الباقی ماجرای تولدم...

مثل خیلی از کارای این روزهام، ماجرای تولدم هم نیمه کاره موند...

اون روز صبح زود باید میرفتم که نمونه های پی سی آرمو روی ژل ران کنم و اونقدری زود هست که اوته هنوز مشغول کار نشده و اتاق این سیتو خالی از هر ذی حیاتیه و این برای منی که اونقدر بودنِ مکس آزارم داده که حالا به هر در و دیواری میزنم تا یه جای خلوت و دنج تو دانشگاه پیدا کنم که از چشم اون پنهون بشم، یه موهبته...
با همون شادی ذاتی ای که همه و هر ساله تو روز تولدم دارم، میرم سروقت فریزر نمونه ها و دارم توش برای سرچ میکنم برای لدر که به صدای هالویی، از جا میپرم و از پشت در فریزر، قامتِ اوته رو تشخیص میدم و با شادی ای علنی به روش سلام میدم...

جوری ایستاده که انگاری خیال رفتن نداره و بجای لبهاش، این چشماش هستن که بیشتر و بهتر حرف میزنن و میگن که چیزی بیشتر از سلام و صبح بخیری چونان که هر روز دیگه در کاره...

"باید یه چیزی بهت بگم" جمله ی بعدی ای هست که میشنوم و استرسی که بی درنگ تزریق میشه در تمام بدنم که یا خودِ خدا، باز چه دسته گلی به آب دادم که صبح به این زودی گندش دراومده...

احتمالا ترسِ موج زننده تو چشمام پیشتر از لحنِ لرزانِ کلامم خبر از میزان استرسم میده که اوته دستپاچه گی آشکاری نشون میده برای گفتن no no there is nothing wrong
"پس چی" مو هنوز تردید دارم تو گفتنش که اوته پیشقدم میشه به
"Happy birthdayyyyyyy"
نفس حبس شده ای که رها میشه و شادی موذی ای که میدوه زیر پوستم...

به چشم برهم زدنی، تو بغل اوته گم میشم و همونجا هم دست از فضولی نمیکشم که: ولی تو از کجا میدونستی که تولدمه؟؟؟

- خوب یادته اون روز که نامه ی رادیو تلویزیونتو اورده بودی من برات پر کنم؟ اونجا تاریخ تولدتو نوشتیم باهم و بعد من همونو تو کلندرم علامت زدم!!!
من همه تولدهای اطرافیانم رو توی کلندرم دارم چون روز تولد بنظرم مهمترین چیزیه که میتونه وجود داشته باشه...

بغل دوم اما بخاطر این کار قشنگشه که حسابی سورپرایزم میکنه و به این فکر میکنم که این زن چقدر تمام جزء به جزء زندگیش برنامه ریزی شده ست.‌‌..

بعد از بغل های مکرر و صحبتکی مختصر، به سراغ گوشی م میرم تا به نوربرت پیام بدم و بگم که من فلان کاغذ رو روی صندلی آفیست گذاشتم و چون آلمانی بود کلا، من ازش چیزی متوجه نشدم، بعدم خیلی مودبانه ازش بخوام که تا دفعه ی بعدی که ببینمش بررسیش کنه و اگه لازمه منو هم در جریان بزاره و خوب صدالبته که این تازگی نداشت و خیلی وقت بود که نوربرت شده بود یکی از ترنسلیترهای نامه های آلمانی من...

پیام رو مینویسم و میفرستم و میرم دنبال کارم. دو سه ساعتی طول میکشه تا باز اندک فرصتی پیدا کنم برای چک کردن گوشی و به دیدن صفحه ای پر از شمع و گل و شیپور و آدمک های خندان، برای دومین بار تو این روز، چنان سورپرایز میشم که لحظه ای طول میکشه تا بتونم بپرسم: مرسی ولی تو از کجا میدونستی تاریخ تولدمو؟
و بشنوم که: از تو قرارداد بیمه ت!!!
بعدترهای اون روز با خودم خیلی فکر میکنم که اون روزی که بعد دیدن نوربرت برای اولین بار گفتم: وای چقدر آلمانیه، هیچوقت از حوالی ذهنم هم عبور نمیکرد که همین پزشکِ خیلی آلمانی، تاریخ تولدمو از تو قرارداد بیمه م بیرون میکشه تا بهم تبریک بگه...
آره، گاهی همه چیز یه جور دیگه ست، درست مثل پایان داستان های سیدنی شلدون که همیشه تو صفحات پایانی، چنان همه چیز درهم می تافت و دگرگون میشد که حتی حدس هم نمیتونستی بزنی...

تشکر از نوربرت، زیاد وقتمو نمیگیره که باید سر کارم برگردم و دانشجوهای مدیکال که تازه دیروز به گروه ما پیوسته ن، امروز قراره مهمون لب میتینگ ما باشن...

یکبار و اونم برای چند لحظه فقط، دیروز دیدمشون و امروز قراره سر میتینگ بیشتر ببینمشون...
باز هم طبق معمول هر هفته، سه شنبه ها کارهام اونقدری کش میان که آخرین نفری میشم که درِ پر سر و صدای سالن دمو روم رو باز میکنه و با دفتر و دستکش وارد میشه... تمام جهاتِ میز از صندلی اشباع شده و بنظر میرسه هیچ جایی برای من نمونده و اما این فقط در نظرِ اول درسته و نزدیکتر که میشم، در یکی از جنوب شرقی ترین جهاتِ میز، هنوز یک صندلی خالی وجود داره که احتمالا انتظار منو میکشه، درست کنار همون پسر دانشجویی که تو روزهای بعدی بودنشونه که میفهمم فقط زبان انگلیسیش نیست که یه سر و گردن از بقیه بالاتره، بلکه مهارت های اجتماعی و رفتاری ش هم تفاوت های چشمگیری دارن...

از اونجایی که اصولا آدم پر سر و صدایی نیستم، سلامی میکنم که خودمم بزور میشنومش و پشت بندشم صندلی رو میکشم به قصد و نیت نشستن و اما هنوز جاگیر نشدم بخوبی که متوجه نگاه خیره ی به سمت و سوی خودم میشم و این دیگه این دیگه عجیبتر از اونه که بتونم حتی حدسی یا گمانی هم حتی داشته باشم در مورد علتش...

