رفتن که ناخوداگاه چشمم ثابت میمونه روی موجود سفیدرنگی که در هزار تویِ برگهای سبزی پنهان شده و اما استتارش انگاری اونقدر استادانه نبوده تا از چشم من پنهانش کنه...

همه رفته ن و من اما همونجا میخکوب میمونم به تمنای داشتنِ اون سفیدرویِ بهشت بوی...
میدونم که باید حواسم به اینور و اونورم باشه که کسی نیاد که این ملت رو که نمیدونم ولی در مورد آلمانی ها به جرات میتونم بگم اینکار میتونه کاملا خطرناک باشه بسکه این ملت با شعورن و این بی فرهنگیِ آشکار رو بر نمی تابن...

با آرامشی که فقط پوششیه بر بی قراری درونم، منتظر عبور هر ذی حیاتی میشم که در اون حوالی ه و بعد چونان که شاهینی که بره ای رو نشون کرده باشه برای درهم دریدن، میرم سراغ اون شاخه ای که اونقدرها هم پایین و کوتاه نیست که فکر کرده بودم...
دست ما کوتاه و خرما بر نخیل...

هر کاری میکنم تا بلکه اون شاخه اسیر دستانم بشه و اما نمیشه..‌.
از اینورش میرم، از اونورش، میرم بالای پله ای که نزدیکشه و سعی میکنم از روی پله بهش نزدیک بشم، حتی سکوی سنگی ای که در همون حوالی رو هم امتحان میکنم و اما نمیشه که نمیشه..‌‌.

تمام زمین اونجارو وجب به وجب میگردم بدنبال تکه چوبی شاید تا اونو اهرم کنم و شاخه رو به دستانم نزدیک و اما زمین خالی از هرچیزیه جز مشتی برگ که منطقا نمیتونن کمک حالِ من باشن...

بارها و بارها تمام راههایی که به ذهنم میرسه رو امتحان میکنم و هیچکدوم راه بحایی نمیبرن و من خسته میشه...من، با اون هجمه ی خواستن، اما بالاخره خسته میشه و نه که ناامید که کم امید‌‌‌...

چاره ای جز دل کندن و رفتن بسمت شام آخری که درست به نزدیکی چند دقیقه پیاده رویه، نیست و من راهی میشم در همون حال که از دلم میگذره:
من اینو خیلی میخواستم...

انگار از همون لحظه هایی بود که عمقِ خواستنت حتی میتونه ماهیت حقیقتِ موجود رو تغییر بده و همین میشه که چیزی جدید، دقیقا آخرترین و بیجون ترین نگاهم به درخت رو گرفتار خودش میکنه...یه غنچه ی نه چندان شکفته، در ارتفاعی پایین تر و سهل الوصول تر از قبلی...
دیگه لحظه ای هم معطل نمیکنم و کوتاهی دستم از دامنش رو با یک پرش جبران میکنم و حالا بخشی از شاخه درخت و یک غنچه و مقادیر نسبتا زیادی برگ، تمام غنیمت من از اون نبرده...

از خوشیِ داشتنِ رویام، سر از پا نمیشناسم و طبق انتظارم، خواهر شوکه میشه با دیدن اون همه از درخت که تو مشت من محبوس شده ولی حتی افسوس خوردنش بر این حجم بی فرهنگی و محیط زیست نادوستیِ من، نمیتونه شادی منو ذره ای زایل کنه...

از اون به بعد مگی میشه همراه و همدم من که مدام و دم به دم بکشمش بیرون از پاکت وسایل دستم و هم خودم بوش کنم و هم به خاله و عموش بگم بو کنین ببینین چه بهشتیه مگی!!!

هرچند که اونا بچشم یه موجود اضافه بهش نگاه میکنن و از هر فرصتی برای بیرون انداختنش از پاکت وسایل و یا جا گذاشتنش توی هاستل ها استفاده میکنن!! و اگر نبود اینکه مگی شکل تمام رویاهای دست نیافته ی منه، نمیتونست به اون بلندی همسفرمون باشه...

طوریکه حتی وقتیکه نایلون کم میارم برای وسایل، مگی ناچارا سهمِ نایلونی میشه که قبلا حاوی کالباس بوده و همینه که کمی تا قسمتی بوی کالباس میگیره بخودش و حالا دیگه بوی کالباس بهشتی داریم!!!

