و نهایتا چپل...

بعد نفس نفس زدن های بسیار و غرغر کردن های بیشمار که: عمو عیسی حالا واقعا لازم بود بیای این بالا و تو این ارتفاع خونه بسازی؟ نمیشد همون در سطوح اولیه ی زمین یه سرپناهی چیزی بسازی برا خودت؟
چوبهای قهوه ای رنگ چپل از دور نمایان میشه...
اونقدری تشنه هستم که تمشک های پرآب وسط راه هم بنظرم از هیچی بهتر بیان و پا سست میکنم به چیدنشون و مشتم که از تمشک پر میشه، باز براهم میرم و تمشکارو برنامه ریزی میکنم تا هر چند قدم یه دونه بخورم که از تشنگی شهید نشم تا برسم اون بالا!!!
خسته و غرق در عرق و تشنه که به چپل میرسم تازه تازه متوجه رستورانی میشم که همینجا و در واقع در همسایگی دیوار به دیوار چپل خان گسترده ای داره...
هر چی فکر میکنم یادم نمیاد اون دفعه دیده باشمش و اما یادم میاد که من وسط سرما و برف بود که اومده بودم و منطقا اون موقع کسی نمی اومده این بالا برای خوردن!!!
اثری از هلموت و بچه ها نیست و این معنی ای نداره جز اینه؛ با وجود تمام اشتباهات و کجروی ها، اما زودتر از اونها رسیده م و همین اونقدری خیالمو آروم و راحت میکنه که به سراغ چپل برم دربشو اروم باز کنم...