دایسکشن...
اتاق دایسکت...
و این همون اتاقیه که من به پا گذاشتن توش حالم بد میشه،
بسکه بوی الکل و خون و موی موش میاد توش،
بسکه بوی مرده و مردار میده،
بوی مرگ...
تا بشه پامو تو این اتاق نمیزارم که حتی اگه حالت تهوع هم بهم دست نده، اونقدری هست که حس هام رو به کل بد بکنه...
چاره ای اما نیست و دل خوش میکنم به تهویه ای که تو دل این سرما روشنه و تا حدودی شرایط رو قابل تحمل میکنه برام و هر چند که چنان لرزه بر اندامم میشونه که از دید ساچین دور نمیمونه و میگه اگه قراره اینجوری بلرزی که نمیتونی cervical dislocation انجام بدی که...برو ژاکتتو بپوش بیا...
با خودم میگم لابد اشتباه شنیدی بسکه این ساچین لهجه ش بده تو حرف زدن و برای همینه که با کمی بیخیالی میپرسم، گفتی کی قراره سرویکال دیسلوکیشن انجام بده؟!!!!
نگاه خیره و زل زده ی ساچین قبل از لب زدنش به کلمه ی: تو، دست و پای منو به لرزیدن وامیداره که بوهای خوبی از این نگاه برنمیاد...
بازم اما میگم لابد از همون شوخی های یوغورِ پسرونه ست و اِلا ساچین که میدونه که من تا حالا موش نکشتم و حتی دستمم نگرفتم و لمسشم نکردم چه برسه به سرویکال نمیدونم چیچی و ...
نتیجه ی همین جدی نگرفتنمه که بهم انقدری آرامشِ خیال میده که فکر کنم اینکه ساچین میگه اولی رو من انجام میدم تو ببین بعدی رو خودت باید انجام بدی، بازم محصولِ طبعِ شوخِ ساچینه...
به هر حال اولی رو که از قضا، کوچکتر و ملوس تر هم هست رو ساچین انتخاب میکنه و میگه چون این knowed out ه (داری یه نوع موتاسیون خاص تو ژن مورد نظر) و خوب مهمتره برام از کنترل، من خودم انجام میدم تا اگه بنا به هر دلیلی اتفاقی افتاد، سلولهای این یکی رو داشته باشم و اما اون موش دومی چون wild type ه (کنترل) یکی از شماها انجامش میدین...
یادم رفت بگم که سوباشم اونجاست و در واقع، اونه که اومده تا از اولین قدمِ سکریفای کردن مدل ارگانیسم تا جدا کردن ناحیه SVZ(ناحیه ای از مغز که حاوی سلوهای خاصی ه که موضوع پروژه ساچینه) رو یاد بگیره و برای اونه که ساچین داره توضیح میده.
از تمام اینا که بگذریم، به اون موش کوچیکتر برمیگردیم و ساچینی که آروم با دستش موش رو تو قفسش دنبال میکنه تا جاییکه تو یه لحظه بتونه، تند و فرز، دم موشو بگیره بدون ریسکِ در معرض دهن و دندونای اون بودن و اونوقت اونو بیاره بزاره روی میله های قفس و چندباری جابجاش کنه تا از صاف بودن بدنش و گردنش مطمئن بشه و بعد بگه که: میشه اینکارو با دست انجام داد و اما چون احتمال ناموفق بودن و در نتیجه وارد اومدن فشار و استرس و درد به موش هست، بجای دست، من از این استفاده میکنم و همزمان پیچ گوشتی ظریفی که بالای طاقچه هست رو برمیداره و میزاره روی گردن موش...
هنوز من دارم سعی میکنم بفهمم چی به چیه که ساچین پیچ گوشتی رو روی گردن فشار میده به سمت پایین و همزمان با کشیدن دم موش به سمت بالا، به تمام تقلاهای اون بیچاره، پایان میده، و اینجاست که مفهوم سرویکال دیس لوکیشن رو تمام و کمال درک میکنم...
به گردن اشاره میکنه و میگه بیا دست بزن، گردن بطور کامل جدا شده از skull و ارتباط مغز و نخاع قطع شده...
دست میزنم به اون موجود بی تحرک خوابیده روی میله های قفس و میبینم چیزی رو که باید میدیدم...
الکل مالش میکنه بطور کامل و منتقلش میکنه به میز دایسکت و بعدم باز کردن پوست جمجمه و قطع نقاط اتصال پوشش استخوانی skull و نهایتا دست یابی به مغز...
