گاهِ تولد...

از دو هفته ی قبل، پیرزن هی اومده بود و رفته بود و گفته بود که فلان روز تولدته و چیکار میخوای بکنی و کجا هستی اون روز و ...
منم که اونقدر فکر و خیال تو ذهنم هست که جایی برای به یاد داشتن روز تولدم نگذاشته باشه، با گفتن واییییی اصلا یادم نبود، اونو مبهوت کرده بودم که مگه میشه آدم سالروز آغاز زیستنشو یادش بره...حالا نه اینکه کاملا فراموش کرده باشم، حدودا میدونستم که نزدیکه و اما نشده بود بشینم در بیارم دقیقا چه روز و چه هفته ایه...
مِن مِن کنان لب زده بودم که نمیدونم والا، برنامه خاصی که ندارم ولی شاید شب قبلش برم مونیخ برای کاری که باید تو سفارت ایران اونجا انجام بدم و ...هنوز جمله م تموم نشده که با حیرتی بیشتر از قبل میپرسه یعنی روز تولدتو تو اتوبوس باشی؟؟؟
جلوی خنده مو نمیتونم بگیرم و کمی طول میکشه تا بگم: نمیدونم واقعا بهش فکر نکرده م که بطور خاصی اون روز رو بگذرونم، مونیخ هم اگه نرم، میرم دانشگاه و به کارام میرسم و شب برمیگردم خونه و مثل هرروز و هر شب دیگه، یه شام مختصری سرهم میکنم میخورم و بعدم چسبِ تختم میشم تا صبح فردا که به زور ازش کنده بشم...
این جوابها اما هیچکدوم اونی نبود که پیرزن رو راضی کنه و انگار انتظار برنامه ی باشکوهتری از این بی برنامگیِ من داشت...
روزها میگذشتن و هربار اما که همدیگه رو میدیدیم، در مورد روز تولدم حرف میزد و تکرار مکرر این سوال که میخوای بری مونیخ حتما؟ اونم همون روز؟
کم کم حس کرده بودم زیاد موافق این سفر، اونم درست تو شب و روز تولدم نیست و شاید القای همین حس به من بود که بیخیال مونیخ رفتن این هفته م شده بودم و با خودم گفته بودم، یه روز هزار روز نمیشه، باشه برای اینده ای نزدیک...
بلیط مونیخو نگرفته بودم و اینو که بهش گفته بودم خوشحال شده بود، خیلی...
سوالی که بعدترهاش مطرح شده بود این بود که حالا چیکار میخوای بکنی؟
نمیدونم جواب خوب برای این سوالِ خوب چی بود و اما من فقط طی یک ری اکشن ناخوداگاه خندیده بودم و گفته بودم نمیدونم، شاید خودمو به یه دونر دعوت کردم یا شایدم رفتم آلدی و قسمت خوراکی هاشو، مخصوصا کیک هاشو، بار زدم اوردم خونه، میدونین که هیچ چیزی رو بیشتر از خوراکی دوست ندارم...حتی به اینم فکر کرده بودم که هدیه تولد، برای خودم یه فرِ کوچولو بگیرم که بتونم یه عالمه کیک درست کنم به جبران تمام روزهایی که بدون کیک سپری کرده م و ولی به اون چیزی نگفته م در این مورد تا این تفکر تداعی نشه که انتظار هدیه از اون دارم...
امروز که اومده بود، تصمیم گرفته بودم همین یک روز رو حداقل تو خونه بمونم و باز شال و کلاه نکنم برای رفتن به شهر یا خدای ناکرده دانشگاه و بمونم به کارای اتاقم برسم و یکسری کارای عقب افتاده ی کامپیوتری و کمی هم خواب شاید، درس و زبان خوندن هم البته که در دستور کار بود و اما طبق معمول، به مرحله ی اجرایی نرسیده بود..
حول و حوش عصر بود که زنگ خونه م به صدا دراومده بود و منو از جام پرونده بود که کی میتونه باشه یعنی!!!
هنوز به در نرسیده م که صدای پیرزن صاحبخونه، مساله رو عینِ روز برام روشن میکنه...
قرارمون همین بوده، همین که هروقت باهام کار داره، زنگ طبقه ی منو بزنه و هر وقت باهاش کار دارم، پایین پله هاش وایسم و بگم: Hallo
سلامی و خوش و بشی و کمی تعریف کردن از امروزش که جشنی بوده توی کلیسایی و از اونجا میاد و اینکه روز خیلی گرمیه و یک عالمه کار نکرده مونده روی دست امروزش و باید کلی سرچ کنه برای پیدا کردن یه ویلچر جدید(از اونجایی که هیچ چیزی در هیچ کجای این زمین پهناور به انصاف تقسیم نشده، به این زن دوست داشتنی و مهربون هم بجای تمام چیزای خوبی که میتونست برسه، پارکینسون رسیده)(چند روز پیش، سنگی راه رو بر چرخهای ویلچرش میبنده و خراشِ پای زن میشه سرانجامِ جدال نابرابرِ سنگ با لاستیک و زمین خوردن زن...و همینه که پزشک مربوطه نظر میده بر لزوم تعویض ویلچر با نوعی مقاومتر و سهلتر) و بعدشم یک عالمه کاغذ بازی و دنیا دنیا فرم هایی که باید پر بشن و اپلیکیشن هایی که باید فرستاده بشن(این بخشو دیگه من با گوشت و پوست و خونم درک میکنم بسکه تو همین مدت محدود بودنم اینجا، فرم پر کرده م و اپلیکیشن انجام داده م) برای سفارش اون ویلچر جدید و گرفتن هزینه ش از بیمه...
