الباقی ماجرای تولدم...
مثل خیلی از کارای این روزهام، ماجرای تولدم هم نیمه کاره موند...
اون روز صبح زود باید میرفتم که نمونه های پی سی آرمو روی ژل ران کنم و اونقدری زود هست که اوته هنوز مشغول کار نشده و اتاق این سیتو خالی از هر ذی حیاتیه و این برای منی که اونقدر بودنِ مکس آزارم داده که حالا به هر در و دیواری میزنم تا یه جای خلوت و دنج تو دانشگاه پیدا کنم که از چشم اون پنهون بشم، یه موهبته...
با همون شادی ذاتی ای که همه و هر ساله تو روز تولدم دارم، میرم سروقت فریزر نمونه ها و دارم توش برای سرچ میکنم برای لدر که به صدای هالویی، از جا میپرم و از پشت در فریزر، قامتِ اوته رو تشخیص میدم و با شادی ای علنی به روش سلام میدم...
جوری ایستاده که انگاری خیال رفتن نداره و بجای لبهاش، این چشماش هستن که بیشتر و بهتر حرف میزنن و میگن که چیزی بیشتر از سلام و صبح بخیری چونان که هر روز دیگه در کاره...
"باید یه چیزی بهت بگم" جمله ی بعدی ای هست که میشنوم و استرسی که بی درنگ تزریق میشه در تمام بدنم که یا خودِ خدا، باز چه دسته گلی به آب دادم که صبح به این زودی گندش دراومده...
احتمالا ترسِ موج زننده تو چشمام پیشتر از لحنِ لرزانِ کلامم خبر از میزان استرسم میده که اوته دستپاچه گی آشکاری نشون میده برای گفتن no no there is nothing wrong
"پس چی" مو هنوز تردید دارم تو گفتنش که اوته پیشقدم میشه به
"Happy birthdayyyyyyy"
نفس حبس شده ای که رها میشه و شادی موذی ای که میدوه زیر پوستم...
به چشم برهم زدنی، تو بغل اوته گم میشم و همونجا هم دست از فضولی نمیکشم که: ولی تو از کجا میدونستی که تولدمه؟؟؟
- خوب یادته اون روز که نامه ی رادیو تلویزیونتو اورده بودی من برات پر کنم؟ اونجا تاریخ تولدتو نوشتیم باهم و بعد من همونو تو کلندرم علامت زدم!!!
من همه تولدهای اطرافیانم رو توی کلندرم دارم چون روز تولد بنظرم مهمترین چیزیه که میتونه وجود داشته باشه...
بغل دوم اما بخاطر این کار قشنگشه که حسابی سورپرایزم میکنه و به این فکر میکنم که این زن چقدر تمام جزء به جزء زندگیش برنامه ریزی شده ست...
بعد از بغل های مکرر و صحبتکی مختصر، به سراغ گوشی م میرم تا به نوربرت پیام بدم و بگم که من فلان کاغذ رو روی صندلی آفیست گذاشتم و چون آلمانی بود کلا، من ازش چیزی متوجه نشدم، بعدم خیلی مودبانه ازش بخوام که تا دفعه ی بعدی که ببینمش بررسیش کنه و اگه لازمه منو هم در جریان بزاره و خوب صدالبته که این تازگی نداشت و خیلی وقت بود که نوربرت شده بود یکی از ترنسلیترهای نامه های آلمانی من...
پیام رو مینویسم و میفرستم و میرم دنبال کارم. دو سه ساعتی طول میکشه تا باز اندک فرصتی پیدا کنم برای چک کردن گوشی و به دیدن صفحه ای پر از شمع و گل و شیپور و آدمک های خندان، برای دومین بار تو این روز، چنان سورپرایز میشم که لحظه ای طول میکشه تا بتونم بپرسم: مرسی ولی تو از کجا میدونستی تاریخ تولدمو؟
و بشنوم که: از تو قرارداد بیمه ت!!!
