داستان موقهوه ای (قسمت بیست و سوم)

شاید بهتر باشه قبل از اینکه باقی جلسات و حوادث رو به خاطر بیارم، عسل بانو رو مرور کنم و اینکه چی شد و از کی اون چشمان عسلی بی هیچ حرفی و حدیثی، به راز کوچک باران پی بردن...
عادت کرده بودم به اون موجودی که همچون ترانه سیاوش، عسل بانو، عسل گیسو، عسل چشم بود. عادت کرده بودم به اینکه یه جفت چشم عسلی درشت، به همون سبکی که چشمان دختران مشرق زمین بودن، همواره روی صندلی ای ثابت سمت چپ کلاس تو ردیف اول نشسته باشه ، عادت کرده بودم که قبل از همه و سر ساعت بیاد و اروم و بی حرف بشینه و تمرینها رو حتی اگر شده، نصفه نیمه گاهی، ولی انجام داده باشه و هر موقع هم صداش کنم، بی غر و لند بیاد پای وایت برد و هرآنچه رو که میدونه و یا حتی نمیدونه، بنویسه و تمام اینها غنیمتی بود تو شرایطی که بقیه شروع کرده بودن به غرزدن و نالیدن از نداشتن وقت و بهانه گیریها و دیر اومدنها و غیبت کردنها و ...بهشون حق میدادم و گله ای نبود هرچند این رفتارها بسیار انرژی میگرفت ازم ولی موضوع این بود که تمام اینها ، یکی از چیزایی بود که اون یه جفت چشم عسلی رو متفاوت مینمود، تفاوتی که نمیدونستم چیه ولی بود و نمیشد انکارش کرد...اما چیزی که این تمایز رو مشهودتر و ملموستر میکرد، شباهت عسل بانو بود به موقهوه ای، حداقل از دریچه نگاه باران. چیزی که نه دلیلی براش داشتم و نه قابل اثبات بود، فقط بود... از همون دست چیزها که از ترس اینکه ازت نپرسن چرا و برای اینکه مجبور نشی از کلمات نداشته ت جمله بسازی برای اثباتش، ترجیح میدی هیچوقت در موردش با کسی حرفی نزنی. چیزی از جنس موقهوه ای بود انگار، با شباهتی در رنگ و عطر و موسیقی، با همون زیبایی و غرور... و شاید همین بود که عسل بانو برام الهام بخش و پرشکوه مینمود، اوایل با خودم میگفتم شاید تاثیر همنشینی باشه ولی نبود بنظرم، مگه میشه ادم کنار یه تابلو نقاشی زیبای آبرنگ مثلا یه طرح از آسمون صاف و سیاه شبهای کویر وایسه و اونوقت نقش یک عالمه ستاره بگیره به خودش؟ مگه میشه ادم مثلا از کنار یه کتاب نفیس حافظ رد بشه و اونوقت رد که شده بود و رفته بود و دور هم شده بود حتی، ببینه که لبخندش شبیه الا یا ایها الساقی شده... هرچه بود، بودن همواره اون جفت چشم عسلی، دوست داشتنی مینمود برام در عین دور بودن، و من عجیب عادت کرده بودم که اون باشه که اگه یه نصف جلسه با هماهنگی و اطلاع قبلی زودتر رفت، انگار کلاس بیروح و خالی شد و دیگه برق اشتیاقی کودکانه رو در دلم حس نمیکردم.
ولی از تمام این شباهتهای غریب که بگذریم، از شاید سومین یا چهارمین جلسه بود که لمس کردم اون حضور عسلی، توان گرفتن حس هامو داره، کاری که قبلا تو تمرینات، ازش شنیده بودم و چندباری هم انجامش داده بودم... اوایل خیلی مطمئن نبودم اما خیلی زود یقین حاصل کردم که اون توان ناخوداگاه اینکارو داره و حالا اینم اصافه شده بود به دغدغه هام. در برابر اون جام عسل، باید خودمو میبستم ، اونقدر که دستش به حسهای واقعیم نرسه که اگه میرسید، اینکه دل لرزیده باران ، اولین غنیمتش میشد... دوست داشتم رها و ازاد باشم در برابرش ولی ممکن نبود و از تمام تدابیری که تصور میکردم ممکنه موثر باشن استفاده میکردم برای پنهان کردن حداقل این یک حقیقت از اون اسکنری که گاها حضورشو در اعماق دلم حس میکردم...
هیچ مسیر ارتباطی مستقیمی با دکتر شهراد برای باران وجود نداشت، یعنی نه اینکه وجود نداشت، بود ولی باران آدمی نبود که رهرو هر مسیری بشه برای رسیدن به شماره ای و یا ایمیلی...غرور خاص خودشو داشت و حتی اگر از دلتنگی و شوقی کودکانه هم لبریز بود، در حد اختناق، بازم در ذهنش نمیگنجید، قربانی کردن شخصیت و غرورش برای لختی شادی ... و همین بود تنها دلیلی که گاهی باران رو مجبور میکرد به اینکه از عسل بانو بخواد تا نقش رابط رو بازی کنه و پیامی ببره یا کسب تکلیفی بکنه و درست در همین لحظاتی که مجبور بود با عسل در مورد موقهوه ای حرف بزنه، یعنی دقیقا همون ثانیه هایی که اون جفت گوی روشن و نورانی بهش خیره شده بودن، بی هیچ کلامی شاید، باران درگیر تلاشی مصرانه بود تا تمام تمام حسهاشو در لفافه بی تفاوتی و خستگی و یه عالمه چیزهای مربوط و نامربوط دیگه پنهان کنه ولی انگار اون سالها بود که تا ته همه چیزو خونده بود و حالا با طمانینه، تنها به تلاش مذبوحانه باران چشم دوخته بود تا جاییکه حتی یکبار کلافه و عصبی از این همه دست و پا زدن بی نتیجه، باران ، ناخواداگاه برگشته بود بهش گفته بود، نه اینکه فکر کنی، شخص خود دکتر شهراد برام مهم هست ها نه، صرفا بخاطر ... و درست در حین ادای همون جمله بود که انگار لبهای عسل بانو به تبسمی بازیگوشانه و شیرین باز شده بود ، چیزی که شکل بی کلام جمله پرمفهوم "خودتی!!!" بود شاید...
به هر حال صرفنظر از موسیقی بیکلام و آشنایی که چشمان عسل مینواختن و شاید تنها گوش دل باران بود که با این فرکانس آشنایی داشتن، چرا که یکبار دیگه و در جایی دیگه و از تارهایی قهوه ای، اونو شنیده بودن، عسل اونقدرها رفتارها و منش های اجتماعی محترمانه و قابل ستایشی داشت که باران تو ایمیلی که در پایان، برای دکتر شهراد زده بود تا نمرات و گزارش عملکرد کامل کلاس و دوره رو ارائه بده، بدون اینکه اجباری و یا حتی کمتر از اون، لزومی وجود داشته باشه، نوشته بود: