داستان پروژه ی ارشد ساچین(8)
بعد اینهمه روز تاخیر، اونم بخاطر اتفاقی که، نه اینکه بیفته، که انداخته بودمش، حالا سعی میکنم با تمام حس های غریبم برگردم به زندگی ای قبل از دوهفته ی پیش، یا خوشبینانه تر حتی، به قبل از سه سال پیش...
پس در اولین قدم برای انکار اون حجم دلگیری، باز از ساچین مینویسم و ارشدی که به قول خودش، دلش میخواد میتونست از تو دفترِ سرنوشتش پاکش کنه...
اما برای نوشتن به سری اطلاعات نیاز دارم، یه چیزایی که یادم رفته از حرفهایی که خیلی قبلترها برام گفته بود و اما خیلی از نکات هم هنوز برام مبهم هستن و تنها خود ساچینه که اون سالهارو رو از بره و نه هیچکس دیگه ای...
آخر هفته ست و چندتا کار مختلف که استفان همه رو باهم تو کاسه م گذاشته و هفته ی قبلتر که ازم جوابشونو خواسته، گفتم که هنوز تموم نشدن و بزودی انجامشون میدم، هفته ی قبل هم لب میتینگ رو به بهانه ی اداره ی مهاجرت پیچوندم و نرفتم که باز نپرسه چی شد و اما دیگه این هفته اگه چیزی برای گفتن نداشته باشم، خودمم بهش حق میدم که از دستم عصبانی بشه هرچند که اگه مجال توضیحی بود بهش میگفتم که من تمامِ تمامِ لحظه هامو گذاشته م و اما هر آزمایشی به دلیلی بی جواب مونده...اینجا و این دانشگاه و دانشکده اما تنها یک قانون وجود داره: ریزالت...
همون چیزی که من ندارم...
پس علیرغم قولی که به خودم داده بودم برای داشتن حداقل یک روز تعطیل در هفته، برای آخرهفته فول تایم برنامه میچینم و چند تا لاین ست آپ میکنم و این یعنی که باز تا خود نصفه شب موندگارم اونجا!!!
شب قبل که نه، در واقع نصفه شب قبل، میون خواب و بیدار، یه ماکارونی سرهم بندی درست میکنم که خیالم از بابت ناهار راحت باشه و اما حاصلش، مشخصا اون چیزی نمیشه که خوشم بیاد ولی هر چی که هست، حداقل زنده نگهم میداره تا روز و ساعت لب میتینگ که من به سر سلامتی بگذرونم و بعد اون روزو کمی زودتر برگردم خونه و استراحت کنم...
دانشکده خلوته و این یعنی که این اخر هفته، بچه های زیادی نیومدن آزمایشگاه و معنی فراترشم البته که سکوت و آرامش بیشتر دپارتمان و دسترسی سریعتر به آنسور همیشه اِشغالیه که در روز هفتاد هزار بار منو بین آزمایشگاه خودمون تا اتاق این سیتو جابجا میکنه!!!
وسایلمو میزارم و کارمو شروع میکنم و انگار که بخت هم باهام یاره تو این روز تعطیل که کلی امبریو میگیرم و برای هر ازمایش به اندازه ی کافی و وافی، امبریو اختصاص میدم و از اونجایی که مکس و بقیه انگار از انکوباتورها استفاده ای نمیکنن در حال حاضر، تمامشون رو تصاحب میکنم و خلاصه که تا ساعت یک ظهر بشه، کلی کارهارو باهم جلو بردم و این یعنی یه رضایت نسبی از خودم...به ساچین پیام میدم که امروز وسترن بلات میزاری و اونم در دم جواب منفی میده که میپرسم: ناهار بخوریم؟ من ماکارونی اوردم و زیادم هست
مرسی ولی...ش، میاد و هنوز ایز تایپینگه که مینویسم پس ساعت دو آشپزخونه.
غذاهارو گرم میکنم و ترشی لبوی خوش رنگی م که تازگیا تو آلدی کشف کردم رو میزارم تو بشقاب که ساچین در اشپزخونه رو باز میکنه و با گفتنِ باید خوشمزه باشه منو وامیداره بپرسم: نخورده از کجا میگی و بشنوم که غذارو اول از بوش باید شناخت...
