همون حس غریب...
میون تمام اتفاقات غیرمرسوم این روزها؛ این یکی شاید کمی غیرتر بود فقط که خواستم به بندِ کلمات بکشمش:
آخرین روزِ کاریِ هفته و دنیایی از کار و دوندگی و طبق معمول تمام روزهای دیگه، خستگی ای بی پایان...لابلای اون کارها، یکیشم فیکس کردن جنین ها(امبریوها) ست...
امبریوهایی که از دو روز پیش موندن و اگه امروز داخل فیکساتور(تثبیت کننده) نذارمشون، پیگمنته میشن و دیگه نمیشه ازشون استفاده کرد...
بدو بدو میرم پایین و میارمشون بیرون از انکوباتور و شروع میکنم به شمردن سومایت ها و تعیین دقیق سنشون و بعدم تمیز کردن و فیکس کردنشون...
کارم با اینا که تموم میشه، تقریبا مطمئنم که چیز دیگه ای تو انکوباتور ندارم و اما دیدن چنتا پتری دیش دیگه نظرمو جلب میکنه، بیرون که میارمشون، با تعجب اسم خودمو روشون میبینم و کلمه ی Dissect رو که به این معنیه که قراره بوده تشریح بشن و اما تا جاییکه ذهنم یاری میکنه، تو انکوباتور چیزی برای تشریح نداشتم از روزای پیش، فقط باید دوتا پتری دیش میداشتم از جنین هایی که مورد تزریق قرار گرفته بودن و نه هیچ چیز دیگه ای...
هر چی فکر میکنم یادم نمیاد اینا چی بودن و برای چی روشون نوشتم دایسکت و اما خسته تر از اونم که بخوام زیاد فکر خودمو مشغول ماهیت و منشا این جنین های مجهول الهویه کنم و برای همینه که تصمیم میگیرم اونارو هم فیکس کنم چرا که به هر حال از زمان دایسکتشون گذشته و نهایتا با پیگمنته شدن، غیرقابل استفاده خواهند شد...
اما نکته عجیبی که دقیقا همون باعث شد این ماجرا رو بنویسم، درست همینجا اتفاق می افته:
یه حس، یه حس سمجِ غریب...
که میاد و اصرار میکنه که اینا نباید فیکس بشن، بدون اینکه توضیح و یا حتی توجیهی داشته باشه برای چراییِ این اصرار...
هیچ منطقی وجود نداره...
اینا یه مشت جنین هستن که قرار بوده تشریحشون کنم و حالا اما از ۱۹ ساعت رد شده سنشون پس دیگه بدرد تشریح نمیخورن و اگه فیکس نشن، به درد insitu هم نخواهند خورد و این یعنی که بعدش باید sacrify (کشته) بشن، بدون هیچ فایده ای، پس لوجیک حکم میکنه که تثبیت بشن و اما ورای تمام توضیحات منطقیم به خودم، اون حس اونجاست و همچنان روی خواسته خودش که تثبیت نشدنشونه اصرار داره...
برای دقایقی که زیادم طولانی نیستن با خودم کلنجار میرم و حتی وقفه ای می ندازم با رفتن تو آفیس و انجام کاری و باز برگشتن به ازمایشگاه، به این امید که شاید تو این فاصله، بتونم دلیلی قانع کننده پیدا کنم و اما هیچ...
دست آخر این منطق و لوجیکه که پیروز میشه و وقتیکه فیکساتور ریخته میشه روی جنینها، صدای اون حس هم خاموش میشه...
جنین های فیکس شده رو به ترتیب توی باکس مخصوصم تو یخچال میچینم و بعد دوساعتی که به کاری دیگه گذرونده م، برمیگردم تا از جنین های تزریق شده ی دو روز پیشم عکس فلورسانت بگیرم و اما...
باور کردنی نیست...
تمام انکوباتورها رو میگردم، تمام میزهارو، یخچال هارو، حتی اتاق قرنطینه رو، همه جا و همه چیزو ولی نیست که نیست...
اثری از آثار اون تزریق شده ها نیست...
