نهایتا قبل از تموم شدن دایسکت دومه که من از ساچین برای کل این اموزش تشکر میکنم و راهی آفیس میشم تا چنتا ایمیلی که باید امروز فرستاده بشن رو بفرستم...
بیشتر از انتظارم طول میکشه ایمیلها و زمانی، نه اینکه تموم بشه، که تمومش میکنم که رگه هایی از سردرد و کلافگی رو تو خودم کشف میکنم...
هنوز دارم به این فکر میکنم که از کجا یه سرگرمی بیافرینم برای خودم که صدای تیک تیک واتس آپم، منو به سمت گوشیم میبره و کار سختی نیست خوندن اون همه تعجب از چشمای گشاد شده م که پیامی از سومیت دارم:
-سلام، خوبی؟
سومیت یه پسر هندیه که سابق بر این و تو خوابگاهی که در بدو ورودم به این شهر گرفته بودم، هم طبقه ایم بود و دکترای فیزیک میخونه در ساختمونی درست بغل دستِ ساختمون ما، درست تو همون آسمون خراشی که سعیده دوران فرصت مطالعاتیشو میگذروند...
شاید بودن سعیده تو اون ساختمون و رفت و آمدهای مکرر من به اونجا و دیدن گاه بگاهی سومیت بود که دوستیمون رو همچنان پابرجا نگه داشت و البته که همون تعداد دفعاتی که برای تجدید خاطرات و دیدن بچه های خوابگاه رفته بودم هم بی تاثیر نبودن.‌‌..

هر چی که بود، سومیت برام مثل همون برادر کوچیکتری بود که داشته بودم و قبلترها، یعنی خیلی قبلترها، خیلی صمیمی مینمودیم و اما چرخ زمونه چرخیده بود و هر کسی رهرو مسیری شده بود و حالا خیلی وقت بود دیگه نشونی از اون صمیمیت دیده نمیشد...
و اینجا و وسط این همه غربت، سومیت همون برادر کوچیکتر بود که بسیار دوست داشتمش و به دیدنش، تمام غمهای دنیا از دلم میرفت برای کوتاه مدتی و شروع میکردیم سر به سر هم گذاشتن و اذیت کردن همدیگه و دعواهای صوری و گاهی هم البته جدی!!!

منحصر به فرد بودن سومیت شاید کمی به عاقل بودنش بود که از حق نگذریم خیلی بیشتر و مشهودتر از من بود!!! و بیشترین انحصار اما برمیگشت به "فوندا" هاش...
این اسم رو همون خیلی اوایل بهم گفته بود، همون موقع ها که من له و لورده از هزار و یک معضل لاینحل، برمیگشتم اتاقم و وقتی میرفتم تو اشپزخونه ی مشترک خوابگاه، یه چیزی سر هم کنم برای خوردن، سومیت با پرسیدن چیزی شده؟ منو وامیداشت به تعریف کردن کل ماجرا و اونوقت اونم یه عالمه وقت صرف میکرد تا با کلی مثال و دلیل و برهان بهم ثابت کنه که اونقدرام که فکر میکنم بدبخت نیستم!!! و مشکلات، هر چقدرم بزرگ و سهمناک ولی،
at some point
حل میشن و اما نقطه ی اوج قضیه همون فوندایی بود که میچسبوند ته ته تمام اون نصایح و همدردی ها و دلداریهاش و من در دم آروم میشدم و کمی امیدوار انگار...

سرتون رو بخوام که درد نیارم، فوندا در زبان هندی به معنای سخنان حکمت آمیزه و من دیگه معتاد شده بودم به یک شب و یک فوندا و اگه یه شبی هم حوصله ی بحث های طولانی رو نداشتم، سرمو از اتاقم میبردم بیرون و به سومیت که تو اشپزخونه مشغول آشپزی بود میگفتم: پس فوندای امشب من کو؟
یعنی اگه بیشتر از اون سه ماه اونجا مونده بودم احتمالا فوندا کم میوورد سومیت...