میشینیم و شروع میکنیم به حرف زدن در مورد جنرال کلاب و گروه بندی ها و ...در همون حال که من اصرار دارم به اینکه ما میتونیم گروهمون رو انتخاب کنیم و ساچین معتقده که همچین اختیاری نداریم، یهو یادم میاد که سس رو گذاشتم رو میز و بهش تعارف نکردم و منطقا اون بدون تعارف، برنمیداره و شرمنده از این غفلت، میگم که اگه دوس داری میتونی از این سس استفاده کنی.
جواب ساچین اما اون چیزی نیست که انتظاردارم:
این غذا already انقدر پرفکت و خوشمزه هست که تصوری ندارم، چیزی بتونه طعمشو از این بهتر کنه!!!
با دهنی که همونجوری باز مونده از تعجب میگم: الان اینی که گفتی شوخی بود نه؟
جواب نه، اصلنشو بند میکنم به این جمله که: غذایی که ساعت دو و نیم نصفه شب وسط خواب و بیداری، اونم با این گازای برقی مسخره شون، درست شده باشه نه تنها نمیتونه پرفکت باشه که حتی اونقدریم خوب نیست که خودم ازش راضی باشم...
باهمون بی خیالی خاص خودش، "ادما باهم متفاوتن، من نظر خودمو گفتمی" تحویلم میده و از بعد از اون، تا به الان هنوز نتونستم بفهمم چطور و اساسا چرا ساچین میتونه از چیزایی به این کوچیکی و ناپرفکتی، یه نتیجه ی کاملا پرفکت بگیره...که همواره شاد باشه و تنها کسی باشه که بلند بلند بخنده و همیشه هم برای کمک به همه وقت داشته باشه...
کسی چه میدونه، شاید همون سالهای به قول خودش terrible، ازش اینی رو ساختن که امروز، تو این آشپزخونه نشسته و مسخره بازی درمیاره و از یه غذای بنظر من افتضاح، کاملا لذت میبره...
با گفتن اینکه باید یه مقدار اطلاعات ازت بگیرم برای نوشتن داستانم، اونو وامیدارم که چیزی رو به یاد بیاره یه دفعه و بگه که بزار پیام هایی که استادم بهم داده چند روز پیشو بهت نشون بدم و متعاقبش، کلی پیام از استادی و جوابهای ابتدا آرام و کم کم اما، نسبتا تندِ ساچین که خوب در جای خودش خواهم نوشت ازشون...
نقاط تاریکِ حوادث و اتفاقات رو ازش میپرسم و اون با صبوری جواب میده و صبورانه تر اما بهم زمان میده که همه رو روی کاغذ بیارم که اونقدر ماجراها پیچیده ن که تو گویی گیسی که با چهل گیس بافته شده باشه...
تو قسمتهای قبلی از زمانی حدودا چهارسال پیش نوشته بودم و سونیایی که حالا فقط اِسماً دانشجوی دکترای آزمایشگاه آنای بود و اما رسماً اختیاردارِ تام هم اون آزمایشگاه و هم قلب استادش بود!!!
همونجا و برای توصیف همین رابطه بود که من برای اولین بار واژه ی انگلیسی "affair" رو شنیده بودم، اونم از ساچین...اون چندین بار این واژه رو تکرار کرده بود و اما من، از اونجا که انتظار چنین رابطه ای رو اونم تو محیطی آکادمیک نداشتم، متوجه نشده بودم و دستِ آخر پناه برده بود به سرچ ایمیج های این کلمه و اونوقت با دیدن اولین عکس از زوجی که کنار هم نشستن و مرد اما از پشت صندلی دست در دست دختری نشسته در اون طرف صندلی داره، ذهنم واژه ی کاملا آشنای "خیانت" رو برچسب زده بود به سونیا و شاید بهتر باشه بگیم آنای چرا که شاید خیانت، شکل مشمئزکننده تری بتونه به خودش بگیره وقتیکه فردی تعهدی به شکل یک تاهل چندین ساله داشته باشه...
به هر ترتیب، ورای خوشامد یا نیامد ما، آنای مشغول لذت بردن از شانس جدیدی بود که فکر میکرد زندگی بهش هدیه داده و سونیا هم انگار به هدفش رسیده بود و شکاری چرب و چیلی یافته بود و به قدرتی که بهش اعتیاد داشت رسیده بود، حالا هرچند که اون قدرت در محدوده ی کوچیکی به ابعاد یک آزمایشگاه بود...
