وقتی مکس بابا میشود!!!

یه اتفاق خیلی محیر العقولی که افتاده اینه که مکس بچه دار شده!!!! یعنی همین جمعه ای که گذشت، این گودزیلا از دوست دختر بسیار زشتش صاحب یه دختر شده...
البته چیزی که باعث میشه من این قضیه رو خیلی عجیب ببینم و بدونم اینه که اخه، چرا یه موجودی شبیه اون باید فکر کنه که نیاز هست مثل خودش رو تولید کنه؟؟؟
داستان جفت یابی مکس اما از اونجایی که من یادمه به این شکل بوده که اون اوایل اومدن من، یه بار که حرف تعطیلات بود، گفت میره به شهر گوتینگن که خیلیم از اینجا دوره برای دیدن دوست دخترش!!! همون موقع هم یه علامت سوال خیلی گنده کاشت تو ذهن من که چرا یه دختری باید بخواد که یه رابطه ی لانگ دیستنس رو و عدم حضور پارتنرش در کنارش رو تحمل کنه وقتیکه اون پارتنر مکس باشه؟؟؟ یعنی حالا دیدن اون زوجهایی که یکیشون آدم حسابیه ولی به دلیل یا دلایلی باید یه مدت دور باشه از دیگری، کاملا توجیه عقلی حسی داره ولی آخه منتظر موندن اونم برای موجودی مثل مکس؟؟؟
و بعد دیگه از فعالیتهای همسر یابیش خبری در دست نبود تا اینکه تو یکی از مهمونی هایی که پریسکا تو خونه ش گرفت و همه مونو و همه شونو دعوت کرد، مکس از دوست دختر جدیدش رونمایی کرد!!!
یعنی اگه تو آلمان عزمتو جزم کنی برای پیدا کردن یه دختر زشت و غیر جذاب هم باز خیلی نامحتمله بتونی شبیه اون دخترو پیدا کنی ولی مکس اینکارو با موفقیت تام و تمام انجام داده بود!!! دختره هم در طول مهمونی کلا با خارجیا که من و شوورا و آناستازیا و بیسمارک باشیم، حرف نمیزد و فقط با آلمانیها مروادت داشت که با توجه به حجم نژاد پرست بودن مکس ، کاملا ستودنی بود این حُسن انتخاب!!!
یه بارم آخر هفته نوبت سرزدن من به آزمایشگاه و غذا دادن به مدل ارگانیسمها بود که یهو در باز شد و مکس و دوستش اومدن و مکس باز یه وِنی کرد بعنوان سلام و اما دوستش از همونم دریغ داشت که البته بازم من معتقدتر شدم به اینکه چه زوج متفاهمی!!! خلاصه اینا همچنان باهم بودن تا دو ماه پیش حدودا که من تنها تو آشپزخونه نشسته بودم و
شوورا اومد که ناهارشو گرم کنه و از اونجا که چونه ی گرمی داره و تو دستشویی هم اگه ببینتت، حتما سر حرف رو باز میکنه و حالتو میپرسه و از پروژه ت میپرسه و حقوقتو میپرسه!!! (اما خوشش نمیاد اصلا و ابدا که از حقوقش بپرسی ولی خوب خوبی نشست و برخاست با ساچین اینه که آمار کلیه چیزهای مخفی دپارتمان دستته و برای همینم میدونم که شوورا از همون بِ بسمه الله وارد شدن به دپارتمان، بالاترین حقوق دانشجوی دکترا رو در میان تمام دانشجویان دیگه داشته و داره)
خلاصه که شوورا اتوماتیک وار شروع کرد به حرف زدن و خیلی زود هم به اینجا رسید کلامش که
راستی من تا همین دو روز پیش، نمیدونستم دوست دختر مکس حامله ست...
چند ثانیه ای بنظرم طول کشید تا من بتونم لقمه ی نیمه جویده ی توی دهنم رو بسلامت بفرستم پایین تا تو گلوم گیر نکنه و تا راه حلقم باز بشه برای اینکه با چشمای تا منتهی الیه، گشاد شده، لب بزنم که: مگه حامله ست؟؟؟؟
شوورا که قشنگ عبارت "شکر خوردم" تو چشماش و حالت جمع شده ی صورتش موج میزد
مِن مِن کنان پرسید که مگه تو نمیدونی؟ جوابش اما فکر کنم خیلی اظهر من الشمس بود که پشت بندش گفت که: ببین من نمیدونستم که تو نمیدونی، پریسکا دو روز پیش که باهم رفته بودیم هایکینگ، بهم گفت و من فکر کردم همه ی اعضای گروهتون میدونن ولی حالا که مکس چیزی بهت نگفته خودش، لطفا تو اصلا بروی خودت نیار و صداشو درنیار که من لو دادم قضیه رو...
در حالی که بجز لقمه ی قورت داده م، هنوز برای هضمِ حرفی که شنیده م دچار مشکل هستم، تند تند سوالات مطرح شده برای ذهنم رو مثل رگبار حواله ی شوورایی میکنم که حالا پر از استرس شده از این رازی که فاش کرده و ممکنه منجر به این بشه که مکس یا پریسکا مواخذه ش کنن: 
حالا کی میاد بچه؟ دختره یا پسر؟ مکس میخواد دفاع کنه تا اون موقع؟
شوورا که میگه دلیوری تایم، اوایل آگوسته، عبارت دلیوری یه مقدار برای مغزم ثقیل میاد و به خنده م میندازه چرا که یادآور بسته های پستیه برام و اما خنده مو در نطفه خفه میکنم تا نکنه این موقعیت عالی رو برای اینکه بدونم مکس کِی میره بالاخره، از دست بدم...
اما اونم چیزی بیشتر از همونی که از دهنش پریده نمیدونه و یا نمیخواد که بگه و همینه که تلاشم نافرجام میمونه برای فهمیدن اینکه بالاخره این غول بیابونی کی شرش از سرم کنده میشه، هرچند که میدونم و شک ندارم که وقتی بره، من سوالات بسیاری در مورد تکنیک ها، تو ذهنم باقی خواهد موند و اما گاهی باید بین یادگیری، رشد، پیشرفت و تمامی مفاهیم والایی از این دست و ذهنی آروم و بی استرس، دومی رو انتخاب کرد...
شوورا بعد کلی تکرارِ مکرر اینکه به کسی نگم و اینا میره و بعدا از پریسکا و از استفان هم حتی میشنوم قضیه رو ولی وانمود میکنم که دفعه اولیه که بگوشم میخوره و خیلی سورپرایز و حتی خوشحال!!!شده م و از این صوبتا...
نهایتا هم یه ده روز جلوتر از تاریخ اومدن بچه ست که مکس بجای اِلترن سایت(مرخصی والدین یا بعبارتی همون مرخصی والدین در زمان تولد بچه)، هالیدی معمولی میگیره و دلیلشم پریسکا اینجوری مطرح و عنوان میکنه که: در زمان الترن سایت، شصت هفتاد درصد از حقوق فرد رو بهش میدن ولی این زمان محدود به دوازده ماهه(پدر و مادر باهمدیگه کلا چهارده ماه که میتونن بین خودشون تقسیم کنن این زمان رو ولی به هر حال هر کدومشون نمیتونه بیش از دوازده ماه بگیره) و از طرفی تا سه سال اول زندگی بچه شانس گرفتن این مرخصی رو دارن پس مکس قصد داره که این شانسشو محول کنه به وقتیکه شغلی با حقوقی بالاتر از حقوق یه دانشجوی دکترا پیدا کرده باشه تا بتونه پول بیشتری بدست بیاره و الان تنها بسنده کنه به گرفتن یه هالیدی چند هفته ای معمولی...
البته که بعد انگار استفان در جهت کمک بهش، بجای هالیدی براش هوم آفیس(کار از دور) جور میکنه تا بیشتر تر خوش بحالش بشه...
حالا همه ی این جنبه ها و جهات به کنار، من موندم این دوتا موجود، چرا و چجوری احساس و یا فکر کردن که نیاز به تکثیر شدن دارن؟؟؟  
آیا نمیدونستن که تا به چه اندازه حال بهم زنن که دیگه واقعا نیازی به تهیه ی کپی ای از ژنهاشون نیست؟؟؟
و نهایتا تو فاز رفتاری و اخلاقی چه چیزی برای عرضه به این موجود نورسیده خواهند داشت وقتیکه خودشون تا اون حد تُهی از هر صفت اخلاقی خوبی بودن؟؟؟
کاش حداقل بیارن بچه رو در بست بدن دست پریسکا بزرگش کنه بلکه اثر محیط بچربه بر تاثیر ژنتیک !!!
حالا اما بیشتر از یک هفته ای هست که مکس رفته و من حسِ خوبِ غیرقابل توصیفی دارم؛ حسی که فقط میشه رهایی از استرسی سه و اندی ساله خوندش و دونستش؛ درست به مانند آزاد شدن از دست اون پیرزن دیوانه تو بوگینگن...
با این تفاوت که اون عذابِ الیم فقط برای چهارماه بود و این یکی الیم تر اما، از سومین روز قدم گذاشتنم به خاک آلمان تا همین ده روز پیش طول کشیده بود...
حالا شبا آرومتر میخوابم و صبحها زودتر و بهتر بیدار میشم و اول صبح دانشگاهم و کارایی رو که همش ازشون هراس داشتم رو یکی یکی با کمک پریسکا انجام میدم و از این پیشرفت تدریجی ولی در صلح و صفا لذت میبرم...
آزمایشگاه تقریبا مِلکِ خصوصیم تلقی میشه چرا که پریسکا هم در حال حاضر زیاد کار عملی نمیکنه و در حال نوشتن تزشه و یا میمونه خونه یا اگرم میاد، با لب تاپش، میره میشینه تو دموروم یا یه جای ساکت دیگه و بقول خودش، خودش رو قایم میکنه که کسی پیداش نکنه و نگیرتش به حرف که بتونه به خوندن و نوشتنش برسه...
اوته، تکنیسین نازنینمون هم که بجز یه صبحانه اادن به مدل ارگانیسم ها و یه کم تمیزکاری سیستم، کار دیگه ای تو آزمایشگاه نداره و اکثرا تو اتاق این سیتو مشغول کارای کلونینگ و در ضمن هم، زنگ زدن به پسراشه...
برای همینم آزمایشگاه قلمرو پادشاهی بی قید و شرط منه و صبح زود میرم پنجره شو باز میکنم تا هوای تازه حالِ خوبمو خوبتر کنه و مشغول هزار و یک کاری میشم که ازم تو لب میتینگ قراره پرسیده بشه و این وسط آهنگ "شیدا شدم" شهرام ناظری، تکمیل کننده ی همه ی خوبی های این روزهای من و آزمایشگاهه که قبلا بخاطر مکس و آمد و شدش به آزمایشگاه مجبور بودم به گوش ندادنش یا با هدفن همیشه در حال افتادنم، گوش دادنش اما حالا آزمایشگاهِ بی مکس یعنی شیدا شدمی که با صدای بلند تو فضای آزمایشگاه پخش میشه...
و اینها همه یعنی حالِ خوب...

آنتی هپاتیت بی!!!

از اونجایی که ۴۶۸ یونیت از آنتی بادی هپاتیت بی تو خونم یافت شده، میخوام فراخوان بزنم برای فروش ۳۶۸ تای اضافه ش!!!
مگه من چیم از اسب کمتره که از محلِ آنتی بادیِ خونم، کسب درآمد نکنم؟؟؟
ولی خداییش من همچنان اندر کفِ این سوالم که خون من رو چه حساب کتابی و بر علیه کدوم دشمن فرضی ای اینهمه زحمت کشیده و به این حجم آنتی بادی ساخته، آخه تا جاییکه حافظه ی آلزایمر زده ی من خودشو جر و واجر میده برای یاداوری، من دو مرحله از سه مرحله ی واکسن هپاتیت بی رو بیشتر نزدم، یعنی اون دو دفعه رو که اومدن تو دانشگاه تو دوران لیسانس بهمون تزریق کردن اما دفعه ی سومشو که باید خودمون میرفتیم بیرون میزدیم، حال نداشتم و انجام ندادم اما الحق و ولانصاف، بدنم بدجور رو سفیدم کرد با این همت والاش برای جنگ بر علیه چیزی که نبود!!!
حالا قصه کوتاه اینکه هر صد یونیت اضافه رو اقلکن بیست یورو هم از دستم بخرن، خودش میشه کلی که بزنم به زخمای زندگیم!!!!

دو روی یک سکه ی مهاجرت قسمت دوم و شاید آخر...

اول از همه عذر میخوام بابت تاخیر، از دوستانی که لطف داشتن و نوشتن و قسمتهای بعدی رو مطالبه کردن. مساله ای که متاسفانه من همواره باهاش به مشکل برمیخورم، "زمانه" که متاسفانه بسیار کم میارمش اینجا و برای همینم راحتتر اینه که توی اینستا و با استفاده از گوشیم پست بزارم تا اینجا توی وبلاگ که نیاز به روشن کردن کامپیوتر شخصیم تو خونه داره و با کامپیوترهای دانشگاه امکانش نیست، پس شاید بد نباشه که به صفحه ی اینستام دعوتتون کنم، اگر که تمایل داشته باشین...:

zahra.ghaderi222

و اما قسمت دوم از داستان نه چندان کوتاهی که شروع کرده بودم:

تو اون هیر ویر بود که فردا یا پس فرداش، پیرزن بهم زنگ زد که بگه امروز میایم و اگه اشتباه نکنم، به هر حال زودتر از موعد مقرر داشتن میومدن و از همونجا هم شروع کرد به تهدید و توهین که من نمیدونم تو چیکار کردی تو اون خونه و میترسم خونمونو به آتیش بکشی و حالا بیایم ببینیم چه بر سر خونه مون اوردی و ...یعنی یادمه که دم در دانشگاه وایساده بودم که کارتمو دربیارم و در ورودی دپارتمانو باهاش باز کنم که تلفنم زنگ خورد و اون دری وری ها منو همونجا خشک کرد که یا خدااااا، باز این روانی از کاه کوه ساخت و حالا کیه که بهش حالی کنه، در زدن برق الزاما بمعنی آتیش گرفتن و خاکستر شدن خونه نیست که اگه بود، الان کل ایران یه تَلِ خاکستر بود...
خلاصه که گفت و گفت و گفت اونقدری که باز اشکمو دراورد و وارد دپارتمان که شدم، از بی شانسی، فریبا همون دم در جلوم سبز شد و با تعجب از دلیل ناراحتیم پرسید و شاید اشتباه کردم که ماجرارو براش تمام و کمال تعریف کردم...تو خودش رفت حسابی و سعی کرد دلداری بده بهم و یه جایی از صحبتهاش هم گوشه ای اومد که شب کار داره و میخواد تا دیروقت کار کنه و میمونه تو دپارتمان و نمیاد خونه...درکش سخت نبود که فریبا دیگه دلش نخواد پاشو بزاره اونجا و همین هم منو شرمنده تر از پیش میکرد که حتی یک مهمون رو برای دو سه دوز نتونستم تو خونه م پذیرا باشم...

باورش برای کسی که تو اون شرایط نبوده هیچوقت و حتی برای خودِ منِ چند ماه قبلش، یعنی درست قبل از پا گذاشتن به اون جهنم، سخته که من اون شب موقع خونه رفتن دست و پام میلرزید و از شدت استرس سردرد وحشتناکی گرفته بودم که حالا چه حسابی قراره ازم پس بکشن و باز چه توهین ها و ...
ولی مثل مرگ میموند که ناچاره و گریز ناپذیر...میرم خونه و نرسیده باز پیرزن چونانکه ملکه ی عذاب سر میرسه و شروع میکنه...

نمیخوام این ماجرارو بیشتر از این کشش بدم اما فقط تئوری توطئه ای که تو ذهنش داره شنیدنش خالی از لطف نیست و بصورت مختصر براتون میگم:  تو و دوستت داشتین برنج درست میکردین ولی با شعله ی زیاد، برای همینم آب برنج ریخته بیرون و رانینگ کرده(جریان پیدا کرده) به قسمتی که اتصال بین رویه و زیره ی گازه و اونجا وارد سیم کشی های زیر گاز شده و برق اتصالی کرده...این رو هم از اون دو سه قطره ی آب برنجی که رو گاز بود و نرسیده بودم تمیزش کنم بافته بود...

حالا بیا خودتو بکش بهش بگو که اخه برنجمو تو دریا نمیپختم که رانینگ کنه و بره و برسه به اون قسمت اتصال و از اونجا هم عبور کنه و بره زیر گاز و ...کلا نصف لیوان آب داشته اون برنج که چندتا قطره ش پاشیده بیرون و اونقدرم غلیظ بوده که همونجا خشک بشه رو گاز و اینکه تو اثری از این جریان آبی که میگی میبینی مگه؟؟؟

مرغ اما یه پا داشت و همین بود و غیر از این هم نبود....فریبا دیگه بعد از اون پاشو اونجا نزاشت و تو دانشگاه خوابید...خیلی خجالت کشیدم وقتی اون یکی دو شب باقیمونده از حضورش در آلمان رو که رو حساب اتاق من، تمدید کرده بود مجبور شد تو یه اتاق یخ بسته تو دانشگاه رو زمین بخوابه و منم تلاشی برای منعش نکردم چون خودمم اگه راهی داشت نمیرفتم خونه و اما میرفتم تا پیرزن هربار از نو داستانی بسازه و خشمشو خالی کنه و تهدید کنه و ...
همون موقع ها بود که دیگه این خونه ای رو که هستم رو پیدا کرده بودم و موافقت ضمنی صاحبخونه م رو هم گرفته بودم، هر چند این یکی هم بسیار استرسی و مردد بود و زمان زیادی گرفته بود تا فکر کنه و جواب بده...از همون اولین جلسه هم من قبل از سلام گفته بودم: "حریم خصوصی" و تا آخر جلسه هی تکرار کرده بودم...گفته بودم که کسی نباید و حق نداره پاشو تو اتاق من بزاره، که کسی ازم بپرسه کجا هستم، کجا بودم، کجا میرم، کجا میام، اینو از کجا اوردم، اونو کجا بردم...که اتاق من، اتاق منه و برای وارد شدن بهش اجازه لازمه، که من حق دارم گاهی مهمون داشته باشم البته که بی سر و صدا و مزاحمت، که.... اینارو همه رو ردیف کرده بودم و صاحبخونه م و دخترش با تعجب نگاهم میکردن و میگفتن که حتما، اینا حق طبیعی هر آدمیه و همه به حریم خصوصی نیاز داریم و ...اونا چه میدونستن که  این حقوق به اصطلاح طبیعی اونجا چجوری لگد مال و نیست و نابود شده بودن که حالا من فکر میکردم اینا یه سری خواسته های بسیار لاکچری و لوکس و غیرمتعارفن...
گفته بودم و اصرار کرده بودم و بازم گفته بودم و هربار پیرزن صاحب خونه ی جدید( مشتیلد) بهم اطمینان داده بود و دخترش هم با همون خنده ای که همواره روی لب و صورتشه، انگار که از ازل تا به ابد، دوخته شده روی صورتش، بهم قوت قلب داده بود که اینایی که میخوای اصلا چیزای زیاد و جدیدی نیست، تو فقط بخاطر تجربه ی بدی که داشتی، ترسیده ای...