بعدها هم که گاهگاهی به خوابگاه و بچه ها سرکی زده بودم و یا مسیرم از ساختمان فیزیک گذشته بود، سومیت فوندایی برام کنار گذاشته بود حتما...
خلاصه اینکه سومیت و حرفها و دلداریهاش، یکی از هزار و یک دلیلی بودن که تحمل سختیهارو برام محتمل و ممکن کرده بودن..‌.
بعد رفتنم گاهگاهی پیامی داده بودم و حالشو پرسیده بودم و اما حالا دیگه خیلی وقت بود که ازش بیخبر بودم، یعنی از همون وقتی که دیده بودم انگار این منم که همیشه و در همه حال، حتی وسط یک دنیا کار و گرفتاری، وقت اون رو دارم که به دوستانم پیامی هر چند به کوتاهی، سلام خوبی؟ بدم و کسی اما انگار وقتی نداره برای آغاز این پیام و احوالپرسی، که خوب مفعول بودن انگار این روزها کار ساده تریه از فاعل بودن...
نهایتا از یه جایی، با خودم گفته بودم، میخوام نباشه این دوستی هایی که هستن تا وقتیکه من پیام بدم، تا وقتیکه من احوال بپرسم، من دلم تنگ بشه، من بگم آهای فلانی چقدر خوبه که هستی..‌‌.

پیرو همین بریدن بود که دیگه بوسیده بودم گذاشته بودم کنار تمام دوستی هایی که به reminder های گاه و بیگاه من بند بود و سومیت هم یکی از اونها بود...
چیزی حدود سه ماه میشد از آخرین باری که شبی رو در خوابگاه گذرونده بودم و بچه هارو دیده بودم و در تمام این سه ماه، وقتهایی هم شده بود که دلم برای سومیت تنگ شده بود و اما مونده بودم سر قرارم با خودم...
سلام خوبی ش؟ رو با ممنون، خودت چطوری جواب میدم که مینویسه، میخوام بیام سیگار بکشم، میای همدیگه رو ببینیم؟
اینکه میخوام سیگار بکشم رو من میفهمم که یعنی چه، چرا که میدونم محل سیگار کشیدنش، پشت در ساختمون مجاور ماست، همون ساختمون حدفاصل ما و فیزیک، و اون پشتِ در هم، یعنی که من اگه از درجانبیِ کلاسهای دایسکت، برم بیرون، سومیت رو در چند قدمی خودم خواهم دید...
اینکه چه سریه که خودش و دوستاش برای سیگار کشیدن همیشه میان اونجارو نمیدونم و هر بارم یادم میره که بپرسم..‌.

سیگار کشیدن سومیت هم یه مساله ایه از عادی هم عادتی تر چرا که از وقتی من یادم میاد، همیشه سومیت رو در حال سیگار کشیدن دیده بودم، یعنی در واقع به قول دوست شیرین زبونِ جهرمیمون، یه لوکوموتیو سیار بود که همیشه داشت ازش دود بلند میشد‌‌‌...
یه بارم که جرات کرده بودم ازش بپرسم انقدر سیگار کشیدن برای چیه؛ جواب شنیده بودم که خیلی تحت فشارم و این دکترا تموم بشه کمش میکنم حتما...

جواب آره م هنوز جایی وسط ساختمون ما و ساختمون اوناست که پیامش میاد که دو دقیقه دیگه، همونجا...
تا شال و کلاه کنم برای هوای بیرون که هنوزم کمی سرده و البته که اگرم نباشه بازم من احتیاط خواهم کرد که اینجا وقت و حالِ مریض شدن ندارم، پیام دوم سومیت اومده که پس کجایی؟

میبینم دیگه حالا جواب چیو بدم که اخه ناسلامتی رشته ت فیزیکه و لابد ریاضیاتت قویه، یه حساب سرانگشتی م بکنی، معلومت میشه که از آفیس طبقه بالا یکی بخواد بیاد یه طبقه پایینتر از همکف و بعد یه راهروی طولانی رو رد کنه و از در کناری بزنه بیرون، حتی اگه آماده شدن و لباس پوشیدنشم در نطر نگیریم، به زمانی بیشتر از دو دقیقه نیاز داره...