و این وسط کسی نمیدونست که چه طوفانی به پا خواهد خاست وقتی که کسی زحمت ترنسپورت این اطلاعات رو به خونه ی آنای بکشه و همسر قدرتمندشو مطلع کنه که چه نشسته ای که شوهرت، علاوه بر پروژه های بیو، پروژه های دیگری رو هم سوپروایز میکنه، پروژه هایی به زیبایی سونیا...
اما دو سال بعدتر از اون، یعنی دو سال قبل از امروز، ساچین با لیستی که حالا دیگه از اسم آنای خالیه(اون روزها، ساچین نمیدونه چرا ولی فقط میدونه که استادی بنام آنای که از اساتید بنام و قدیمی دانشگاه هم بوده، اینجارو به مقصد دانشگاهی کوچکتر و پایین رتبه تر در شهری دیگه ترک کرده) و استادی بنام ریان در ته لیست، هنوز هم امیدواره که بتونه آزمایشگاهی رو پیدا کنه که درهاشو به روش باز کنن تا فرصتی داشته باشه برای رقم زدنِ یک پایانِ حالا نه خوب، که قابل قبول حداقل با یک مدرکM-Tech...
غافل از اینکه حتی آغازِ گشتن برای پیدا کردن یک جای جدید هم برای او و تنها او، به این راحتی ها نخواهد بود، چرا که فانی چنان زخم خورده ست که قسم خورده نزاره ساچین فارغ التحصیل بشه و به هر شکل ممکن میخواد که اخراج بشه...
در اولین قدم و اولین تلاش برای یافتن یه استادِ جایگیزین، ساچین راهی دفتر استاد جوناکی میشه، استاد درس Neural Development که ساچین بیشترین فعالیت رو توی کلاسش داشته و بهترین نمره رو هم گرفته، خودش میگه من و جوناکی بیشتر مثل دوتا دوست بودیم، دو تا همکلاسی و سر مسائل مختلف علمی بحث میکردیم و راهکار ارائه میدادیم و اون کاملا ایده های بیولوژیکی منو میپسندید، پس ناگفته پیداست که اولین و بزرگترین امید من بود...
دفترش تو طبقه ی دوم بود و صبح اون روز، راس ساعت شروع کار اساتید، من با رزومه م و یه چند تا مدرکی که بخیال خودم اگه میپذیرفتم، شاید لازم میشد، پشت در دفترش وایساده بودم...
جوناکی که میاد و وارد دفترش که میشه، ساچینم بند و بساطشو بغل میکنه و میره که به اعتبار سابقه ی خوبش تو کلاس و آشنایی پیشینش با جوناکی، درخواست ورود به آزمایشگاهشو بده...
حال و احوالای اولیه که جای خودشو به طرح درخواست ساچین میده، جوناکی اما قیافه ی جدی تری بخودش میگیره و پیش از حتی شنیدن دلیل اینکه چرا هیچ امکان ادامه ای تو آزمایشگاه فانی وجود نداره، این جوناکیه که حرف ساچینو قطع میکنه با گفتن اینکه: لازم نیست ادامه بدی، متاسفم... من واقعا متاسفم که نمیتونم کمکی بهت بکنم...میدونم ، میدونم که تو دانشجوی خوبی هستی و واحد من رو هم به بهترین شکل گذروندی ولی بپذیر که درافتادن با استاد فانی اصلا انتخاب عاقلانه ای نیست و منم دنبال دردسر نیستم، پس فقط میتونم برات آرزوی پیدا کردن یه استاد جدید بکنم هرچند که بعید میدونم با خط و نشون هایی که فانی برای همه کشیده سرِ تو، کسی تمایل داشته باشه، قهر اونو بجون بخره...
کام تلخ این روزهاش، تلختر میشه ساچین که جوناکی بزرگترین و محتمل ترین امیدش بود و اما با گفتن ممنون از وقتتون، بلند میشه که اتاقو ترک کنه که جوناکی، انگار که چیزی یادش اومده باشه، میگه راستی head of department میدونه که تو داری دنبال آزمایشگاه جدید میگردی؟ اون بهت اجازه ی اینکارو داده؟
اینبار تعجب هم به تلخی های گدشته اضافه میشه که:
- چطور؟ مگه باید اجازه بگیرم؟
- معلومه که باید بگیری، سرِ خود که نمیتونی آزمایشگاهو ترک کنی. خودت میدونی اما من جای تو باشم، اول میرم با اون صحبت میکنم، اصلا شاید بتونه راه حلی جلوی پات بزاره...
