از سری نکات خوشمزه ی داستان اما اون سفارش درینکی هست که میگیرن و من بدون داشتن هیچ ایده ای از نوشیدنی ها صرفا خیره میشم به رنگ لیوانهای بقیه افراد میز و سعی میکنم از روی رنگها بفهمم که تو هر لیوان چیه و دست اخر چون موفق نمیشم مثلا به تمایز رنگ زرد کم رنگ با پررنگ و حدس زدن اینکه این قرمزِ یه کم آجری چی میتونه باشه، بازم میرم سراغ راحت ترین راه:
هلموت؛ اینا چی ان؟

خوب شد که پرسیدم والا عمرا میفهمیدم اون زرد کم رنگه آب سیبه و پررنگش اما آب "ماراکویا" ست و قرمز آجری هم آب یوهانِس بری گازدار!!!
منم به اشتفی اقتدا کرده و ماراکویا سفارش میدم و بهش میگم که من به اعتماد تو اینو سفارش دادما و میشنوم که اگه دوست نداشتی بده من بخورم!!!
یعنی آلمانیها چی و چجوری فکر میکنن با خودشون؟؟ اینکه ممکنه من خوراکی ای رو اونقدر دوست نداشته باشم که از خیرِ خوردنش به کل بگذرم!!!

اینو بعنوان یه نصیحت دوستانه بپذیرین ازم که ماراکویا رو یه دفعه یه دونه از الدی با قیمت حدودی ۸۰ سنت بگیرین بخورین که حس کنجکاویتون ارضا بشه و دیگه هیچوقت هوس نکنین که آبشو اونم تو یه جای گرونی مثل رستورانی که کنار چپلی بر فراز قله ای بنا شده، سفارش بدین!!! اینو از منی که ۴ یورو پولمو فدای فضولیم کردم، بپذیرین لطفا...

درینک ها کم کم ته میکشن و در همون اثنا صدای قاشق بشقاب میاد و این یعنی نوید حاضر شدن ناهار...
شنیسل من از جمله اولین بشقابهاییه که روی دست گارسونها، به سر میز میاد و نه که بر سرِ میز که فی الواقع بر سرِ دیدگانِ من میشینه!!! و اونقدری هولم که حتی یادم میره قبل از ناخنک زدن بهش، ازش عکس بگیرم...

افسوس که عمر این شادی به کوتاهی فقط چند لحظه ست، همون چند لحظه ای که شنیسل اونجاست و تموم شدن اون لایه ی نازک و کوچیک مصادفه با آغاز غر زدن های ذهنی من که:
خدایا بهتر نبود لحظه هایی مثل دایسکشن یا لب میتینگ ها یا همون بودن های مکس رو کوتاه میکردی و اما شنیسل خوردنهای دنیات بلندتر از اینها بود...

هر چقدرم که سعی کنم آروم بخورم اما باز اونقدری اون لایه نحیف و لاغر هست که رو به اتمام میره و شادی من هم همزمان باهاش فروکش میکنه....