هنوز اندر خم اینم که نگاهی چنان خیره چه دلیلی میتونه داشته که همزمان با لبخندی که رو لبش میشینه، دستش رو به سبک و سیاقی که بی شباهت به رهبران ارکستر نیست، تکون میده...
و بعد از اون دمو روم پر میشه از صدای خیلی ناهماهنگ ولی شیرینِ:
Happy birthday
Happy birthday
Happy birthday to youuuuuuuu

بعدها به یاداوری اون صحنه، خیلی دلم میخواست میتونستم برگردم و به مکس نگاه کنم ببینم اونم میخونه یا نه، ولی اون موقع اونقدر غافلگیر شده م که فقط دختر موبور مقابلم رو نگاه میکنم و استفانی که مثل همیشه تمام اجزای صورتش تک تک میخنده ن...

چند دقیقه ای طول میکشه تا این سمفونیِ بسیار ناهماهنگِ هپی برسدی گویان تموم بشه و استفان به حرف بیاد که: ببخشید من دقیقه آخر فهمیده م که تولدته و وقت نداشتم که برات کیک بخرم...
پر واضحه که چرا چشمای من از تعجب گرد میشن که حتی تو خوابها و رویاهام هم ردپایی از این انتظار نیست و ولی اینا کلماتی هستن که به جبرانِ کلام استفان، از میون لبهای بسته م به بیرون میدَون:
برای انجام هر کاری وقت زیاده...
و اونم با خنده ای به پهنای صورت، همینو تکرار میکنه:
آره وقت زیاده...

سیب و تصور مربای اون...

نمیدونم چه اصراری دارن بر استفاده نکردن از میوه های درختهاشون که اینجوری دو طرف خیابون رو سیب برداشته...
یعنی جز من هیشکی نمیدونه که مربای سیب، مخصوصا وقتی توش تیکه های لیموی تازه هم بریزی، خیلی خوشمزه ست؟؟؟

آخرِ یک روز دوست داشتنی...


نه از لیوان ماراکویام دل میکنم(علیرغم اینکه طعمش اونقدرها هم چنگی به دل نمیزنه) و نه از منظره ی روبرو که انگار دستِ حسی منو برمیگردونه و متوجه هلموت میکنه که در همون حال که روبروی تانیا و آنجلیکا روی زمین نشسته، داره با دوربینش از من عکس میگیره. نمیدونم چرا و اما این مساله زیاد به مذاقم خوش نمیاد که حالت صورتم شاید بیشتر و پیشتر از زبونم فریاد میزنه که: ???was

هلموت با همون لبخند لحظه های قبلش، بی اونکه از تک و تا بیفته میگه دیدم عکس دوس داری گفتم با دوربین حرفه ای ازت عکس بگیرم...
عکس دوس دارم و اما چیزی که هلموت نمیدونست اینه که عکس گرفتن از خودم رو، اونم کاملا بیخبر، اونم توسط یکی دیگه، زیاد دوست ندارم و اما به احترام سابقه ی خوبی که هلموت تو ذهنم داره، سکوت میکنم..‌.

بودن تانیا(پروفسوری که ریاست دپارتمان مارو بر عهده داره) تحمل لحظه هارو زیر سایبان برام سخت میکنه و برای همین میرم داخل ساختمون و از اوته شرایط پرداخت رو سوال میکنم و اون با گفتن اینکه ناهار ها توسط دپارتمان حساب شده ن و فقط برای نوشیدنی ت باید بپردازی، به صف پرداخت میپیونده و من بعد گرفتن عکس از در و دیوار رستوران، منتظر خلوت شدن صف میمونم...

مسیر برگشت دیگه اما بسیار متفاوت از اومدنه که همراهی هلموت و گروهی از بچه ها، راه رو بر هرگونه تنهایی و آهنگ گوش کردنی و البته گم شدنی میبنده و بیشتر به توضیحاتی در مورد بخش بخش این قسمت از جنگل میگذره توسط هلموتی که مشخص میشه خونه ش جایی درست پایین دست همینجاست و حتی از هممون دعوت میکنه برای رفتن به خونه ش و نشستن و خستگی در کردنی و نوشیدن لیوانی چای و بیسکوییت...

همه عجله دارن برای رفتن به دانشگاه و یا خونه و همین میشه دلیلِ رد کردنشون و دست اخر که هلموت رو به من میگه و تو؟ شاید باورش حالا اگر نه غیرممکن ولی سخت باشه که من ظرفیتم برای بودن با آدمها، برای امروز پره و نیاز مبرم و حتی میشه گفت فوری دارم برای تنها بودن و تنها راه رفتن و تنها همه کار کردن...
بنظرم یه جواب "نه" خالی زیاد مودبانه نیست که همراهش میکنم با:
باکتریهام تو انکوباتورن، باید هر چه زودتر ترنسفرشون کنم، میترسم از بین برن...

چیزی که به هیچ عنوان حقیقت نداره...

یه بازگشت تنها به دانشگاه و دیدن پریسکایِ دوست داشتنی و گفتن اینکه جات خیلیییی خالی بود،
آخرین بخش از اون روز و تمام حس ها و حال ها و اتفاقاتشه...

صحنه ی روبرو...

http://s9.picofile.com/file/8335598900/video_2018_08_27_10_20_01.mov.html

از هلموت خجالت میکشم احتمالا که رضایت میدم به بلند شدن و رفتن زیر سایبانی که حالا میزبان خیلِ فراریان از بارونه و لیوان ماراکویا به دست محو منظره ی روبروم میشم...

باران که می بارد...

http://s8.picofile.com/file/8334562068/video_2018_08_15_08_51_41.mov.html

جایی در همون میانه های صدای برخورد قاشق چنگالها با بشقابهاست که اضافه شدن صدایی به صداهای درهم برهم اونجا، فضا رو بیش از پیش دوست داشتنی میکنه...

طولی نمیکشه که اونقدر سرعت این بزرگوار تند میشه که راهشو از میون شاخ و برگهای دست به دست هم داده ی درخت بالا سرمون باز میکنه تو بشقابهامون و وسط سس های مایونز!!! و از اون لحظه اخ و وای اوته و اشتفی و بقیه بجز من و هلموت شروع میشه...

قطره ها یکی بعد از دیگری تو بشقاب اوته فرود میان و سه برابر هیکل خودشون، سس مایونز پخشِ هوا و لباس من و اوته میکنن و همینه که اون مدام ساری ساری گویان بلند میشه و با دستمالش سعی در تمیز کردن میز و خودش و من میکنه و بعدم کوله شو برمیداره و اهنگ رفتن به داخل ساختمان و یا زیر سایبانی رو میکنه که حالا سقف سرِ خیلی ها شده، به منم انصافا میگه که بیا بریم الان هم خیس میشی و هم کثیف و اما من که حال خوشم رو اون لحظه پایانی نیست، میگم که اینجارو ترجیح میدم...