ساچین میگه از دفتر جوناکی تو طبقه ی دوم مستقیم میرم به طبقه سوم: دفتر رییس دانشکده...و تو این مسیر دو دقیقه ای، با خودم فکر میکنم چرا باید اجازه بگیرم، مگه نیل و پراوین همینجوری سرشو ننداختن برن...
با نگاه استفهام آمیز من و بدنبالش، لب زدنم که who are these guys، ساچین میره به روزهایی پیش از اون لحظه که تو آسانسور به سمت دفتر رییس دانشکده میرفت...
برمیگرده به زمانی حتی پیش از آغاز کار عملی ش تو اون آزمایشگاه نفرین شده...
چیزی حدود دوسال یا کمی بیشتر از اون، پیش از پیوستن ساچین به آزمایشگاه فانی، دانشجوی دکترایی به اسم نیل تو آزمایشگاه فانی کار میکرد و از اونجا که فانی در حقیقت متخصص دروزوفیلا بود و نیل هم تو همین حوزه کار کرده بود، پس ترکیب نسبتا خوبی بودن و هرچند که نیل هم از دست فانی در عذاب بود ولی بازم دووم میورد به این امید که بعد یه مدت اصطکاک های اولیه کاهش پیدا میکنه و بهم عادت میکنن و این دکترارو به سر سلامتی تموم میکنه و اما اومدن نیلیش بعد حدودا یه نیمسال، کاسه کوسه ی برنامه ریزی های نیل رو بهم میریزه..
نیلیش قبلا لیسانسشو تو همین دانشگاه بوده و ۶ ماه تزِ اجباری لیسانسشو، روی درزوفیلا و با فانی کار کرده و اما بعد برای ۵ سال رفته سنگاپور و اونجا مسترش رو گرفته و مدتی هم کار کرده و اما نه دیگه روی دروزوفیلا، بلکه تمام این مدت رو اما با زبرافیش کار کرده و حالا با توجه به هوش سرشار و قوه ی خلاقه ی ستودنی ش و البته که مطالعات همواره ش، تقریبا میشه گفت یه متخصص در هر دو زمینه ست...
پیوستن نیلیش بعنوان دانشجوی دکترا به آزمایشگاه فانی، حس خوبی به نیل منتقل نمیکنه مخصوصا بعد از درک این حقیقت که نیلیش از فانی خواسته تا fish facility ست اپ کنه تو آزمایشگاهش تا بتونن در هردو حوزه کار کنن، بعبارت دقیقتر، نیلیش بر اون شده که تومورهای خاصی رو در دروزوفیلا ایجاد کنه و بعدا اونهارو به زبرا فیش انتقال بده...
این برنامه ها البته که میتونن موضوعات بسیار جالب و نوینی باشن و به قول ساچین، اگه اون ایده های نیلیش، حتی یکیش عملی میشد، مقاله ش فقط و فقط تو nature چاپ میشد!!!
اما نیل بدنبال این چیزا نیست، اون حوصله ی پروژه های سخت و طولانی رو نداره و در واقع تمام هدفش، هرچه زودتر فارغ التحصیل شدنه تا وارد بازار کار بشه و همین میشه که ورود پردردسرِ نیلیش به مذاقش اصلا خوش نمیاد...
نیلیش اما قبلا با فانی صحبت کرده و فانی هم که علاقه ی وافری به بزرگنمایی داره و طرح های نیلیش و اطلاعات زیادش تو هر دو حوزه، بسیار به کامش شیرین اومده، بلادرنگ میپذیره و به نیل هم میگه که باید تو راه اندازی آزمایشگاه جدید به نیلیش کمک کنی و این همون آلارم هشداریه که نیل پیش بینیشو کرده بود، پس وقتشه که پلن B رو اجرا کنه:
تغییر PhD بیولوژی به
M-Tech(master of technology)
ساچین به چشمان متعجب من میخنده و میگه اونقدر این قصه ی هزار و یک شب بهم پیچیده که یادم رفت بگم، تو این دانشگاه، هر سطحی از of science با یک سطح پایینتر از of tech برابره یعنی دکترای ساینس، با مستر تک برابری میکنه یا مستر ساینس با بچلر تک...