بعدترهای اون روز با خودم خیلی فکر میکنم که اون روزی که بعد دیدن نوربرت برای اولین بار گفتم: وای چقدر آلمانیه، هیچوقت از حوالی ذهنم هم عبور نمیکرد که همین پزشکِ خیلی آلمانی، تاریخ تولدمو از تو قرارداد بیمه م بیرون میکشه تا بهم تبریک بگه...
آره، گاهی همه چیز یه جور دیگه ست، درست مثل پایان داستان های سیدنی شلدون که همیشه تو صفحات پایانی، چنان همه چیز درهم می تافت و دگرگون میشد که حتی حدس هم نمیتونستی بزنی...
تشکر از نوربرت، زیاد وقتمو نمیگیره که باید سر کارم برگردم و دانشجوهای مدیکال که تازه دیروز به گروه ما پیوسته ن، امروز قراره مهمون لب میتینگ ما باشن...
یکبار و اونم برای چند لحظه فقط، دیروز دیدمشون و امروز قراره سر میتینگ بیشتر ببینمشون...
باز هم طبق معمول هر هفته، سه شنبه ها کارهام اونقدری کش میان که آخرین نفری میشم که درِ پر سر و صدای سالن دمو روم رو باز میکنه و با دفتر و دستکش وارد میشه... تمام جهاتِ میز از صندلی اشباع شده و بنظر میرسه هیچ جایی برای من نمونده و اما این فقط در نظرِ اول درسته و نزدیکتر که میشم، در یکی از جنوب شرقی ترین جهاتِ میز، هنوز یک صندلی خالی وجود داره که احتمالا انتظار منو میکشه، درست کنار همون پسر دانشجویی که تو روزهای بعدی بودنشونه که میفهمم فقط زبان انگلیسیش نیست که یه سر و گردن از بقیه بالاتره، بلکه مهارت های اجتماعی و رفتاری ش هم تفاوت های چشمگیری دارن...
از اونجایی که اصولا آدم پر سر و صدایی نیستم، سلامی میکنم که خودمم بزور میشنومش و پشت بندشم صندلی رو میکشم به قصد و نیت نشستن و اما هنوز جاگیر نشدم بخوبی که متوجه نگاه خیره ی به سمت و سوی خودم میشم و این دیگه این دیگه عجیبتر از اونه که بتونم حتی حدسی یا گمانی هم حتی داشته باشم در مورد علتش...
هنوز اندر خم اینم که نگاهی چنان خیره چه دلیلی میتونه داشته که همزمان با لبخندی که رو لبش میشینه، دستش رو به سبک و سیاقی که بی شباهت به رهبران ارکستر نیست، تکون میده...
و بعد از اون دمو روم پر میشه از صدای خیلی ناهماهنگ ولی شیرینِ:
Happy birthday
Happy birthday
Happy birthday to youuuuuuuu
بعدها به یاداوری اون صحنه، خیلی دلم میخواست میتونستم برگردم و به مکس نگاه کنم ببینم اونم میخونه یا نه، ولی اون موقع اونقدر غافلگیر شده م که فقط دختر موبور مقابلم رو نگاه میکنم و استفانی که مثل همیشه تمام اجزای صورتش تک تک میخنده ن...
چند دقیقه ای طول میکشه تا این سمفونیِ بسیار ناهماهنگِ هپی برسدی گویان تموم بشه و استفان به حرف بیاد که: ببخشید من دقیقه آخر فهمیده م که تولدته و وقت نداشتم که برات کیک بخرم...
پر واضحه که چرا چشمای من از تعجب گرد میشن که حتی تو خوابها و رویاهام هم ردپایی از این انتظار نیست و ولی اینا کلماتی هستن که به جبرانِ کلام استفان، از میون لبهای بسته م به بیرون میدَون:
برای انجام هر کاری وقت زیاده...
و اونم با خنده ای به پهنای صورت، همینو تکرار میکنه:
آره وقت زیاده...