گوست پارتی...

http://s8.picofile.com/file/8336098192/video_2018_09_02_07_49_23.mov.html

تا بخودم بیام که بخوام از ساچین بپرسم میخواد با باقیمونده ی نیتروژن مایع چیکار کنه، صدای جلز و ولزی که از پشت سرم میاد، باعث میشه برگردم و میخکوب صحنه ای بشم که پشت سرم در جریانه و ساچین که اون حجم شگفت زدگی رو شاید تابحال یکجا ندیده بوده، به تماشای من بشینه و من به تماشای اون پدیده...
بعدترها که اونقدری رفلکس های طبیعیم برمیگرده که بتونم بپرسم: ساچین این چی بود؟ جوابش لحن طنز گونه ایه که بازم حکایت از ندونسته های من داره:
مگه تا حالا بازی با نیتروژن مایع رو ندیده بودی؟ پس فکر میکنی چجوری صحنه های فیلمای ترسناک رو میسازن؟
بعدم خودش با انداختن یه روپوش سفید روی سرش و بلند کردن دستاش میگه مثلا صحنه ی ورود یه ghost...
در همون حال که نمیتونم جلوی خنده ی خودمو بگیرم از چیزی که تو ذهنم میگذره، عبور میکنم و ترجیح میدم بهش نگم که: تو برای "گوست بودن" به روپوش نیازی نداری!!!

نوشین...


اینکه چی میشه که بیاد نوشین می افتم خودش داستانی مجزاست که از دایره ی وقتِ من و حوصله ی شما خارجه احتمالا و فقط همینقدر بگم که در حال پاک کردن میز کامپیوتر و متعاقبشم، کامپیوترم بودم که یادش افتادم...
آخه دیده بودم که برای من تمیز بودن میز کامپیوترم انگاری بیشتر از پروژه ها و بحث ها و آزمایش و خطاها مهمن و این نشون میداد یه جای کار، شاید نه اشتباه ولی سرِ جای خودش نیست...
همونجا و دقیقا همونجایی که این تجزیه تحلیل ها تو مغزم رخ داده بود، یاد نوشین افتاده بودم...

تو دوران دبیرستان، تو همون مدرسه ی نخبه پروری! که من و یه عده آدمِ شاید بشه گفت درسخونِ دیگه، تو چهاردیواری ش خودمونو حبس کرده بودیم تا بلکه موفق تر و سربلندتر از دیگرانی که خارج از اون حصار بودن، از کنکور عبور کنیم، دختری هم بود که نوشین صداش میکردن...

نوشین به گمونم یکسالی از من بزرگتر بود و رشته ش هم به طَبَعِ هوش سرشار و سرریزش، ریاضی بود...
هیچوقتِ خدا ریاضی م خوب نبود و هر چقدرم که تلاش و بعضا دعا!!! هم کردم، بازم همونطوری بد موند و خوب نشد که نشد، به همین علتِ ساده هم هست که هر کی یه ذره ریاضیش خوب باشه، از نظر من خیلییی باهوش میاد و دیگه خودتون حساب کنین که نوشین که رشته ش اون بود و بسی و بسیاری هم تو رشته ی خودش موفق بود، چه خدایِ هوشی بود تو ذهن من...

به هرترتیب، اکثرا اسم نوشین همه جا بود و شهره بود به درسخونی و نمره های خوبش و مسابقاتی که جوایزش رو درو میکرد و انتظاراتی که ازش میرفت برای رتبه ای آنچنانی توی کنکور...

روزها میگذشتن و روز به روز بر افتخارات نوشین افزوده میشد و بالاخره یکی از اون روزها، شد روز کنکور اون سال و نوشینم مثل هزاران هزار نفر دیگه رفت سر جلسه ی کنکور و هرچی که میدونست رو خالی کرد روی برگه و اومد بیرون...

تا نتایج بیاد، همه ی پچ پچ ها و واگویه ها حول و حوش همون چند تا نور چشمی ای بود که البته و صد البته که نوشین یکی از اونها بود...

بالاخره انتظارها بپایان رسید و اعلام رتبه ها، آبی بود بر آتش کنجکاوی ها و این وسط همه دلشون بیتاب دونستنِ رتبه ی گل های سرسبدِ مدرسه بود و یادم نیست که از کجا ولی از یه جایی دراوردیم که رتبه ی نوشین یه چیزی حول و حوش ۹۰۰ شده که خوب البته و صدالبته که انتظاری بالاتری بود برای کسب رتبه ای پایین تر و اما باز هم اونقدری خوب بود که بهش شانس قبولی تو یه رشته ی مهندسی خوب رو تو یه دانشگاه مطرح و خوب بده...

خودش رفت و اما اسمش و یادش موند، اونهم به خوبی و تحسین...

و این تحسین بگونه ای بود که یه روز سرِ مراسمِ صبحگاهی معلم دینی مون که میتونم به جرات بگم خلاصه ی تمام رفتارها و تلاشهاش این شد که ما از هرچی دین بود بجای علاقه، انزجار پیدا کردیم، میخواست مارو به درس خوندن بیشتر و بیشتر واداره که این جمله رو گفت:
میخواید مثل نوشین موفق باشین؟ میخواین مثل اون رتبه ی خوب بیارین و افتخار بیافرینین؟ بعدم یه دانشگاه خوب و رشته ی خوب و ...
کمتر بخودتون برسین و بیشتر درس بخونین، نوشین همیشه درز پایین مقنعه ش، بالای سرش بود بسکه تو درس غرق بود...