در که باز میشه و سرمای ملایم و دوست داشتنیِ هوای این روزها که به صورتم میخوره، سومیتو در همون پوزیشن همیشگی جلوی در ساختمون روبرو میبینم...
سلامممممممممممو به اندازه ی دلتنگی م میکشم و اونم غرق خنده، جوابشو به همون اندازه میکشه...
با خودم کلی حرف زده بودم که باز نشینم کل اتفاقات ماههای گذشته رو برای سومیت بریزم رو داریه و اما هنوز چند قدم مونده برسم بهش، باز اون آلزایمر لعنتی میاد سراغمو از همون دور میگم سومیت میدونی چی شده؟ و خوب قبل از اینکه فرصت کنه دهنشو باز کنه شروع میکنم به تعریف کردن... اولم از جریان شام زورکی امشب بهش میگم که قراره در معیت مکس خورده بشه!!!

دقیقه ای میگذره تا خنده یِ از ته دل سومیت تموم بشه و من با لب و لوچه ی آویزون بپرسم، میشه بگی کجایِ این بدبختی خندیدن داره دقیقا؟ و اونم بگه: هیچی، چیز خاصی نبود فقط یه تو و مکسو با میز شامی تصور کردم با یه عالمه شمع روشن، از میزانِ رومنسی که تو این تصویر و تصور بود خنده م گرفت...

بعد داد و بیداد منه که میگه اونکه شوخی بود اما جدیش اینه که بیخیالِ اینکه کی هست و کی نیست، تو شامتو بخور و ازشم لذت ببر، میدونم که خاطره های خوبی ازش نداری و ترجیحت اینه که هر چی ممکنه در لحظه های کمتری از زندگیت حضور داشته باشه اما بپذیر که انتخاب تمام شرایط زندگیمون دست ما نبوده و نیست، درست مثل محل و زمان تولدمون...

مکس هم یکی از همین ناگزیر هایِ زندگی تواه که بنا به هزار و یک دلیل باید تحملش کنی و بالاتر از اون باید باهاش کنار بیای و ازش یاد بگیری...

یکساعت آینده رو بی اونکه فرصت نفس کشیدن به خودم بدم، تمام اتفاقات ریز و درشت گذشته رو برای سومیت تعریف میکنم و اونم دونه به دونه براشون پیشنهاد میده و امیدواری و دلداری و هرجا هم که لازمه نصیحت...
اخرشم یه فوندا که درباره ی امیده و اما الان هیچی از کلماتش یادم نیست و اگه بخوام خلاصه شو بگم، باید بگم یه چیزی تو این مایه ها که امید چیز خوبیه!!!
وقتی خیالم راحت میشه که چیزی از قلم نیفتاده برای گفتن، تازه یادم میاد که از سومیت بپرسم؛ پروژه ت در چه حاله و بشنوم که ۵ ماه دیگه باید دفاع کنم، فعلنم دارم رو مقاله م کار میکنم...

دست خودم نیست که با شنیدن اسم مقاله، میپرسم ایمپکت فاکتورش چنده اون ژورناله که میخوای مقالتو بفرستی؟!!!!

سومیت باز صورتش پر از خنده میشه با گفتن اینکه، یعنی مطمین بودم اینو میپرسی، در واقع همون موقع که گفتم مقاله، همزمان تو ذهنم شمارش معکوس رو شروع کرده بودم ببینم تا چند شماره طاقت میاری!!!