و جالب اینجاست که امکان تبدیل اینارو بهمدیگه به دانشجوها میدن، یعنی میتونی در حین درس خوندنت، دکتراتو به مستر تکنولوژی تبدیل کنی و یا بالعکس و اونوقت مدت زمان تحصیل هم تغییر میکنه، مثلا دوره ی ۷-۸ و یا حتی ده ساله ی دکترا به دوره ی دو تا دو و نیم ساله ی مستر تغییر میکنه و پر واضحه که برای کسانی مثل نیل، که تنها هدفشون از تحصیل دسترسی سریع و بهتر به شغلی آرام و بی دردسر و ترجیحا در حوزه ای غیر از دانشگاهه، این کاهش چشمگیر طول دوره ی تحصیل، گزینه ی مطلوبتریه...
ده سال رو با چنان تعجبی تکرار میکنم که ساچین میگه حالا خوبه تو هند بودی قبلا و اینو نمیدونی که دکترا تو هند خیلی طول میکشه، مثلا فقط یکسال تمام وقت میدن تا تزت رو بنویسی و نرم مدتش تو دانشگاه ما بین ۷ تا ۸ سال بود ولی داشتیم موردی بنام آمیت که دقیقا ده سال طول کشید تا فارغ التحصیل بشه، اونم از آزمایشگاه فانی...
باورش برام تقریبا غیرممکنه که آدمی یک دهه از عمرشو بزاره برای کسب فقط یه مدرک!!! و اما باز به خودم میگم لابد پروژه ش خیلی سخت و طولانی بوده و حالا چندین و چند مقاله داره که جبران میکنن اون همه روزهای رفته رو و همین فکره که در قالب این پرسش به زبونم میاد که: حالا چند تا مقاله داره آمیت؟
جواب ساچین با خنده ش درهم می آمیزه: هنوز هیچ تا!!!
- ماهی یه بار لینکدین رو چک میکنم ببینم مقاله ش چاپ شده یا نه و اما هنوز که هنوزه چیزی ازش چاپ نشده و اما یه پست داک پیدا کرده تو نیویورک و فکر کنم مقاله ی پست داکش زودتر از دکتراش چاپ بشه...
فکرم بی درنگ به زبونم میاد که: چه جالب که بدون مقاله تونسته پست داک پیدا کنه، ممکنه مگه؟
و ساچین با تکون دادن سر تایید میکنه که هم جالبه و هم عجیب و اما یه چیزی وجود داره انگار تو اون ازمایشگاه که همه دلخون ازش میان بیرون و بدون مقاله و اما خوش شانس، یعنی در واقع دانشجوهای فانی همگی تو مرحله ی بعدی تحصیلش یه جورایی شانس زیادی یارشونه!!!
به هر ترتیب نیل که تصمیمشو برای رفتن یکسره میکنه، از حربه ی تغییر دکتراش به MTech استفاده میکنه تا هم از ازمایشگاه فانی و دردسرهای ایده های خلاقانه اما سخت نیلیش فرار کنه و هم تو یه مدت بسیار کوتاهتر، تحصیلش رو تموم کنه و وارد بازار کار بشه...
پیش فانی میره و موضوع رو با اون در میون میزاره و البته که ابتدائا با مخالفت فانی روبرو میشه چرا که نیل از معدود دانشجوهاییه که فانی کمتر اذیتشون میکنه و میشه گفت به نوعی بیشتر دوسشون داره، اما نهایتا کنار میاد با مساله رفتنش و نیل به ازمایشگاه کناری، یعنی آزمایشگاه دکتر شانکر که یه آزمایشگاه بیوانفورماتیکه نقل مکان میکنه...
با همون روحیه ی ناصبورانه ای که در خودم سراغ دارم میگم پس اون یکی، همون پِر... نمیدونم چیچی کجای این ماجرا بود؟ ساچین کامل میکنه کلمه ی نیمه تمامو به پِراوین و میگه بسکه بی صبری تو...اون داستانش چیز دیگه ایه که البته چندان هم بی ارتباط با داستان نیل نیست...
پراوین، همدوره ای من بود، باهم کورسهارو گذرونده بودیم و بعدم هردومون به مجازات انتخاب اشتباهمون به آزمایشگاه فانی پیوسته بودیم...