دست آخرم گفته بودم لطفا بیاین همه چیز رو بنویسیم و امضا کنیم و بعد من اسباب بکشم و بصورت معقولی پذیرفته بودن و نوشته بودن و امضا کرده بودیم و حالا دیگه وقتش بود که از اون جهنم کوچ کنم به جایی که هرچند اوک موقع برام بسیار ناشناخته و مبهم بود و اما زمان قابت کرد که محل آرامش خواهد بود و ترمیمِ اون همه توهین و تحقیر و زخمی که اون زنِ بیمار به ذهن و روان من هدیه داده بود...
دیگه داستان چگونگی این نقل و انتقال و بلاهایی که اونجا سرم اورد بمونه برای باری دیگه، که بیام و بنویسم که چجوری ده روز قبل از روز تخلیه، کلید خونه رو ازم پس گرفت با این توضیح که: بدلایل امنیتی!!! و من باید روزی یک بار فقط اونم تا ساعت مشخصی زنگ خونه رو میزدم تا درو برام باز کنه...و اینکه چجوری گلی رو که برای هانس پیتر گرفته بودم برای تشکر از مهربونی هاش، گذاشت بیرون و فرشته ای که برای خاک کاتیا از لهستان سوغاتی برده بودم رو نزاشت که رو خاکش بمونه و ...
روزی که مونیکا با ماشینش اومد تا کمکم کنه برای اوردن چمدونهام از اونجا، حس یه زندانی رو داشتم که از انفرادیِ اوین با اعمال شاقه و شکنجه های مضاعف آزاد شده، به همون اندازه سبک، به همون اندازه آزاد...

بعد از اومدنم به اینجا تا مدتها تحت تاثیر فشارهای اون زن، من نمیتونستم رفتار نرمالی از خودم نشون بدم:
وقتی که سر رسیدم اوایل نوامبر بود و خوب طبعتا هوا سرد شده بود و اتاق هم که چند ماهی بود خالی افتاده بود، گرمای زندگی توش نبود و خیلی سرد بود، صاحبخونه م خیلی عادی گفت که شوفاژو روشن کنم اگه سرده و رفت، برگشت دید من هنوز روشن نکرده م و با تعجب پرسید سردت نیست؟ گفتم هست گفت خوب پس چرا روشن نمیکنی؟ گفتم یعنی اشکال نداره از نظر شما؟ پیرزن تعجب رو میشد تو چشماش دید...اون نمیدونست از ماجرایی که من از سر گذرونده بودم برای روشن کردن یکبار و تنها یکبار شوفاژ تو اون جهنمی که خونه م بود....چند باری که مشتیلد گفت و اصرار کرد، شوفاژو روشن کردم و گذاشتم روی یک و این یعنی چیزی حدود دو درجه گرم شدن مثلا که تو اون سرما با صفر تفاوت معنایی واقعی ای نداره و باز مشتیلد گفته بود، ببین اگه سردته میتونی درجه شوفاژو زیاد کنی ها، واقعا میتونی...مدتی طول کشیده بود تا من جرات کنم شوفاژ رو روی ۵ بزارم و از گرم شدن اتاقم لذت ببرم...
 متاسفم که میبینم تو بعضی موارد هنوز هم که هنوزه بعد گذشتن دو سال، جای یک سری از زخمهاش روی روانم باقی مونده و مثلا حساسیت فوق درکی دارم به اینکه کسی از مرز درب اتاقم رد بشه بدون خواست من و این مورد بشدت آزارم میده و منو به واکنشهای نالازمی وا میداره...و این رو وقتی بیشتر متوجه شدم که چند وقت پیشترها، پیرزن گاز فری رو که گرفته بودم دیده بود و ترسیده بود از اتیش سوزی ناشی از برق و برای همینم گیر داده بود که بیاد و بررسی کنه که به کدوم پریز باید بزنیمش و دو بار خودش تنها و یکبار هم با مونیکا اومده بود و دیده بودن و رفته بودن ولی من زمین و زمان رو بهم دوخته بودم تو اون برهه ی کوتاه از زمان سرِ اینکه دلم نمیخواست کسی که مهمونم نیست، پاشو تو اتاقم بزاره...

اونقدر ماجرا داشت اون خونه و رفتارهای دیوانه وارِ اون زن که میشه یه چند جلدی داستان نوشت در موردش و اما نه من وقت نوشتن کاملشون رو دارم و نه شما احتمالا حوصله ی خوندنشونو، پس میگذاریم و میگذریم از اون خونه و شهری که من دیگه حتی از ایستگاه قطارشم متنفرم و موقع رد شدن ازش چشمامو میبندم تا نبینم تا بیاد نیارم اونچه که بر سرم گذشت...
هفته ی قبلتر، اینارو همه نوشتم تا بتونم تو تو هفته ای که گذشت و حوالی روز تولدم، از اینروزها که حس میکنم دارم دچار رفاه زدگی!!! میشم بنویسم که خوب طبق معمولِ دیگر محاسباتم تو زندگی، درست از آب درنیومد و تک تک روزهای هفته رو چنان سرم شلوغ بود که دریغ از کلمه ای نوشتن...

اون روزها و شبها گذشتن و این روزها و شبهایی اومدن که من تو شون آرومترم و شادتر...نمیگم که همه ی مسائل حل شدن و من دیگه نیازم به گریه کردن مرتفع شده یا دیگه نمیان لحظه هایی که تا مغز استخونم بسوزه از دردی یا حرفی یا تبعیض قائل شدنی..ولی اقلکن این لحظات در اقلیتن و اکثریت باقیمونده، گرچه باید سخت کار کنم اما توام هستن با احترام و مهربونی...

اون روز که نوشتن کل این داستانهای طولانیتر از هزار و یک شب رو شروع کردم، همون روزی بود که اومده بودن و پنکه ای که درخواست داده بودم و استفان دستور خریدش رو داده بود رو بهم تحویل داده بودن و بعدم تو لب میتینگ، استفان بهمون یکی یه دونه هندزفریِ به قول پریسکا، "فَنسی" بهمون داده بود که البته خیلی وقت قبل و برای برگزاریِ لب میتینگ های انلاین سفارش داده بود و اما دیر شده بود و حالا بدستمون رسیده بود...
قبل از قرنطینه هم، استفان برای هر کدوممون یکی یه دونه مایکروسافت سِرفِیس، سفارش داده بود که تو دوران قرنطینه بتونیم باهاش تو خونه کار کنیم و بعدم که هارد اکسترنال نویی رو بمحض درخواستم، گذاشته بود رو میزم و موادی که برای کارم میخواستم و خیلی هم گردن بودن رو با تعجب گفته بود که چرا سفارش نداده بودم و من که مِن مِن کرده بودم که آخه خیلی گرونن، با ملایمت گفته بود که: ولی این پروژه ی توه و باید به نتیجه برسه و تو این مسیر هر چی لازم باشه خرج میکنیم و میخریم و تو به هزینه فکر نکن و فقط به پیشبرد کار فکر کن و ...

همه ی اینارو بزارید کنار این حقایق که الان دوستانی دارم بهتر از برگ درخت و پریسکایی که گرچه شاید هیچوقت نتونم دوستِ صمیمی بخونمش و بدونمش اما بازم به اندازه ی تک تک موهای سیاه و سفید روی سرم، بودنم رو مدیونم به مهربونی و صبرِ زیادش...
حالا بیرون از دانشگاه، کارفرمایانی دارم که بیشتر از کارفرما بودن، حامی ان و هر جا که گرهی میوفته تو کارم، عزم جزم میکنن به رفع و رجوعش، به هر نحو که شده...
سیمونه ای رو دارم که انگار زندگی من و مسائلِ نامتناهی اون، بخشی از مسئولیت های اونه و همواره آماده ست به کمک و با مهربونی دلداری دادن به من که همه چیز بهتر میشه و ...
دوستانی ایرانی که خوب تامین کننده ی بخشِ نیاز به دوست ایرانی داشتن منن و فارسی حرف زدن و فارسی درد دل کردن و فارسی آهنگ شنیدن و فارسی رقصیدن و ....
و در آخر اونکه من " دوست" میخونمش و بودنش، لحظه هارو از خاکستری بودن نجات داد...

صاحبخونه ی دوست داشتنی م و دخترش مونیکا هم که ناگفته پیداست تا چه حد التیام بخشن بعد از اون تجربه ی دردناک و میتونم بگم دهشتناکی که در مورد صاحبخونه داشتم...مونیکا با ماشینش یک عالمه راه رو رانندگی کرد تا وسایل من رو از اون خونه به خونه ی مادرش بیاره، از مامانش خواهش کرد که اینترنت رایگان در اختیارم بزاره و من این راحتیِ الانم رو که میتونم رو تختم دراز بکشم و با خانواده م حرف بزنم یا داستان بنویسم رو مدیون این دخترِ همیشه خندان هستم...حتی کار رو بجایی رسوند مهربونی مونیکا که بهم گفت هروقت مشکلات بهت فشار اورد و فکر کردی میتونم بهت کمک کنم و یا نه حتی اگه فکر کردی کاری از من ساخته نیست اما میل و نیاز به درد دل داشتی، هم به من زنگ بزن و من قول میدم یه گوش خوب باشم برای شنیدنت...

صاحبخونه م بسیار محترمه و در مقام مقایسه، هیچ حتی تک شباهتی با اون زنِ دیوانه نداره و حتی حالا هم که بیماریش بسیار پیشرفت کرده و روز به روز هم ناتوان تر و فرسوده تر و خمیده ترهم، میشه اما بازم ذهنش بسیار روشنه و احترام و ادب و رعایت حریم فردی جزو لاینفک رفتارشه...

استفان، درسته که هنوزم منو زیاد قبول نداره و گاها بی اعتنایی هایی ازش میبینم اما زمین تا اسمون با اون استفان اوایل متفاوته و تمام نیازهای پروژه م رو حتی اگر چه بسیار پرهزینه، تامین میکنه و عادت کرده که به پروژه ی من هم بها بده و در موردش حرف بزنه و پیشرفتش براش مهم باشه و ...
پریسکا هیچ فرقی با قبل و قبلترها نکرده، همچنان صبوره و صبور و صبور....
 در مقابل تمام اشتباه ها و کاستی ها و ندونستن ها و نتونستن های من، همون پریسکاییه که تحمل میکنه و با ملایمت گوشزد میکنه و با سوال کردن، وادار به فکر کردنم میکنه و اشتباهاتم رو تصحیح میکنه و بهم یاد میده و اگه لازم باشه دعوام هم میکنه اما نه بقصد تحقیر و توهین که به هدف و روشِ یاد دادن، یعنی درست بطریقی که  ناراحت بشی ولی از این ناراحت شدن یاد بگیری و نه اینکه شخصیتت خرد بشه و حس بدی نسبت بخودت پیدا کنی... و این همون نکته و نقطه ایه که انگار فقط پریسکا بلده، اون هم چنان به کمال...و من در هیچکس دیگه ای اینجا ندیده م، یا بهتره بگم چنان به تمام و کمال ندیده م...

مکس اما همون موجود غیرقابل تحملیه که بود، به همون باهوشی و به همون اندازه مزخرف که بود...تنها چیزی که باعث میشه بتونم تحملش کنم یا بهتره بگم بتونیم همدیگه رو تحمل کنیم، این حقیقتِ خوشاینده که حالا بعد سه سال و اندی، من نیازم بهش کمتر و کمتر شده و همین هم دلیلیه بر اینکه ما دیگه چندان نیاز نداریم با هم همکلام بشیم...یه جایی از همون اوانِ بودنِ من اینجا بود که طبق یک قانون نانوشته ای که هردومون هم مومنانه بهش پایبند بودیم، ما دیگه باهم حرف نمیزدیم الا به اجبار و اضطرار...

اون اجبار هم بمعنای اوقاتی بود که من سوالی داشتم که نتونسته بودم خودم با فیلمهای یوتیوب  یا با پرسیدن از گوگل و پریسکا و اوته و استفان حتی و از بقیه بچه های دپارتمان و در و دیوار دپارتمان و دپارتمانای بغلی و خلاصه آفتاب و مهتاب، جوابشو پیدا کنم و مجبورررررر بودم که از مکس بپرسم و اونم در این مواقع یکبار یه وِنی میکرد و یه جوابی میداد و همه چیزم همون یه بار بود و دیگه بار دومی در کار نبود و اگه فهمیده بودی که هیچ، وگرنه باید بار این مافهمی رو با تحمل فریادش به جون میخریدی یا اینکه میرفتی و برای خودت و بر اساس حدس و گمانهایی که داشتی اون کارو انجام میدادی و خودت کم کم یادش میگرفتی...

پرفکت نیست اصلا این رفتار و برهم کنش اما به هر ترتیب بهتر از حالتیه که اون روزهای اول بود، حداقل دوتاییمون اینجوری نفرتمون یا باید بگم؛ عدم دوست داشتنمون رو در دلمون پنهون میکنیم و به منصه ی ظهورش نمیزاریم...

هر چی اومد این نیاز به حرف زدن یا بهتره بگم سوال پرسیدن کم و کمتر شد و شاید هفته ها میگذشت و دیگه حتی چند عدد صامت و مصوتِ ناقابل هم بین من و مکس رد و بدل نمیشد اما حضورش البته که همچنان برای من آزار دهنده بود و استرس زا چرا که همواره خاطره ی اون اولین فریادِ به ناحقش در ذهن من بود و پاک نمیشد که نمیشد که نمیشد...برای همینم بود که علاوه بر کلمه، سعی میکردم حضورش رو هم برای خودم کمرنگ و کمرنگتر کنم و این مهم میسر نبود الا به عدم حضور دوتامون تو یه فضا... پس راه حل رو در این یافتم که اگه اون تو اتاق این سیتو بود، من برم تو آزمایشگاه کار کنم و برعکس...پُر واضحه که این شیوه همیشه و همه جا جواب نمیداد و خیلی از وقتا ناچار به تحمل حضور و نَفَس کشیدن همدیگه در یه فضای چند متر در چند متر بودیم اما خوب تلاشمونو میکردیم یا شایدم میکردم که این اتفاق نیفته...
کَم کَمک، حتی سلام و خداحافظ و خیر باشه ی بعد عطسه هم حذف شد از لیست مکالماتمون و دیگه واقعا رسیده بود به چند کلمه تو لب میتینگ یا هفته ای یکی دو تا سوال من از چیزهایی که بلد نبودم و هیچچچچ راهی هم برای یادگرفتنشون الا پریدن از مکس نیافته بودم...

خلاصه که حالا بعد گذشتِ بیش از سه تا ۳۶۵ بار طلوع و غروب خورشید، من و مکس یاد گرفته ایم که چجوری با همدیگه رفتار کنیم، که چجوری از کنار هم بگذریم تا یکیمون فارغ التحصیل بشه و بره و برای همیشه تبدیل بشیم به فقط یه خاطره ی ناخوشایند در ذهن همدیگه و نه چیزی بیش از اون...
حالا که یاد گرفته یم، حالا که دیگه من از تنها و تنها حضورش، حتی وقتیکه حرف نمیزنیم، پر از استرس نمیشم و دست و پام شروع به لرزش نمیکنه و ذهنم مسموم نمیشه و ناخوداگاه فقط و فقط به این بهانه که مکس جایی در نزدیکی من نَفَس کشیده، نمیزنم زیر گریه(در توضیح و تفسیر این نکته باید بگم که واقعا واقعا زمانی بود که اگه مکس چند لحظه در نزدیکی من حضور داشت، من ناخوداگاه اشکهام سرازیر میشدن چرا که فکر میکردم الانه که یه دلیلی پیدا کنه برای داد زدن و جالب اینجاست که در این مورد قانون جذب کاملا وفادارانه کار میکرد و اون حتما یه دلیلی هرچند واهی دست و پا میکرد تا سرم داد بزنه مثلا چرا در فالکون پی اف اِی بازه؟
پی اِف اِی یه ماده خطرناکه و نباید در ظرفش باز باشه منطقا، این درست ولی اینکه دیگه وقتی تو پایین تو ازمایشگاهی و یه نفر دیگه بالا تو اتاق این سیتو، بیای عکس بگیری از فالکون در باز و براش بفرستی و بگی چرا و اون در رو هم نبندی دیگه خیلی نشان سلامت روانی نیست بخدا!!!از طرفی دیگه از کجا معلوم که من باز گذاشته م و نه پریسکا و
از طرف سوم، اگه قرار به این باشه که من روزی حداقل هفت هشت تا عکس باید براش بفرستم بسکه خودش هم کارای نبایدی رو انجام میده که حالا چون مکسه و اخلاقش بلانسبت سگه، هیچکس حتی پریسکا جرات نمیکنه به روش بیاره و بازخواستش بکنه...

حالا من و اون خیلی یاد گرفته یم که چجوری باهم تقابل کنیم و اما حیف و صد حیف که خیلی طول کشید و من به اندازه ی یک خلیجِ فارس، اشک ریختم تا اینو یاد بگیریم...
یادم باشه اگه یه روز خواستم برای خدا کامنت بزارم برای خلقتش، حتما بنویسم که: لطفا مکس و مکس هارو از برنامه خلقتت حذف کن و بر جنبه های پریسکایی آفرینشت تا میتونی بیفزای و اما اگر هم نمیخوای و نمیکنی، حداقل یه کتابچه ی راهنمای "من چگونه موجودی هستم و چگونه باید با من رفتار کنین" به گردن این مکس ها  بیاویز تا به این حجم به زحمت نیفتن اطرافیانشون...

