اول از همه عذر میخوام بابت تاخیر، از دوستانی که لطف داشتن و نوشتن و قسمتهای بعدی رو مطالبه کردن. مساله ای که متاسفانه من همواره باهاش به مشکل برمیخورم، "زمانه" که متاسفانه بسیار کم میارمش اینجا و برای همینم راحتتر اینه که توی اینستا و با استفاده از گوشیم پست بزارم تا اینجا توی وبلاگ که نیاز به روشن کردن کامپیوتر شخصیم تو خونه داره و با کامپیوترهای دانشگاه امکانش نیست، پس شاید بد نباشه که به صفحه ی اینستام دعوتتون کنم، اگر که تمایل داشته باشین...:
zahra.ghaderi222
و اما قسمت دوم از داستان نه چندان کوتاهی که شروع کرده بودم:
تو اون هیر ویر بود که فردا یا پس فرداش، پیرزن بهم زنگ زد که بگه امروز میایم و اگه اشتباه نکنم، به هر حال زودتر از موعد مقرر داشتن میومدن و از همونجا هم شروع کرد به تهدید و توهین که من نمیدونم تو چیکار کردی تو اون خونه و میترسم خونمونو به آتیش بکشی و حالا بیایم ببینیم چه بر سر خونه مون اوردی و ...یعنی یادمه که دم در دانشگاه وایساده بودم که کارتمو دربیارم و در ورودی دپارتمانو باهاش باز کنم که تلفنم زنگ خورد و اون دری وری ها منو همونجا خشک کرد که یا خدااااا، باز این روانی از کاه کوه ساخت و حالا کیه که بهش حالی کنه، در زدن برق الزاما بمعنی آتیش گرفتن و خاکستر شدن خونه نیست که اگه بود، الان کل ایران یه تَلِ خاکستر بود...
خلاصه که گفت و گفت و گفت اونقدری که باز اشکمو دراورد و وارد دپارتمان که شدم، از بی شانسی، فریبا همون دم در جلوم سبز شد و با تعجب از دلیل ناراحتیم پرسید و شاید اشتباه کردم که ماجرارو براش تمام و کمال تعریف کردم...تو خودش رفت حسابی و سعی کرد دلداری بده بهم و یه جایی از صحبتهاش هم گوشه ای اومد که شب کار داره و میخواد تا دیروقت کار کنه و میمونه تو دپارتمان و نمیاد خونه...درکش سخت نبود که فریبا دیگه دلش نخواد پاشو بزاره اونجا و همین هم منو شرمنده تر از پیش میکرد که حتی یک مهمون رو برای دو سه دوز نتونستم تو خونه م پذیرا باشم...
باورش برای کسی که تو اون شرایط نبوده هیچوقت و حتی برای خودِ منِ چند ماه قبلش، یعنی درست قبل از پا گذاشتن به اون جهنم، سخته که من اون شب موقع خونه رفتن دست و پام میلرزید و از شدت استرس سردرد وحشتناکی گرفته بودم که حالا چه حسابی قراره ازم پس بکشن و باز چه توهین ها و ...
ولی مثل مرگ میموند که ناچاره و گریز ناپذیر...میرم خونه و نرسیده باز پیرزن چونانکه ملکه ی عذاب سر میرسه و شروع میکنه...
نمیخوام این ماجرارو بیشتر از این کشش بدم اما فقط تئوری توطئه ای که تو ذهنش داره شنیدنش خالی از لطف نیست و بصورت مختصر براتون میگم: تو و دوستت داشتین برنج درست میکردین ولی با شعله ی زیاد، برای همینم آب برنج ریخته بیرون و رانینگ کرده(جریان پیدا کرده) به قسمتی که اتصال بین رویه و زیره ی گازه و اونجا وارد سیم کشی های زیر گاز شده و برق اتصالی کرده...این رو هم از اون دو سه قطره ی آب برنجی که رو گاز بود و نرسیده بودم تمیزش کنم بافته بود...