به گفتن این کلمات و کلام، صف منفجر شده بود از خنده که خوب احتمالا بقیه هم مثل من سعی در بیادآوری نوشین کرده بودن و دیده بودن که راست میگه!!!
یه چهره ی بلند و کشیده ی استخونی با چشمایی میشه گفت ریز اما کشیده که در قاب مقنعه ای که هیچوقت خدا، مرتب و سرِ جای خودش نبود، قرار گرفته بودن...
هنوزم چهره ی نوشین بعد اینهمه سال با تمام جزئیاتش توی ذهنمه، علیرغم تمام چیزایی که از اون سالها و سالهای بعدترش فراموش کرده م، اما همین درز مقنعه باعث شده چهره ی اونو از یاد نبرم...

بعد از اون چندباری سعی کرده بودم مثل نوشین باشم، بینِ خودمون بمونه، حتی درز مقنعه مم گذاشته بودم فرق سرم و اما افاقه نکرده بود که نکرده بود...یعنی هیچ کدوم از مسابقات رو برنده نشده بودم، هیچ نمره ی شاخصی توی دروس ریاضی و بستگان؛ اعم از هندسه و احتمال و ... نیوورده بودم، حتی هیچ دفعه ای هم نشده بود که تو امتحانای ماکِ کنکور، رتبه ی اول یا دوم و یا حتی سوم رو بیارم، حتی با اینکه درز مقنعه مو در شمالی ترین جهتِ ممکنِ دایره ی صورتم گذاشته بودم!!!

خلاصه دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم تا بقول خانم ... نوشین بشم، چرا که اصولا با اون مانتوی مشکی پرکلاغی ای که اونقدر گشاد بود که برای کل یه خانواده ی ۴ نفری هم جا به اندازه ی کافی داشت و مقنعه ای تنگ چنان که کم مونده بود ابروهامونم بپوشونه و همه هم بلند و مشکی، فکر نمیکنم بخود رسیدنی وجود داشت در کل، که مانع از نوشین شدنمون میشد...

سال بعدش منم کنکوری شده بودم و رتبه ام شده بود صدتا بیشتر از دوبرابر نوشین و هر چند که مهندسی ای چنان که نوشین میخوند برای من ممکن نبود و اما رتبه ی لازم برای مهندسی صنایع غذایی همون دانشگاه رو اورده بودم ولی انتخاب کرده بودم که برم پِی دلم و زیست شناسی بخونم...

گاهگاهی خبری از نوشین میومد و هربار هم البته که پیشرفتی در کار بود و پله های ترقی ای که دو تا یکی میپیمود در حالیکه من و خیلی های دیگه مثل من، لنگان خَرَک خویش رو آهسته و اروم به پیش میروندیم...

یه بارم شده بود که گفته بودن نوشین ازدواج کرده و با همسرش رفتن آمریکا و اونجا دکتراشو خونده و بعدم بلافاصله تو یه دانشگاه پوزیشنی پیدا کرده و حالا هم استاد شده و ...

الان که دارم اینارو مینویسم، نمیدونم نوشین چقدر خوشبخته، چند دقیقه در روز یا هفته یا حتی ماه، میخنده یا چقدر به خواهرش نق نمیرنه که بگه چرا همیشه همه چی اشتباه از آب درمیاد، چرا همه چیز دیر اتفاق می افته و ...
نمیدونم چقدر شاد و آرومه و اما میدونم و مطمئنم که من هیچوقت نوشین نمیشم...
حتی اگه مقنعه مو برعکس هم بپوشم...
حالا دیگه حتی سعی هم نمیکنم که نوشین بشم چون دیگه بیفایده بودنش دستم اومده...
حالا فقط سعی میکنم همون لنگان خرکم رو آهسته و اما پیوسته به پیش برونم و اگه یه میز کامپیوتر تمیز برام از بحثهای طولانی استفان و بقیه سر مسائل علمی مهمتره، خوب میز کامپیوترمو تمیز کنم و لذت تمیز بودنشو ببرم...

کیک پنیر...

دقیقا دو روز بعدشه که برای کاری میرم آزمایشگاه و پریسکا به دیدنم انگار که چیز مهیجی رو به یاد اورده باشه میگه: راستیییییی استفان برای تولدت کیک خریده و الان توی ماکروویوه کیکت!!!
ناباورانه تکرار واضحات میکنم: کیک؟؟؟
و جوابم خنده ی آروم پریسکاست که نشون از درک موقعیتش میده...
ظهر موقع ناهار، پریسکا از قبل کیکمو افتتاح کرده و دومین و سومین برش این کیک پنیری خوشمزه و بیادموندنی اما به خودِ متولد میرسه!!!

بارها و بارها تشکرم از استفان نه بخاطر کیکه که واقعا خوشمزه بود و تو انتخاب نوعشم، حالا یا عمدا یا سهوا سلیقه بخرج داده بود و از اون کوخن های میوه ای بدمزه ای که خودشون عاشقشن و من اما میلی به خوردنشون ندارم، نگرفته بود، بلکه بیشترِ حس سپاسم برای احترامی بود که گذاشته بود، اون هم در اوجِ بی نیازی ش...