 

 

دو روی یک سکه ی مهاجرت، قسمت اول:


بهم میگن تو خیلی ناله میکنی و شاید نمیدونن که من چقدر سخت کار کردم اینجا و چقدر سفت چسبیدم به همون چیزای کم و اندکی که اینجا داشتم و گاهی هم حتی به هیچ چسبیده بودم و مشتمو که باز میکردم، میدیدم هیچی نیست توش...ولی من بازم به همون هیچ هم حتی مومنانه آویختم تا نهایتا بعد بیشتر از سه سال به امروزی برسم که حس خیلی رفاه داشتن بکنم!!!
و اما یه پنجره کوچیک باز میکنم به حال و روز اون روزها و یه شمه ای هم میگم از این روزهام...
تازه سر رسیده بودم اینجا، با دستانی تقریبا خالی  و زبان آلمانی ای که هر رو از بر توش تشخیص نمیدادم و حتی ساده ترین و پرکاربرد ترین کلماتش رو هم نمیدونستم... زبان انگلیسیم بد نبود اما مساله این بود که زبان انگلیسی علمی رو بلد نبودم و این معنی خیلی دم دستیش اینه که تو لب میتینگ ها، استفان و مکس حرف میزدن و من هیچ و بمعنی واقعی کلمه هیچی نمیفهمیدم...
پریسکا حالا خدا هم هزار در این دنیا هم اگر دنیای دیگه ای هم هست، هزار تا هم اونجا بهش بده که آروم و شمرده و ساده حرف میزد، مخصوصا که مشکل و در واقع معضل پیچیده ی من رو میدونست و میخواست که کارهارو برام سهل و آسون کنه...
از زبانها و مسائل مالی که بگذریم، میرسیم سر مبحثِ شیرینِ ویزا و اینکه متاسفانه ما در خطه ای از زمین بدنیا اومده یم که شاید آنگولا و چند تا سرزمین و قوم و قبیله ی دیگه باشن که اعتبارشون از ما کمتره یا یه چیزی در حدود ماست وگرنه در این زمینه گوی سبقت رو از بی اعتبارترین ها چنان ربوده ایم که کم مونده بدون ویزا تا امامزاده داوود هم نتونیم بریم، قوز بالاقوز بود...
اینجا هم جدای از الزام به داشتن ویزا، از همون اومدن من به اینور، شرایط رو برای خارجی ها و بالاخص ایرانی ها مدام سخت و سختتر کردن و هر بارِ تمدید، چک امنیتی میکردن و این بمعنی گاهی بیش از یک یا دو ماه انتظار اجباری بود و هست در حالیکه ویزات اکسپایر شده و تنها یه کاغذ تاییدیه اپلیکیشن دستته...مقدار پول سپرده ی مورد نیاز رو هم که اضافه کردن و ...
خلاصه که ویزا و مسائلش هم در کنار زبان آلمانی، زبان انگلیسی علمی و مسائل مالی، حضوری جانانه و پررنگ داشت...
مشکل بعدی، پدیده ایه بنام "خونه تو آلمان"!!!!
جونم براتون بگه که هر ذی حیاتی تو آلمان، حتما با این معضل در جایی و مرحله ای از زندگیش رویرو شده یا میشه...یعنی نمیشه در هوای آلمان نفس کشید و یه جایی تنه ت به تنه ی این مشکل ساییده نشه...
دلیلشم حداقل من هنوز نفهمیده م؛ شاید تعداد خونه ها کمه چون اکثرا بشکل هوس(خونه ای نسبتا بزرگ با کمی حیاط و نهایتا دو سه طبقه) هستن و برج هایی چنان سر به آسمان سپرده چونان که در ایران بوفور میبینی، دیده نمیشن و اون ونونگ ها (ساختمانهایی چند طبقه که هر کسی یه طبقه یا بخشی از یک طبقه یا حتی یک اتاق از یک بخشی از یک طبقه رو داره) هم چنان اکثریت ساختمانهارو تشکیل نمیدن...
شایدم تعداد پناهنده و مهاجر و دانشجو یهو خیلی بیشتر از زیرسازهای موجود شده و حالا یه دفعه چشم باز کردن دیدن اِ اینهمه مهاجر و دانشجو گرفتیم ولی خونه نداریم بدیم بهشون ساکن بشن!!!
خلاصه هر چی که هست، پیدا کردن سقفی بالای سرت تو آلمان، فارغ از اینکه تو چه شهری ساکن باشی سخته و تو شهر ما باز سخت تر چرا که یکی از گرونترین شهرهاست که این رو هم مدیون موقعیت جغرافیایی خیلی خاص شهر هستیم که هم مرز مشترک داره با فرانسه و هم بسیار نزدیک و مرز مشترکه با سوئیس و یه کم پاتو اینور اونور بزاری ظرف یکساعت بعد میتونی مثلا تو سوئیس در حال گشت و گذار باشی. از طرفی هم جنگل های سیاه رو داره و این برای خودشون خیلیییی مهمه و خیلی باهاش حال میکنن و کلی برنامه هایکینگ تو جنگل و اینا میزارن و...
البته که دانشجو که باشی اینجا، نه وقت و جونی برای رفتن به سوئیس و فرانسه جز سالی یک بار شاید، برات میمونه (خاصه اونکه کلا قیمت همه چیز در سوییس گاهی بیش از سه برابر قیمت اون چیز در آلمانه، حتیییییی بلیط قطاری یکسان!!!) و نه نیازی به هایکینگ کردن در جنگلهای سیاه داری بسکه باید پیاده روی و کار کنی...ولی بازم توفیری نداره، به هر حال تو این شهر زندگی میکنی و جدای از اینکه از این مزایا بهره ای میبری یا تمام روزها و تمام لحظه هات رو در چهاردیواری آزمایشگاه بسر میبری، باید اون هزینه گزاف برای خونه رو بپردازی...
برای معضل بعدی شاید بهتر باشه اینو قبلش خاطر نشان کنم که دختر کوچکتر خانواده بودن، یکی از معانیش دریافتِ یک نوع حمایت همیشگی و دایمی از خواهر برادرای بزرگتره و این خواه ناخواه تاثیر بسیار میزاره روی میزان استقلال شخصیتی و متاسفانه نوع تاثیرش هم منفیه بدین معنی که نیازهات رو بدون تلاشی انچنانی از سمت و سوی خودت، براحتی از محیط اطرافت دریافت میکنی و برای همین هیچوقت یاد نمیگیری یا چندان خوب یاد نمیگیری که چطوری روی پاهای خودت بایستی و حرکت کنی و نیازهات رو تامین کنی...
حالا آدمی با همین میزان عدم استقلال رو اگه برداری و یهو قرارش بدی در شرایطی که به هزار درصد استقلال نیاز داره، پُر واضحه که چجوری پنچر میشه...
استفان هم شاید بعد یکی دو جسله نشست و برخواست، بمحض اینکه متوجه ضعف های علمی و تکنیکی من شد، رفتارش کاملا سرد و بی توجه شد و دیگه حتی تو لب میتینگ ها نگاهمم نمیکرد و
این برخلاف انتظار که شاید زیاد مهم بچشم نیاد، بسیاررررر اهمیت داره و اونقدری ازار دهنده هست که خودش دلیل کافی و وافی محسوب میشه برای اینکه فکر کنی باید جمع کنی بری...
حالا بی محلی های واضح و آشکارِ کسی که منطقا باید حامی و پشتیبان بودنت در اینجا باشه رو بیاین مزین کنیم به رفتارهای شدیدا بد و واکنش های تند مکس تا برسیم به عبارتی به نام"تحمل ناپذیر"...
مکس، یکی از دو دانشجوی دیگه ی استفان که از قضا خیلی هم باهوش و بااستعداد بود در زمینه ی کارهای ژنتیکی و بسیار سریع مقاله میخوند و بسیار خوب و طولانی مطالب در ذهنش میموند و انگلیسی علمی رو هم بصورت فصیحی صحبت میکرد و آلمانی هم که بود و ...خلاصه که هرچه خوبان دارن، اون همه رو یه جا داشت الا اخلاقی که بشه تحملش کرد...
اخلاق وحشتناکش هم تنها در مورد من نبود بلکه کم و بیش باهمه همینجوری بود و اما خوب با من بدتر از همه.هیچوقتم نفهمیدم دلیلش خارجی بودنم بود و ناتوانی در به آلمانی صحبت کردنم یا ضعف های علمیم یا گیج زدن هام تو کارها یا چی ولی هرچی که بود، از همون خیلی اوایل، مکس تبدیل شد به یکی از بزرگترین دلایلم برای اینکه فکر کنم چقدر اینجارو دوس ندارم و تا چه اندازه دلم میخواد برم از اینجا...
یادمه اون بار اولی که به بهانه ی کاری که نکرده بودم با نگاهی پر از نفرت و بطرز بسیار بدی جلو پریسکا، سرم داد زد، از چند دقیقه بعدش که اونا از ازمایشگاه بیرون رفتن تا فردا صبحش، تا اونجایی که نایی بود تو جونم مثل ابر بهار گریه کردم و هی چمدونم رو نگاه کردم و با خودم گفتم: جمع کن برگرد، حلوا که خیرات نمیکنن...حداقل اونجا کشور و خونه ی خودته، حالا درسته که شرایط خوبی نداره اما دیگه موندن به چه قیمتی؟؟؟

کلِ اتفاقی هم که باعث شد به اون شکل سرم داد بزنه این بود که تو یکی از آزمایش هاش، چندتا امبریو داشت که یه فنوتیپ خاصی داشتن و پریسکا که از همون اول سعی میکرد با شکل و تصویر و کشیدن چیزها و توضیح کاملشون به من یاد بده همه چیز یا حداقل چیزای ضروری رو، منو صدا کرد تا اون فنوتیپ خاص رو زیر میکروسکوپ و روی امبریوهای مکس بهم نشون بده...من رفتم و دیدم و بعدم پتری کوچیک حاوی امبریوهارو گذاشتم همونجا کنار میکروسکوپ فلورسانت و رفتم پشت کامپیوتر نشستم تا کاریو که داشتم انجام میدادم تموم کنم. نیم ساعتی گذشته بود که دیدم اونا یه چیزایی بهم گفتن به آلمانی و بعدم این پریسکا بود که منو صدا زد تا ازم بپرسه که پتری رو کجا گذاشته م...

با تعجبی که آشکار بود، گفتم همونجا کنار میکروسکوپ گذاشتم که... و اونا اونجارو گشتن و انگار پیدا نکردن که گفتن خودت بیا نشونمون بده. رفتم ولی اون دیگه اونجا نبود و این خیلی عجیب بود...تمام اون میز رو سانتیمتر به سانتیمترشو گشتم اما نبود که نبود، انگار آب شده باشه رفته باشه تو زمین...
انکوباتورو نگاه کردیم، اونجا هم نبود...همینطوری از سر حیرت و کلافگی بود که رفتم سراغ ظرفشویی تا ببینم احیانا اونجا نزاشتنش و در حین رفتن رو به مکس گفتم خوب شاید کسی به اشتباه پتری رو تو ظرفشویی گذاشته یا حتی تو سطل آشغال انداخته، باید اونارم بگردیم که دیگ ظرفیت کمش سر رفت و بطرز بدی داد زد که کی مثلا؟ هلموت که نیومده اینجا به وسایل ما دست بزنه، جز ما سه نفر که کسی اینجا نیست که...
اونجای حرفش درست بود که کسی جز ما اونجا نبود اما چیزی که من میخواستم بگم و نتونستم مستقیم بگم برای همین پیچوندمش یه کم به "کسی" خودش یا پریسکا بود، چون من منطقا نیم ساعتی بود که پشت کامپیوتر بودم و دقیقا هم یادم بود که پتری رو گذاشته بودم و رفته بودم و بعدش دیگه روحمم خبر نداشت اون دوتا اونجا چیارو دست زده بودن و چیکار کرده بودن...
من میخکوب اون داد شده بودم و رو صندلی ولو شده بودم تا اون با عصبانیت بگه: شما دوتا، میتونین ازمایش های منو ببینین ولی حق ندارین اونارو خرابشون کنین و ازمایشگاه رو ترک کرده بود و پریسکا هم انگار بفهمه که من نیاز به تنهایی دارم، پشت سرش بیرون زده بود و من مونده بودم با ازمایشگاهی سوت و کور و بغضی که شکسته بود و چشمی که مثل ابر بهار میبارید و امیدی به بهتر شدن چیزها که دیگه وجود نداشت...
نه بخاطر مکس که تنها برای اثبات بی تقصیر بودن خودم بود که تمام ظرفشویی و پتری های شسته شده ی کنارش و بعدم سطل آشغال رو، اونم نه یکبار که سه بار گشته بودم و اما نبود که نبود...هنوزم بعد بیش از سه سال نفهمیدم اون پتری لعنتی کجا رفت و سرنوشتش چی بود که من بخاطرش چنین تحقیر شدم اما هر چی که بود، نفرتم از مکس از همونجاها شدت گرفت...

اگه فکر میکنین میشد رفتارهای بد و تند مکس رو به استفان گزارش داد و انتظار فرجی داشت، (چنان که اینجا مرسومه و ندیده م که تو هیچ گروه دیگه ای کسی مثل مکس با هم گروهی هاش رفتار کنه چرا که اینجا اصلا این نوع رفتار عادی تلقی نمیشه و آدمها حرمت دارن و به محض نادیده گرفته شون این حرمت و احترامه که حق شکایت و دادخواهی پیدا میکنن و ...)، هم سخت در اشتباهین چون استفان قرار نبود مکس رو با اونهمه هوش و توان علمی فقط بخاطر اینکه رفتارش تند و زننده ست کنار بزاره و منی رو بچسبه که چنان گیج بودم که اون اوایل فقط براش دردسر بودم و هزینه...
یعنی این رو هم ناخواسته قبلش تجربه کرده بودم: یه بار که ناخواسته دردسری درست شده بود، استفان که اونموقع تو تعطیلاتش به سر میبرد، ایمیل بسیار تندی زده بود بهم و توش نوشته بود، مشکلات در آزمایشگاه من ولکام نیستند!!!!
و من دقیقا معنی لغوی مشکلات بودم اونموقع که هیچ کجا ولکام نبودم...

تمام اون بعداز ظهر لعنتی رو من هق زده بودم و بعدم زنگ زده بودم به خواهر که وسط سیل اشک بگم که من میخوام برگردم و اون بگه هنوز خیلی زوده برای ناامید شدن و راه میوفتی و یه روز دیگه نیازی به تحمل نداری و کلی چیز دیگه که نه حالا به اون شکلی که گفت ولی تا حدودی اتفاق افتاده ن و اوضاع به سرعت حلزون طوری بهتر شد...
رفتارهای بسیار آزاردهنده ی مکس همچنان ادامه داشت و فریادهاشو نگاههای پر از نفرتش و ...
و من واکنشم همچنان فقط گریه بود و نفرت روزافزون نسبت بهش...
در این اثنا، مسائل مالی مجبورم میکرد ساعتهای متوالی بیرون از دانشگاه هم مجبور
به کار باشم و این از زمانِ مفیدِ بودن در دانشگاه میکاست و ولی چاره ای نبود جز هندل کردن هر دو همزمان... یادمه یه وقتایی اونقدر صبح زود تا شب دیروقت تو دانشگاه کار میکردم که حتی وقت خوردن درستِ وعده های غذایی رو نداشتم و حسابی لاغر شده بودم و این کلی به چشم سومیت اومده بود و یه بار که بعد کلی وقت دیده بود منو، اولین جمله ش این بود: چیکار میکنی تو با خودت؟؟؟

حالا همه ی اینارو بزاریم یه گوشه ای از ذهنمون منتظر بمونن تا ما بریم یه گوشه ای دیگه و داستان دیگه ای رو بشنویم و بیایم...
یادتونه که از معضل مسکن گفتم براتون و دردسرهایی که پیدا کردن خونه داره اینجا و بسیارررررر پر هزینه بودنش و ...
یه زمانی رسید که من رفتم دنبال پیدا کردن اتاقی که ارزونتر از اتاق خودم تو خوابگاه باشه چرا که هرچند که خوابگاه بود و شِیر هم بود(یعنی فقط ۱۶ متر اتاق خصوصی بود وگرنه حموم، دستشویی و آشپزخونه مشترک بود بین چند نفر)  ولی به دلیلی که هیچوقت نفهمیدم، همینم خیلی گرون بود و همین منو به تکاپو انداخت برای حداقل تلاش در جهت یافتن اتاقی دیگه، شاید در یکی از شهرهای کوچیک اطراف که خوب معمولا ارزونتر از خود این شهر هست...
نمیدونم بگم خوشبختانه یا بدبختانه، در بحبوحه ی تلاش نفسگیرم برای یافتن اتاق، از طریق یکی از بخشهای مربوط به امور دانشجویان با خانواده ای اشنا شدم که تقاضا داده بودن برای دانشجویی که بره پیششون زندگی کنه و یه جورایی خلا تنهاییشون رو پر کنه...
این خانواده متشکل از یه پیرمرد بود و یه پیرزن که هردو هفتاد و اندی داشتن و از دار دنیا فقط یه پسر داشتن که اونم با همسر و دو فرزندش تو یه شهری یه مقدار دورتر از والدینش زندگی میکرد...

قرار بود تخفیفی داشته باشن در هزینه خونه و در قبالش دانشجو باید باهاشون وقت میگذروند و بنوعی همصحبتشون میبود و این بنظر اصلا بد و نامناسب نمیرسید ولی فقط بنظر!!!!
از طریق همون بخش اس دبلیو اف آر دانشجویی، قراری میزارم با پیرزن که حالا هر چی فکر میکنم اسمشم دیگه یادم نمیاد و قطاری میگیرم به مقصد بازل که چندمین ایستگاهشم بوگینگنه، یعنی همون شهری که حالا از جولای دوهزار و هفده به اینور، دیگه حتی نمیخوام یکبار هم پامو بزارم اونجا بسکه ازش متنفرم...
جوری شده که یکی دو باری که بعد از اون زمان، تو قطار سوئیس نشسته بودم، یعنی همون قطاری که از بوگینگن هم رد میشه، کمی قبل از رسیدن به ایستگاه این شهر، چشامو میبندم و سرمو تکیه میدم به صندلی و سعی میکنم به چیزی خوب فکر کنم تا نه ایستگاهو ببینم و نه باز به اون روزا فکر کنم...