حالا بیا خودتو بکش بهش بگو که اخه برنجمو تو دریا نمیپختم که رانینگ کنه و بره و برسه به اون قسمت اتصال و از اونجا هم عبور کنه و بره زیر گاز و ...کلا نصف لیوان آب داشته اون برنج که چندتا قطره ش پاشیده بیرون و اونقدرم غلیظ بوده که همونجا خشک بشه رو گاز و اینکه تو اثری از این جریان آبی که میگی میبینی مگه؟؟؟
مرغ اما یه پا داشت و همین بود و غیر از این هم نبود....فریبا دیگه بعد از اون پاشو اونجا نزاشت و تو دانشگاه خوابید...خیلی خجالت کشیدم وقتی اون یکی دو شب باقیمونده از حضورش در آلمان رو که رو حساب اتاق من، تمدید کرده بود مجبور شد تو یه اتاق یخ بسته تو دانشگاه رو زمین بخوابه و منم تلاشی برای منعش نکردم چون خودمم اگه راهی داشت نمیرفتم خونه و اما میرفتم تا پیرزن هربار از نو داستانی بسازه و خشمشو خالی کنه و تهدید کنه و ...
همون موقع ها بود که دیگه این خونه ای رو که هستم رو پیدا کرده بودم و موافقت ضمنی صاحبخونه م رو هم گرفته بودم، هر چند این یکی هم بسیار استرسی و مردد بود و زمان زیادی گرفته بود تا فکر کنه و جواب بده...از همون اولین جلسه هم من قبل از سلام گفته بودم: "حریم خصوصی" و تا آخر جلسه هی تکرار کرده بودم...گفته بودم که کسی نباید و حق نداره پاشو تو اتاق من بزاره، که کسی ازم بپرسه کجا هستم، کجا بودم، کجا میرم، کجا میام، اینو از کجا اوردم، اونو کجا بردم...که اتاق من، اتاق منه و برای وارد شدن بهش اجازه لازمه، که من حق دارم گاهی مهمون داشته باشم البته که بی سر و صدا و مزاحمت، که.... اینارو همه رو ردیف کرده بودم و صاحبخونه م و دخترش با تعجب نگاهم میکردن و میگفتن که حتما، اینا حق طبیعی هر آدمیه و همه به حریم خصوصی نیاز داریم و ...اونا چه میدونستن که این حقوق به اصطلاح طبیعی اونجا چجوری لگد مال و نیست و نابود شده بودن که حالا من فکر میکردم اینا یه سری خواسته های بسیار لاکچری و لوکس و غیرمتعارفن...
گفته بودم و اصرار کرده بودم و بازم گفته بودم و هربار پیرزن صاحب خونه ی جدید( مشتیلد) بهم اطمینان داده بود و دخترش هم با همون خنده ای که همواره روی لب و صورتشه، انگار که از ازل تا به ابد، دوخته شده روی صورتش، بهم قوت قلب داده بود که اینایی که میخوای اصلا چیزای زیاد و جدیدی نیست، تو فقط بخاطر تجربه ی بدی که داشتی، ترسیده ای...
دست آخرم گفته بودم لطفا بیاین همه چیز رو بنویسیم و امضا کنیم و بعد من اسباب بکشم و بصورت معقولی پذیرفته بودن و نوشته بودن و امضا کرده بودیم و حالا دیگه وقتش بود که از اون جهنم کوچ کنم به جایی که هرچند اوک موقع برام بسیار ناشناخته و مبهم بود و اما زمان قابت کرد که محل آرامش خواهد بود و ترمیمِ اون همه توهین و تحقیر و زخمی که اون زنِ بیمار به ذهن و روان من هدیه داده بود...
دیگه داستان چگونگی این نقل و انتقال و بلاهایی که اونجا سرم اورد بمونه برای باری دیگه، که بیام و بنویسم که چجوری ده روز قبل از روز تخلیه، کلید خونه رو ازم پس گرفت با این توضیح که: بدلایل امنیتی!!! و من باید روزی یک بار فقط اونم تا ساعت مشخصی زنگ خونه رو میزدم تا درو برام باز کنه...و اینکه چجوری گلی رو که برای هانس پیتر گرفته بودم برای تشکر از مهربونی هاش، گذاشت بیرون و فرشته ای که برای خاک کاتیا از لهستان سوغاتی برده بودم رو نزاشت که رو خاکش بمونه و ...