هلموت هم جمع کرده و عزمش جزمه برای رفتن و اما با شنیدن تصمیم من سر جاش میشینه و میگه که پس منم میشینم تا غذات تموم بشه و باهم بریم...
با چشمایی که از این همه مرام از حدقه بیرون زده میگم چرا خوب؟ تو که بارون دوست نداری مجبور نیستی بخاطر من خیس بشی، من هیچ مشکلی با تنهایی غذا خوردن ندارم و چیز زیادی هم ازش نمونده، فقط کمی سالاد سیب زمینی و کاهو هست که میخورم و میام...
بجای هر کلمه و کلامی اما لبخند میزنه و اکتفا میکنه به غذاتو بخور، باهم میریم...
میشه بازم اصرار کنم و اما اونقدری از فرهنگ و رسومشون نمیدونم که مطمین باشم اینکار بی ادبانه نیست و برای همین علیرغم اینکه نه دوست و نه حتی عادت دارم که کسی منتظرم باشه، ولی مهربونیش رو میپذیرم و دوباره سرم میره تو بشقابم..‌.

انگار خدا اون ابره رو فرستاده باشه و گفته باشه میری بالا سر بشقاب اون دختره و تالاپ تالاپ میباری تو بشقابش، وسط سس سالادش، آ باریکلا برو ببینم چیکار میکنیا...

قسمت خوشمزه ی ماجرا...

از سری نکات خوشمزه ی داستان اما اون سفارش درینکی هست که میگیرن و من بدون داشتن هیچ ایده ای از نوشیدنی ها صرفا خیره میشم به رنگ لیوانهای بقیه افراد میز و سعی میکنم از روی رنگها بفهمم که تو هر لیوان چیه و دست اخر چون موفق نمیشم مثلا به تمایز رنگ زرد کم رنگ با پررنگ و حدس زدن اینکه این قرمزِ یه کم آجری چی میتونه باشه، بازم میرم سراغ راحت ترین راه:
هلموت؛ اینا چی ان؟

خوب شد که پرسیدم والا عمرا میفهمیدم اون زرد کم رنگه آب سیبه و پررنگش اما آب "ماراکویا" ست و قرمز آجری هم آب یوهانِس بری گازدار!!!
منم به اشتفی اقتدا کرده و ماراکویا سفارش میدم و بهش میگم که من به اعتماد تو اینو سفارش دادما و میشنوم که اگه دوست نداشتی بده من بخورم!!!
یعنی آلمانیها چی و چجوری فکر میکنن با خودشون؟؟ اینکه ممکنه من خوراکی ای رو اونقدر دوست نداشته باشم که از خیرِ خوردنش به کل بگذرم!!!

اینو بعنوان یه نصیحت دوستانه بپذیرین ازم که ماراکویا رو یه دفعه یه دونه از الدی با قیمت حدودی ۸۰ سنت بگیرین بخورین که حس کنجکاویتون ارضا بشه و دیگه هیچوقت هوس نکنین که آبشو اونم تو یه جای گرونی مثل رستورانی که کنار چپلی بر فراز قله ای بنا شده، سفارش بدین!!! اینو از منی که ۴ یورو پولمو فدای فضولیم کردم، بپذیرین لطفا...

درینک ها کم کم ته میکشن و در همون اثنا صدای قاشق بشقاب میاد و این یعنی نوید حاضر شدن ناهار...
شنیسل من از جمله اولین بشقابهاییه که روی دست گارسونها، به سر میز میاد و نه که بر سرِ میز که فی الواقع بر سرِ دیدگانِ من میشینه!!! و اونقدری هولم که حتی یادم میره قبل از ناخنک زدن بهش، ازش عکس بگیرم...

افسوس که عمر این شادی به کوتاهی فقط چند لحظه ست، همون چند لحظه ای که شنیسل اونجاست و تموم شدن اون لایه ی نازک و کوچیک مصادفه با آغاز غر زدن های ذهنی من که:
خدایا بهتر نبود لحظه هایی مثل دایسکشن یا لب میتینگ ها یا همون بودن های مکس رو کوتاه میکردی و اما شنیسل خوردنهای دنیات بلندتر از اینها بود...

هر چقدرم که سعی کنم آروم بخورم اما باز اونقدری اون لایه نحیف و لاغر هست که رو به اتمام میره و شادی من هم همزمان باهاش فروکش میکنه....

به ریسه کشیده اند...

بعد از اون دیگه از سکوت خبری نیست که حالا میون دوست داشتنی هامم و این یعنی اینکه مجال حرف زدن و شنیدن دارم و بعدهم عکسهایی چندگانه از خودم و خودشون و دست اخر هم سرازیر میزی شدن و نشستن کنار اوته و هلموت...

هردوشون وظیفه ی ترنسلیت تک تک کلمات رد و بدل شده میون اهالی اون میز رو برای من بر عهده میگیرن و من اما بیشتر محو آسمون بالای سرمون هستم که سبز از برگهایی پنجه ای شکله و چراغهای سفیدی که از شاخی به شاخ دیگه به ریسه کشیده شده ن...

سردابی که خنک بود و پناهگاه...

تموم که میشه، هیچ اتفاقی نمی افته جز سبکی نابی که کمتر پیش اومده تجربه ش کنم...
راهی سرداب میشم به قصد و نیت خنک شدن بیشتر و کمی هم نشستن روی نیمکت مقابل آب شفا بخشی که بعدها داستان اعتقاد به شفا بخش بودنش رو از زبون نوربرت میشنوم...

همچون که دفعه ی قبل، صدای شرشر جریان آب اولین چیزیه که قبل از هر چیز دیگه بلافاصله بعد از فشردن دستگیره ی فلزی قدیمی در، فرضیه ای در مورد وضعیت و حال و هوای سرداب بهت میده و البته که جریان هوای خنک و مرطوب خوشایندی که پشت سرش توی صورتت میخوره، این فرضیه رو به یقین مبدل میکنه...

همه چیز مثل همون بارِ قبلیه: تاریک، خنک، مرطوب و تا دلت بخواد آروم...
مجسمه زن زائر همونجای قبلی، روی صخره ی سنگیه و هنوز زل زده به مسیح مصلوب...
شمعهایی که شعله هایی لرزان دارن و نوشته ای که حتی یک کلمه هم ازش نمیفهمم و پنجره هایی با نقوشی رنگارنگ و احتمالا مقدس!!!

مدتی رو ساکن و صامت میشینم و خیره میشم به
صلیب و
مصلوب و
زائر...