از قطار پیاده که شده بودم، دیده بودم که زنی به سمتم میاد و لبخند زده بودم و نام فامیلش رو با حالت سوالی پرسیده بودم و اون هم متقابلا لبخندی و تکون سری به نشونه ی بله و حالی و احوالی و بعد رفته بودیم بسمت ماشینش که یه ماشین دو نفره ی کوچیک ولی بسیار تمیز و نو بود...
باورش دور از ذهنه و اما هنوزم بعد بیش از سه سال، وقتی ذهنمو وادار بیاداوری اون لحظات و خاطرات میکنم، ذهنم در حال فراره و دلم میخواد میتونستم با خودِ اون موقعم حرف بزنم و بگم که نه، نکن اینکارو...نرو اونجا...

همه چیز برام جذاب بود، از گلهای تو مسیر بگیر تا تحویل گرفتنهای پیرزن و بعدترش هم، محبتهای بی غل و غش "هانس پیتر" یعنی همسرش یا همون پیرمرد...
طولی نکشیده یود که به خونه شون رسیده بودیم که یه دو طبقه ساختمون نسبتا بزرگ بود با یه باغ در سه طرفش و الحق که تمیز و قشنگ هم بود با کلی درخت میوه شامل هلو و گیلاس شیرین و گیلاس ترش و میرابل(میوه ای گرد شبیه آلو زرد ولی با  تفاوتهایی که اونو از الو زرد متمایز میکنه، المانی ها، خیلی دوسش دارن و جزو میوه های گرونیه که هیچوقت هم چندان آفر ارزونی نمیخوره) و کلی گیاه و درخت دیگه...
خونه رو برده بودم طبقه خودشون که همکف بود و تک به تک اتاقهارو نشونم داده بود و بعد هم طبقه دومی که قرار بود مال من باشه فقط به قیمت صد و پنجاه یورو!!! و این در حالی بود که من فقط برای همون شونزده متری اتاقِ توی خوابگاه داشتم سیصد و پنجاه تا میدادم(بازم خاطر نشان میکنم که این شهر از گرونترین شهرهای آلمانه از نظر قیمت مسکن)...
طبقه بالا شصت و خرده ای متر بود و این اینجا یعنی قصر!!!!البته منظورم برای یه زندگی دانشجویی و حتی خیلی زندگیهای غیردانشجویی  افرادی از طبقه پایین و متوسطه. طبقه متشکل از یه اتاق خواب
بود و یه سرویس بهداشتی و یه اتاقم که بزرگ بود و در واقع از دو بخش چسبیده بهم تشکیل شده بود که یکیش آشپزخونه بود با یه فر و گاز ۴ شعله و یه یخچال فریزر کوچولو و اون بخش دیگه ش مبل و تلویزیون داشت و یه جورایی اتاق مهمون بود؛ اتاق مهمونی که من فقط یکبار تونستم داشته باشم و همون یکبار هم چنان آزارم دادن و شرمنده ی مهمونم شدم که هنوزم که هنوزه گاهی بخودم میگم کاش زمان برمیگشت و فریبا میومد اینجا و این خونه مهمونم میشد نه تو اون جهنمی که اون پیرزن درست کرده بود...
جز همون زمان حضور فریبا هیچوقت نه قبلترهاش و نه بعدترهاش، فرصت نشد روی اون مبل بشینم و از اون اتاق به اصطلاح مهمونی لذت ببرم...
همه جارو که نشونم میده، میریم میشینیم روی کاناپه ی طبقه اول رو به باغ و قرار میشه از قیمت حرف بزنیم و چند و چون شرایط و ...
من از خودم میگم و اینکه دنبال ارزونتر بودن اتاق دارم میام دور از شهر و اینکه تازه اومدم هنوز نه زبان میدونم و نه فرهنگ اینجارو و اینکه مهمون زیادی قرار نیست داشته باشم و سر و صدا هم...اینکه صبح زود میرم شب دیروقت میام و احتمالا روزای اخرهفته رو هم کار میکنم و اهل هیچی نیستم نه دود و نه حیوون خونگی و نه همجنسگرا و نه دیگرجنسگرا و نه دوست پسر و نه....
اونام از شرایطشون که بیشتر حول همون آروم و بیصدا و بی دردسر بودنه حرف میزنن و از ۵ ساعتی که باید بهشون تو کارای باغ کمک کنم و در ازاش دیگه نیازی به پرداخت اون ۱۵۰ تا نیست و این همون نقطه ی عطفیه که من قبلا هم بهش فکر کرده بودم و اما مشکلی نیافته بودم توش چرا که منطقا یک یا نیم روز از اخر هفته رو خونه میبودم و کار کردن با گل و گیاه و درخت رو هم که دوست داشتم و زنگ تفریحی هم بود برای کار دانشگاه... کل اون باغ هم که میگیم، فی الواقع حیاطی بزرگ بود که اینجا به هر چند متر در چند متر فضای سبزی که داشته باشن بجز بالکن، باغ میگن!!! اینجوری و با حساب اینا بخوایم بگیم، اون چند وجب مربعی شکلی هم که ما تو خونه ایرانمون داشتیم و حیاط صداش میکردیم، باغ بوده و نمیدونستیم!!!
خلاصه که اون ۵ ساعت کار در قبال هزینه خونه و حتی هزینه ی آب و برق و گرمایش ولی نه اینترنت و نه حتی آشغال. شاید لازم باشه توضیح بدم که آشغال اینجا یه هزینه ماهیانه داره که یادم نیست دقیقا چقدره، شاید ماهی ۷ یورو شایدم کمتر ولی بالاخره مقداری هست و میزانشم محدوده، یعنی اینجوری نیست که به ازای این پول هرچقدر آشغال دلت خواست بیرون بزاری، نه، فقط به یه حجم مشخصی این هزینه رو داره و اگه بیشتر تولید کنی، باید یه حجم دوم بخری که خوب هزینه ای جداگانه داره، مثل الان و اینجا که صاحبخونه من بعلت پیر و بیمار بودن و نیازش به استفاده از کلی مای بیبی و پوشک و شورت های مای بیبیایی پرحجم، سه تا سطل حجم اشغال خریده و بازم گاهی کم میاره...
اینترنت رو اما خودشون داشتن ولی گفتن اجازه استفاده ش رو بهت نمیدیم و هرچند اون موقع من فهمیدن دلیلش برام سخت بود اما حالا و الان، دلیلش مثل روز برام روشنه: آدمای پیر اینجا و شاید همه جای دیگه هم بسیارررر محتاط میشن طوریکه بنظر ممکنه غیرلازم و یا حتی عیرعادی بیاد گاهی وقتها، درست مثل این مورد که هم در مورد اون پیرزن و پیرمرد پیش اومد و هم ابتداعا در مورد صاحبخونه فعلیم. اونا فکر میکنن اگه اجازه استفاده از اینترنت رو بهت بدن، تو میتونی یه سری عملیات خرابکارانه باهاش انجام بدی و یا به حوزه ی اطلاعات شخصی اونا وارد بشی!!! و اینو اضافه کنم که آلمانیها معروفن به ترس و احتیاطِ گاهی وسواس گونه شون در حفاظت اطلاعات و من مصداق این ترس رو به کَرات دیده م و شنیده م، مثلا همون پسر نیمه ایرانی نیمه آلمانی ای که تو مونیخ تو سفارت ایران دیدم و تو کار ثبت نام افراد تو سامانه میخک کمکم میکرد و از اَهمِ وظایف خودش میدونست که بلافاصله بعد هر ثبت نام، اطلاعات بوده و نبوده رو از هزار و یک سوراخ سمبه ی اون کامپیوتر بیچاره محو و نابود بکنه...
به هر حال این شرایط بود و خیلی هم عالی بنظر میرسید علیرغم تمام نواقصی که داشت و اما قرار مدارهامونو گذاشتیم و قرار شد من به محض اینکه بتونم قرار داد اجاره ی خوابگاهمو کنسل کنم، به اونجا نقل مکان کنم و اما نمیدونستم این قرار مدار یه چیز خیلی بزرگی کم داره و اونم یه قرارداده؛ یه شکل نوشتاری از تمام این گفتار، که بهش ماهیت قانونی ببخشه و این تمام اشتباه هولناکی بود که کردم...
اما خوب اشتباه کردن یه بخش از انسان بودنه، یه بخش اجتناب ناپذیر...و من در این نقص بسی کاملم...
درست یادمه اون شب رو که برگشتم خوابگاه، یه راست رفتم تو اشپزخونه سراغ سومیتی که داشت غذا درست میکرد و شروع کردم به تعریف کردن همه چیز براش...هیچکس جز سومیت نمیدونست این موضوع رو نمیخواستمم که بدونن بدلایل خودم، تنها سومیت بود که محرم اسرارم بود. همونجا پشت میز کوچیک توی اشپزخونه نشستم و با هیجان از اونا گفتم برای سومیت و اون از شادی من شاد بود و مدام از شرایط کار و سخت نبودنش و وضعیت خونه میپرسید و دست اخرم گفت که موقعیت عالی ایه و برام آرزوی راحتی بیشتر داره!!!چیزی که زمان محال بودنش رو مشخص کرد و سومیت هم برای ماهها سنگ صبور من بود وقتی که میرفتم و پیشش گریه میکردم و از پیرزن مینالیدم...
بعد از اون کارم شده بود پاشنه ی در اون بخشی از اس دبلیو اف آر رو که مسئول خوابگاهها بود، از جا کندن که یالا اتاق منو اجاره بدین، من میخوام برم...قانونش این بود که یا باید من اجاره ی ماههای خالی افتادنشو میدادمو یا باید میموندم تا اونا به یه دانشجوی دکترای دیگه اجاره ش بدن...با اون خانمه مسئولش دوست شده بودیم و مدام قول میداد که اولین مورد درخواستی که بیاد، برای اتاق من میفرسته و انصافا هم خیلی زود اینکارو کرد و ظرف کمتر از یکماه گفت که میتونی بلند شی و منم اول جولای همون سال، نقل مکان کردم به خونه ای که قرار بود توش آرامش و اسایش بیشتری داشته باشم...
قبل از اون اما چند باری رفته بودم و حتی شب رو هم به درخواست پیرزن اونجا خوابیده بودم و صبح باهاشون صبحونه خورده بودم و خودشم با ماشین منو رسونده بود به ایستگاه و ...کم کم هم وسایلم رو یه مشت خرت و پرت بود بیشتر، کشون کشون برده بودم و هربار اومده بود دنبالم با ماشین و پیرمرد هم وسایل رو از دم در از دستم گرفته بود و برده بود طبقه بالا و وقتیکه به تعارف گفته بودم، مرسی خودم میبرم نمیخوام  باعث زحمت شما بشم، پیرزن گفته بود که نه میترسم چمدون رو بکشی رو زمین و خط بیفته رو چوبها...و من بازم چیزی نفهمیده بودم از بلایی که در حال نزول بود...
اما براتون بگم از ماجرای اون خونه و اون طبقه که قرار بود مجرای گشایشی بشه در حال و روز آشفته ی اون روزهای من: 
پیرزن خونه دار بود، یعنی در سالهای جوونیش با دست خالی رفته بود اینور اونور و کشورهای مختلفی زندگی و کار کرده بود و زبانهای مختلفی یاد گرفته بود و برای همین انگلیسی هم دست و پا شکسته بلد بود و اما بعد ازدواجش دیگه تو خونه موندن رو انتخاب کرده بود و رسیدگی به دو بچه ای که یکی بعد از دیگری در همون اوایل ازدواج، اومده بودن
اولی پسری بود به اسم اکسل و دومی دختری بنام کاتیا...اون موقع که من رفتم اونجا، اکسل چهل سالش بود و کاتیا...بزارین از کاتیا که با نبودش، شخصیت اصلی تمام این ماجراست بعدا بگم...پیرزن با حقوق نه چندان زیاد همسرش که متخصص برق کشی و سیم کشی تلفن و اینها بود و پیش از فروریختن دیوار برلین، یه مدت حتی مجبور بوده اونطرف دیوار کار کنه، دوتا بچه رو به دندون کشیده بود و بزرگ کرده بود و حالا اکسل خونه و زندگی خودش رو در شهری نزدیک والدینش داشت با یه پسر و یه دختر...هانس پیتر یا همون پیرمرد اما از همه گرم و گیراتر و مهربونتر بود و افسوس و صد افسوس اما که نمیتونستیم باهم حرف بزنیم چون اون انگلیسی نمیدونست و من المانی...ولی با اینحال با ایما و اشاره هم باز مهربون بود...میدونست من نون خیلی دوس دارم و صبحهای یکشنبه ازم میپرسید کدوم نون رو برات بگیرم و بعد همراه خودشون، برای منم نون میگرفت از نونوایی و بعد اما پیرزن زهر مارم میکرد!!!
اما اصل ماجرا کاتیاست، کاتیایی که نبود، یعنی اون موقعی که من رفتم اونجا دیگه نبود...
کاتیا سیستیک فیبروزیز داشته، یه بیماری ژنتیکی در برخی موارد و از جمله مورد کاتیا، کشنده!!!
با یه گوگل کردن ساده ی اسم این بیماری، این اهم چیزیه که درمی یابیم:
  تارفزونی کیسه‌ای یا سفتی مخاط، نوعی بیماری دگرگشتی (سوخت‌وساز) بدن است که بر اثر آن ترشحات در بخش‌های از بدن سفت و چسبنده می‌شوند.
فیبروز سیستیک نوعی اختلال اتوزومی (خودتنی) مغلوب است که به علت جهش‌هایی در ژن تنظیم‌کننده هدایت ورای غشایی CF به نام CFTR ایجاد می‌شود. این بیماری یکی از شایعترین و جدی‌ترین اختلالات ژنتیکی است که در هر ۲تا۳ هزار تولد یک نوزاد را مبتلا می‌کند. در این اختلال ترشحات ریه، لوزالمعده، کبد، روده و دستگاه تناسلی غلیظ و چسبنده می‌شود این در حالی است که در افراد طبیعی این ترشحات غالباً رقیق و غیرچسبنده هستند، علاوه بر این میزان نمک موجود در ترشحات غدد عرق نیز افزایش می‌یابد و در واقع نمک موردنیاز بدن از طریق عرق دفع می‌شود. اگر چه این بیماری در تمام نژادها مشاهده شده‌است، عمدتاً بیماری مردمان اروپایی شمالی می‌باشد...
CFTR، نوعی کانال کلریدی تنظیم شونده با CAMP است که سایر کانال‌های یونی را تنظیم می‌کند. CFTR، هیدراتاسیون ترشحات در داخل راه‌های هوایی و مجاری را از طریق دفع کلراید و مهار برداشت سدیم حفظ می‌کند. اختلال عملکرد CFTR می‌تواند بر بسیاری از اعضای مختلف تأثیر بگذارد، خصوصاً اعضایی که مایع مخاطی ترشح می‌کنند مانند راه‌های تنفسی فوقانی و تحتانی، لوزالمعده، دستگاه صفراوی، دستگاه تناسلی مذکر، روده و غدد عرق، ترشحات بی‌آب و چسبنده در ریه‌های بیماران مبتلا به CF، جلوی کلیرانس مخاطی-مژکی را می‌گیرد.
عملکرد پپتیدهای طبیعی ضد میکروبی را مهار می‌کند و راه هوایی را مسدود می‌نماید. ظرف ماه‌های اول عمر، این ترشحات و باکتری‌های جای گرفته در آن‌ها نوعی واکنش التهابی را آغاز می‌کنند. رهاسازی سیتوکین‌های التهابی، آنزیم‌های ضد باکتریایی میزبان و آنزیم‌های باکتریایی به نایژک‌ها صدمه می‌زند. چرخه‌های راجعه عفونت، التهاب و تخریب بافتی، مقدار بافت ریوی واجد عملکرد را کاهش می‌دهند و سرانجام موجب نارسایی تنفسی می‌شوند.
و اینها همه، اونچیزی بود که برای کاتیا اتفاق افتاده بود و سرانجام به نارسایی شدید ریوی منجر شده بود و نهایتا در سی و سومین تابستون عمرش، در یکی از آخرین روزهای ماه ژوئن و در حالیکه دیروز و پریروزش حالش خوب بوده و مشکل خاصی نداشته یهو دچار حمله تنفسی میشه و منتقلش میکنن تو بیمارستان و ظرف چند ساعت هم در کمال حیرت و اندوه پدر مادر و برادر و دوست پسر و دوستان دیگه ش، روح از کالبد بیمارش جدا میشه...
کاتیا میره اما اثری که روی مادرش میزاره برای همیشه باقی مبمونه و همین بود که اون پیرزن، نمیتونست منی رو که اون زمان تقریبا همشن کاتیا بودم در زمان حیاتش، ببینه!!! نه خنده مو میتونست تحمل کنه، نه گریه مو، نه خوابمو نه بیدارمو نه کلا اینکه بودم و بی مشکل نفس میکشیدم رو...
کاتیا ده سال پیشش یه روز اتاقش و خونه شو ترک کرده بود و دیگه هیچوقت به اون اتاق و خونه برنگشته بود و حالا ده سال از اون زمان میگذشت...
حالا قرار بود من اونجا زندگی کنم: طبقه دوم؛ خونه کاتیا بود...
دوست پسرش رفته بود و ازدواج کرده بود و یه بچه داشت حالا و پیرزن میگفت که گاهی میبیننش و دوسش هم دارن چرا که دخترشون باهاش شاد بوده و اما من کمی بعید میدونم چرا که میدیدم که پیرزن با منی که هیچ صنمی با هیچی نداشته بودم چجوری رفتار میکنه و این وادارم میکنه کمی شک کنم به حرفاش و اما اهمیتی هم نداره منطقا...
کاتیارو در یک قبرستان بسیار دلنشین و سرسبز بخاکی سپرده بودن و سنگ قبر رو جوری گذاشته بودن که در وسطش بجز کلی گل و گلدون، دو تا جایگاه خالی داشت که بگفته ی پیرزن قرار بود پذیرای خاکستر پیرمرد و پیرزن بعد از مرگ باشه. از دلیلش هم که پرسیدم گفت که از اکسل خواسته یم که بعد مرگمون، خاکستر مارو اینجا قرار بده که کنار کاتیای نازنینمون باشیم و گلدونها و گلهارو برداره چون دیگه کسی نیست که بیاد بهشون آب بده...من میون همون گریه ایم که گرفته بود که پرسیده بودم: مگه اکسل نمیتونه بیاد؟ و پیرزن انگار که در حال بازپذیرش یه واقعیت تلخ باشه، لب زده بود که: اون زندگی و خانواده خودشو داره و باید وقتشو برای اونا بزاره، نمیتونه مدام مواظب گلهای آرامگاه ما باشه، ما در کنار کاتیا بدون گل هم آرومیم...
پیرمرد اما آروم و بی آزار داغدار بود، هر بار سر خاک کاتیا و هر جای دیگه ای هم،  لبخند به لب داشت و جوری از کاتیا حرف میزد که انگار زنده ست. البته که من بندرت میتونستم حرفهاشو بفهمم اما گاهی چند کلمه ایشو تشخیص میدادم و مثلا یه بار که سر خاک بودیم و بارون میومد، دستشو گذاشت رو سنگ قبر و با همون لبخند همواره ش گفت کاتیا بارون خیلی دوست داره، انگار نبودنش رو با احترامِ بسیار پذیرفته بود ولی پیرزن نه، و داشت انتقام مرگش رو از دختری که حالا بعد ده سال، پا جای پای کاتیا گذاشته بود و تو هوای اتاق اون نفس می کشید، میگرفت...
من که رفتم، طبقه کاملِ کامل بود، پر از وسایل، پر از وسایلِ کاتیا...انگار که کسی همین امروز صبح از این طبقه بیردن رفته و دیگه برنگشته..اصلا نمیموند که ده سال گذشته باشه از رفتن ساکنِ اون طبقه...تمام گلها و گلدونها، تمام عروسکها و وسایل آشپزخونه و کمدهای پر و لباسها و لوازم التحریر و جورابهای رنگی رنگی زمستونی که بطور منظم و بادقتی بهم گره شده بودن و کیف پولی حاوی چند فرانک سوئیس
و کارت بیمه و کارت پزشکانی در سوئیس و ...شاید به درک بیشتر این وسایل سوئیسی کمک کنه اگه بگم که کاتیا در مرز آلمان و سوئیس کار میکرده و برای همین به هر دو طرف دسترسی  راحتی داشته...طبقه کاملا کامل و دست نخورده بود به این ترتیب که ده سال بود که پیرزن هر روز، روزی دو بار میرفته بالا و پنجره های طبقه رو باز میکرده تا هوا جریان دلشته باشه و گرد گیری میکرده و اگه لازم بوده جارو برقی میکشیده و پنجره هارو تمیز میکرده و لباسهای خودشون رو که پایین شسته بوده، توی بالکن طبقه بالا پهن میکرده و...بدون کوچکترین تغییری در وضعیت اسباب و لوازم کاتیا...
و حالا بعد ده سال، نمیدونم کدوم شیر پاک خورده ای بهشون گفته بود که طبقه ی بالارو اجاره بدین و اونا هم خواسته بودن یه دختر باشه و دانشجو باشه و کرایه کمی بگیرن و در عوض اما کمی تو کارهای باغ کمکشون کنه و باهاشون وقت بگذرونه...
اول جولای که قرار بود من برم، یکی دو روز پیشش سالگرد پرکشیدنِ کاتیا بود و برای من مهم بود که همراهشون باشم و همینم باعث شد اون روز زودتر دانشگاه رو ترک کنم و قطار لازل رو بگیرم و خودم رو به خونه برسونم و همراه اونا که به همراه یه دسته گل افتابگردان، انتظار منو میکشیدن، راهی گورستان بشیم...الحق که گورستانهاشون بهشت رو به سخره میگیره بسکه زیبا و سرسبز و دلنشینه...بارون گرفته بود و پیرزن این رو به فال نیک گرفته بود که کاتیا از اینکه تو بجاش و توی اتاقش اومده ی خوشحاله، غافل از اینکه احتمالا اون اشکهای کاتیا بوده برای شوربختی من...بصورت رسمی اول جولای اونجا ساکن شده بودم و آخرین چمدونمم از خوابگاه برده بودم و چند شب قبلش هم بچه ها به سرکردگی سومیت تو خوابگاه برام گودبای پارتی گرفته بودن و هر کسی هدیه ای داده بود: یکی شمع یکی شکلات، همشون هم باهم پول گذاشته بودن و یه گلدون ارکیده گرفته بودن برام که هنوزم دارمش و هر سال معمولا یه بار گل میده...دی، دختر چینی تبار خوابگاه هم برام یه نقاشی کشیده بود، یه نقاشی به سبک و سیاق خودشون که هرچند برای من جذابیتی نداشت اما نشان از مهرش بود و همینم وامیداشت پرارزش باشه برام...
رفتم و ساکن شدم و یک هفته و نیم اول هم همه چیز خوب بود نسبتا تا اینکه کم کم غرولند های پیرزن برای همه چیز شروع شد: از اینکه صدای پات از طبقه ی بالا میاد و من میشنوم و باید پابرهنه راه بری یا با جوراب و نه دمپایی بگیر تا هیچ معلوم هست چیه این کارت که هیچوقت، وقت نداری و چرا اینکارو کردی و چرا اونکارو نکردی و ...
