لحظه های بعدترش...
با برگشتن از پیش سومیت، باتری م یه ۷۰ درصدی پر شده و این، اونقدری میره که شام امشبو بگذرونم و باز مکس دشارژم کنه...
هنوز من و صندلی م به همدیگه نرسیدیم که مکس میگه: امروز قراره sgRNA طراحی کنی؟(یه جایی در همون صبح امروز ازش درخواست کرده بودم که بهم طراحی شو یاد بده)
از اون جایی که اینجا هر فرصتی رو باید تو هوا بزنی و از همون جایی که این موجودات چنان تو کارشون دقیق و جدی هستن که نمیشه صبح یه چیزی بگی و عصر بزنی زیرش، با اطمینان میگم آره اگه ممکنه...
و پشت بندشم دفتر دستکم دستمه و دارم صندلی ای اضافه میکنم به میزش برای نشستنم...
مثل همیشه که تا یک کلیو گوشت تنمو آب نکنه، یاددادنو شروع نمیکنه، میگه خوب بگو از صبح چه چیزایی در مورد طراحیِ این ژن یاد گرفتی؟
برق از سرم میپره که حالا چجوری بگم که از صبح من وقت سر خاروندن نداشتم جز همون یکساعتی که پیش سومیت بودم که حتی اگر همه ی اون یکساعت رو هم گذاشته بودم چیز زیادی در مورد طراحی این نوع RNA اونم با اون پروگرم خاصی که استفان مدنظرش بود پیدا نمیکردم...
من من کنان یه چرندیاتی سر هم میکنم که منطقا نه خودم چیزی ازش میفهمم نه اون بیچاره...
دیگه فهمیده م که در اینچنین موقعیتهایی فقط کافیه چند جمله ی نامفهوم بگم تا خودش خسته بشه از تلاش برای سر در اوردن از چیزایی که من دارم بلغور میکنم و توضیح دادنو شروع کنه...
اون چند جمله رو هم مدیون چیزهایی از حرفهای ساچینم که از مدتها پیش تو ذهنم مونده و کمی هم سرچ های گاه و بیگاه خودم...
بالاخره که شروع به توضیح دادن میکنه، نفسی از سرِ آسودگی میکشم و دیگه نفسمم درنمیاد که مبادا چیزی از حرفهاشو از دست بدم که میدونم دوباره پرسیدن تقریبا در نود درصد موارد به فریاد زدنش منتهی خواهد شد...
بعد یه توضیح مختصر با بیانِ اینکه باید برم به نمونه هام سر بزنم و تو میتونی از کامپیوترِ من استفاده کنی و بالا پایین کنی ببینی چیزی گیرت میاد یا نه و اما متاسفانه بنظر میرسه ژنت، ژن خوبی برای کریسپر نباشه، منو در هاله ای از ابهام و پرسش رها میکنه و میره و من در اولین تلاش، سعی میکنم همه ی دریافتهامو روی برگه بیارم که مبادا مجبور به دوباره پرسیدن چیزی بشم که قبلا گفته باشه
هنوز زمانی که صحبتش شده بود نرسیده که پریسکا اعلام آمادگی و البته گرسنگی!!!میکنه برای رفتن و منم که طبق معمول، شبهام اونقدری کوتاهن که فقط کفاف چند ساعتِ بیهوش شدن از خستگی رو بهم بدن و دیگه کوچکترین جایی برای غذا پختن برای روز بعدم نمیزارن، با خوشحالی از پیشنهادِ رفتنش استقبال میکنم...
اصولا به هزار و یک دلیل که هزار و دوتاش مکس بود، من هیچوقت باهاشون همراه نبودم تو هیچکدوم از برنامه هاشون و اما اگه بر فرض محال، یه وقتی از دستم در میرفت و جایی همراهیشون میکردم تو برنامه های خارج دانشگاشون، این پریسکا بود که تمام تلاششو میکرد برای احساس غریبی نکردن من و توضیح دادن همه چیز و همه جایی که من ازشون سر در نمی اوردم...
و پیروِ همین احساس مسئولیتش در قبال تنها نموندنِ منه که میگه منم پیاده میام باهات...
- پس دوچرخه ت چی؟
- خوب آپشنی وجود داره به نام دست گرفتن!!!
- بارون داره میادا
- بارونی دارم!!!
مرسی مو از ته ته دل میگم که میدونم با پریسکا هر چیزی و هر جایی خوش میگذره حتی اگه اون، مسیری به کوتاهی مسیرِ دانشگاه باشه تا پیتزایی
La Pizza
یهوییه که یادم میاد بپرسم پس استفان و بقیه؟
جوابش کاملا دور از انتظاره و کمی هم البته آزاردهنده، چرا که این استفان بود که از اول این نون رو تو کاسه ی ما گذاشت و این دندون لقِ "شام" رو تو دهنمون کاشت...
- استفان گفت حالم زیاد خوب نیست و نمیام!!! کنستانتین هم سرما خورده و پیام داده که نمیاد، دزیره هم که امتحان داشت دیرتر میاد، منم و تویی و مکس...
با خودم میگم این آخرین باریه که با طناب پوسیده ی تو میرم تو چاه استفان...