تو خودمم یا اونجا، نمیدونم کجا و اما میدونم که غرق شده م که صدای همهمه ای از بالا و پشت در سراب، نشون از اومدن و رسیدن گروه بچه های دانشگاه داره و قبل از فرصتی حتی برای تکون خوردنه که در باز میشه و هیاهو سرازیر پایین و سرداب میشه...
اولین ها اما اونهایی نیستن که من زیاد بشناسم و یا دوست باشم و یا حتی دوست داشته باشم...
میان و من بی هیچ حرفی یا حدیثی به بعضیهاشون سلامی اروم و کوتاه میکنم و به بقیه حتی نگاهی هم نمیندازم...
کوله مو جمع و خودم جمعتر میکنم تا جا باز کنم برای خیلِ خستگان و تشنگانی که یکراست بسراغ آب جاری از صخره میرن و دست و رویی صفا میدن و اما چیزی که اون میون باز چشمان کنجکاو منو بُراق میکنه، اینه که اونهایی که آلمانی هستن، از این آب بطور خاص به چشمهاشون میمالن و این بلا استثنا رخ میده و همین گویای اعتقادی باید باشه، احتمالا در خصوص چشم!!! و این چیزیه که بعدترها از نوربرت میشنوم، وقتیکه در حال تعریف ماجرای اکسکرژن برای اون هستم:

از اعتقادی قدیمی میگه
از تاثیر این آب در روشنایی بخشیدن به چشمانی نابینا

بچه ها دسته دسته میان و میرن و دسته بعدی باز و ...
اشتفی از اون سری های اخره و به محض دیدن من روی نیمکت چوبی با تعجب، لب میزنه که اِ تو اینجایی و هلموت انقد داشت دنبالت میگشت و هنوز دهن باز نکردم به جواب دادن که هلموت با صورتی قرمز که زیر کلاه افتابی بزرگی پنهان شده و نفسهایی بریده و منقطع از روی پله ها نمودار میشه و چشمش که به من میخوره، رگه هایی درهم تابیده از تعجب و خوشحالی تو صورتش میدوه و اما شادیه که پیشی میگیره بر همه چیز تو صداش وقتیکه تقریبا داد میزنه: هالو، فاینالی یو دید ایت!!!

از دیدن هلموت و اوته و مایکه و اشتفی که میشه گفت دوست ترین ها در این میونه ی ناآشنا هستن برام، گل از گلم میشکفه و زبونم باز بکار می افته و کلی از هر دری باهاشون حرف میزنم و هلموت هم از هر فرصتی در میون هیاهوی من استفاده میکنه تا بگه که نگرانم شده بوده و بهم حتی زنگ هم زده بوده که گوشیم خاموش بوده و این نگرانترش کرده و بعد به پریسکا زنگ زده تا ببینه شاید من برگشته م دانشگاه و اما اونم گفته که بعد از خداحافظی ظهرش دیگه ندیدمش...
اینم اضافه تر میکنه که بیرون چپل هم کلی همه جارو نگاه کرده تا شاید منو ببینه و اما حتی به مخیله ش هم خطور نکرده که من ممکنه زودتر رسیده باشم و بعدم به هوای خنکای عبادتگاه، اومده باشم این پایین نشسته باشم...

دوست داشتنیِ پیش رو...

محیط ساکت و خنک و مرطوب داخل چپل، آبیه بر آتشِ اون همه خستگی و تشنگی و آرامشش راه رو بر هر استرس و بی قراری ای میبنده، روی نیمکت چوبی و قدیمی روبروی عبادتگاه میشینم و زل میزنم به تمام سادگی دوست داشتنی ای که روبرومه...

این حسِ خوب، همون چیزیه که بخاطرش تمام این راه رو اومده بودم و حالا اینجا بودم، بدون اینترنت و بدون راهنماییهای هلموت، با دنبال کردن نشونه ها و همین بود که رسیدن رو بیشتر از خودِ رسیدن برام مهم جلوه میداد...

تنها کسی که خلوت من و چپل رو بهم میزنه، اونم برای مدتی کوتاه، پیرمردیه که انگار بیشتر برای دیدنه که میاد و نه برای زیارت و بعد کمی قدم زدن، به همون آرامی ای که اومده بود، میره و منو تنها زائر اون عبادتگاه میسازه...

منطقا باید دعا کنم، باید چیزی بخوام، تقاضایی، خواسته ای، خواهشی چیزی... ولی تا دوردست ها چیزی وجود نداره برای خواسته شدن...بجاش یک عالمه حرفه که تلنبار شده، یک عالمه درددل گفته نشده...آروم زمزمه میکنم: بیا حرف بزنیم، من میگم تو بشنو بعد تو بگو شاید من شنیدم...

و نهایتا چپل...

بعد نفس نفس زدن های بسیار و غرغر کردن های بیشمار که: عمو عیسی حالا واقعا لازم بود بیای این بالا و تو این ارتفاع خونه بسازی؟ نمیشد همون در سطوح اولیه ی زمین یه سرپناهی چیزی بسازی برا خودت؟
چوبهای قهوه ای رنگ چپل از دور نمایان میشه...

اونقدری تشنه هستم که تمشک های پرآب وسط راه هم بنظرم از هیچی بهتر بیان و پا سست میکنم به چیدنشون و مشتم که از تمشک پر میشه، باز براهم میرم و تمشکارو برنامه ریزی میکنم تا هر چند قدم یه دونه بخورم که از تشنگی شهید نشم تا برسم اون بالا!!!

خسته و غرق در عرق و تشنه که به چپل میرسم تازه تازه متوجه رستورانی میشم که همینجا و در واقع در همسایگی دیوار به دیوار چپل خان گسترده ای داره...
هر چی فکر میکنم یادم نمیاد اون دفعه دیده باشمش و اما یادم میاد که من وسط سرما و برف بود که اومده بودم و منطقا اون موقع کسی نمی اومده این بالا برای خوردن!!!

اثری از هلموت و بچه ها نیست و این معنی ای نداره جز اینه؛ با وجود تمام اشتباهات و کجروی ها، اما زودتر از اونها رسیده م و همین اونقدری خیالمو آروم و راحت میکنه که به سراغ چپل برم دربشو اروم باز کنم...

یکی یکی از راه می رسند...

کمی بعد، بعدی و بعدی ها هم سر میرسن و اونا میشن همون راهنمایانی که احتمال هرگونه اشتباه و خطایی رو از من میگیرن و یکراست و سرراست منو به سمت چپل راهنمایی میکنن...

نشانه ها...

خیابون کم کمک سر و کله ش پیدا میشه و مسیر باریکِ تو حرفای زن هم همونجاست، جایی در سمت چپم...
قدم در مسیر میزارم و درست کمی بالاتر از اون سربالایی نفسگیر، اولین نقش مقدس ظاهر میشه، همون منزلگاههایی که دفعه پیش هم دیده بودم و دوست داشته بودم و عکس گرفته بودم و ...