روزی که مونیکا با ماشینش اومد تا کمکم کنه برای اوردن چمدونهام از اونجا، حس یه زندانی رو داشتم که از انفرادیِ اوین با اعمال شاقه و شکنجه های مضاعف آزاد شده، به همون اندازه سبک، به همون اندازه آزاد...
بعد از اومدنم به اینجا تا مدتها تحت تاثیر فشارهای اون زن، من نمیتونستم رفتار نرمالی از خودم نشون بدم:
وقتی که سر رسیدم اوایل نوامبر بود و خوب طبعتا هوا سرد شده بود و اتاق هم که چند ماهی بود خالی افتاده بود، گرمای زندگی توش نبود و خیلی سرد بود، صاحبخونه م خیلی عادی گفت که شوفاژو روشن کنم اگه سرده و رفت، برگشت دید من هنوز روشن نکرده م و با تعجب پرسید سردت نیست؟ گفتم هست گفت خوب پس چرا روشن نمیکنی؟ گفتم یعنی اشکال نداره از نظر شما؟ پیرزن تعجب رو میشد تو چشماش دید...اون نمیدونست از ماجرایی که من از سر گذرونده بودم برای روشن کردن یکبار و تنها یکبار شوفاژ تو اون جهنمی که خونه م بود....چند باری که مشتیلد گفت و اصرار کرد، شوفاژو روشن کردم و گذاشتم روی یک و این یعنی چیزی حدود دو درجه گرم شدن مثلا که تو اون سرما با صفر تفاوت معنایی واقعی ای نداره و باز مشتیلد گفته بود، ببین اگه سردته میتونی درجه شوفاژو زیاد کنی ها، واقعا میتونی...مدتی طول کشیده بود تا من جرات کنم شوفاژ رو روی ۵ بزارم و از گرم شدن اتاقم لذت ببرم...
متاسفم که میبینم تو بعضی موارد هنوز هم که هنوزه بعد گذشتن دو سال، جای یک سری از زخمهاش روی روانم باقی مونده و مثلا حساسیت فوق درکی دارم به اینکه کسی از مرز درب اتاقم رد بشه بدون خواست من و این مورد بشدت آزارم میده و منو به واکنشهای نالازمی وا میداره...و این رو وقتی بیشتر متوجه شدم که چند وقت پیشترها، پیرزن گاز فری رو که گرفته بودم دیده بود و ترسیده بود از اتیش سوزی ناشی از برق و برای همینم گیر داده بود که بیاد و بررسی کنه که به کدوم پریز باید بزنیمش و دو بار خودش تنها و یکبار هم با مونیکا اومده بود و دیده بودن و رفته بودن ولی من زمین و زمان رو بهم دوخته بودم تو اون برهه ی کوتاه از زمان سرِ اینکه دلم نمیخواست کسی که مهمونم نیست، پاشو تو اتاقم بزاره...
اونقدر ماجرا داشت اون خونه و رفتارهای دیوانه وارِ اون زن که میشه یه چند جلدی داستان نوشت در موردش و اما نه من وقت نوشتن کاملشون رو دارم و نه شما احتمالا حوصله ی خوندنشونو، پس میگذاریم و میگذریم از اون خونه و شهری که من دیگه حتی از ایستگاه قطارشم متنفرم و موقع رد شدن ازش چشمامو میبندم تا نبینم تا بیاد نیارم اونچه که بر سرم گذشت...
هفته ی قبلتر، اینارو همه نوشتم تا بتونم تو تو هفته ای که گذشت و حوالی روز تولدم، از اینروزها که حس میکنم دارم دچار رفاه زدگی!!! میشم بنویسم که خوب طبق معمولِ دیگر محاسباتم تو زندگی، درست از آب درنیومد و تک تک روزهای هفته رو چنان سرم شلوغ بود که دریغ از کلمه ای نوشتن...
اون روزها و شبها گذشتن و این روزها و شبهایی اومدن که من تو شون آرومترم و شادتر...نمیگم که همه ی مسائل حل شدن و من دیگه نیازم به گریه کردن مرتفع شده یا دیگه نمیان لحظه هایی که تا مغز استخونم بسوزه از دردی یا حرفی یا تبعیض قائل شدنی..ولی اقلکن این لحظات در اقلیتن و اکثریت باقیمونده، گرچه باید سخت کار کنم اما توام هستن با احترام و مهربونی...