طولی نمیکشه که اون مغز بطور کامل توی پتری دیشش قرار داره و دو نیمکره از هم جدا میشن و بعد ساچین با جدیت تمام برشهای sagital و بعدم coronal رو به من و سوباش نشون میده و ماده ی سفید و بعدمSVZ رو که تنها یه نقطه ی بسیار کوچک و محو در نزدیکی ماده ی سفیده...یعنی تمام جانِ یک جاندار در برابر حجم ماده ای حدود یک دهم سانتیمتر، بلکه هنوزم کمتر...
نهایتا با توضیحاتی که میده و زمانی رو که میزاره تا به ما جز به جز ماجرا رو بارها و بارها توضیح بده، در کمتر از ۲۰ دقیقه تمامی دو نیمکره، مناطق حاوی استم سل هاشون استخراج شده داخل فالکونهای مخصوص قرار دارن و منِ بیخیال همچنان منتظرم که ساچین قراره بره سراغ دومی و اما وقتی به خودم میام که ساچین رو به من و سوباش، میپرسه: خوب کدومتون قراره دومی رو انجام بده؟
سوباش که خیلی شیک و مجلسی وایمیسه کنار و میگه من اون یکی نیستم!!!
و همین میشه که چهارتا چشم دوخته میشه به من...
با ناباوری، میگم شوخی میکنین نه؟
ساچین با قیافه ای کاملا جدی و حتی میشه گفت خشن، میغره که به نظرت، من اینجا و تو اتاق دایسکت، در حالیکه استرس هزار و یک کاری رو دارم که هنوز انجامشون ندادم، حالی برای شوخی کردن دارم؟
سکوتم هنوز به دقیقه نکشیده که ساچین اینبار با عصبانیت برمیگرده بهم که: سوالم جواب نداشت؟
میتونم قسم بخورم که حتی نشنیده بودم که پرسیده بوده: مشکلت برای انجام اینکار چیه؟
نهایتا این منم که من من کنان میگم اولین مشکلم اینه که موشو از تو قفس بگیرم که هنوز جمله م تموم نشده، ساچین میگه اولی رو من برات حل میکنم، من میگیرمش و میدم دستت
و دیگه؟
-اگه فرار کنه؟ من میترسم از دستم در بره و فرار کنه توی اتاق...
اولا که باید اونقدر به خودت اعتماد داشته باشی که فکر کنی یه موش چند گرمی رو میتونی نگه داری و مانع فرارش بشی ولی اگه به هر دلیلی این اتفاق افتاد، من اینجا هستم و میگیرمش، مساله دیگه ای هم هست که نگفته باشی؟
منطقا مساله ای نیست جز ترسِ بی انتهای من و اما خوبی ش اینه که در اکثریت موارد، قدرت کنجکاوی و اراده م بیشتر از شدتِ ترسهام بوده و طولی نمیکشه که در حال پوشیدن دستکش م و میرم سمت قفس که ساچین با تحکم میگه: گوش کن، هر اتفاقی بیفته مهم نیست جز یه چیز:
اینکه بترسی...
این موشها بسیار به احساس ترس حساس هستن و به خوبی و تمام و کمال دریافت میکنن این حس رو و اونوقت واکنششون فقط یه چیزه:
گاز گرفتن...
و اونقدر محکم گاز میگیرن که حتما خونریزی خواهی کرد...
این تنها چیزیه که من نگرانشم و تو هم باید باشی...
قبلا هم بهت گفته م که وقتی به کسی چیزی یاد میدی، قبل از هر چیزی، مهم اینه که اون آسیب نبینه و در واقع مسئولیت سلامتش به عهده ی فرد یاد دهنده هست...
پس فقط نترس، باشه؟
باشه ای که میگم فقط برای وا کردن ساچینه از سرِ خودم وگرنه کجای دنیا با گفتن نترس، ترسهای یک آدم ناخوداگاه فرو میریزه که این اتفاق اینجا و برای منم بیفته...
به هر حال ساچین در قفس رو باز میکنه و با لحنی که خبری از اونهمه عصبانیت لحظاتی قبل توش نیست و حتی رگه هایی از طنز هم درش هست میگه:
حالا دیگه اینکه این موشِ تو از مالِ من یه کم بزرگتره، از شانس بدِ خودته...
راست هم میگه، یه ذره که نه، خیلی بزرگتر از قبلیه و این بر وحشتم اضافه میکنه...
گرفتنش هم به راحتیِ قبلی نیست و چند دوری دورِ قفس دنبالش میکنه تا موفق به گرفتنِ دمش میشه و میارتش بیرون و به من اشاره میکنه که بیا تحویل بگیرش، در حالیکه برای هزارمین بار تکرار میکنه، من اینجام برای هر اتفاقی که بیفته، تو فقط نترس...