 

Excursion


ماجرای excursion امسال اما از این قرار بود که:
از شاید بشه گفت دست برقضا، بدون اینکه بخوایم در مورد خوب یا بد بودنش قضاوت کنیم، افتاده بود ۲۵ جولایی که هم استفان درگیر ادیت مقاله ی پریسکا بود و هم پریسکا مشغول گروه دانشجویان مدیکالی که برای یک هفته مهمون آزمایشگاه ما بودن، مکس هم که خوشبختانه برای دایسکشن کورس رفته بود سوئیس و همین بود که من مثل پرنده ای که مدتی رو از قفس مرخصی گرفته باشه، شاد بودم و آروم...مکس نبود، پریسکا و استفان، اوته و هلموت و تمام دیگرانی که دوسشون داشتم، بودن و اینا همه همون شادی و آرامشی ای بود که این ۲۵ جولای رو اونقدری خوب بسازن که دلم بخواد حتما تو این تور یکروز در سالِ دانشگاه شرکت کنم و تکمیل کننده ی این همه خوشبختی هم مقصد بود که من بی انتها دوسش داشتم:
Saint Ottilen Kapelle
هفته ها پیش ثبت نامش رو انجام داده بودم و حتی نهارمم انتخاب کرده بودم که شنیسل مرغ باشه و سالاد...
اما اومدن دانش جوهای پزشکی، همه کاسه کوزه هارو بهم زده بود که خوب طبیعتا کسی باید باهاشون میموند و کارِ آموزششون رو بعهده میگرفت و البته که این فرد پریسکا بود که الحق و والانصاف، آموزگار بدنیا اومده بود و خنگ ترین آدمِ موجود هم اگر که بودی، سخت ترین مفاهیم رو چنان ساده بخوردت میداد که راهی برات نمونه جز فهمیدنش...
ولی دست تنها بود و یک عالمه کار وجود داشت برای انجام دادن از جمله ست آپ مدل ارگانیسم ها و جمع کردن امبریوها و بعدم آموزش جزء به جزء مراحل تزریق و بعدم جدا کردن مرده ها و گذاشتنشون تو دمای مناسب و ...این وسط توضیحات مکانیسم ها هم که قوز بالاقوز بود، برای همینه که شک میکنم زیاد منصفانه باشه دست تنها رها کردنش هرچند هم که نه استفان و نه خودِ پریسکا هیچی نمیگفتن و اعتراضی نمیکردن، حداقل نه در ظاهر...

پیرو همین طرز تفکره که روز قبلش به هلموت میگم من ممکنه نتونم بیام و بهتره بمونم کمک پریسکا باشم، حداقل تو چیزای کوچیک...
بعد از شنیدن اظهار تاسف هلموت و بیان اینکه، به هر حال اگه زمانی پیدا کردی، خوشحال میشیم در میونه ی راه بهمون بپیوندی ه که یهو فکری بنظرم میرسه و اونو با هلموت هم در میون میزارم که: میشه ظهر بیام سنت اوتیلین و اونجا بهتون ملحق بشم؟
لبخندی که تو صورت هلموت نقش میبنده، قبل از زبون زدنش به حتمااااا، نشون از مثبت بودن جوابم داره...

برای اطمینان بیشتر از اینکه میتونم در زمان و مکان مناسب ببینمشون، از هلموت اجازه میگیرم برای تماس تلفنی باهاش، هرجا و هر موقع که در پیدا کردنشون دچار مشکل شدم و اون با خوشرویی میپذیره‌...
همه چیز منطقا درسته و دلیلی برای نگرانی از هیچ بابتی وجود نداره...

فردا صبح زود، زودتر از حتی استفان دانشگاه م و تمام کارای مقدماتی برای تزریق رو بتنهایی راست و ریس میکنم و محیطهای مدل ارگانیسم ها رو عوض میکنم و به اوته که داره اورنایت کالچرهای باکتریهای منو اماده میکنه سر میزنم و باهاش هماهنگ میکنم و بهش اطمینان میدم که میتونه با خیال راحت بره و من خودم کلونی هامو کشت خواهم داد و برمیگردم پایین تا منتظر دانشجوهای پزشکی باشم و استفان و پریسکا...

دیرتر از اونچه انتظارمه میان و اما خدارو شکر پریسکا اونقدر فهمیده هست که عجله منو درک کنه و بگه لطفا seperator ها رو بردار و اندازه گیری سایز قطره ی تزریق رو هم بهشون نشون و یاد بده و بقیه رو خودم هندل میکنم..‌.

بچه های پرشور و بی حاشیه ای هستن و البته بنوعی دوست داشتنی...انگلیسیشون بجز همون پسری که یه جورایی سردسته شونه و یکی از دخترهای گروه هم همش به همون آویزونه!!! زیاد خوب نیست و اما خوب تلاششون رو میکنن برای ارتباط برقرار کردنِ میشه گفت هرچه بیشتر...
اولین بارِه که میخوام در نقشی جز یاد گرفتن ظاهر بشم و این منِ پراسترس رو دچار استرسی مضاعف میکنه و اما به خودم میگم: شاید کلمه یا اطلاعات کم اوردن در برابر کم اوردن خودت اهمیت چندانی نداشته باشه...

پس بیخیال حجم استرسی که تمام منو درگیر کرده، کارمو شروع میکنم و البته که از یاد دادن به اون دختر پر سر و صدا و هیجانِ موبور که انگار خنده رو به لبهاش دوختن و گرما رو به صداش، بیشتر از هر چیز دیگه ای لذت میبرم...
دوساعتی رو صبوری میکنم به پای تک تکشون تا اندازه گیری هاشونو انجام بدن و سوزنهاشونو اماده ی تزریق کنن...

پریسکا که استعداد عظیمی در خوندن فکر یا حداقل میشه گفت فکرهای من داره، یه جایی در انتهای همون دو ساعت، ازم میپرسه که برنامه م برای رفتن و پیوستن به گروه اکسکرژن هنوزم پابرجاست؟
احتمالا پیشتر و بیشتر از کلامم، از برقی که تو چشمام میدوه، جوابشو میگیره که میخنده و میگه که پس برو تا دیر نشده و بقیه کارارو من هندل میکنم...
منم به جبرانش اما مسئولیت تمام مدل ارگانیسمهای ست آپ شده و فیدینگ و همه ی این کارای خرت و پرت رو برعهده میگیرم و پرواز میکنم به سمت و سوی سنت اوتیلین...

هیچ ادرس درست و حسابی ای ازش ندارم و تو اینترنت هم نمیتونم پیدا کنم که هر چی هست، آدرس رستوران معروفیه که در نزدیکیشه و اما نمیدونم که چقدر نزدیکه...
قسمت تراموای مسیر سخت نیست بیاد اوردنش و اما به محض پیاده شدن از اونه که درگیر چندین خیابون و مسیر مختلف و اما تا حدود زیادی شبیه به هم میشم و حالا این وسط کی میتونه بیاد بیاره چندین ماهِ پیش رو...

