اگه کسی میدید راه رفتنمو دست به دیوار گرفتنمو تو اون راهرو هزار توی بی انتها که نفسم توش گرفته شده بود و رها شده بودم و از پا افتاده بودم و ...حتما فکر میکرد با خودش آخی طفلی مریضه یا یه مثلا پاش آخی شده، آره، شده بود، اما نه پای جسمم، که پای روحم...نمیدونستم وقتی روح آدم رو یه زمین یخ زده لیز که هیچ علامت هشداری هم نداره، سر میخوره یهو و با سر میاد رو زمین و پای روح آدم که در میره از جاش، اونوقت جسم آدمم نمیتونه دیگه درست راه بره و باید دستاشو بگیره به دیوار و قدمهای کوچیک کوچیک برداره مبادا قدمش اونقدری بزرگ باشه که اولین پارو که تکون داده بود، دومی اما نتونه پی ش بره و ادم بمونه وسط اون دو تا و بخوره زمین، آره، آدم باید در این حالت کلا قدمهای کوچیک برداره، اصلا نه این حالت که آدم همیشه باید قدمهای کوچیک برداره همونطور که لقمه های کوچیک برمیداره، آخه وقتی لقمه حتی یه ذره بزرگتر از دهنت باشه، دو سه حالت بیشتر نداره...

اولین و محتمل ترین چیزی که اتفاق می افته اینه که میبریش بالا و بعد دهنتو اندازه غار علی صدر باز میکنی، یعنی کلا تا اونجایی که اون استخونهای دسته هاونی شکل کندیل ت توان چرخیدن دارند تو محل قرار گیریشون ، و بعد به یه جایی میرسه که دیگه هر چی زور بزنی، بیشتر از اون باز نمیشه، اونوقت لقمه رو میاری نزدیک و یه بررسی و براورد کوچیک و بعد میبینی که نه، همون نخوریش سنگین تری و در حالیکه هنوز دلت و هر دو تا چشمت دنبال اونه، میزاریش اما زمین و لعنتی هم بر دل سیاه شیطون میفرستی و بلند میشی از اون صحنه دور میشی که وسوسه ها ازت دور بشن چونان یوسف که از دامان زلیخا...این، احتمالا شریف ترین و شایسته ترین مسیریه که می تونه برگزیده بشه ...

انتخاب دوم میتونه این باشه که شما تصمیمتونو گرفتین که به هر ترتیب و شکلی اون لقمه رو تناول کنین و از تصمیتونم قرار نیست کوتاه بیاین، پس راه حلی که به ذهنتون میرسه اینه که اون لقمه رو کوچیک کنین، یعنی اونو اگه قابل تقسیم باشه، تقسیمش کنین به چندتا جزء کوچیکتر و بعد دخلشو بیارین، راهی منطقی به نظر میرسه اما به شرط ها و شروط ها، میدونین اساسا بعضی لقمه ها قابل تقسیم و کوچک شدن نیستن، مثلا یه چیز یه دست یکپارچه ان و شما اگه خودتونم به هزار قسمت مساوی تقسیم کنین، امکان تفکیک اونارو ندارین و مساله دیگه ای هم که پیش میاد اینه که با تقسیم، اون لقمه اصلی تغییر ماهیت داده و دیگه اون چیزی که اول بوده نیست و البته که این موضوع در ابعادی مطرحه که شاید ما اصلا متوجه تغییر ماهیت اون نشیم و فکر کنیم که همون طعم و بو رو داره ولی در مضامین فلسفی، "این" دیگه "اون" نیست...این راه هرچند به اندازه اولی شایسته و شریف نیست اما بازم قابل پذیرشه، که توان آدمی محدود و اما حرصش بی انتهاست...

اما امان از سومی... بازم ما عزممونو جزم کردیم که الا و للا که این لقمه امروز باید از جهاز هاضمه ما عبور کنه و لاغیر پس با علم و یقین به اینکه خیلی بزرگه ولی بازم از رو نمیریم و اونو میزاریم که نه در واقع فرو میکنیم تو دهنمون که حالا شبیه دهن اسب آبی بازش کردیم و هر چیشم که مونده بیرون رو با فشار دست و گاهیم پا!!! میچپونیم داخل و درشم که بسته نمیشه با دستمون میگیریم نقدا و خلاصه یه جورایی با استفاده از همون قانون سوار شدن مترو ایستگاه امام، این لقمه هه رو میهمان سیستم گوارشمون میکنیم...بنظر راه حل هوشمندانه و موثری میرسه اما این فقط به نظره و در واقع،  چیزی که رخ میده اینه که اولا کلی از خرده ها و حتی گاها تیکه های اون غذاهه میریزه بیرون و حیف و میل میشه و ظاهر بسیار بدشکلی هم روی میزمون و هم توی صورتمون ایجاد میکنه که حال آدمهای اطرافمونو از ما و اون خوراکی و میزمونو و کل زار و زندگیمون اصلا ،به هم میزنه، تازه این اصل ماجرا نیست و جویدن درست و اصولی اون حجم مازاد، محدودیت بعدیه که خیلی زود سر و کله ش پیدا میشه و قطعا راه حلی هم نداره جز سر هم بندی کردن و نصفه نیمه جویدن که خوب ناگفته پیداست آغاز سلسله ای از مشکلات آتی خواهد بود و باید در ساعات آینده منتظر شمار وسیعی از دردها و ناراحتی ها باشیم که حائز اهمیت ترینشونم، درد و سوزش شدید معده ست و بهتره که همون موقع که این آپشن آخری رو انتخاب میکنیم، بریم همزمان شربت رانیتیدین و چنتا قرص و شربت دیگه م بگیریم از داروخونه و بزاریم کنار دستمون...و تازه اینایی که گفتم غیر از اون مشکلات و زخم هایی هست که بعدا، شاید چند سال بعد، دمار از روزگار معده مون درخواهد اورد...در کل میشه گفت این میتونه کثیف ترین و چندش ترین نوع انتخاب محسوب بشه...