باشه ای که میگم بیشتر مسخره بنطر میرسه با میزان لرزشی که تو دستام هست و اما به هر ترتیب حالا دیگه دمش تو دستای منه و ساچین اروم اروم ولش میکنه...
بعد دیگه منم و تقلاهای اون موجود برای فرار و فشاری که من به دمش میارم و جملات پی در پی دستوراتی که ساچین صادر میکنه:
Lift your hand...(دستت رو ببر بالا)
Lift more...(بالاتر)
Tilt your hand...(دستت رو زاویه دار بگیر)
more...more...(بیشتر، بیشتر)
dont let it to grab the bars
(بهش اجازه ی چنگ زدن به میله ها رو نده)
اونقدر دم این بدبخت رو دارم فشار میدم و اونقدر ساچین رگباری دستور میده و من باید حواسم رو بین فهمیدن جملات اون و انجام کاری که میگه و تقلا برای نگه داشتن حیوون و از طرفی هم پرهیز از دادنِ هرگونه فرصتی بهش برای نزدیک شدن به دستم، تقسیم کنم که لحظه به لحظه اعصابم ضعیفتر میشه و یه جایی اون موجود قدرت پیدا میکنه تا چنان به میله ها چنگ بزنه که اتصال دست من و دمش رو سست و بی رمق کنه...
و همونجاست که من برای اولین و اخرین بار جیغ میزنم، فقط از ترس تصورِ فرارش توی اتاق و اینکه آزمایش ساچین رو به باد فنا داده باشم...
راست میگفت ساچین که اونجا هست، برای هر اتفاقی که بیفته و همینه که قبل از هر عکس العمل دیگه ای از من یا موش،
اون دوباره اسیر دستای ساچینه و من نفس حبس شده م رو میدم بیرون...
شاید میزان فشاری که رومه رو حس میکنه که بدون عصبانیت میگه: جیغ زدن دردی رو دوا نمیکنه جز کشوندن یه نفر چهارمی به اینجا و خودتم خوب میدونی که اون نفرِ چهارم حتی اگه استادِ منم نباشه، در خوش بینانه ترین حالت، باعث مواخذه شدن هر سه تامون خواهد شد..
خیلی راست میگفت چون من بصورت کاملا غیرقانونی به این جمع پیوسته م چرا که اینجا معمولا هر کسی فقط موظف به یاددادن به هم گروهی های خودشه و نه به فردی از گروههای دیگه و همین اصله که حضور منو اینجا ناموجه میکنه...میدونم و شک ندارم که اگه استفان منو اینجا و تو اتاق دایسکتی که منطقا هیچ ربطی به پروژه م نداره در کنار بچه های گروه پروفسور شاختروپ ببینه، اصلا به مذاقش خوش نخواهد اومد...برعکسشم البته که صادقه و پروفسور شاختروپم اگه منو در حال انجام هر چیزی مربوط به پروژه ی دانشجوهای خودش ببینه، بعدا نه منو، که ساچین رو به شدت مواخذه میکنه چون جدای از مساله ی گروهها و حوزه هاشون، مشکل بزرگتری که وجود داره، قوانین سفت و سخت آلمانه برای رفتار با حیوانات و میزان فشار و استرس وارده بهشون و از همه ی اینا بدتر، قوانین مربوط به بیهوشی و سکریفای کردن مدل ارگانیسمها...
بدون گذروندن کورسِ عملیِ مربوطه و تمرین سر کلاس و زیر نظر متخصص و بعدم گرفتن سرتیفیکیت مربوطه، کسی حق لمسِ حیوان بالغ رو نداره چه برسه به کشتنش که دیگه خیلی خیلی غیر مجازه...
تمام اینارو به این حقیقت اضافه میکنم که دفعه قبلی که برای سر زدن به ژلم از اتاق دایسکت بیرون رفته بودم، مکس رو تو اتاق کناری دیده بودم و اون موجود انقدری فضول هست و اونقدری خودش رو محق به تمام مسائل من میدونه که اگه منو اینجا ببینه ازم بپرسه که تو اتاق دایسکت چیکار میکنم و دیگه این همان و فهمیدن استفان همان...
برای همینم دوباره که ساچین یه دُم رو تو دستام میزاره، با خودم عهد میکنم که هر اتفاقی که بیفته، صدایی ازم در نخواهد اومد...
کمی ارومتر شده م که ساچین میگه: تا وقتیکه بترسی نمیتونی بهش غلبه کنی، پس اول اون موجود رو کامل حسش کن، این کمکت میکنه ورای ترست چیزی رو که تو دستاته حس کنی و درک کنی که تا تو اجازه ندی، نمیتونه بهت اسیبی برسونه...حالا هر کاری من میگم مو به مو انجام بده...دستت رو اونقدری ببر بالا که اون هیچ ارتباطی با میله های قفس نتونه بگیره...بزار تو هوا معلق باشه...این کاملترین حالتیه که تو میتونی چیزی رو که تو دستاته حس کنی...