اطلاعات خسیسانه ی گوگل مپ فقط تا جایی در میانه جنگل دستگیرم میشه و اما در همون میانه ست که به پاس درختانِ سر به فلک کشیده ی جنگلِ سیاه، اینترنت گوشیم به کل ناک اوت میشه و دیگه حتی همون چند قطره راهنمایی گوگل مپ رو هم ندارم و این یعنی تقریبا آخر همه چیز...تقریبا نش بخاطر اینه که به محض ناامید شدن از اینترنت سراغ گزینه ای میرم که اون لحظه بنظرم آخرین گزینه میاد: هلموت
هنوز از آپشن زنگ زدن بهش و راهنمایی گرفتن در مورد مسیر ازش استفاده نکرده بودم و متعاقب همین فکره که چند لحظه بعد در حالیکه صدای نفس نفس زنان هلموت از اون ور بگوش میرسه، منبطرز مسخره ای اعلام میکنم که من گم شده مممممم

هلموت هم با همون شوخ طبعی همیشگی ش میگه که چه خبر خوبی!!!
بعدش اما زود جدی میشه و ازم نشونی محلی که هستم رو میخواد و مواجه میشه با:
- خوب هلموت اگه میدونستم کجام که دیگه گم شده نبودم که، یه جایی وسط جنگلم...
- اطرافت تابلویی ساینی چیزی وجود نداره؟
چرا در واقع یه چیزایی هست، صب کن ببینم و اون کلمات قلمبه سلمبه ی اونجارو رو بسختی و با هر جون کندنی که هست براش میخونم...
حتی از پشت تلفن هم میتونم لبخندشو حس کنم و البته که از صداشم مشهوده و وقتی تلفظ درست اون کلمات رو میگه دلیلشم میفهمم!!!

یه سری راهنمایی هایی میکنه که هیچی ازش نمیفهمم و دست اخر اما فقط در همین حد متوجه میشم که باید علائم صلیب و بعدم اشکال و نقوشی مقدس رو دنبال کنم...

اما سوال اساسی اینه که اونا کجان؟؟؟

اینترنت گوشیم به کل تعطیله، خودم یه جایی در میون درختهایی که اونقدری بلند هستن که جنگل سیاه رو بسازن گم شده م و زنگ زدن به هلموت هم جز خودخوری بعدش نتیجه ای نداشت که چرا کاری که میدونی فایده ای نداره میکنی اخه...

الحق و والانصاف که اگه نوشتن حق فقط یک نفر روی این زمین به این بزرگی باشه، اون، به پائولو کوئیلو میرسه که من هنوزم که هنوزه نفهمیده م چجوری یه ذهن بشری میتونه چیزی مثل "کیمیاگر" رو خلق کنه...
این رو گفتم که بگم، این روزها هنوزم بعد گذشتن یک هفته از آخرین باری که داستان صوتی کیمیاگر رو گوش کردم، تاثیر مثبت و عمیقش رو روی خودم حس میکنم و اونجا، وسط اون جنگل هم به یادش افتادم، همونجا که بارها و بارها تاکید موکد کرده بود که:
نشانه هارو دنبال کن...

گوشی رو خاموش میکنم که حداقل شارژش تموم نشه و به راهی می رم که حس میکنم درسته...
هلموت گفته بود که اونها هم تاخیر دارن و بنابراین حداقل یکساعت وقت داشتم برای انجام هرگونه اشتباهی و بعد هم تصحیحشون...
چالش اما شروع میشه با اولین دوراهی ای که پیش پام قرار میگیره...
نه تابلویی نه صلیبی و نه اشکال مقدسی، تنها دو راه، دو راه جنگلی باریک بی هیچ نشانه ای...
باز هم این کیمیاگره که انگار داستانش رو برای هزارمین بار در گوشم زمزمه میکنه:
به قلبت اعتماد کن حتی اگه فریبت بده...

و من مدتهاست که حتی نمیدونم کدوم آوا نجوای قلبمه و کدوم صدای ذهنم...
چاره ای نیست، شاید باید از جایی شروع کرد، اصلا شاید عمدی در کاره که هربار و همه بار تو مسیر این چَپِل گم میشم من، اونم همین جایی که انقد دوسش دارم و توش اونهمه حس خوب دارم...

حس نزدیک و اشنایی که به یکی از مسیرها دارم منطقا باید همون ندایی باشه که ازش صحبت رفت و اما من اون دیگری رو انتخاب میکنم، میرم فقط برای اینکه ببینم حسم تا کجا و چقدر رو انتخابش میمونه، یه جور آزمایش صرفا، و این بار برای سنجیدن خودم فقط...

اونقدری میرم که از دوراهی اثری نمیمونه و هر چی که هست همین راهه و درختان جنگلی ش که رفته رفته درهم بافته تر میشن و بوته های تمشکی که پر پشت تر و خاردار تر میشن...
من اما هنوز همون حس ناآشنارو دارم، هنوزم چیزی هست که مدام تکرار کنه که باید برگردم و حالا اونقدری یقین حاصل کرده م از ثباتِ حسم که قدمهای رفته رو برگردم...
و اون راهِ دیگه، به همون آشنایی، به همون نزدیکی..‌.

کم کمک به صدای حسم عادت میکنم و میتونم از بین یک دنیا آشوب ذهنم تشخیصش بدم و این برام هیجانش از رسیدن به مقصد هم حتی بیشتره...
مسیرها رو باهم پیدا میکنیم و اونجایی هم که در میمونیم زنی پیدا میشه از وسط بوته های پرخار و کُنده های قطور که با خوشرویی و البته انگلیسی ای درب و داغون، وسط عجله ش برای رفتن، نشونه هایی به من بده مثلا این که:

مسیرِ درست، به خیابونی ماشین رو باید برسه، بعد از اون اما دست چپت یه راهِ باریک هست، در حد فقط شاید نیم متر پهنا، همون مستقیم ترین راهه، به اون جا که رسیدی فقط مستقیم برو، به اشکال مقدس میرسی و از اون به بعدش اونا میشن راهنماهات، اونارو دنبال کن به چپل میرسی...

 

بال برهم زدن پروانه ای...

بسختی از بحث عکس و عکاسی بیرون میکشمش و هردوتا فنجون رو پر از چای سبزی میکنم که گرچه کمی تلخه و نمیتونه مورد علاقه من باشه و اما چون پیرزن دوس داره، به روی خودم نمیارمو وانمود میکنم که دچار لذتی وافرم!!!