اون روز که نوشتن کل این داستانهای طولانیتر از هزار و یک شب رو شروع کردم، همون روزی بود که اومده بودن و پنکه ای که درخواست داده بودم و استفان دستور خریدش رو داده بود رو بهم تحویل داده بودن و بعدم تو لب میتینگ، استفان بهمون یکی یه دونه هندزفریِ به قول پریسکا، "فَنسی" بهمون داده بود که البته خیلی وقت قبل و برای برگزاریِ لب میتینگ های انلاین سفارش داده بود و اما دیر شده بود و حالا بدستمون رسیده بود...
قبل از قرنطینه هم، استفان برای هر کدوممون یکی یه دونه مایکروسافت سِرفِیس، سفارش داده بود که تو دوران قرنطینه بتونیم باهاش تو خونه کار کنیم و بعدم که هارد اکسترنال نویی رو بمحض درخواستم، گذاشته بود رو میزم و موادی که برای کارم میخواستم و خیلی هم گردن بودن رو با تعجب گفته بود که چرا سفارش نداده بودم و من که مِن مِن کرده بودم که آخه خیلی گرونن، با ملایمت گفته بود که: ولی این پروژه ی توه و باید به نتیجه برسه و تو این مسیر هر چی لازم باشه خرج میکنیم و میخریم و تو به هزینه فکر نکن و فقط به پیشبرد کار فکر کن و ...
همه ی اینارو بزارید کنار این حقایق که الان دوستانی دارم بهتر از برگ درخت و پریسکایی که گرچه شاید هیچوقت نتونم دوستِ صمیمی بخونمش و بدونمش اما بازم به اندازه ی تک تک موهای سیاه و سفید روی سرم، بودنم رو مدیونم به مهربونی و صبرِ زیادش...
حالا بیرون از دانشگاه، کارفرمایانی دارم که بیشتر از کارفرما بودن، حامی ان و هر جا که گرهی میوفته تو کارم، عزم جزم میکنن به رفع و رجوعش، به هر نحو که شده...
سیمونه ای رو دارم که انگار زندگی من و مسائلِ نامتناهی اون، بخشی از مسئولیت های اونه و همواره آماده ست به کمک و با مهربونی دلداری دادن به من که همه چیز بهتر میشه و ...
دوستانی ایرانی که خوب تامین کننده ی بخشِ نیاز به دوست ایرانی داشتن منن و فارسی حرف زدن و فارسی درد دل کردن و فارسی آهنگ شنیدن و فارسی رقصیدن و ....
و در آخر اونکه من " دوست" میخونمش و بودنش، لحظه هارو از خاکستری بودن نجات داد...
صاحبخونه ی دوست داشتنی م و دخترش مونیکا هم که ناگفته پیداست تا چه حد التیام بخشن بعد از اون تجربه ی دردناک و میتونم بگم دهشتناکی که در مورد صاحبخونه داشتم...مونیکا با ماشینش یک عالمه راه رو رانندگی کرد تا وسایل من رو از اون خونه به خونه ی مادرش بیاره، از مامانش خواهش کرد که اینترنت رایگان در اختیارم بزاره و من این راحتیِ الانم رو که میتونم رو تختم دراز بکشم و با خانواده م حرف بزنم یا داستان بنویسم رو مدیون این دخترِ همیشه خندان هستم...حتی کار رو بجایی رسوند مهربونی مونیکا که بهم گفت هروقت مشکلات بهت فشار اورد و فکر کردی میتونم بهت کمک کنم و یا نه حتی اگه فکر کردی کاری از من ساخته نیست اما میل و نیاز به درد دل داشتی، هم به من زنگ بزن و من قول میدم یه گوش خوب باشم برای شنیدنت...
صاحبخونه م بسیار محترمه و در مقام مقایسه، هیچ حتی تک شباهتی با اون زنِ دیوانه نداره و حتی حالا هم که بیماریش بسیار پیشرفت کرده و روز به روز هم ناتوان تر و فرسوده تر و خمیده ترهم، میشه اما بازم ذهنش بسیار روشنه و احترام و ادب و رعایت حریم فردی جزو لاینفک رفتارشه...