دست خودم نبود، یه نوع آلرژی خاصی داشتم به اسم و رسم مقاله، انگار یه ویروس موذی بود تو وجودم درست مثل ویروس نهفته ی تبخال که به شنیدن اسم مقاله، میریخت روی لبم...
رابطه یِ سوال ایمپکت فاکتور چند؟ و کلمه ی مقاله شده بود، همون ارتباطِ هرپس ویروسِ تبخال و خوابِ بد...

حتی از حرف سومیت از رو نمیرم که میگه: من اگه بتونم به تو بقبولونم که ایمپکت فاکتور اونقدری که تو دهن تو حجیم و مهمه، واقعا اهمیت نداره، خیلی خوب میشه...
تا حرفش تموم میشه میگم خوب حالا قبول که اونقدرام اهمیت نداره، ولی چنده بالاخره همین کم اهمیت؟!!!

- این یکی سه و خورده ای
- این یکی؟ مگه یکیِ دیگه ای هم وجود داره؟
- آره خوب، دومی هم تو راهه
- سرش سلامت، اونوقت اون دومیه ایمپکت فاکتورش چنده؟!!!

دیگه سومیت میگذره از خیرِ آدم کردن من و میگه که میشد برای ژورنالی بالاترم بفرستیم و اما برای حفظ safe side (یه چیزی تو مایه های همون ساحلِ امن) برای یه ژورنال ۶ و خرده ای قراره بفرستیم...

به عادت همواره، بعدِ پرسیدن ایمپکت فاکتور، وقتِ غصه و حسرت خوردنه!!! و سومیت کاملا به این اخلاق من وارده که میگه؛ حالا بزار برسی، مقاله هم میدی، اخه چرا خودتو تو سال اول با من که سال اخری ام مقایسه میکنی و بعدشم سریع میشینی به غصه خوردن!!!

-آخه تو میگی سیف سایدت ۶ ه، من خودمو خودکشی هم بکنم، سیف سایدم از 0.5 بالاتر نمیره!!!
- حالا بزار به سال سوم برسی، همین خودت اگه مقاله ی با ایمپکت حداقل ۳ نداشتی، من اسم خودمو عوض میکنم
- پس حتما دنبال یه اسم بامسمای خوب باش برای خودت!!!

دیگه بعد اون خنده ست و سر به سر گذاشتن و صحبت از هر در و پنجره ای و سعی مجدانه ی من در خاموش کردن سیگارش که نهایتا اونو واداره بگه، بیا برو که سیگار با تو کوفتِ آدم میشه...
اخرین سیگارم بود و با تو حروم شد رفت...
برو برای برنامه ی شام حاضر شو، منم برم بزنم تو سر خودم و مقاله هام...
باووووشه رو که میگم و میام که برم سمت در، سومیت انگار که یه چیز مهم یادش اومده باشه میگه راستی:
یادت باشه همیشه تلاشتو بکنی، شاید امروز نه، ولی فردا اتفاق بیفته...
و اینکه:
هر چیزی که در روز بتونی دو دقیقه بهش فکر نکنی، یه روزی هم میتونه باشه که اصلا بهش فکر نمیکنی، البته اون روز پتانسیل اینو هم داره که اصلا نیاد، اگر تو نخوای و نیاریش...
(اینو در مورد چیزی گفت که خیلی روزه، ذهن منو مشغول خودش کرده)

-آهان تا یادم نرفته...
-چرا تو موقع رفتن همه ی حرفات یادت میان؟
- بسکه تو حرف زدی مگه مهلتی هم برای من موند؟
مکس فقط همکارته، حتی پریسکا هم همینطور، استفان هم فقط استادته، هیچ کدومشون دوستت نیستن پس رفتارشون رفتارِ کاریه، اگه اینجوری فکر کنی، کمتر از برخوردهاشون دلگیر میشی، از همکار انتظار همکاری داشته باش و از دوست انتظار دوستی...این قاعده ی جهان ماست...

مثل همیشه راست میگفت سومیت...