در مورد اسلایس های کیک های پرخامه ای که روی میز جا خوش کرده ن و انگار مهمترین بخش پذیرایی هستن اینجوری توضیح میده: تو کلیسا از خانمی که اونارو خونگی درست میکنه گرفتم، یکیش با تمشک هست و اون دیگری با مغزیجات...
از تزیینش در عین سادگی خوشم میاد: یکی خامه ش صورتی رنگه و یه دونه تمشک روش داره و اون یکی اما خامه ای سفید با یه دونه فندق...
البته که به گرد پایِ کیک ها و تزیینات ایران و ایرانی ها نمیرسه که تو هر چیز هم که سرآمد و پیشتاز باشن، الحق و والانصاف تو اشپزی و کیک و طعم دادن به خوراکی ها افتضاح اندر افتضاحن...

جملات بعدیش نه تنها منو از دنیای خودم بیرون میکشه که بسی هم منو شرمنده و خجالت زده میکنه که چرا نتونسته م بهش کمکی بکنم:
با ویلچرش رفته و کیک رو خریده و بعد با احتیاط فراوان( که فقط من میدونم پیرزن چقدر حساس و منظمه و تا چه حد مواظب بوده که خطی به اون کیک یا خامه ش نیفته!!!) این بارِ شیشه رو اورده و حالا هی معذرت میخواست که چون مدتی روی ویلچر بوده، گرم شده و خامه ش استحکام لازمه رو نداره!!!
با حمله کردنی تصنعی به کیک و گفتن اینکه من دیگه نمیتونم یه لحظه هم بیشتر منتظر بمونم، بحث رو تموم میکنم و البته که به اصرار من یه مثلث کوچولو به اونم میرسه...

بخیال خودم رفته بودم که نیم ساعته برگردم اتاقم و به کارهام برسم و اما اونقدر از هر دری و پیکری میگیم و میخندیم و میخوریم که دو ساعتی طول میکشه تا من خودمو از صندلی بکنم و پیرزن هم بدنبال من بلند بشه...
تا اینجای کار شیرین بود و بعد از این اما جمع کردنه و تمیز کردن و شستن و...
یعنی در واقع همه چیز باید بشکل قبلش دربیاد...

هنگامه ی پایین اومدنم که میشه، هدیه هامو که شامل یه بسته کوکی کشمشی گدویی، یه بسته بیسکوییت سوئیسی، یه سیروپی که هنوزم سر از ماهیتش درنیووردم، یه شمع با اسانس هندونه و بلوبری و یه گلدون گل رز هست رو میده بغلم و نامه ای رو هم که برام نوشته رو ازم قول میگیره که اونقدر آلمانی بخونم و یاد بگیرم که بتونم خودم ترجمه ش کنم. آخرین قطعه از هدیه هام اما کارت پستالی پروانه ایه که خودشم نمیتونه صبر کنه تا من آلمانی یاد بگیرم برای خوندنش و برام اینجوری ترجمه میکنه:
گاهی، چیزای خوب تو زندگی فقط به اندازه ی بال برهم زدن پروانه ای، ازت دورن...

پی نوشت اینکه: فضولیم اجازه نمیده صبوری کنم و امروز نامه رو میدم به هلموت که برام بخونه و اون میخونه:
کلی آرزوهای خوب و همدردی های صمیمانه و درخواست برای اینکه دیگه به فامیل صداش نکنم و از اسم کوچیکش استفاده کنم و نهایتا هم اظهار شادی قلبی ش از بودنم، اینجا، توی خونه ش...

گاهِ تولد...

از دو هفته ی قبل، پیرزن هی اومده بود و رفته بود و گفته بود که فلان روز تولدته و چیکار میخوای بکنی و کجا هستی اون روز و ...

منم که اونقدر فکر و خیال تو ذهنم هست که جایی برای به یاد داشتن روز تولدم نگذاشته باشه، با گفتن واییییی اصلا یادم نبود، اونو مبهوت کرده بودم که مگه میشه آدم سالروز آغاز زیستنشو یادش بره...حالا نه اینکه کاملا فراموش کرده باشم، حدودا میدونستم که نزدیکه و اما نشده بود بشینم در بیارم دقیقا چه روز و چه هفته ایه...

مِن مِن کنان لب زده بودم که نمیدونم والا، برنامه خاصی که ندارم ولی شاید شب قبلش برم مونیخ برای کاری که باید تو سفارت ایران اونجا انجام بدم و ...هنوز جمله م تموم نشده که با حیرتی بیشتر از قبل میپرسه یعنی روز تولدتو تو اتوبوس باشی؟؟؟

جلوی خنده مو نمیتونم بگیرم و کمی طول میکشه تا بگم: نمیدونم واقعا بهش فکر نکرده م که بطور خاصی اون روز رو بگذرونم، مونیخ هم اگه نرم، میرم دانشگاه و به کارام میرسم و شب برمیگردم خونه و مثل هرروز و هر شب دیگه، یه شام مختصری سرهم میکنم میخورم و بعدم چسبِ تختم میشم تا صبح فردا که به زور ازش کنده بشم...

این جوابها اما هیچکدوم اونی نبود که پیرزن رو راضی کنه و انگار انتظار برنامه ی باشکوهتری از این بی برنامگیِ من داشت...
روزها میگذشتن و هربار اما که همدیگه رو میدیدیم، در مورد روز تولدم حرف میزد و تکرار مکرر این سوال که میخوای بری مونیخ حتما؟ اونم همون روز؟

کم کم حس کرده بودم زیاد موافق این سفر، اونم درست تو شب و روز تولدم نیست و شاید القای همین حس به من بود که بیخیال مونیخ رفتن این هفته م شده بودم و با خودم گفته بودم، یه روز هزار روز نمیشه، باشه برای اینده ای نزدیک...

بلیط مونیخو نگرفته بودم و اینو که بهش گفته بودم خوشحال شده بود، خیلی...
سوالی که بعدترهاش مطرح شده بود این بود که حالا چیکار میخوای بکنی؟
نمیدونم جواب خوب برای این سوالِ خوب چی بود و اما من فقط طی یک ری اکشن ناخوداگاه خندیده بودم و گفته بودم نمیدونم، شاید خودمو به یه دونر دعوت کردم یا شایدم رفتم آلدی و قسمت خوراکی هاشو، مخصوصا کیک هاشو، بار زدم اوردم خونه، میدونین که هیچ چیزی رو بیشتر از خوراکی دوست ندارم...حتی به اینم فکر کرده بودم که هدیه تولد، برای خودم یه فرِ کوچولو بگیرم که بتونم یه عالمه کیک درست کنم به جبران تمام روزهایی که بدون کیک سپری کرده م و ولی به اون چیزی نگفته م در این مورد تا این تفکر تداعی نشه که انتظار هدیه از اون دارم...