اینارو گفتم که بگم تو زندگی همیشه باید نگاه کنی که چی به چی میخوره و چی نمیخوره و بعد رجوع کنی به جدول ضرب زمان کودکی هامون و به یاد بیاری دو دو تا چند تا میشد... البته من اصلا و ابدا منکر این نیستم که گاهی دو دو تا میتونه بجای 4 بشه 3.85 یا سورپرایزتون کنه و بشه 5 و یا حتی خیلی بخواد بهتون حال بده و  تحویلتون بگیره، ییهو یه رفتار 6.2 گونه از خودش نشون بده، آره همه اینا ممکن و محتمله اما روتین و مرسوم نیست یعنی در واقع معمولش همونه که معلمهای کلاس اولمون به زور کردن تو مغزمون...البته جدیدا یه سری مباحثی مطرح شدن که همه چیز تو ذهن آدمه و این انسانه که اتفاقات رو خلق میکنه و هر چی بهش فکر کنی همون میشه و ...نمیدونم والا، شاید آدمایی باشن که تو ذهنشون دو دو تا یه عددی میشه خیلی بیشتر از اون چیزی که ما می پنداشتیم مثلا یه چیزی حول و حوش 89 یا یه ذره کمتر یا بیشتر که اگه حقیقت داشته باشه و اون آدمها واقعا وجود داشته باشن، قطعا موقهوه ای هم یکی از اوناست، آخه عجیب حس میکنم 4 من اصلا رنگ و بوی 4 اونو نداره، انگاری مال منو داده باشن دست یه محصل اکابر که تازه نوشتنو یاد گرفته نوشته باشه و مال اونو میرعماد خطاط...یا مال من به لهجه دالغوز آباد سفلی نوشته شده باشه و مال اون اما به زبان فرانسه!!! به هر حال اونقدر میدونم که 4 اون اصلا اون عدد بعد از 3 من نبود، شاید 77 ی بود که جامه اش را اشتباه پوشیده بود...

یاد دلم باشد اگه روزی موقهوه ای رو دوباره دیدم برم جلو بگم ببخشید آقا میشه جدول ضرب را، یکبار از اول تا آخرش را، از حفظ بگین؟ اونوقت دقیقا عین همون را از بر میکنم، خدارا چه دیدی، شاید 4 من هم تغییر شخصیت داد و رنگ و بویی 77 گونه گرفت...چقدر سوال و حرف دارم اگر ببینمش...کاش همه اش به یاد دلم بماند، اصلا بهتر است همه را بنویسم گوشه کتابی، دفتری چیزی تا نکند از یاد دلم برود و ببینمش و هیچ نگویم...ببینمش و دوباره ساکت شوم...ببینمش و دوباره فقط از پشت پرده ای شفاف که چشمانم را پوشانده نگاهش کنم و نگاهش کنم در سکوت، آنقدر که خسته شود و کلافه، و دوباره ول کند برود، برود و تنها صدای تق تق کفشهایش بماند و من و راهرویی بی انتها و تاریکی ای بی پایان و سرمایی نامهربان...آره، باید با خودکار هم بنویسم، آخه میدونی، گذر زمان حریف گرافیت مداد هست اما جوهر خودکار نه و خوب، ممکنه خیلی طول بکشه تا موقهوه ای رو ببینم، خیلی ای به وسعت هرگز...

..........