زود میومدم، با طعنه میگفت چه عجب زود اومدی امروز، دیر میومدم میگفت معلوم هست با کی هستی و کجایی؟؟؟ میخندیدم، یه جور اذیتم میکرد، گریه میکردم، یه جور دیگه...شبا تا ساعت ده حق داشتم بیام خونه چون درب ورودی مشترک داشتیم و قفلش میکردن قبل خواب و منم کلیدی برای بازکردنش دریافت نکرده بودم، پس اگر میخواستم بیام باید تا قبل اون ساعت میومدم و در ضمن اگر شب قرار نبود بیام باید حتما زنگ میزدم میگفتم بهشون...اگه حمومم زیاد طول میکشید میومد میگفت چرا زیاد آب ریختی!!! اواخر اکتبر که یه شب و فقط یه شب در طول چند ماهی که اونجا بودم، سردم بود و شوفاژ رو روشن کرده بودم، صبح در حالیکه هنوز خواب بودم اومد بالای سرم و با عصبانیت صدام کرد و با وحشت که از خواب پریدم و گیج و منگ نگاهش کردم گفت هوا که اونقدرا سرد نیست برای چی شوفاژو روشن کردی، برو کیسه آب گرم بخر اگه سردته!!! بعدم تا یه مدت گیر داده بود که من برات میخرم ولی پولشو باید بدی، هر چی میگفتم اصلا غلط کردم سردم شد، ولم کن بابا، نمیخوام کیسه آب گرم، ول کن قضیه نبود...راحت تو طبقه من آمد و رفت میکرد و روزی دو سه بار میومد تو طبقه و اتاق من و من حق اعتراض نداشتم و فکر میکنم که میز و کمد رو هم نگاه میکرد و شاید حتی چمدون یا وسایل توی کمدم رو...این رو از این رو میگم که کمی قبل از ترک اون خونه ی نفرین شده چند ماه بعد، من پاسپورت و چند تا تیکه وسیله ی مهمم رو بصورت مخفیانه از اونجا خارج کردم و بردم گذاشتم توی کمد دانشگاهم و قفلش کردم و فرداش اون سگرمه هاش توی هم بود و سرسنگین بود و هر کاری هم که کردم نگفت چرا و فقط گفت خودت میدونی...تنها اتفاقی که میتونست افتاده باشه این بود که اون کاملا همه چیز منو تحت کنترل داشته که به این سرعت متوجه تغییری شده بود...
یه اتفاق مهم رو فراموش کردم که بگم: بعد از صحبتهامون در مورد قیمت اجاره و کار و ...من همون شب بمحض رسیدن به خوابگاه و اینترنت، یه ایمیل زدم به اکسل پسرشون و شرایط بحث شده رو بازگو کردم و در ادامه گفتم که خواستم بدونم این شرایط مورد قبول شما هم هست؟ و بعد با تاکید نوشتم که ببینین، من دانشجو هستم و توان پرداخت برای اتاقهای بسیار گرون توی شهر رو ندارم، یا باید توی خوابگاه باشم یا اینکه از این خونه های این شکلی که چند ساعت کار دارن، من اگه خوابگاهمو کنسل کنم در واقع آپشن اول رو برای خودم حذف کرده م پسدیگه راه برگشتی نیست، لطفا دقت کنین که اگه شما یا پدر یا مادرتون، هر کدوم با این شرایطی که گفته شده موافق نیسین، زودتر به من اطلاع بدین تا خوابگاهو کنسل نکنم...اکسل هیچوقت جوابی به اون ایمیل نداد و اما پیرزن فردای اون روز زنگ زد و گفت که چون اکسل و خانواده ش عازم مسافرت بوده ن و اکسل توی فرودگاه ایمیلتو دیده نتونسته جواب بده و به من گفته و در نهایت هم این من و هانس پیتر هستیم که باید موافق باشیم چون صاحب خونه ما هستیم و بله، شرایط همینه و غیر از این نیست...
منطقا اون قسمو حرفش در مورد ناتوانی اکسل از جواب دادن کاملا دروغ بود و این رو براحتی از روی رفتارهای این خونواده در روزهای آینده میشد مطمئن بود...
اما هر چه که بود من بوضوح قیمت رو که ۱۵۰ یورو بود و شرایط رو نوشته بودم و اون گفته بود که موافقه ولی افسوس و صد افسوس که من خیلی دیر متوجه شدم که به آلمانی جماعت فقط وقتی که چیزی رو بنویسه میشه اعتماد کرد و به حرفشون میتونه کوچکترین اعتمادی نباشه...
جایی حول و حوش چند هفته ی بعد بود که یه روز که داشتم آماده میشدم برای رفتن به ایتالیا به همراه خواهر، وقتی رسیدم خونه باز اون حس سگیش گل کرده بود و این رو به وضوح صد در صد میشد از صورت و سگرمه های درهمش و تنها نشستنش تو بالکن درک کرد و به محض سلام کردن من، من رو به بالکن فراخوند و گفت که سردرد داره و اما میخواد تلکلیف یه مساله مهمی رو روشن کنه و من باید تو این سفر با خواهرم صحبت کنم و در مواجهه با حیرت بی انتهای من که در مود چی؟ گفت معلومه در مورد پول!!! چشمامو تنگ کردم و سعی کردم دهنم رو که از تعجب چارطاق مونده بود ببندم و بگم: متوجه نمیشم، چه پولی؟ و اون با بیحوصلگی بگه: کرایه!!!
بعدم ادامه بده که خوب قیمت اجاره اینجارو سیصد در نظر گرفته یم که نصفشو در ازای کار میپردازی و نصف دیگه شو ولی باید خودت یا خواهرت بدین...و این یه بی انصافی تمام عیار بود وقتیکه من خوابگاهمو پس داده بودم و دستم از همه جا کوتاه شده بود و راه به هیچ جا نداشتم با اون وضعیت خونه تو این شهر و اینکه من تو ایمیلم شرایط صحبت شده رو باز تکرار مکرر کرده بودم و اون تلفنی
صحت و درستی شو تایید کرده بود و من به پشتوانه ی اعتماد به گفتارشون، بدون هیچ نوشتاری از اون دست که قراردادش میخونن، پاشده بودم رفته بودم اونجا و حالا بعد چند روز که من اون پلِ امنِ خوابگاه رو پشت سرم خراب کرده بودم، قیمت رو دو برابر قیمت تعیین شده میگفت...
از شدت عصبانیت میلرزیدم اون موقع که میگفتم: ولی من بهتون ایمیل زدم و شما تایید کردین و اون وسط حرفم میدوید تا بگه اصلا اجازه ششصدتاست و بره روزنامه بیاره دستشو بزاره رو قسمت آگهی های خونه و بگه ببین فلان متراژ انقده، حالا تو یه طبقه ی کامل در اختیارته، پس اونقدر میشه اجاره ش، اگه نمیخوای، بلند شو!!!
دلم میخواست سرشو یا سرمو بکوبم به دیوار و بگم آره اون قیمت مال وقتیه که یه جایی رو مثل آدم بدن دستت و تحت اختیار تو باشه نه اینجا که من اختیار خصوصی ترین مسائلمم ندارم و تو روزی چن بار تا فیها خالدون اتاقمو هم بازدید میکنی و دسترسی به تمام وسایلم داری و در یخچالو به بهانه مشکل برقی باز میکنی و موقعی که خوابم با داد و فترات میای بالای سرم و ...برای اینکه میزان وخامت اوضاع رو با وضوح زیاد بیان کنم این مثال احتمالا کفایت میکنه که بگم یه بار بنا به دلایلی که خودش داستانی مجزا داره، من از پسر داییم در آمریکا اسم بردم (چون یه بسته رو به درخواست برادر برای من پست کرده بود و یه اشتباهی توی نام فامیلم پیش اومده بود و ...) و بعدترهاش یه بار پیرزن برگشت گفت، خوب از پسر داییت پول بگیر و کرایه بده به ما!!!! هر چی هم میگفتم که لطفا شما کاری به اعضای خانواده ی من و اینکه از کی چی بگیرم و نگیرم نداشته باش، من با اصل قضیه مشکل دارم که وقتی ما صحبت کرده یم و قرار مدار گذاشته یم و من خوابگاهمو کنسل کرده م و اومدم، چرا دارین میزنین زیر تمام حرفهاتون؟؟؟ ولی جوابی نبود جز کولی بازی و داد و فترات پیرزن...
با اعصاب خوردی فراوان ناچارا پذیرفتم یه مقداری از اونچیزی که میخواست رو بپردازم اما شدیدا دنبال خونه بودم از همون هفته های اول که پیرزن اون روی سکه رو نشونم داده بود، اما نبود که نبود...هیچچچچچچ حریم خصوصی ای نبود، هیچ حقی نداشتم اونجا، هر شب سردرد میگرفم موقعی که باید برمیگشتم تو اون جهنمی که پیرزن برام مهیا کرده بود و هر شب با یه بهانه تازه برای آزار دادنم پشت در منتظر بود، اونقدر اوضاع وخیم بود که تنها دلخوشیم این بود که چند شبی رو پناه ببرم خونه سعیده از شکنجه های روحی و روانی پیرزن...
سعیده و سومیت تنها گوشهای محرمی بودن که حالا همه چیزو میدونستن و اما سعیده جز آفر دادن خونه ش و سومیت جز دلداری دادن بهم کاری ازشون ساخته نبود که خودکرده بود و هیچوقت خودکرده رو تدبیری نبوده که نبوده...
حتی رفتن به خونه سعیده هم سیف و بیخطر نبود چرا که یکبار در اون اواخر که دیگه تقریبا تو روی هم وایسادیم، برگشت بهم گفت ما نمیدونیم تو شبا کجا میخوابی و با کیا هستی!!؟؟ 
بریده بودم بسکه تحت فشار بودم  استرس کار و استفان و فریاد زدنای مکس و تکنیکهایی که بلد نبودم و شبم که میومدم خونه یا اون چند ساعت از یک روز آخر هفته هم که خونه بودم، روان پریشی های پیرزن دمار از روزگارم دراورده بود... بجای نوبه های غذایی، روزی چند نوبت گریه داشتم، اونقدر اشک ریخته بودم که در تمام عمرم نریخته بودم...به در و دیوار میزدم که خونه پیدا کنم و فرار کنم، اما کز میدونه خونه پیدا کردن تو این شهر بی در و پیکر یعنی چی...
پیرزن کَم کَمک توهین رو هم به لیست آزارهاش اضافه کرده بود، به ملیتم به مادرم و حتی به مادربزرگم و من نمیفهمیدم چیکار کنم از دستش، از یه طرف کیک تولد میپخت برام و صبحهای یکشنبه هانس پیتر نون میگرفت برام که برم با اونا صبحونه بخورم و بعد البته پیرزن زهرمارم میکرد و از طرفی خیلی حساس بود که سرما نخورم و مریض نشم و ... 
نمیخوام محبتهایی رو که بهم کرد رو نادیده بگیرم، گردش و با ماشین رسوندن ها و صبحونه های یکشنبه و کیک تولد و کمپوتهای میرابل و ...اما مساله اینه که اونقدر زجرم داد و توهین کرد و استرس آفرید و تو حریم خصوصیم رو درنوردید که بذر نفرت کاشت تو تمام وجودم، اونم درست در موقعی که نه پول کافی داشتم برای یه زندگی نرمال، نه کسی رو میشناختم اینجا، نه حمایت استفان رو داشتم، نه زبان میدونستم نه فرهنگ و نه راه و چاه انجام هیچکاری رو؛ کسی که "بی چاره گی" فقط براش یه کلمه نبود، بلکه این واژه رو داشت به کمال زندگی میکرد...
اون روزا انقدر سخت بود که من تنها چیزی که میتونم بگم در موردشون همون شعرگونه ی معروفیه که مادربزرگم همیشه میخوند برامون: ای سال برنگردی، پیلار برنگردی...کی میدونه، شاید مادربزرگ هم وقتی به اون سالها نگاه میکنه مثل من، جز رنج چیز پررنگ دیگه ای به چشمش نمیاد...
نقطه اوج و عطف همه چیز رو شاید بتونم بگم که حضور فریبا بود که چنان تحت فشارم گذاشتن که دیگه شکی نموند برام که باید برم...
خلاصه ی اون داستان هم از این قرار بود که فریبا قرار بود چند شب مهمون من باشه و من اینو با پیرزن مطرح کردم که قراره برام مهمون بیاد و اون هم شروع کرد به پرسیدن لیستی از سوالات که انگار از قبل تو ذهنش برای همچین لحظه ای طراحی و تدوین کرده بود: پسره یا دختر؟ اسمش چیه؟ چیکاره ست؟ چرا میاد؟ چند  شب میمونه؟ صبح میره یا تو که میری اون تنها میمونه اینجا؟ اینجا تنها زندگی میکنه؟...صبوری کردم و هی تو دلم گفتم زهرا آروم باش، خوب درب مشترک دارین و میترسن و حق دارن و ...خون خونمو میخورد ولی باز آروم موندم تا اینکه بیشرمی رو بحد اعلای خودش رسوند و گفت که باید ببینیمش!!! داشتم از درون منفجر میشدم ولی بازم با طمانینه گفتم متوجه نمیشم منظورتون چیه؟ گفت قبل از اون شبی که قراره بیاد بمونه، بگو بیاد ما ببینیمش... گفتم خوب همون شبی که میاد میارمش ببینینش که گفت نه، اون موقع دیره چون ما اونموقع نیستیم و راهی سفریم...
قبلش بگو بیاد...
براش توضیح دادم که فریبا روزهای پایانی بودنش اینجارو میگذرونه و همینم مسبب سخت درگیر بودنشه، اومدن اینجا و برگشتنش حداقل دو ساعت طول میکشه و اون هر دقیقه ش الان حیاتی و پر از یه عالمه برنامه ست...
گفت خوب بگو شب رو اینجا پیشت بمونه و برنگرده که زمان کمتری تلف بشه ازش، به هر حال ما باید ببینیمش...
گفت و بلند شد رفت به نشانه ی اتمام بحث!!!
دلم میخواد سرشو بکوبم به دیوار چنان که متلاشی بشه از اینهمه زوری که میگفت، پوفی کردم و بلند شدم رفتم بالا...چند روزی مونده بود هنوز و این رو مدیون همون دوراندیشی ای بودم که از شناخت اون موجود حاصل شده بود. یکی دو روز بعد رفتم پیش فریبا و بطوریکه اون تنش ایجاد شده رو احساس نکنه و دلگیر یا آزرده نشه سر حرف رو باز کردم و به اینجا کشوندم که: راستی فریبا جان، میخوای قبل اون روز که قرار بیای پیشم هم یه شب مثلا همین امشب یا فردا شب باهام بیای که هم صاحبخونه مو ببینی و هم اونا تورو ببینن و هم شبو پیشم بمونی؟ 
همونی شد که میدونستم و کاملا هم منطقی بود که فریبا بگه من الان انقدر سرم شلوغه که حتی شبها هم تا دیروقت کار میکنم، مرسی ولی اصلا وقت ندارم...
نمیدونستم چیکار کنم و اما تصمیم گرفتم اینبار یه کم جدیت بخرج بدم و بگم هر چه بادا باد، اگه اون بخواد به آزارهاش ادامه بده، منم برگ برنده مو رو میکنم، برگی که هرچند ممکن بود به خودم هم آسیب بزنه اما حداقل اون رو مینشوند سر جاش...
هویت اون برگی که رو نکرده بودم و نگه داشته بودم برای مباداترین روز هم این بود:اونا بسیاررررر از پلیس میترسیدن و اینکه چیزی یا کسی بخواد ازشون شکایت کنه و ...
چون همه عمرشون رو نسبتا قانونی زیسته بودن و دور زدن قانون وحشت زده شون میکرد و البته که راه دادن یک نفر به خونه شون بدون قرارداد خودش به اندازه کافی جرم محسوب میشد ولی بازم این تمام طول و عرض برگ من نبود بلکه اصل ماجرا نپرداختن مالیات بود!!! بعدها از چندین نفر شنیدم که تو آلمان گناه فرار مالیاتی از اهمِ گناهانه، حتی بیشتر و بزرگتر از دزدی شاید و باهاش بطرز فجیع و شدیدی برخورد میشه و در سوابق فرد ثبت و ضبط میشه و روی همه چیز تاثیر میزاره تا آخر عمر هم و اگه یه لحظه به این فکر کنیم که افراد مسن دارن از دولت مستمری میگیرن و بعدترها که پیر و فرتوت تر شدن و ناتوان، قراره دولت به هزینه ی خودش براشون کسانی رو بفرسته هرروز که کارهای شخصی و موردنیازشون رو انجام بدن، این تخلف
میتونه بقیمت بسیار گرونتری از اون مالیاتی که باید میپرداختن برای هر دوشون تموم بشه... و این مالیات برای کسی بود که آخر هفته ها تو کار باغ کمکشون میکرد. یعنی باید این چند ساعت رو مینی جاب جلوه میدادم و اونارو کارفرما، اونوقت بود که مالیات تعلق میگرفت به این پروسه و اونا این رو هیچ جا ثبت نکرده بودن و چیزی هم نمیپرداختن و این همون اصلِ کاری ای بود که اونا از سایه ی اتفاق افتادنش هم وحشت داشتن...
البته که چون زبان نمیدونستم و خودم هنوز هزار و یک مشکل داشتم و ویزام چند ماهه بود و بالاخره آلمانیها، بهترینشون هم بازم آلمانی و یه تِم نژادپرستی ای توشون هست، اینکه فکر کنم راحت اونارو میزاشتن منو میچسبیدن، دور از منطقه ولی چون مساله به مالیات مربوط بود و این خیلی قانون سفت و سختی داره، شدنی بود...و من بدلیل تمام مشکلاتی که برای خودم میتونست در پی داشته باشه، هیچوقت سراغ این گزینه نرفتم اما دیگه کارد رو رسونده بود جایی فرا و ورای استخونم و اگه روی قضیه فریبا به خواسته ی احمقانه ش ادامه میداد، شاید مجبور میشدم...
اون شب برگشتم و خیلی جدی گفتم فریبا نمیتونه قبل از همون شبی که قراره، بیاد و شبتون بخیر و رفتم بالا...
دیگه چیزی نشنیدم تا روز قبل از اومدن فریبا که منطقا اونا قرار بود راهی سفر باشن و اما با تعجب دیدم که پیرزن میگه اکی، پس فردا که دوستت اومد بیارش ببینیمش و ما پس فردا صبح میریم سفرمون رو!!! یعنی بخاطر دیدن اون، سفرشون رو عقب انداخته بودن و این در حالی بود که حتی از قبل هم اعلام کرده بود که درب ورودی به طبقه ی اونها که بعد از درب ورودی مشترک کل ساختمون قرار داشت هم قراره قفل باشه، درب ورودی مجزای دیگه ای هم که تو حیاط بود هم که قفل بود، یعنی در واقع من و دوستم حتی با فرض خرابکار بودنمون هم هیچ راهی بیشتر از دزدهای توی خیابون،  نداشتیم باز برای وارد شدن به طبقه اونها و اجرای اعمال تبهکارانه مون ولی بازم میخواستن کار از محکم کاری عیب نکنه!!!!
کفرم دراومده بود ولی بازم این گزینه قابل تحمل بود و نهایتا یه خواهش از فریبا بود که وقتی شب دیروقت خسته و کوفته میرسیم خونه،چند لحظه با من بیاد بریم این زن روان پریش رو ببینیم و بعد بریم بالا...
همه ی این خفت رو کشیدم تا آبروداری بشه جلو فریبا و اون چیزی متوجه نشه و حس بدی پیدا نکنه که آخرم افتضاحی ببار آورد که تا هنوز هم شرمنده ی فریبا موندم که موندم...
یادم نیست شب اول تنها بودنمون تو اون خونه بود یا دوم که فریبا داشت برنج کته میکرد با سیب زمینی سرخ کرده که با تن ماهی قرار بود خورشتِ برنجمون باشه و منم سعی در پهن کردن سفره ی کوچیکی داشتم روی میز جلوی مبل تو اتاق پذیرایی و داشتیم باهم از همه چیز و همه جا میگفتیم که یهو همه جا سیاه شد... بله، برق رفت، برای اولین  بار در عمر آلمان بودنم بود که این اتفاق می افتاد و همینم منو یه کم ترسوند و باز اما با خودم گفتم: ترس نداره که، ناسلامتی تو توی ایران بزرگ شده ی...حتما برق کل شهر یا این بخش از شهر رفته و اما وقتی با فریبا کوچه و خیابونهای روبرو رو نگاه کردیم، اینبار دونستن این حقیقت که نه، فقط این برق ماست که رفته، ترس رو به ذهن من باز پس هدیه داد...
کمی بعد ترس جای خودش رو به استرسی مزمن داد وقتی یادم اومد که حالا باید به پیرمرد پیرزن زنگ بزنم و بپرسم که چیکار باید بکنم... اونقدر نگران همه چیز بودن که قبل رفتنشون آدرس هتل و تلفن و همه چیو بدن و از این بابت کارم زیاد سخت نبود اما مساله این بود که ساعت نزدیک یازده شب بود و این برای سنین پیری به معنی دیروقته و مطمئن نبودم که هنوز بیدار باشن و میدونستم که مزاحمت برای خوابشون، چندان عواقب بعدیِ خوشایندی نخواهد داشت و اما چاره ای نبود، پیامم به واتس آپ همسر اکسل بی جواب مونده بود و شماره اکسل رو هم نداشتم و خلاصه چاره ی ناچار فقط زنگ زدن به هتل بود...
تا یادم نرفته اینم بگم که جای زیاد دوری نبودن، جایی به فاصله ی حدودا دو ساعتی از خونه بودن. از نمیدونم چند سال پیشش، رسم داشتن که سالی یک هفته رو برن جایی در جنگل سیاه هتل بگیرن و به استراحت و پیاده روی بگذرونن اون هفته رو و حالا اون روزها، همون یک هفته بود...
دل رو به دریا زدم و زنگ زدم...از میون تمام بدشانسی های دیگه  اینجا رو بخت باهام بار بود و پیرزن گوشی رو برداشت و من براش تعریف کردم قضیه رو و اون که اولش وحشت کرده بود که چه اتفاقی افتاده، بعد شنیدن، کمی آروم شد و گفت که با اکسل تماس میگیره و اون میاد ببینه چیه مساله.
کمی بعدتر هایکه، همسر اکسل تماس گرفت و گفت که تو راه هستن و بزودی میرسن و من و فریبا هم نشسته بودیم منتظر در تاریکی...فریلا رو نمیدونم اما من دلم آشوب بود و میدونستم که تمام اینها معنی خوبی نداره...