امروز که اومده بود، تصمیم گرفته بودم همین یک روز رو حداقل تو خونه بمونم و باز شال و کلاه نکنم برای رفتن به شهر یا خدای ناکرده دانشگاه و بمونم به کارای اتاقم برسم و یکسری کارای عقب افتاده ی کامپیوتری و کمی هم خواب شاید، درس و زبان خوندن هم البته که در دستور کار بود و اما طبق معمول، به مرحله ی اجرایی نرسیده بود..‌

حول و حوش عصر بود که زنگ خونه م به صدا دراومده بود و منو از جام پرونده بود که کی میتونه باشه یعنی!!!

هنوز به در نرسیده م که صدای پیرزن صاحبخونه، مساله رو عینِ روز برام روشن میکنه...
قرارمون همین بوده، همین که هروقت باهام کار داره، زنگ طبقه ی منو بزنه و هر وقت باهاش کار دارم، پایین پله هاش وایسم و بگم: Hallo

سلامی و خوش و بشی و کمی تعریف کردن از امروزش که جشنی بوده توی کلیسایی و از اونجا میاد و اینکه روز خیلی گرمیه و یک عالمه کار نکرده مونده روی دست امروزش و باید کلی سرچ کنه برای پیدا کردن یه ویلچر جدید(از اونجایی که هیچ چیزی در هیچ کجای این زمین پهناور به انصاف تقسیم نشده، به این زن دوست داشتنی و مهربون هم بجای تمام چیزای خوبی که میتونست برسه، پارکینسون رسیده)(چند روز پیش، سنگی راه رو بر چرخهای ویلچرش میبنده و خراشِ پای زن میشه سرانجامِ جدال نابرابرِ سنگ با لاستیک و زمین خوردن زن...و همینه که پزشک مربوطه نظر میده بر لزوم تعویض ویلچر با نوعی مقاومتر و سهلتر) و بعدشم یک عالمه کاغذ بازی و دنیا دنیا فرم هایی که باید پر بشن و اپلیکیشن هایی که باید فرستاده بشن(این بخشو دیگه من با گوشت و پوست و خونم درک میکنم بسکه تو همین مدت محدود بودنم اینجا، فرم پر کرده م و اپلیکیشن انجام داده م) برای سفارش اون ویلچر جدید و گرفتن هزینه ش از بیمه...

متعاقبا اما سوالیه که حدس زدن دلیلش، کار سختی نیست اصلا: امروز وقت داری بیای بالا باهم یه چای بنوشیم؟

لبخند روی لبم شاید نشون از درک موقعیتم داره که کمی بیشتر توضیح میده و میگه که: تو ایران مجاز هستین که تولد رو زودتر از روز خودش بگیرین؟ و باز هم ادامه تر میده که: آخه گفتم فردا باز میری دانشگاه و شب میای وخسته ای و نمیتونیم جشن بگیریم و باهم چایی بنوشیم..‌

با کلافگی ای از اون دست که نمیدونم جواب این سیل محبت رو چجوری باید بدم، تنها چیزی که به ذهنم میرسه اون لحظه اینه که: آره، حتما، زمان جشن گرفتن اصلا اهمیتی نداره و اینکه ممنون برای همه چیز، هرساعتی که شما خواستین، من میام برای چای...
قرارها گذاشته میشن و اون میره به تدارک میز برسه و من هم کمی روی تختم آروم میگیرم...

عقربه ی کوچیک ساعت فقط ذره ای از نقطه ی اوجش، منحرف شده که صدای پیرزن منو وامیداره کمی بیشتر عجله کنم در حاضر شدن که باز انگار یادم رفته که آلمانیها تا به چه اندازه روی زمان حساسن، یعنی یه چیزی در حد دهم ثانیه!!!

بله بله گویان میرم و با همون صحنه ای مواجه میشم که کم و بیش انتظارشو دارم، میزی در نهایت سادگی و زیبایی و البته تمیزی، همونجور که پیرزن همیشه بوده و هست و تا نفس میکشه، خواهد بود...

رومیزی هایی قدیمی، ساده و شکیل، با رد تاهایی که نشان از انضباط بی حد و حصر زن دارن و به تازگی از کمد و کشوی مربوط به خودشون بیرون اومده ن و بلافاصله بعد از پذیرایی هم به محل خودشون باز خواهند گشت.
گلدون گل های کوچولوی رز روی میز اما عضو جدیدیه و تابحال ندیدمش و بعید نیست که قرار باشه به من هدیه بشه به پاسِ اومدنم به این دنیا...
کارت پستالِ پروانه ای لم داده به گلدون هم که دیگه اظهر من الشمسه اون وسط.‌‌..
شمع کوچک گلبهی رنگ روی میز، همون چیزیه که جزو اولین هاییه که نگاهمو اسیر میکنه و کنجکاویمو تحریک، تا کشف کنم که اینبار پیرزن چه اسانسی رو انتخاب کرده و اما با حدس اشتباهِ "توت فرنگی؟" پیرزن رو وامیدارم که بره و از تو کمد، کشوی شمعها، پاکت این شمع رو بیاره و نشونم بده که کاملا در اشتباهم و اون بو، بوی میکسی از هندونه ست و بلوبری!!!

کمکش میکنم قوری چای سبز رو و یک عالمه اسباب و وسایلی که برای زیر و رو و بالا و پایین!!! فنجونهای چایمون و بشقابهای کیکمون و شمعها و کوکی های کشمشی گردویی سایر خوراکی ها نیاز داریم(یا حداقل پیرزن فکر میکنه که نیاز داریم)، به روی میز منتقل کنیم و لابلای همون بیار ببرهاست که لختی فرصت میکنم تا چندتایی عکس بگیرم تا هنوز پیرزن نیومده بگه بشین ازت عکس بگیرم...
پی نوشت اینکه: بخاطر داشتن پارکینسون و لرزش دست هاش، گرفتن عکس براش سختتر از سخته و همین باعث میشه نتیجه ی تلاشش همواره عکسهایی تار باشه و بعد خودش میشینه نگاه میکنه و بعد میگه که عکس خوبی نیست و اونوقت غبار غم میشینه تو اون دوتا آبیِ برکه ای رنگش.‌‌..

ولی دقیقا همون میشه که میدونستم، میاد و اصرار میکنه که بشینم ازم عکس بگیره و بعد همون سیکل همیشگی...البته خیلی هم بد نیست عکسشو اما نه اونقدری که خودش رضایتش حاصل بشه...