انگار که همراه برفِ چند روز پیش آب شده باشن و به زمین فرو رفته باشن...
دوباره و سه باره که تمام آزمایشگاهو زیر و رو میکنم و پیدا نمیشن، فکرهای زهرآلودی به ذهن خسته م رسوخ میکنه: نکنه مکس...
ولی نه، آخه چرا اون باید یه همچین کاری بکنه، اونم حالا که روابطمون به حد قابل قبولی بهتر شده و هرچند که شاید هیچوقت نتونیم دوستانه باهم برخورد کنیم و اما حداقلش اینه که دیگه زیادم دشمنانه نیست...
- خوب شاید اشتباها، اونارو دور انداخته باشه کسی...
- آخه کسی کیه، جز تو و مکس و پریسکا مگه کسی دیگه هم تو این آزمایشگاه رفت و آمد داشته این هفته؟
دستم میره برای نوشتن و فرستادن پیامی تو گروه مشترک واتساپمون که بچه ها کسی از جنین های تزریق شده ی دو روز پیش من خبری داره یا نه؟ که باز پاک میکنم پیامو و از خیر فرستادنش میگذرم با این فکر که با اینکار فقط اونارو مخصوصا مکس رو حساس میکنی که بعد هی بپرسن چی شده بود و چرا شده بود و ...بیکاری مگه برای خودت دردسر بتراشی...حداقل الان فقط درد گم کردنشونو داری و اما با این پیام یه درد بزرگتر دست و پا میکنی برای خودت...
اما فکر اینکه شاید کسی حالا سهوا یا عمدا اونارو دور انداخته باشه رهام نمیکنه پس دستکش میپوشم و میرم سراغ سطل آشغال مخصوص پتری دیش ها و تمامشون رو میگردم... پتری ای با دستخط من توشون نیست...فقط چندتایی که مال مکس هستن و چندتایی ژل غیرقابل استفاده...
کاملا گیج و مبهوتم و هر چی بیشتر فکر میکنم کمتر به نتیجه ای میرسم و برای همین بی رمق تر از تمام قبلترهاش ولو میشم رو صندلی چرخدار جلو کامپیوتر و یله داده به پشتی صندلی، چشمامو میبندم...
اتفاقات مثل صحنه های یه فیلم از جلو چشمم رژه میرن، اونم با دور کند:
صبح جنین هارو فیکس کرده بودم...
یه پتری اضافه پیدا کرده بودم...
یه پتری ای که نمیدونستم چیه...
روش نوشته بود دایسکت...
خواسته بودم فیکسش کنم...
یه حسی اومده بود و گفته بود و اصرار هم کرده بود که نه...
انگار پازلی که مهمترین قطعه ش رو تو خواب پیدا کنی...
خیلی ناگهانی چشمامو باز میکنم و
از رو صندلی شیرجه میرم مستقیما بسمت سینک دستشویی، همونجایی که پتری های شسته شده گذاشته شدن...
آه از نهادم برمیاد وقتی میبینم بعد از شستن، با الکل، ماژیک نوشته ی روی در پتری رو پاک کردم و اما هنوزم اثاری که از ماژیک باقی مونده اونقدری قابل خوندن هستن که بتونم بخونم:
14 March...
دیگه نیازی به قطعات بعدی پازل نیست که از همینجا میتونم بقیه شو حدس بزنم...
چهارده مارچ دقیقا همون روزیه که تزریق رو انجام داده بودم و حتما بخاطر عجله ای که داشته م بعد تزریق، اشتباها بجای اینجکت نوشتم دایسکت و بعدم گذاشتمشون تو انکوباتور و رفتم...
حالا جدای از درد بر باد رفتن اون همه زحمت و تزریق و استرس اینکه حالا تو لب میتینگ بعدی جواب استفانو که حتما از تزریق خواهد پرسید رو چی بدم و غیره، مهمترین مساله ی الان و اینجا، اینه که باید این تزریق شده هارو از تو باکسم پیدا کنم و بیرون بیارمشونو دور بریزمشون چرا که اگه نتونم پیداشون کنم و قاطی بشن با بقیه ی جنین ها، تمام این سیتو هام رو هم به باد خواهند داد...
