چهارشنبه ۲۸ مارچ:
بعد چند روز عزاداری بخاطر امیدِ از دست رفته، دیشب خواهر یه چیزی میگه که بعدترهایِ گفتنش، خیلی بهش فکر میکنم...
جایی لابلای همون چراهای بی پایان منه که میگه: دلگیری، درست، حق هم داری، ولی یه وقتی دیگه پایان بده به دلگیری ها، یه وقتی تموم کن عزاداری رو...
و امروز که قراره Paper Party(جشن مقاله) مکس باشه به مناسبت چاپ اولین مقاله ش، با خودم میگم شاید واقعا باید تموم کرد این عزاداری های پشت در پشتِ هم رو...
.........
چند روز پیش بود که پریسکا گفته بود چهارشنبه هفته دیگه، مقاله ی مکس پابلیش میشه و مکس میخواسته کیک بیاره برای کل اینستیتوت و اما استفان پیشنهاد بیرون رفتن برای شام رو داده و بعدم پشت بندش، پریسکا بدون اینکه زمانی به من بده برای فکر کردن و پیدا کردن بهانه ای برای نرفتن، پرسیده بود میای که؟
چی میشد گفت، نمیشد که نشست براش تشریح کرد که ببین جانِ من، جایی که استفان و مکس باشن نه به من خوش میگذره و نه حتی راحت میگذره و اونم وقتیکه بریم یه جایی که من هیچی نه از منوش سر در میارم نه از هیچ چیز دیگه ش..‌نمیشد و برای همینم من من کنان میگم که باید calender مو نگاه کنم و اما احتمالا بتونم!!!
روزها گذشته بودن و هر روز من اونقدر درگیر هرچیز و همه چیز بودم که از یادم رفته بود نگرانی برای اون شامی که قراره در حالی خورده بشه که مکس یه طرفت و استفان طرف دیگه ی میزت نشستن!!!
سه شنبه اما هر چقدر دور، هرچقدر سخت، بالاخره رسیده بود و درست وقتیکه تو اتاق تنگ و تاریک این سیتو، با مکس و راشل بر سر دستگاهها و مواد رقابت میکردیم، و درست بعد از رفتارهای خودخواهانه ی مکس که انگار از ملایمت و کوتاه اومدنهای من و راشل این برداشت رو کرده باشه که اونجا و هر چیزی که توشه، جد اندر جد به نیاکانش تعلق داره!!! یهو برگشته بود و گفته بود راستی، فردا برای شام میای دیگه؟
اونجا و اون لحظه اونقدر پر از بغض و تنفر بودم ازش که دلم میخواست کل نمونه هامو بکوبم تو دهنش و بگم دقیقا چرا به خودت اجازه میدی، ولتاژ الکتروفورز منو کم کنی بدون اجازه...
که هنوز سانتریفیوژم تموم نشده، نمونه های خودت رو بچپونی تو دستگاه و وادارم کنی دقیقه ها و دقیقه ها به انتظار بایستم در حالیکه منطقا هر کسی باید منتظر بمونه تا کار نفرِ قبلی با دستگاه تموم بشه...
که هنوز نانودراپم تموم نشده و پنجره شو نبستم، بیای پشت دستگاهو و حتی بهم مهلت پاک کردن نمونه مو از دستگاه ندی...
تمام این بغض و نفرت رو اما از نوکِ زبونم هل میدم به یه جایی در همون اعماق گلوم، همونجا که جای تمام نگفتنی هاست و بجاش فقط لب میزنم به اینکه: آره، حتما..‌.
.............
حالا و امروز و این لحظه، گاهِ حاضرشدن برای رفتن به دانشگاهه که تمام این خاطرات رو مرور میکنم و با خودم قرار میزارم برای حداقل، تلاش در پایان دادن به این عزاداری...

در اولین قدم هم بجای سرتا پا مشکی پوشیدن، یه چند تیکه لباس رنگی از ته کمدم، همونجا که تمام لباسهای رنگی م دارن خاک میخورن، میکشم بیرون و به این فکر میکنم که شاید شاد کردن دلِ پریسکا خودش به تنهایی اونقدر ثواب داشته باشه که بشه کلیدی که تو قفلِ زنگار گرفته ی این شرایط بچرخه...
آخه اونقدر مشکی و قهوه ای پوشیده م که دیگه به اندک باری که رنگی بپوشم، پریسکا بی محابا میپرسه: قرارِ ملاقات یا جشنی در پیش داری امروز؟!!!

مکس اما همچنان معتقده که باید کیک دستپخت خودش رو برای کل دپارتمان بیاره و همین اعتقادِ راسخشه که صحنه ای زیبا و خوشمزه رو روی میز آشپزخونه ی دپارتمان خلق میکنه...