حرفِ ساچینو قطع میکنم با پرسیدن اینکه: چرا این آزمایشگاهو انتخاب کردین؟ مگه نمیگی فانی تو دانشگاه یا حداقل تو دانشکده، معروف و زبونزد بود، پس چطور شماها چیزی نشنیدین و نفهمیدین؟
لبخند تلخ ساچین شاید از یادآوری تمام چهارچوب های احمقانه ایه که من از وجودشون بیخبرم و اما بعد از گفتن خودشه که تازه تازه همه چیز برام روشن میشه:
تا چند سال پیشش، اینجوری بود که وقتی امتحان ورودی رو شرکت میکردی و رتبه ی موردنیاز رو می اوردی، میتونستی از اون بورس دولتی استفاده کنی و به این دانشگاه بیای، کورسهاتو بگذرونی و بعد با چشمای باز استاد و آزمایشگاهتو انتخاب کنی و کار عملی تو شروع کنی و اما بخاطر همین شهرت منفی فانی و چند تا استاد گردن کلفتِ دیگه، اونا که زورشون به زور دانشگاه و دانشکده میچربید، قانون رو به نفع و بخاطر خودشون تغییر دادن و
تصویب کردن که دانشجوها قبل از ورود به دانشگاه، یعنی همون موقع که هنوز هیچکسی هیچ تصوری از اساتید و آزمایشگاهها نداره، باید انتخابشونو انجام بدن و نامه ی ادمیژن شون رو تحویل بدن و پر واضحه که من از یه شهر دیگه و یه استان دیگه و حتی از یه ضلع دیگه از هند، هیچ اطلاعاتی از روابط و داستانهای این دانشگاه نداشتم...
با بهتی که نسبت به تمام این ماجرای افسانه مانند دارم، بلند فکر میکنم و آروم زمزمه که : تمام این ماجرا، چطور و اساسا چرا؟
انتظار ندارم که ساچین شنیده باشه و اما حتما شنیده که موهاشو که از پیشونیش میزنه کنار و میگه: بیا بخون، اینجا نوشته بدشانس، نوشته که هر مرحله از زندگیشو با سختی بگذرونه...
میگه اونقدر از همه ی این ماجراها بیخبر بودم که حتی وقتی اون مسئول اجاره ی ماشین بهم حقیقت رو در مورد فانی گفت من باور نکردم و حرفشو جدی نگرفتم...شاید حالت مبهوت من وامیداره ساچینو به تعریف کردن اون ماجرا، حتی پیش از تموم کردن داستان پراوین...
سال اول بود و ترم دوم که مامان بابام تصمیم گرفتن بیان پیشم و چند روزی رو باهم باشیم...کمی بغض داره صداش وقتیکه میگه: آخه بعد فوت برادر کوچیکم، اونم با اون وضع وحشتناک، مامان بابام پیر شدن یه دفعه، نابود شدن...
برای همینم دوری من براشون سخت بود، جلومو نگرفتن برای پیش رفتن و پیشرفت کردن و اما، همون سال اول شال و کلاه کردن و اومدن پیشم...
چند روزی باهم بودیم و بعد هم که من چند روزی تعطیلی داشتم قرار گذاشتیم بریم تاج محل رو باهمدیگه ببینیم...
تو دانشگاه یه مرکز اجاره ی ماشین بود. تابحال نرفته بودم، یعنی لازم نداشتم که برم و ولی اینبار فرق میکرد، دلم میخواست راحت باشن و بهشون خوش بگذره...
رفتم و مقصد و مبدا و همه چیزو توضیح دادم و منتظر موندم تا ماشینو تحویل بگیرم و تو همین لحظه های انتظار بود که اون مرد که از قضا حراف هم بود، شروع کرد به پرسیدن از اینکه کجایی هستم و تو کدوم آزمایشگاهم و ... بیخبر از همه جا، و شاید حتی با کمی افتخار گفته بودم آزمایشگاه استاد فانی که حالت چهره ی مرد عوض شده بود و رگه های خشم و نفرت جای بیخیالی چند لحظه قبلو توی صورتش گرفته بود...
با همون غیضی که انگار از من گناهی سرزده باشه، پرسیده بود: چقدر میشناسی استادتو؟ و من، منِ از همه جا بیخبر گفته بودم خوب، استاد سرشناسیه...ولی خوب من، من راستش...هنوز داشتم دنبال کلمه ها و جمله های بیشتر و مرتبطتری میگشتم که مرد غریده بود: استادت یه هیولاست...