در باورم نیست...


اینکه هنوزم که هنوزه بعد گذشتن حدودا سه ماه، بجز بعضی روزا که ذهنم خیلی شلوغه و این اتفاق تو اون شلوغی راه خودش رو به خوداگاهم باز پیدا نمیکنه، باقی روزها حداقل یکبار یهو یه جایی وسط هزاران روزمره ی بزرگ و کوچیکی که اینجا بهشون گرفتارم، بیاد عمو می افتم و این سوال برام پیش میاد که یعنی واقعااااا و جدی جدی عمو رفته؟ و اونوقت برای پیدا کردن جوابم رجوع میکنم به خاطرات اون روزهای قرنطینه و خبری که مثل صاعقه زده بود به در و دیوار دلم و این همون جواب مثبتیه که آرزو میکنم کاش نبود...
یه روزی وسط همون روزهای حبس در خانه بود که خبر بیمار بودنش اومده بود و بستری شدنش هم حتی و با این وجود نمیدونم چرا دل بد نکرده بودم؛ نوعی تلاش مذبوحانه شاید، برای باور نکردن حقیقتی که اونقدر تلخ هست که ذهنت فرار رو بر قرارِ باورش ترجیح بده...
یادم نیست چند روز و چند ساعت و چند دقیقه بعدترش بود که مشغول خوندن آناتومی و یاد گرفتن اسم اون دویست تا استخون بدن بودم که برای خستگی در کردن و یه کم یللی تللی، تفالی زدم به صفحه اینستامو همونجا هم بود که با اعلامیه ای مواجه شدم با روبانی سیاه در گوشه و عکسی در میانه و جملاتی کوتاه و کلماتی کم، به همون سبک و سیاقی که اعلامیه های ترحیم هستن...
همه چیز انگار متوقف شده بود، حتی نگاه قفل شده ی من روی عکسی که خیلی میشناختمش، به قدرِ یک زندگی، به قدرِ یک عمو...
منطقا بسیار ناجوانمردانه بود این بازی زندگی که درست وقتیکه دور از شهر و خانه و خانواده ت هستی و دلتنگ هزار و یک چیز، کسی رو که سی و اندی سال برات "بویِ پدر" بوده رو ازت بگیره و با خودش ببره به جایی بی بازگشت و اما کرده بود و کرده ش رو هم تدبیری نبود بجز اشک که اون هم خیال اومدن نداشت که نداشت، بسکه تمام من پر شده بود از حیرتی بی انتها...
اونوقت بود که فهمیدم، گریه، مرحله ای بسیار بعدترهای حیرت و بهته، چیزی که در مورد من و نبودن عمو، هنوز صادقه...ساده تر بگم، من اکثر روزها حداقل یکبار از خودم میپرسم یعنی عمو واقعا رفت؟؟؟اونم برای همیشه؟؟؟ بعد یه جایی از ذهنم جواب میده فورا که نه، مگه ممکنه؟! و یه جایی که در تقابل اون جای اوله، یک عالمه خاطره از تک تک لحظات اون روزهای قرنطینه و اون اعلامیه ترحیم رو بعنوان برگ برنده ش رو میکنه تا بگه ببین، به استناد این مستندات، آره ممکنه و شده...
نهایتا این جر و بحث به اندوهی در اون ته مهای دلم می انجامه و اونوقته که سعی در پرت کردن حواسم به کاری یا چیزی میکنم...
چند شب پیش خواب میدیدم که با زن عمو حرف میزدم و میپرسیدم چی میخوری زن عمو و اون داشت برام توضیح میداد که روزا یه کم ناهار برای خودم میپزم و ... به اینجا که رسید، حرفشو قطع کردم و گفتم یعنی فقط برای خودتون میپزین؟ پس عمو چی؟ برای اون نمیپزین؟ زن عمو با تعجب و اندوه زل زد تو چشمام و من ناگهان بیاد اوردم...همونجا تو خواب بیاد اوردم که عمویی دیگه نیست و زدم زیر گریه؛ گریه ای که تو بیداری نکرده بودم و از شدت زیادش از خواب پریدم و دیدم که واقعا گریه کرده م و صورتم خیسه...
روحش آروم و سبکبال...

چیزای قرمز!!!