همون کاری رو میکنم که اون میگه و نتیجه ش غیرقابل باوره...
انگار اون حالت تعلیق همون جاییه که تو با اون موجود تنها میشی، شایدم تو با ترست...اون موجود جایی در جلو چشمات و وسط هوا و زمین در حالت تعلیق قرار داره و این کاملترین حالت ترسه...
عریان ترینش...
در بهتِ جادویِ اون حالت فرو رفته م که ساچین میگه: خوبه، حالا اونقدر اروم هستی که فکر کنم میتونی انجامش بدی...
آروم دستتو بیار پایین و بهش اجازه ی چنگ زدن به میله هارو بده، ولی یادت باشه میزان چنگ زدنشو تو باید تعیین کنی، نزار جاپاش اونقدری محکم بشه که دوباره از دستت در بره، همواره میزان معینی از فشار رو روش داشته باش...
حالا بزار بدنش به موازات دمش قرار بگیره، کاملا مستقیم...
وقتی کاملا هردوتون به یه ثبات نسبی رسیدین وقتشه که پیچ گوشتی رو بزاری رو گردنش...
وقتیکه گذاشتی بهش استرس وارد میشه و میفهمه که چیزی نامرسوم داره اتفاق میوفته پس دیگه زمانی نداری و از اونجا به بعد اون حیوون داره اذیت میشه پس دیگه تردید نکن و سریعا پیچ گوشتی رو به پایین و دم رو به بالا فشار بده...
اونقدر فاصله ی بین اتفاقات، کوتاه و نامحسوسه که زمانی به خودم میام که دم موش رو دو دور، دورِ انگشتم حلقه کرده م و با تمام توانم دارم با دو دستم به دو جهت مختلف فشار وارد میارم...
تمام آرامش قبلیم رو با حس زجری که دارم به اون موجود وارد میارم از دست میدم و شاید همینه که باعث میشه احساس کنم هنوز داره تکون میخوره، اونم در مرحله ای که منطقا باید مرده باشه و ناخوداگاهه نالیدنم که ساچین داره درد میکشه، کمکم کن لطفا...
و هنوز جمله م تموم نشده که فشار مضاعفی رو روی پیچ گوشتی ای که تو دستمه حس میکنم و میفهمم که ساچینه که سعی در کوتاه کردن زمان درد داره...
دور نیست لحظه ای که تمام تقلای اون حیوون به آرامش مبدل میشه و تو گویی که از ازل تا به ابد زندگی ای در کار نبوده...
پیچ گوشتی رو سر جاش میزاره و به من مبهوت اشاره میکنه که بلندش کنم و ببرمش برای تشریح...
هنوزم از دمش میخوام بگیرم که ساچین اعتراض میکنه که دیگه کل بدنش رو بگیر تو دستت و همین منو وامیداره که ناخوداگاه رو به اون جثه ای که حالا، برعکس قبل، خیلی هم بزرگ نمیرسه؛ لب بزنم:
Are u still alive?
(هنوز زنده ای؟)
و ساچین و سوباش پخش زمین بشن از خنده و صدای قههقه شون اتاق رو پرکنه که:
اون قبل از مرگشم، انگلیسیش خوب نبود!!!چه برسه به حالا و این میزان فشاری که تو بهش وارد کردی و ...یعنی با این اوصاف اگه انگلیسیشم خوب باشه، بهش حق میدیم که نخواد جوابتو بده!!!
ساچین اما زود به نقش آموزگاری ش برمیگرده و میگه که دفعه بعد که خواستی ببینی یه موش دیسلوکیت شده زنده هست یا نه، بجای پرسیدن ازش، گردنش رو لمس کن...
لمس میکنم...
جدا شده...
خیلی هم جدا شده...
اونقدری که اون موجود فاصله زندگی تا مرگ رو باهاش پیموده باشه...
هر چقدر که بعدها میپرسم جواب صریحی نمیگیرم جز اینکه: خوب بود کارت و... آره خودت انجامش دادی و ...دفعه بعد بهتر انجامش میدی و ...
و هنوزم که هنوزه برام سواله که قبل از ضربه ی نهایی ساچین، اون مرده بود یا نه...
ولی ساچین معتقده که من انجامش دادم و جهنمشم به تنهایی خواهم رفت، چرا که فکر میکنه برای کشتن موش موتان کسی رو به جهنم نمیبرن و اما برای wild type چرا...