لحظه های بعد از این در بهتِ من و غرش بی امان مرد گذشته بود و فقط اونقدری شنیده بودم که فانی چندین لَک به این مرد بدهکاره و هنوز که هنوزه بعد چندین سال بهش نداده طلبش و اون اولین و آخرین طلبکارِ فانی هم نیست و کلا این عادتِ این استاد هیولامنشه که از همه کس و همه چیز سوء استفاده کنه و اضافه کرده بود که از همه بیچاره تر اما دانشجوهاشن و ...
اون گفته بود و دلیل و برهان اورده بود و مثال زده بود و در آخر چیزی شبیه نه که پیشنهاد، بلکه درخواست که از اون آزمایشگاه برو، اونجا نمون که روزی میرسه که چاره ای نیابی برای بیچاره گیت...
من بهت زده میشنیدم و چیزی شبیه ترسی مزمن، ذهنم رو محل تاخت و تاز خودش میکرد و اما باز به خودم دلداری میدادم که اینا فقط درد دلهای یه طلبکاره در مورد بدهکارش و خوب کی میدونه چی بینشون گذشته و حق با کیه...
نهایتا معذرت خواهی کرده بودم که من عجله دارم و پدرمادرم منتظرم ایستادن و ماشین رو گرفته بودن و با سرعت برگشته بودم خوابگاه و اما پیش از هر کاری، کل داستان رو گذاشته بودم کف دست پدر و مادرم...
هنوز خوب یادمه عکس العمل مادرم رو، مادری که لابد ته دلش کمی نگران شده بود و اما بدون اینکه اجازه بده این نگرانی بشه یه مرض مسری و بیفته به جون تنها فرزندش، گفته بود: اینارو باور نکن پسرم، تو دنیای کار و تجارت، چلنج ها و اختلافات اجتناب ناپذیرن و اما این حیطه ارتباطی با دنیای علم و آزمایشگاه نداره...استاد استاده و بد دانشجوشو نمیخواد...محکم باش و نذار پوچیِ هیچ شایعه ای قدمهات رو سست کنه تو مسیری که در پیش گرفته ی...
و من محکم شده بودم...ته دلم قرص شده بود از حرفای مادرم و فکر کرده بودم که هیچ استادی بد دانشجوشو نمیخواد...
ساچین مکث میکنه و میگه میدونی با اون مسئول اجاره ی ماشین چیکار کردن؟
- مگه کاری کردن باهاش؟
- آره، بیرونش کردن
.....
چرای من با هزار تا علامت سوال همراهه و ساچین اما فقط یه جواب داره برای همه شون: خوب معلومه، برای اینکه چندین لَک طلبشو پرداخت نکنن....
- فانی و چند تا دیگه از دوستاش که شبیه خودش بودن، گردن کلفت و هیولا صفت، کلی قرض بالا اورده بودن سر ماشین اجاره کردن های مکررشون و اونوقت برای راحت شدن از شر این طلبکار سمج، انگ مشکل امنیتی زدن بهش و از دانشگاه پرتش کردن بیرون...
اون اما دمش گرم، یه جواب دندون شکن داد بهشون...
با اسلحه رفت خونه ی فانی و تهدیدش کرد که اگه طلبشو نده، بی برو برگرد جونشو میگیره و ...
ترس از جون، باعث شد بالاخره این یکی طلبشو بتونه وصول کنه...
مگه داشتن اسلحه تو هند مجازه یِ من میشه دلیل نگاه عمیق ساچین و لب زدنش به اینکه:
مگه اینهمه بد بودن مجازه؟
جوابِ بدی، همیشه هم خوبی نیست...
گرچه از هر نظر با پرواین برابر بودم و اما از خیلی نظرها هم نابرابر بودم، که میون من و اون تفاوت از زمین تا آسمون بود...
پرواین اهل یکی از شهرهای همون استان بود، با رنگ پوستی سفیدتر از من و لهجه ای بهتر و تمام اینا به معنی کلاسی بالاتر بود...