متعاقبا اما سوالیه که حدس زدن دلیلش، کار سختی نیست اصلا: امروز وقت داری بیای بالا باهم یه چای بنوشیم؟
لبخند روی لبم شاید نشون از درک موقعیتم داره که کمی بیشتر توضیح میده و میگه که: تو ایران مجاز هستین که تولد رو زودتر از روز خودش بگیرین؟ و باز هم ادامه تر میده که: آخه گفتم فردا باز میری دانشگاه و شب میای وخسته ای و نمیتونیم جشن بگیریم و باهم چایی بنوشیم..
با کلافگی ای از اون دست که نمیدونم جواب این سیل محبت رو چجوری باید بدم، تنها چیزی که به ذهنم میرسه اون لحظه اینه که: آره، حتما، زمان جشن گرفتن اصلا اهمیتی نداره و اینکه ممنون برای همه چیز، هرساعتی که شما خواستین، من میام برای چای...
قرارها گذاشته میشن و اون میره به تدارک میز برسه و من هم کمی روی تختم آروم میگیرم...
عقربه ی کوچیک ساعت فقط ذره ای از نقطه ی اوجش، منحرف شده که صدای پیرزن منو وامیداره کمی بیشتر عجله کنم در حاضر شدن که باز انگار یادم رفته که آلمانیها تا به چه اندازه روی زمان حساسن، یعنی یه چیزی در حد دهم ثانیه!!!
بله بله گویان میرم و با همون صحنه ای مواجه میشم که کم و بیش انتظارشو دارم، میزی در نهایت سادگی و زیبایی و البته تمیزی، همونجور که پیرزن همیشه بوده و هست و تا نفس میکشه، خواهد بود...
رومیزی هایی قدیمی، ساده و شکیل، با رد تاهایی که نشان از انضباط بی حد و حصر زن دارن و به تازگی از کمد و کشوی مربوط به خودشون بیرون اومده ن و بلافاصله بعد از پذیرایی هم به محل خودشون باز خواهند گشت.
گلدون گل های کوچولوی رز روی میز اما عضو جدیدیه و تابحال ندیدمش و بعید نیست که قرار باشه به من هدیه بشه به پاسِ اومدنم به این دنیا...
کارت پستالِ پروانه ای لم داده به گلدون هم که دیگه اظهر من الشمسه اون وسط...
شمع کوچک گلبهی رنگ روی میز، همون چیزیه که جزو اولین هاییه که نگاهمو اسیر میکنه و کنجکاویمو تحریک، تا کشف کنم که اینبار پیرزن چه اسانسی رو انتخاب کرده و اما با حدس اشتباهِ "توت فرنگی؟" پیرزن رو وامیدارم که بره و از تو کمد، کشوی شمعها، پاکت این شمع رو بیاره و نشونم بده که کاملا در اشتباهم و اون بو، بوی میکسی از هندونه ست و بلوبری!!!
کمکش میکنم قوری چای سبز رو و یک عالمه اسباب و وسایلی که برای زیر و رو و بالا و پایین!!! فنجونهای چایمون و بشقابهای کیکمون و شمعها و کوکی های کشمشی گردویی سایر خوراکی ها نیاز داریم(یا حداقل پیرزن فکر میکنه که نیاز داریم)، به روی میز منتقل کنیم و لابلای همون بیار ببرهاست که لختی فرصت میکنم تا چندتایی عکس بگیرم تا هنوز پیرزن نیومده بگه بشین ازت عکس بگیرم...
پی نوشت اینکه: بخاطر داشتن پارکینسون و لرزش دست هاش، گرفتن عکس براش سختتر از سخته و همین باعث میشه نتیجه ی تلاشش همواره عکسهایی تار باشه و بعد خودش میشینه نگاه میکنه و بعد میگه که عکس خوبی نیست و اونوقت غبار غم میشینه تو اون دوتا آبیِ برکه ای رنگش...
ولی دقیقا همون میشه که میدونستم، میاد و اصرار میکنه که بشینم ازم عکس بگیره و بعد همون سیکل همیشگی...البته خیلی هم بد نیست عکسشو اما نه اونقدری که خودش رضایتش حاصل بشه...