کی باور میکنه، یعنی حتی خودمم باورم نمیشه که بخوام از کسی انتظار داشته باشم...
اینو که من با دیدن سرنگایی که از مایع قرمز رنگِ داخل رگهای من خارج میشد، پر میشد، اشک تو چشمام حلقه زد رو میگم....
داستان اما اگه بخوام از اول اولش که نه ولی از نزدیک به اولش رو بگم از این قراره که به دلیلی باز من کارم افتاد به منشیِ دهشتناک گروه و آماده کردن مدارک برای اون و البته که این داستان تازه ای نیست اصلا اما شاید تنها تازگیِ قضیه در یکی از هزاران فرمی باشه که فرستاد برام تا پر کنم و کل زندگی داشته و نداشته مو براش و براشون بریزم رو داریه و همونجا هم بود که به اصطلاح شد سرِ پلِ دور از جون؛ خرگیری...
فرم واکسیناسیون!!!
من نمیدونم همه ی دیگرانی هم که به سن و سالهای من هستن حالا یه کم جوونتر یه کم مسن تر، آیا تابحال دفترچه یا کارت زردی حاوی واکسنهای تزریق شده شون ندیدن یا من تو این پدیده ی بیچاره گی تنها و بی همراهم...حالا هر چی که بود، من به عمرم ندیده بودم این قطعه سند رو و وقتی هم که بعد سی و اندی سال، از مامانم در موردش پرسیدم جواب شنیدم که: منکه دیگه نمیتونم سی و اندی سال(یه سالم تازه اضافه تر گفت که حق بیشتر به جانبش باشه) مدارکتونو نگه دارم که!!!!نمیدونم، یا یه جایی تو گوشه کنارهای خونه و خنزیل پنزیلها هست و یه زمانی که نمیدونیم کی ه درمیاد خودش، یا قبلا تو اسباب کشی ها و تمیزکاری ها دور انداخته شده... ولی میتونی مطمئن باشی که تمام واکسن های ضروری یک بچه رو بهت زده یم یا به خوردت داده یم...
خداییش خودم خیلییییی قانع شدم با جوابش ولی مساله این بود که منشی گروهمون و بقیه ی آدمایی که منتظر پرشده ی اون فرم به اضافه ی مدارک ثابت کننده ش بودن، بعید بنظر میرسید با این توضیحات مامان من قانع بشن و دست از سرم بردارن و بزارن من در معرض بیماریهای همه گیر قرار بگیرم...
بعد یه صبح تا ظهر به هر دری و دروازه ای و روزنه ای فکر کردن و با اوته؛ تکنیسین گروه چاره و چمچاره کردن، تصمیم میگیرم برم و به همون منشی گروهمون اگه بزاره و باز سرم قال و داد نکنه، راستشو بگم و ببینم که چیکار باید بکنم...اخه مشکل هم یکی دو تا نبود که: در قید حیات نبودن کارت فقط اولین و ساده ترین مساله بود، از اون شاید بدتر این بود که فرضا اون کارت یا دفترچه یا هر کوفت دیگه ای، اگه حتی وجود هم میداشت، قرار بود به زبان شیرین فارسی باشه و این یعنی باید به آلمانی ترجمه میشد و یه جوری اصلش در این دوران وانفسایی که حتی داروها و مدارک ضروری تر هم آمد و رفتشون بین ایران و آلمان ناممکن شده، میرسید دست من و تازه بموقع هم باید میرسید، اسم تمام بیماریهایی که اینا اینجا ردیف کرده بودن هم باید توش میبود، خیلیهاشونم نباید بیشتر از یک دهه ازشون گذشته میبود(حال آنکه با همون سنی که مامانم گفت و حتی بدون احتساب اون یکسال اضافه ش که فقط نشانی از مهر مادری بود!!! حتی،بازم چندین تا دهه ازشون گذشته بود)، هپاتیت اِی و بی هم باید داخلشون میبود که خوب این قلم رو حداقل مطمئن بودن که اِی رو نزده م تا بحال و بی هم که زده م بخیالم که فقط دو نوبتش زده شده...
دست از پا درازتر میرم سمت دفتر منشی گروه و با همون قیافه ی آویزون و بریده بریده انگار که مجرمی باشم در محضر دادگاه، سعی میکنم براش توضیح بدم که من از جایی میام که این تیکه کاغذ اونجا اصلا به حساب نمیاد و کسی در قید و بند نگهداریش نیست و خلاصه که ندارمش ولی مامانم گفته که من تمامممممم ضروری هارو زده م یا که خورده م و اصلا جای نگرانی نیست...
یه جایی وسط همون مهملاتی که دارم میگمه که حرفمو به عادت بیشعور بودن( بر کسی پوشیده و پنهان نیست که این خانم تا چه حد آزاردهنده و تبعیض قائل شونده بین نژاد ژرمن و غیر از اونه ولی به دلیلی که هنوز بر همگان حتی پروفسورهای دپارتمان، پوشیده و نامعلومه، کسی رو یارای ریشه کن کردنش از این پست و سِمَت نیست که نیست..) همیشگی ش قطع میکنه و
میگه که پس باید بزنی دوباره...
آه از نهادم برمیاد که خوب چون پیش بینیش رو میکردم، قبلا با اوته هزینه های هر کدوم از واکسن هارو سرچ کرده بودیم و دیده بودیم که مثلا واکسن سه گانه قیمتش چیزی حدود ۱۰۰ یوروه...
هپاتیها هر کدومشون، هر جلسه شون چیزی حدود پنجاه شصت یورو که بعبارتی میشه هر کدومشون صد و پنجاه شصت یورو و دوتاشون روی هم بیش از سیصد تا، یعنی با نرخ این روزهای یورو میکنه بعبارت هفت میلیون و خرده ای!!!...دیگه تا همینجارو که دیده بودم، افسردگی حاد و مزمن رو باهم گرفته بودم و بقیه رو اصلا سرچ هم نکرده بودم... اینم برای روشنتر شدن موضوع اشاره کنم بهش که
قبلتر همه ی این سرچها، رفته بودیم و وبسایت بیمه مو نگاه کرده بودیم و دیده بودیم که صراحتا نوشته که هیچچچچچچ هزینه ای برای واکسن نمیپردازه...
حالا باز برگردیم به اون لحظه که اشخیترماتر(همون خانم منشی) داره این دانسته رو دوباره تکرار میکنه: پس باید دوباره بزنی واکسنهارو...
باز با همون سیستم بریده بریده میگم: ولی آخه...
سعی میکنم تا قبل از اینکه باز بپره وسط حرفم تمام مسائلی رو که در مورد بیمه و هزینه بالا و اینا میخوام بگم رو در دو سه تا جمله کوتاه جاساز کنم و بخورد گوشش بدم که
خدارو شکر اینبار از درِ کمک کردن درمیاد و میگه که خوب برو پیش بتغیبزآرتز تا بهت تزریق کنه بصورت رایگان...
منکه کمی سخته برام این اسم و همینجور با دهان باز و چشمای تنگ شده، دارم نگاش میکنم بلکه بفهمم این چه موجودیه دیگه که من باید برم پیشش، با تردید میگم ببخشید برم کجا؟
پوفی میکنه و باز همون کلمه ی عجیب غریب رو تکرار میکنه و من اینبار سوالم رو اینجوری میپرسم که اینی که میگین رو من نمیدونم چیه یا کیه...
اون ناگزیر توضیح میده که این دکتر دانشگاهه و برای کسانی که در دانشگاه کار میکنن مجانی درمیاد، هم ویزیتش و هم هر کاری که انجام بده یا دارویی که تجویز کنه...
بعدم رو یه برگه مینویسه کلمه رو که بده بهم برای وقت ملاقات گرفتن و اما بعد با دیدن گیج بازیهای من، خدارو شکر نظرش عوض میشه و میگه خودم برات وقت میگیرم و خبرت میکنم که کی میتونی بری...
شادی محسوسی میدوه زیر پوستم و با هیجان ازش تشکر میکنم و فکر میکنم که مشکل حل شده و نهایتا خسارتش یه چنتا واکسن مجدده و این بمعنای مقداری ویروس و باکتری و انتی ژن اضافه ایه که وارد بدنم میشه و البته که چیز خوبی نیست و اما ناگزیره...
بعدها یه چندتا ایمیل تشکر و و اینام از من برای اشخیترماتر میره و نهایتا چند روز بعدش یه وقت ملاقات برای سه هفته ی بعد!!! میاد برای من و من نفس راحتی میکشم و اما خبر ندارم که تازه ماجرا یه جورایی شروع شده، یا بهتره بگم یه چندتا ماجرای جدید دارن از دل همدیگه زاده میشن، اون هم پیوسته و لاینقطع...
اولیشم اینجوری پیش میاد که: فرمی کاملا به المانی فرستاده میشه برای پر کردن توسط من و امضا شدن توسط استفان و بعد هم رییس دانشکده، که اینجا و تو این کاری که داری انجام میدی، امکان گرفتن چه بیماریهایی رو داری و هزار و یک گزینه رو مطرح کرده با قابلیت یس یا نو...
فرم منطقا تحویل پریسکا میشه باز که این دختر فرشته ی مترجم دپارتمانه و تمامی نامه ها و فرم ها و تلفن ها و ...هر مشکلی به آلمانی برای هر کدوم از بچه ها، نهایتا دست به دامن پریسکا میشه برای حل شدن...
پریسکا وقت رو هدر نمیده برای توضیح چیزی به من و خودش دست بکار میشه و شروع میکنه به پر کردنش و همه رو از دم میزنه نو، بجز یکی که اول چند باری میخونه تش و نهایتا رو میکنه به من و میگه این یکی رو نمیدونم که چی بزنم...
در جواب نگاه متعجب من هم اینطور پاسخ میده که: اخه این گزینه پرسیده که تو امکان گرفتن هپایت اِی و بی رو اینجا تو کارت داری یا نه، اگه بگم آره، ممکنه استفان فرمت رو امضا نکنه، اگرم بگم نه که خوب اونوقت اون پزشکِ کار، برات تزریق نمیکنه اینارو و تو باید بری بیرون به هزینه بیمه ت تزریق کنی، بیمه ت هم که نمیده، نتیجتا تو باید یه هزینه هنگفتی پیاده شی...
باز نگرانی جای ارامش موقتی قبلی مینشینه و میگم حالا چیکار کنم پریسکا؟
صورت درهمش نشان از استیصالش داره و این بیشتر اشکار میشه وقتیکه فرمو میزاره جلومو میگه : راهی نداری جز رفتن و صحبت کردن با استفان...سعی کن براش توضیح بدی، شاید قبول کرد، شایدم نکرد...
ایمیل میزنم به استفان و میپرسم کی تو دانشکده هستین و ۵ دقیقه وقت دارین برای من، باید در مورد یه فرم باهاتون صحبت کنم...جوابی نمیده، حتی بعد از گذشت ساعتها و این البته اصلا جدید و عجیب نیست که من عجیب عادت دارم به این کم محلی ها و بی محلی های استفان...
موقع نهار اما تک و تنها که نشسته م تو آشپخونه و دارم یه غذای بی هوس رو فقط برای اینکه معده مو پرکنه رو میخورم، یهو از بیرون و از انتهای راهرو صدای استفان رو از میون کلی صدای دیگه میشناسم و به سرعت برق و باد میرم که دستگیرش کنم و بعد چند دقیقه ای منتظر موندن برای تموم شدن صحبتش با هلموت، میگم که پنج دقیقه از وقتتون تمام نیازمه...
عجله داره حسابی و اینو که الان باید برم سر امتحان و ساعت چهار اما برمیگردم و همون موقع دقیقا همینجا باش تا دستگیرم کنی رو تو راه میگه و میره...
انقدر پوست کلفت و سمج هستم که قبل از چهار دم در اتاقش وایساده باشمو هرچند که صدای تلفن صحبت کردنش از تو اتاق میاد و تا بیست دقیقه بعد هم همچنان ادامه داره، اما بازم میخِ همونجا باشم و تکون نخورم مبادا که غفلت کنم و از دستم در بره...بالاخره که اذن دخول می یابم، با فرمم میریم تو و اون داره دست و پا میزنه تا یادش بیاد که چه فرمی رو لازمه بهم بده و اینا که فرمو میزارم جلو روش و میگم فرمو دارم، فقط اول اجازه تونو برای زدن گزینه یس اینجا و بعدم امضاتونو پای این فرم لازم دارم.
شروع به خوندن میکنه و وقتی میگه اینارو کی پر کرده و میشنوه که پریسکا، ساکت میشه چرا که پریسکا رو تمام و کمال قبول داره و اگه اون مثلا بگه ماست سیاهه، استفان هم با خودش فکر میکنه که لابد هست دیگه...
ولی به گزینه مورد مشکل که میرسه پوفی میکنه و میگه که نه نه، اینجا امکان گرفتن هپاتیت رو نداری تو...و این همون چیزیه که ازش میترسیدم و همون چیزی که پریسکا پیش بینی کرده بود: استفان امضا نمیکنه گزینه یس رو...
با جدیت تمام شروع میکنم به توضیح اینکه، بله میدونم که احتمال گرفتن هپاتیت اینجا خیلی کمه ولی اگه این گزینه رو رد کنیم، اونا هیچ دلیلی برای تزریقش ندارن و من به فلان دلیل و بهمان برهان، نیاز دارم که تزریقش توی دفترچه واکسنی که خانم اشخیت ماتر قراره برام درست کنه، تیک بخوره و از طرفی دیگه امکان تزریقش بیرون از دانشگاه رو هم ندارم چرا که بسیار پرهزینه ست و بیمه م هم هیچ مسئولتی در قبال واکسن قبول نمیکنه، پس لطفاااااا بزارین بزنم یس...
و یادتون باشه که من قبلا یکبار مراقب جلسه امتحان پرب کورس (تشریح) بوده م و با پریسکا جسد تشریح کرده یم و مثلا میتونیم اینو بهونه کنیم برای احتمال گرفتن هپاتیت...
استفان سریع موضع میگیره که نه و جسدهاز ما عاری از هرگونه باکتری و ویروسی هستند بخاطر شیش ماه غوطه ور شدن در حوضچه ی فرمالدوهید و ال و بِل...
میگم بله، درسته ولی این تنها بهونه ایه که میتونیم عنوان کنیم...
کمی طول میکشه تا نیروی خیرخواهی و نوعدوستی استفان بر اون حس قانونمند بودن نژاد آلمانیش غلبه کنه و بره تو پوست یه انسان که میتونه ورای قوانین!!! ببینه و درک کنه و با تردید بگه که خوب، باشه بزن یس، من امضا میکنم...
هوراااااا رو تو دلم یواش میگم و تا پشیمون نشده برگه رو با توردکاری هل میدم جلوش و اون بالاخره امضا میکنه...
غافلم اما از اینکه این شادی زیاد مانا نخواهد بود...
چند روزی رو همونجوری خوشحالم که این موضوع هم ختم بخیر شده که یه روز صبح با ایمیلی از استفان مواجه میشم که: ما در مورد اون گزینه بحث کرده یم و به این نتیجه رسیده یم که امکان گرفتن هپاتیت اینجا وجود نداره، پس یه فرم دیگه پرینت کن، گزینه نو رو بزن و بیار من دوباره امضا کنم...
و به همین سادگی با بلدوزر از روی سرپناه آرامش موقتی که ساخته بودم رد میشه...
ناچارا همون کارایی که گفته بود رو میکنم و بعدم فرم رو میبرم میدم به منشی و منتظر روز نوبت بتغیبز آرتز میمونم تا ببینم چی پیش میاد، بعبارتی خودم رو میسپارم بدست جریان حوادث تا چه افتد...
حدسم هم اینه که نوبت به امضای پروفسور روسو که رسیده، اون استفان رو بازخواست کرده و کار به اینجا کشیده...
روز مقرر، یکساعت قبل از ساعت تعیین شده، میرم و ساختمون کلینیکوم رو پیدا میکنم و فرمهای مربوطه رو پر میکنم و برگه ها رو تحویل میدم و منتظر میشینم تا خانم دکتر فِتِر بیاد و منو با خودش ببره به اتاقش...
کلی سوال و جواب در مورد واکسنها و زمان تزریقشون و شرایط کلی و جزئی سلامتیم و غیره که جواب خیلیهاشون حداقل نمیدونم، یادم نمیاده...
بعد حدود یکساعت سوال و جواب و یادداشت برداری و اینا، نهایتا به اینجا میرسیم که واکسن کزاز دیفتری سیاه سرفه فلج اطفال رو که در قالب یک واکسن هست میتونم بهت تزریق کنم اما در مورد هپاتیت متاسفانه نمیتونم چون تو فرمت، سوپروایزرت گزینه نو رو علامت زده...
البته قانونا من حتی نباید تیتر آنتی بادی خونت رو هم بسنجم و اما چون میخوام کمکت کنم و میبینم که گرفتاری، باشه، مینویسم که ازت خونگیری کنن برای سنجش تیتر آنتی بادی بر علیه هپاتیت بی ولی اگه جوابش منفی باشه، متاسفانه امکان تزریق رو ندارم، مگر اینکه این فرمو ببری و تغییرش بدی و باز بیاری برام...
خدا خیرش بده باز خیلی کمک بزرگی بود همینکه اون واکسن سه گانه پولیو رو زد و برای هپاتیت هم دستور خونگیری داد...
هشدارهای لازم رو در مورد ضعف احتمالی چند روزه و حالت آنفلوانزای خفیفی که ناشی از واکسنه و یکی وو روزی ممکنه دچارش بشم و اینکه سعی کنم چیز سنگینی با این دستم بلند نکنم و شاید کمی درد داشته باشم و غیره رو با مهربونی توضیح میده و وقتی مطمئن میشه که من مشکل و حساسیتی نسبت به تزریق ندارم، تزریق رو به سبکی باد و به سرعت برق انجام میده و من اصلا هیچ ری اکشنی نشون نمیدم و این خاطرشو جمع میکنه که همه چیز با موفقیت انجام شده...
منو میده دست مسئول خونگیری و اون که یه زن بداخلاق قد بلنده، سوزنی رو در مسیر رگم قرار میده و بعد سرنگی رو پر میکنه از مایع قرمز رنگی که حالا با فشار به فضای خالی سرنگ میریزه، بعد باز سرنگ بعدی و باز هم...سه تا سرنگ بزرگ پُر...
و منی که از همون ثانیه اول خون دیدن، اشک تو چشمام حلقه میزنه و بزحمت جلوی خودم رو میگیرم تا جلوی این موجود بداخلاق گریه نکنم...
چراشو هنوزم نمیدونم شاید چون از خیلی وقت پیش ها هم نسبت به خون حساسیت خاصی دارم و به دیدنش، حالم منقلب میشه...شاید بخاطر تصادف هام و دیدن خون در حین درد کشیدن شدید...شاید هم از جایی و چیزی دیگه که یادم نمیاد ولی هر چی که هست، خون برام نشونه ی درده و رنج و  دیدن خارج شدنش از بدن، عمیقا بهم حس بیچارگی و درد میده، نشونه ای از اوضاع وخیم در واقع...
همون حسی که با دیدن اولین قطرات خارج شونده از سوزن  به سراغم میاد و چشمه های اشکم شروع به جوشش میکنن...
اخه یکی نبود بهش بگه، خواهرِ من، من اگه هپاتیتم نگیرم که آنمی رو حتما میگیرم با این وضع نمونه گیری شما، آخه ۳ تا سرنگ به این حجم و اندازه، پُر برا چیته؟؟؟؟؟؟
اون روز با همون چسب و باندای واکسن و خونگیری میرم دانشگاه و منشی تا میبینتم، میفهمه ته همه چیز طبق روال مقرر انجام شده و دفترچه واکسن جدیدمو میگیره و کپی میکنه و در قبال مساله پیش اومده هم میگه که فعلا منتظر نتیجه ی آزمایش میمونیم تا ببینیم چی پیش میاد، اگر منفی باشه، باید بری با استفان صحبت کنی... 
و این همون کاریه که من رسما و جدا ازش وحشت دارم....
حالا اینهمه کلمه و جمله و پاراگراف رو بهم چسبوندم که به اینجا برسم که: بعد اون همه خونی که از کفِ بدنِ من کم خون، رفت و واکسنی که با خودش ضعف و کم رمقی و کمی هم حالت آنفلوانزا اورد، مامان خانمم بجای حفظ و حراستی که از کارت واکسن من نکرده بودن اما عوضش، در پیامی رهنمود دادن که چیزای قرمز بخور، برات خوبه!!!!منظورشون هم میوه های قرمزی چون گیلاس و تمشک و بغوم بری و توت فرنگی و اینا بود و شاید اگه کمی اون مفهوم قرمز رو تحریف کنیم، شامل بلوبری هم بتونه باشه...
منم از همون روز، نه حالا بخاطر حرف مامان که بخاطر شکمو بودن خودم و فصل تابستون بودن و نتیجتا فصل چیزای قرمز بودن!!! خودمو بسته م به خوردن قرمزی جات و این بغوم بری های خوشگل اما نه الزاما شیرین و خوشمزه (کلا تو ذهن من این دو مفهوم یعنی شیرینی و خوشمزگی تقریبا مترادفن و تقریبا هر چیز خوشمزه ای باید شیرین باشه و استثنا های کمی هم وجود ارن که مثلا یکیش آووکادوه)
هم یهو وسط راه خونه و دانشگاه جلوم سبز میشن و منم میخرمشون و امونشون نمیدم و همونجا تو راه شروع میکنم به فرایند خونسازی!!!
داستان تو راهی بودنشونم بطور خیلی خلاصه و مفید اینه که: هر کی باغ یا حیاطی داره که محصولی خوردنی داره، اونو میچینه و تو بسته های مقوایی میزاره رو یه صندلی جلو در خونه ش و یه قلک هم کنارش میزاره با یه کاغذ حاوی نوشته ای که حاکی از قیمت هر بسته ست و اونوقت رهگذرها شانس خریدن و خوردن یه محصول کاملا طبیعی و پاک و پاکیزه رو با قیمتی معمولا کمی کمتر از لوکال مارکت ولی کمی بالاتر از فروشگاههایی چون آلدی و لیدل رو دارن...
معمولا از این ناپرهیزیا نمیکنم که از این محصولات بایو که کمی گرونترن بخرم، ولی خوب اینبار مساله خون بود، اونم نه یه قطزه دو قطره که سه تا سرنگ پُر!!!

یه اختلاط دوست داشتنی...