اینارو اضافه کن به بلوغ ذهنی و رفتاری ای که تو همون سن هم داشت، حجم عریض و طویل بی خیالی و دل خوشی و به قولی روحیه ی خوش گذرونی رو هم که به اینا اضافه تر کنی، اونوقت میشه پرواینی که گرچه اسما دانشجوی اون دانشگاه و اون ازمایشگاه بود و اما رسما هیچوقت نمی شد پیداش کرد...
#داستان_ساچین
نبود، اصلا نبود، یعنی اسمش بود ولی خودش نه...همیشه به گردش و تفریح بود و مسافرت و ...خلاصه که میدونست چجوری زندگی کنه که بعدها حسرت این قبل هارو نداشته باشه...
اما اونم اینجا و همین یک جایِ مسیرو اشتباه اومده بود، آزمایشگاه فانی...
فانی اما دوسش داشت، خیلی هم دوسش داشت، جوری که تا وقتی پراوین بود، ما گاهی جلسه ای داشتیم و جمع میشدیم و در مورد مسائل آزمایشگاه باهم حرف میزدیم، نمیگم از ۳-۴ بار بیشتر بود اما بود به هر صورت ولی بعد رفتنش...
باور میکنی بعد رفتن پراوین، فانی هیچوقت با من جلسه ای نزاشت و هیچوقت سر هیچ مساله ای صحبت نکردیم؟ که حتی شش ماه آخر بودنم، هیچ ایمیلی بینمون رد و بدل نشد بجز همون ایمیلی که دست آخری فرستاد تا من گزارش تمام کارهامو براش بنویسم؟؟؟
زهری که تو صدامه شاید از تلخیِ کاممه وقتیکه به یاد میارم اون روزای اول اومدنم رو، همون روزایی که استفان باهام حرف نمی زد، همون روزایی که حرفاشو به پریسکا میزد و اون شده بود کبوتر قاصد بین من و استادم، استادی که میتونست کمک حالِ پریشونیِ بی حد و حساب اون روزهام باشه و اما نبود...
شاید مقایسه ی استفان با فانی کمی بیشتر از خیلی، از انصاف به دور باشه، که استفان هیچوقت هیولا نبوده و نیست و اما اونم بجای خودش خودخواهی ها و نژادپرستی های خودش رو داره...
#داستان_ساچین
سوباشم به جمع کوچیک ما تو آشپزخونه پیوسته وقتیکه من میپرسم: ساچین، مگه پراوین چجوری بود که فانی دوسش داشت؟
نگاهی که بین سوباش و ساچین رد و بدل میشه پر از خنده ست و این باعث میشه حس کنم شاید جواب این چرا زیاد دخترونه نباشه و برای زدودن خاطره ی سوالمه که میگم، اصلا بگذریم...
ساچین انگار میدونه دلیل گذشتنمو که میگه: سوال کردی، وایسا جوابشو بشنو...
و ادامه میده، به من نگاه کن، چی میبینی؟
در حالیکه هنوز مطمئن نیستم جمله شو درست فهمیده م یا نه میگم، متوجه نشدم؟، جمله تو تکرار میکنی لطفا؟
و اینبار اسلو موشنِ همون جمله ی قبلی:
به من نگاه کن، چی میبینی؟
دیگه نمیتونم فکر کنم که اشتباه شنیدم چون اونقدر آروم و با کلمات ساده ای گفته که بدون دانش انگلیسی هم میشه فهمیدشون...
کلافه میگم خوب موجودی رو میبینم که بهش میگن ساچین!!!
این جوابی نبوده که میخواسته که میگه نه، من شبیه کی هستم؟ منو میبینی یاد کی می افتی؟
با حد رو به افزایشی از کلافگی میگم: سوفیا لورن!!!
صداش تو خنده ی بلند هردوتاشون گم میشه وقتیکه میگه: نه، من شبیه بِگِرها(گداها) هستم...
حالا سوباش رو ببین، تیپش و موهاش و ...حتی سوباش هم هنوز شبیه بِگِرهاست و اما یه کم کمتر از من، ولی پراوین نبود، اون شبیه جنتلمن ها بود...
سفیدی پوستش و تلفظهای قابل فهم ترش، میراث تولد در استانی در همون حوالی دانشگاه بود و اما اون حد از بلوغ فکری و اجتماعی بودنش، رو شاید مدیون خانواده ای متفاوت بود...هرچی که بود، ظاهری آراسته و رفتاری بالغانه، مزیت غیرقابل انکار پراوین بود به کسی مثل من...