کشان کشان تن بی رمقم رو هدایت میکنم به سمت کلاس و نزدیک در ورودی، باز هم دستی به مانتو و شلوارم میکشم تا اگر گردی یا خاکی از آن هنگامه ی میدان نبرد ناجوانمردانه باقی مونده، زدوده بشه و طبیعی جلوه کنه همه چی، آره خوب، طبیعی هم بود..اون خیلی طبیعی اومده بود و خیلی طبیعی در مورد بچه هاش سوال کرده بود و باران هم طبیعی رفته بود و مقابلش وایساده بود و خیلی طبیعی همونجا نفسش بند اومده بود و  و بسیار طبیعی صداش رفته بود و در نهایت، طبیعی تر از هر طبیعی ای در هم شکسته بود و خرد و تبدیل به توده ای غبار شده بود...همه چیز طبیعی مینمود و تنها چیز غیر طبیعی شاید فقط این بود که یه جایی از روحم انگار درد میکرد، از آن دردها هستند که نه میکشند، نه زیادند، نه بزرگن، نه هیچ چیز مطرح دیگر اما هستند، همانجا که دستت هم بهشان نمیرسد که دست بکنی حداقل لمسشان کنی یا مثل سوختگی ها، یه عالمه خمیردندان بمالی رویشان به امید تاول نزدن، یا هیچ کاری هم که نتوانستی بکنی، اقلکن بوسشان کنی شاید خوب شدند...نه هستن و بزرگ و کشنده هم نیستن اما عجیب درد دارن، انگاری عمقشان زیاد باشد به جای طول و عرضشان، یا نمیدانم شاید دردها هم مثل سوختگی ها درجه دارند و مثلا درد نوع اول، درد نوع دوم و غیره داریم، اگر اینطوری باشه، درد اون لحظه من نوع خیلی اُم بود...

 از خاکی نبودنم که مطمئن شدم، وارد کلاس شدم و چشمم افتاد یا شایدم انداختمش روی عسل...چقدردلگیرش بودم، چقدر میتونست فرصتی برای خوب شدن حالم بخره و اما نکرد...چقدر میتونست بیاد و دستمو بگیره و ببره یه جای دور از موقهوه ای قایمم کنه تا لرزشم آروم بشه و صدام دوباره متولد بشه و چشمام خشک بشن و پاهام جون بگیرن و یا دست کم بیاد و به بهانه سوالی و یا حرفی لحظه ای بگیرتش به حرف، مثلا بیاد و بگه راستی دکتر، اون برگهه بود اون روز دادین امضاش کنم، امضاش کردم یا اون مورده بود گفتین پیگیری کنم، پیگیری کردم، نمیدونم یه چیزی و هر چیزی که لحظه ای اون چشم از باران برداره تا باران نفس بگیره و صدا...آره تنها کسی که میتونست لباس غریق نجات بپوشه و باران رو از غرق شدن تو اون همه دریای نامهربان دوست داشتنی نجات بده فقط عسل بود که مگه کسی بود که بتونه، حالا یا جرات کنه یا دلش بیاد که ساز مخالفت با عسل رو کوک کنه، دیگه موقهوه ای که جای خود داشت که قطعا و یقینا عسل رو چونان یک دوست صمیمی دوست داشته...

ولی کاری نکرد و نشست و دستانش رو روی دستانش گذاشت و تماشا کرد، تو گویی یه فیلم سینمایی یا انیمیشن رو...حالا اصلا گیریم که کار درستی کرد، دیگه این همه شباهت رو کجای دلم بزارم آخه...تو این شرایطی که من هنوز از سکر اون راهرو لعنتی و اون اتفاقات لعنتی بیرون نیومدم چرا عسل یاداور اون لعنتی ترینه و این همچون نمکی که بپاشن روی زخمی، اونو دم به دم تازه نگه میداره...هر بار که این زخم میره تا دلمه ببنده، دیدن اون باعث میشه دوباره سر باز کنه و جریانی از خون  شره کنه به همه جا...

فقط یکبار و اونم در همون اولین قدمم به کلاس وایمیسم و چشم تو چشم عسل میدوزم و تمام دلگیریمو مییریزم تو چشمام و عسل اما پره از لبخند، انگار که ضیافتی بوده باشه تو دلش، تو گویی درد تمام این دوست داشتن نصیب من بوده و شادی عمیق و لذتش قسمت عسل که اینچنین چشمانش برق میزنن از شوق...شک و شبهه ای ندارم که همه چیزو میدونسته و میدونه و اگرم کوچکترین نکته مبهم یا تاریکی باقی بوده، دیگه امروز و این لحظه، از بین رفته و حس میکنم روحم لخت لخت در برابرش ایستاده، بی هیچ حفاظی یا تن پوشی که کدوم جامه ای میتونه تکه تکه های این روح در هم گسیخته رو اینجا و الان، در خودش پنهان کنه...نه، عسل الان میتونه تا اعماق روحم رو بکاوه، اینکارو میکنه و من خسته تر از اونم که تلاشی بکنم برای متوقف کردنش حتی...بگذار هر که میخواهد بداند   هر چه میخواهد...

.............

گفته بودند بوی خاک باران خورده بلند میشود وقتی بارانی بر خاکی ببارد، پس چرا روی خاک اینجا هر چه باران می بارد، بوی تو برمی خیزد؟