باکسم رو از یخچال درمیارم و اما با تعداد معتنابهی از امبریوها روبرو میشم که حدس زدن اینکه کدومشون، اون تزریق شده ها هستن رو دشوار میکنه...
با یه حساب کتاب سرانگشتی، به اپندورفی مشکوک میشم و برش میدارم تا زیر میکروسکوپ فلورسانت چکش کنم و اما با صحنه ی عجیب و دور از دهنی روبرو میشم...
از میون تعداد زیادی جنین، بعضی ها چشمهایی سبز(یه نوع ماده ی فلورسانت) دارن و بعضی دیگه نه...
آه از نهادم برمیاد که این دیگه چه معنی ای داره؟ اینجا چه خبره و چی به چیه...
چرا همه چیز شبیه معما شده امروز؟
فلورسانتو خاموش میکنم و سرمو میگیرم میون دست هام و اول سعی میکنم یه کم خودمو اروم کنم تا بلکه بعد خودم بتونه فکر کنه ببینه قضیه چیه...
و خوب نتیجه هم میده این آرامش موضعی و همه چیزو به یاد میارم:
یه لاین آلوده داشتیم...دزیره متوجه الودگی شده بود اولین بار و بعدها که کنستانتین اشتباها یه بار برای آزمایشی حساس از این لاین استفاده کرده بود و زحمت هاش به باد فنا رفته بود، اونقدری دلش سوخته بود که بره یه برچسبِ: این لاین آلوده ست، بچسبونه روشونو و هرچند به خودش زحمت نداده بود که به انگلیسی بنویسه تا منم بتونم بخونم و اما من دیگه میدونستم و حالام برای دایسکت قرار بود ازشون استفاده کنم و اما سنشون گذشته بوده لابد و منم به اشتباه تثبیتشون کردم و گذاشتمشون قاطی بقیه جنین ها...
با گفتن خدارو شکر که متوجه این اشتباه شدم، اونارو با احتیاط از باکس درمیارم و بی معطلی میندازمشون تو سطل مخصوص و اما هنوز تزریق شده هارو پیدا نکردم...
با یه حساب کتاب دیگه، سراغ اپندورف محتمل بعدی میرم و میزارمش زیر میکروسکوپ و با دیدن سبز بودن تمامشون، با حسرت زاید الوصفی!!! میگم بیا، خودشونن...
بعد چند دقیقه هی سرتا پاشونو نگاه کردن و آرزوی اینکه کاش کمی دست نگه داشته بودم برای فیکس کردنشون و مرور اینکه چقدر زحمتشونو کشیده بودم و حتی فکر کردن به اینکه شاید...اصلا شاید هنوز زنده باشن و فیکساتور نتونسته باشه از کوریون(پرده ای که اطراف جنین رو احاطه کرده و اون رو از تماس مستقیم با محیط مصون میداره) عبور کنه، شاید با شستنشون و قرار دادنشون تو مدیا، بتونن دوباره به زندگی برگردن...
نگاه عاقل اندر سفیهی به خودم میکنم و میگم:
Why the hell not?
تو روت PFA بریزن، بعد دوساعتم با همون حال، بزارنت تو یخچال، بعد بیان بگن معذرت میخوام اشتباه شده، بشورنت، برمیگردی به زندگی عادی و طبیعیت که از یه سری جنین ۲۲ ساعته چنین انتظاری داری؟؟؟
نهایتا اونها هم با غصه و حسرت فراوان من به سطل آشغال مخصوص می پیوندند تا یادم بمونه که هرچقدرم که عجله داشتم، وقت کافی بزارم برای نوشتن روی پتری دیش هام...
........................................................
پی نوشت: حالا اگر نه همواره و همیشه، ولی گاهی به حس هاتون، حتی همون بی سر و ته ها و عجیب غریب ها هم، مخصوصا اگر سمجِ و مصر بودن،
حتما اعتماد کنید...