استفان، درسته که هنوزم منو زیاد قبول نداره و گاها بی اعتنایی هایی ازش میبینم اما زمین تا اسمون با اون استفان اوایل متفاوته و تمام نیازهای پروژه م رو حتی اگر چه بسیار پرهزینه، تامین میکنه و عادت کرده که به پروژه ی من هم بها بده و در موردش حرف بزنه و پیشرفتش براش مهم باشه و ...
پریسکا هیچ فرقی با قبل و قبلترها نکرده، همچنان صبوره و صبور و صبور....
در مقابل تمام اشتباه ها و کاستی ها و ندونستن ها و نتونستن های من، همون پریسکاییه که تحمل میکنه و با ملایمت گوشزد میکنه و با سوال کردن، وادار به فکر کردنم میکنه و اشتباهاتم رو تصحیح میکنه و بهم یاد میده و اگه لازم باشه دعوام هم میکنه اما نه بقصد تحقیر و توهین که به هدف و روشِ یاد دادن، یعنی درست بطریقی که ناراحت بشی ولی از این ناراحت شدن یاد بگیری و نه اینکه شخصیتت خرد بشه و حس بدی نسبت بخودت پیدا کنی... و این همون نکته و نقطه ایه که انگار فقط پریسکا بلده، اون هم چنان به کمال...و من در هیچکس دیگه ای اینجا ندیده م، یا بهتره بگم چنان به تمام و کمال ندیده م...
مکس اما همون موجود غیرقابل تحملیه که بود، به همون باهوشی و به همون اندازه مزخرف که بود...تنها چیزی که باعث میشه بتونم تحملش کنم یا بهتره بگم بتونیم همدیگه رو تحمل کنیم، این حقیقتِ خوشاینده که حالا بعد سه سال و اندی، من نیازم بهش کمتر و کمتر شده و همین هم دلیلیه بر اینکه ما دیگه چندان نیاز نداریم با هم همکلام بشیم...یه جایی از همون اوانِ بودنِ من اینجا بود که طبق یک قانون نانوشته ای که هردومون هم مومنانه بهش پایبند بودیم، ما دیگه باهم حرف نمیزدیم الا به اجبار و اضطرار...
اون اجبار هم بمعنای اوقاتی بود که من سوالی داشتم که نتونسته بودم خودم با فیلمهای یوتیوب یا با پرسیدن از گوگل و پریسکا و اوته و استفان حتی و از بقیه بچه های دپارتمان و در و دیوار دپارتمان و دپارتمانای بغلی و خلاصه آفتاب و مهتاب، جوابشو پیدا کنم و مجبورررررر بودم که از مکس بپرسم و اونم در این مواقع یکبار یه وِنی میکرد و یه جوابی میداد و همه چیزم همون یه بار بود و دیگه بار دومی در کار نبود و اگه فهمیده بودی که هیچ، وگرنه باید بار این مافهمی رو با تحمل فریادش به جون میخریدی یا اینکه میرفتی و برای خودت و بر اساس حدس و گمانهایی که داشتی اون کارو انجام میدادی و خودت کم کم یادش میگرفتی...
پرفکت نیست اصلا این رفتار و برهم کنش اما به هر ترتیب بهتر از حالتیه که اون روزهای اول بود، حداقل دوتاییمون اینجوری نفرتمون یا باید بگم؛ عدم دوست داشتنمون رو در دلمون پنهون میکنیم و به منصه ی ظهورش نمیزاریم...
هر چی اومد این نیاز به حرف زدن یا بهتره بگم سوال پرسیدن کم و کمتر شد و شاید هفته ها میگذشت و دیگه حتی چند عدد صامت و مصوتِ ناقابل هم بین من و مکس رد و بدل نمیشد اما حضورش البته که همچنان برای من آزار دهنده بود و استرس زا چرا که همواره خاطره ی اون اولین فریادِ به ناحقش در ذهن من بود و پاک نمیشد که نمیشد که نمیشد...برای همینم بود که علاوه بر کلمه، سعی میکردم حضورش رو هم برای خودم کمرنگ و کمرنگتر کنم و این مهم میسر نبود الا به عدم حضور دوتامون تو یه فضا... پس راه حل رو در این یافتم که اگه اون تو اتاق این سیتو بود، من برم تو آزمایشگاه کار کنم و برعکس...پُر واضحه که این شیوه همیشه و همه جا جواب نمیداد و خیلی از وقتا ناچار به تحمل حضور و نَفَس کشیدن همدیگه در یه فضای چند متر در چند متر بودیم اما خوب تلاشمونو میکردیم یا شایدم میکردم که این اتفاق نیفته...
کَم کَمک، حتی سلام و خداحافظ و خیر باشه ی بعد عطسه هم حذف شد از لیست مکالماتمون و دیگه واقعا رسیده بود به چند کلمه تو لب میتینگ یا هفته ای یکی دو تا سوال من از چیزهایی که بلد نبودم و هیچچچچ راهی هم برای یادگرفتنشون الا پریدن از مکس نیافته بودم...
خلاصه که حالا بعد گذشتِ بیش از سه تا ۳۶۵ بار طلوع و غروب خورشید، من و مکس یاد گرفته ایم که چجوری با همدیگه رفتار کنیم، که چجوری از کنار هم بگذریم تا یکیمون فارغ التحصیل بشه و بره و برای همیشه تبدیل بشیم به فقط یه خاطره ی ناخوشایند در ذهن همدیگه و نه چیزی بیش از اون...
حالا که یاد گرفته یم، حالا که دیگه من از تنها و تنها حضورش، حتی وقتیکه حرف نمیزنیم، پر از استرس نمیشم و دست و پام شروع به لرزش نمیکنه و ذهنم مسموم نمیشه و ناخوداگاه فقط و فقط به این بهانه که مکس جایی در نزدیکی من نَفَس کشیده، نمیزنم زیر گریه(در توضیح و تفسیر این نکته باید بگم که واقعا واقعا زمانی بود که اگه مکس چند لحظه در نزدیکی من حضور داشت، من ناخوداگاه اشکهام سرازیر میشدن چرا که فکر میکردم الانه که یه دلیلی پیدا کنه برای داد زدن و جالب اینجاست که در این مورد قانون جذب کاملا وفادارانه کار میکرد و اون حتما یه دلیلی هرچند واهی دست و پا میکرد تا سرم داد بزنه مثلا چرا در فالکون پی اف اِی بازه؟
پی اِف اِی یه ماده خطرناکه و نباید در ظرفش باز باشه منطقا، این درست ولی اینکه دیگه وقتی تو پایین تو ازمایشگاهی و یه نفر دیگه بالا تو اتاق این سیتو، بیای عکس بگیری از فالکون در باز و براش بفرستی و بگی چرا و اون در رو هم نبندی دیگه خیلی نشان سلامت روانی نیست بخدا!!!از طرفی دیگه از کجا معلوم که من باز گذاشته م و نه پریسکا و
از طرف سوم، اگه قرار به این باشه که من روزی حداقل هفت هشت تا عکس باید براش بفرستم بسکه خودش هم کارای نبایدی رو انجام میده که حالا چون مکسه و اخلاقش بلانسبت سگه، هیچکس حتی پریسکا جرات نمیکنه به روش بیاره و بازخواستش بکنه...
حالا من و اون خیلی یاد گرفته یم که چجوری باهم تقابل کنیم و اما حیف و صد حیف که خیلی طول کشید و من به اندازه ی یک خلیجِ فارس، اشک ریختم تا اینو یاد بگیریم...
یادم باشه اگه یه روز خواستم برای خدا کامنت بزارم برای خلقتش، حتما بنویسم که: لطفا مکس و مکس هارو از برنامه خلقتت حذف کن و بر جنبه های پریسکایی آفرینشت تا میتونی بیفزای و اما اگر هم نمیخوای و نمیکنی، حداقل یه کتابچه ی راهنمای "من چگونه موجودی هستم و چگونه باید با من رفتار کنین" به گردن این مکس ها بیاویز تا به این حجم به زحمت نیفتن اطرافیانشون...
+ نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۵/۱۲ ساعت 14:0 توسط Baraneee
|