 

از پریسکا هیچی هم که یاد نگرفته باشم، صبحونه، نهار، عصرونه خوردن و بطور کلی زندگی کردن پشت میز کامپیوترو خوب فرا گرفته م...
وسط اینهمه ترکیب رنگارنگِ باربط و بی ربط، بزارین منم یه اختلاطِ عجیب ولی خوشمزه رو بهتون معرفی کنم: نون پنیری با آوکادوِ یه کم نارس که طعم پسته ی خام رو میده و آدم رو بیاد تمام و تک تکِ روزهای گرمِ تابستونی میندازه که فصل پسته بود و پسته ی گُلِ تازه، نقل مجلس خانه و خانواده بود و البته و صدالبته که عضو سفت و سختِ سفره ی نون تازه و پنیرِ همون خانواده....
خلاصه که در این دورانِ قحطی خاطره های خوش، این صبحونه ی دستپاچه ی جلوی کامپیوتر، حال خوشی داشت که خواستم ثبتش کنم برای خودم، تا به همیشه...

مال من را آرد نوشته بودند اما...

اون دفعه ای بود که ذات اقدسش فرموده بود: "و من الماء کل شی حی" مال من رو اما نوشته ن: " و من ال آرد کُلِش حی" !!!بسکه وجودم به وجودش بنده...

فرنی که نبود، بهشت بود...

منطقا دیگه فرنی رو نباید بزارم پای حساب اولین ها که یادمه قبلا هم پخته بودمش، ولی خداییش هیچوقت اینجوری تزئینش نکرده بودم...هیچوقتم فکر نکرده بودم فرنی هام طعم فرنی های عید مامان رو داشت که بجای شیرینی های رایج عید میپخت و میزاشت یه جایی دور از دسترسِ بچه های بسیار خورنده و همواره اماده ی بلعیدنش که سرد بشن و بعد با یک عالمه شیره ی نبات سرو میشدن، ولی اینبار دقیقا همون طعم اسرارآمیز رو داشت...

کیکی که این باشه!!!

دق دلی تمام سالهای کیک نپختنم رو دراوردم بسکه هرروز یا نهایتا هر دور روز یه بار یه کیک در این سایز و اندازه درست کردم و تنها تنها نشستم خوردمش...

now or never ?

انگار خدا سرنوشت منو که داشت مینوشت و میداد دست فرشته ی مسئول مربوطه، نوشت: همون معمولی، فقط همیشه دیر...
برای همینم من حالا فقط دو تا انتخاب دارم برای تمام کارایی که نکرده م و دوست دارم که بکنم، یا کرده م و دیگه نمیخوام که بکنم:
 now یا never ...
برای همین هم "حالِ" من چنین شلوغ و گاهی خراب و درهم برهمه...
اینم یه نمونه شه: پختن اولین کیکها در سی و اندی سالگی...

کسی چه میدونه؟


جدیدا شدیدا ایمان اوردم به این داستان:
پیرمرد روستازاده‌ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد، همه همسایه‌ها برای دلداری به خانه پیر مرد آمدند و گفتند: عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرار کرد!

روستازاده پیر جواب داد: از کجا معلوم که این از خوش‌شانسی من بوده یا از بد شانسی‌ام؟ همسایه‌ها با تعجب جواب دادند: خوب معلومه که این از بد شانسیه!

هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیرمرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت. این بار همسایه‌ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت به همراه بیست اسب دیگر به خانه بر گشت!

پیرمرد بار دیگر در جواب گفت: از کجا معلوم که این از خوش‌شانسی من بوده یا از بد شانسی‌ام؟ فردای آن روز پسر پیرمرد در میان اسب‌های وحشی، زمین خورد و پایش شکست. همسایه‌ها بار دیگر آمدند: عجب شانس بدی! و کشاورز پیر گفت: از کجا معلوم که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی‌ام؟ و چند تا از همسایه‌ها با عصبانیت گفتند: خب معلومه که از بد شانسیه تو بوده پیرمرد کودن!

چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمینی دوردست با خود بردند. پسر کشاورز پیر به خاطر پای شکسته‌اش از اعزام، معاف شد.

همسایه‌ها بار دیگر برای تبریک به خانه پیرمرد رفتند: عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد! و کشاورز پیر گفت: از کجا معلوم...؟
هنوز خستگیِ سفر مونیخ بخاطر تعویض پاسپورت تو تنم بود که نامه ی اداره ی مهاجرت اومد که پاشو بیا ویزاتو تمدید کنیم اگه قراره اینجا بمونی هنوز...
منم که دیگه گفتن نداره که چقدر ریزالت ندارم و انگاری تازه دکترام شروع شده باشه و حداقل یه سه چهار سالِ دیگه باید ورِ دلِ استفان بخت برگشته باشم!!!
برای همینم سریع شال و کلاه کردم رفتم باز آویزونِ اوته شدم که: میشه یه تماس بگیری لطفا با این حضراتِ اداره ی مهاجرت و یه وقت بگیری ازشون برای مراجعه و تسلیمِ مدارک و اینا...اوته هم بنده خدا دیگه عادت کرده به این نیازهای مداوم و هر روزه ی من به زنگ زدن به اینور و اونور و آلمانی حرف زدن بجای من...
این وسطا کاشف به عمل میاد که خانمی که مسئول ویزای منه، امسال عوض شده و بجای خانم چیچینِلی، یه خانمی به اسمِ کِلِر رو باید ببینم اینبار...
اولین ایمپرشنی که از فقط اسمها میشه گرفت اینه که چیچینلی، اسمی کاملا ایتالیاییه و به ما میگه که اون خانم از خانواده ای مهاجر باید باشه و برای همینم موضع گیری در مقابل خارجی ها نداشت و با من مهربون بود و اما کِلِر، فامیلی کاملا مرسوم در آلمانه و به صاحبش این امکان رو میده که حس خوبی نسبت به خارجی ها نداشته باشه و مثل اون خانم مسنی که اولین بارِ رفتن به اداره ی مهاجرت امندینگن دیده بودم، بسیار بدبرخورد و ستیزه جو باشه، پس نتیجه اینه که در اولین نگاه، اوضاع اصلا مساعد بنظر نمیاد...
دومین نگاه وقتی حاصل میشه که اوته زنگ میزنه و حرفایی رو که ازش خواستمو میزنه و سنگاشونو وامیکنن!! و سوالامو که میپرسه و سوالاشو که جواب میده و کارش که تموم میشه، وقتی میگم اوته، بنظرت اگه من باهاش انگلیسی حرف بزنم اکیه؟ صورتش کمی جمع و مچاله میشه و مِن مِن کنان میگه: والا فکر کنم ترجیح میده اینکارو نکنه، یعنی بنظرم قبول نکنه که انگلیسی حرف بزنه، البته نمیدونما ولی پشت تلفن کمی خشک و نامنعطف بنظر میرسید و وقتی بهش گفتم که من بجای تو تماس گرفته م چون تو  نمیتونی آلمانی صحبت کنی، پوفی کرده و گفته که ما تو آلمان زندگی میکنیم، پس باید آلمانی صحبت کنیم...
من به شنیدن این حرف خشکم میزنه همونجا که این حرفها من فقط بیاد یک چیز میتونه بندازه: خانم مسن!!! همون که سال اول دیده بودمش و بسیار بدرفتار کرده بود باهام و من دچار فوبیای دیدن دوباره ش شده بودم...
از همونجام هست که این شک میوفته بجونم که نکنه این خانم کِلِر همون باشه و باز من کارم به اون افتاده باشه و ... 
این تردید میشه
سنگِ بنای کلی حس و حالِ بد...
درست وسط عزاداری های ذهنم، یه جایی هم یه علامت سوال بزرگ شکل میگیره که چرا باید خانم چچینلی رو از مسئول پرونده ی من بودن عزل کنن و بجاش این موجود مجهول الهویه رو که حالا تو ذهن من شکی نمونده که همون خانم مسنه، بزارن بالا سرِ پرونده ی ویزای من...
این سوال بارها و بارها تو ذهنم تکرار میشد و هر بار فقط یک جواب وجود داشت: بسکه من بدبخت و بد شانس و بیچاره م...
روز ترمین نزدیک میشد و من از خیلی قبلترهاش با سیمونه هماهنگ کرده م که باهام بیاد... یعنی آلمانی با این حدِ از حمایت و پشتیبانی، ندیده م واقعیتش...نه فقط آلمانی که از ایرانی و هیچ ملیت دیگه ای هم...جوری که اون صادقانه و حقیقی و با استفاده از تمام امکاناتش ازم حمایت کرده و میکنه، منو بیاد پشتیبانی های تمام قدِ خواهر برادرهام میندازه که وقتی میخوان بگن نگران نباش، تمامِ امکانات داشته و حتی نداشته شون رو هم میکنن قباله ی پشتِ این نگران نباش به این امید که آب تو دلِ من تکون نخوره و برای همینم هست که همواره اعتقاد داشته م و دارم که این جنس از خواهر برادری رو در هیچ خونواده ی دیگه ای ندیده م...
وقتی دهان باز کرده بودم به شرح چرایی نگران بودنم از رفتن به اداره ی مهاجرت، سیمونه هنوز جمله ی اول در دهانم منعقد نشده، گفته بود: من همراهت میام و من اشک تو چشمم حلقه زده بود از این مهربونی خودجوشِ این دخترِ به قول خودش، روستاییِ آلمانی... و چیزی نداشتم بگم جز: متاسفم که هنوز بعد سه سال باید یکی رو با خودم ببرم اینور اونور برای انجام شدن کارم... و دلداریهای سیمونه و اعتماد به نفس دادن هاش و ...
خلاصه که دلگرمی همراهی سیمونه بود باهام در همون حال که روی سنگفرش های شهر امندینگن قدم برمیداشتم به سمت اون ساختمون قدیمی ای که حسی خفیف از ترس و نفرت رو در من تداعی میکرد...تمام طول مسیر رو حرفهای گرم زده بود تا من سردم نشه و خندیده بود و منم به زورم که شده بود، به خنده کشونده بود...
زودتر از موعد رسیده بودیم و همین ملزممون کرده بود به انتظار جلوی درِ اتاق ۳۰۱ تا خانم کلر صدامون کنه و اذن ورود بده...
در همون حال که با سیمونه میگفتیم و گاها هم میخندیدیم بود که در نیمه باز شده بود و قامتی بلند لای در پدیدار شده بود در حالیکه روش همچنان به سمت دیگه ی اتاق بود و صورتش بدرستی پیدا نبود و اما اون موهای کوتاه و رنگ نفرت انگیزشون اونقدری به کمال تو ذهن من حک شده بود که حتی بدون دیدن صورتش هم بفهمم که این همونه: زن مسنی که بسیار بد رفتار کرده بود باهام...
مات و مبهوت سیمونه رو نگاه کرده بودم و اونم با ناراحتی ای که انگار تقصیر اونه که خانم کلر همون زن مسنه، به من چشم دوخته بود و بعد مکثی کوتاه تا خودشو بازیابه، دوباره لبخند نشونده بود رو لبش و گفته بود: اصلا مشکلی نیست، من قراره حرف بزنم و تو هیچ نیازی به گفتن هیچ چیزی نداری...
از کجا و کی، اشکهای من جوشیده بود و راه خودش رو به سطح چشمام باز کرده بود که حرف سیمونه به اخر نرسیده، روی گونه هام بودن، رو نمیدونم...
حتی نمیدونم چرا چنین واکنش سریع و شدیدی تو فیزیک من رخ داده بود، شاید اینکه کلا از شب قبلشم حالم زیاد خوب نبود، مزید بر علت شده بود تا اونجا و اون لحظه من کاملا تسلیم حس غم و بدبختی ای بشم که بسراغم اومده بود...
بدی ماجرا این بود که این از اون ریزش های سیل اسایی بود که نه شروعش دست خودته و نه پایانش و نه شدتش و نه هیچ چیزش خلاصه، فقط میاد و تو میتونی شاهد باشی بر اتفاق افتادنش و مجرایی برای عبورش...
سیمونه به رویت اولین باریکه ی خیسِ ممتدِ روی گونه های من، دستپاچه شده بود و هول که نه، خودتو ناراحت نکن، من اینجام تا حرف بزنم و نمیتونه در حضور من باهات بد حرف بزنه و ...
میدونین، اونجایی از ماجرا درد داره که تو حتی نمیتونی حسِ بدبختی و فلاکت زده گی ای که داری رو برای یه آلمانی شرح بدی که گریه ی الانت نه فقط برای یه خاطره ی بد از یه اتفاق در دو سالِ پیشه که بخاطر کل خاطرات بد و غمگینانه ایه که حالا تو ذهنت ردیف شده ن و به وضوح و با جزئیات تکرار میشن و تکرار...نمیشه توضیح داد که چه دردی داره از یه کشور جهان سومی بودن و تنها به همین دلیلِ خیلی ساده و در عین حال انگار خیلی بد، محکوم باشی به همواره دویدن و تلاش کردن و همواره عقب بودن و با دیده ی تحقیر دیده شدن؛ یعنی دقیقا همون نگاههای استفان و مکس و ...
نمیشد گفت که این گریه نه بخاطر الان و اینجا و دیدن این پیرزنِ نژادپرسته، که بخاطر تمام این سه سالیه که اینجام...
خلاصه که انگاری من ابر بهار داشتم تو چشمام که سر باریدن کرده بود و به هیچ جمله یا کلمه ی مهربانانه ی سیمونه هم سرِ تسلیم فرود نمی اورد و تنها جوابم بهش این بود: ببخشید دستمال داری همراهت؟!!!
تا جاییکه حضور ذهن دارم، هیچ وقت خدا در مراسم اشک ریزیم در ملاء عام، دستمال نداشته م با خودم و اون سال اول هم که یه بار با دیوید، پسر آلمانی اسپانیایی تبار بسیار مهربونی که میخواست تو امرِ خطیر خونه پیدا کردن اینجا کمکم کنه و اما نتونست، رفته بودیم کلیسای اصلی مرکز شهر رو بهم نشون بده، اونجا هم بغضم بدجور واترکید، خاصه اینکه هنوز خیلی اوایل بود و من هیچ ایده ای از میزان زجری که قراره بکشم و سختی ای که قراره متحمل بشم و تلاشهای خودکشیانه ای که باید بکنم، نداشتم و برای همین زودتر و بیشتر گریه میکردم، چیزی تو مایه های روزی دو سه نوبت مثلا ، چیزی شبیه وعده های صبحانه نهار شام!!!
اونجام دیوید بود که مخاطبِ "دستمال داری؟" من واقع شده بود و از اونجایی که ناگفته میدونستم آلمانی ها دستمال براشون از نون شب واجبتره، یه بسته دراورده بود از کیفش و بقیشه م پس نگرفته بود...
حالام سیمونه سریعا و با یه سرچ کوچیک تو کیفش، دستمالی در اختیارم گذاشته بود و من وسط هق هقهام که سعی میکردم هر چه بیصداتر ممکنه اتفاق بیفتن تا نکنه حساسیتی ایجاد کنن و سوالی مبنی بر چراییِ قضیه، تشکرِ بیجونی روانه ش کرده بودم...
نیازی مبرم به شستن صورتم داشتم تا بلکه خنکیِ آبی سرد، از التهاب و قرمزی صورتم کم کنه و اما هر چه بیشتر گشته بودم، کمتر یافته بودم دستشویی برای استفاده ی عموم و تنها موجودیِ اونجا، مربوط به پرسنل بود و درش قفل...
ناچار شده بودم به اجازه دادن به زمان بلکه به رتق و فتق امور بپردازه و سیمونه هم باز دلداری داده بود که اشکالی نداره و اگه خانم کلر پرسید که چرا گریه کرده، میگم بخاطر حوادثیه که این روزها در ایران اتفاق افتاده...
اما لحظاتی قبل از فراخونده شدن ماست که در باز میشه و اون زنِ مسن در حالیکه خارج میشه رو به ما میکنه و میگه که الان همکارم صداتون میکنه!!! 
و خنده ای که روی لبهای سیمونه مینشینه و همزمان شادی زیر پوستی ای که به درون رگهای من میخزه، چرا که این گفته فقط یک معنی میتونه داشته باشه:
اون زن مسن، خانم کلر نیست و صرفا برای دیدن خانم کلر بوده که توی اون اتاق بوده و حالا هم در حال رفتنه و ما قراره با کسی دیگه روبرو بشیم که هنوز هیچ ذهنیتی از کیستی ش ندارم...
فرصت زیادی برای شادی نداریم چرا که صدایی از درون اتاق مارو میخونه و باید به ندا لبیک بگیم... و چیزی که تو اون اتاق ۳۰۱ رخ میده اینه که:
 با خانم میانسالی روبرو میشیم که تا بحال ندیده مش و بنابراین هیچ ذهنیتی از میزان سخت یا آسان گیر بودنش ندارم و اما تنها امرِ مسلم اینه که کلمه ای انگلیسی صحبت نمیکنه و مکالمه تماما به آلمانی برگزار میشه و اما این دیگه هیچ اشکالی برای من ایجاد نمیکنه چرا که یک نیتیو آلمانیِ مهربان در کنارمه که با متانت بسیار و شوخی ها و جدیت های بموقعش، احترام خانم کلر رو کاملا برانگیخته...
صحبتها پیرامون مدارک و شرایط و ... بخوبی برگزار میشه و میرسه به همون نقطه ای که کانون حساسیه که اصلا سیمونه بخاط اون اینجاست: در خواست برای ویزای دوساله!!! چیزی که هرگز در اداره ی مهاجرت این شهر برای من رخ نداده حتی اگر همه ی مدارکمم کامل و بی نقص بوده، بازم اما گفته بودن: به دانشجو بیشتر از یکسال ویزا نمیدیدم!!! و هیچ کس هم نتونسته بود بپرسه اخه چرا لامصبا؟؟؟
خانم کلر که از سیمونه در عوض من میپرسه برای چه مدت ویزا رو بزنم؟ سیمونه با طمانینه، انگار نه انگار که میدونیم چقدر پارسال برای بیشتر از یکسال تلاش کرده بودیم و اما نداده بودن، میگه: سوای!!!(دو)
من یه نگاه به خانم کلر دارم و یه چشمم سیمونه رو در انحصار خودش داره و حالت ریلکسش و ...
و همونجاست که عجیبترین قسمت ماجرا اتفاق می افته که در حقیقت کلِ اینهمه نوشتن من بخاطر همون بود...
بی هیچ واکنش شدید یا تندی، چنان که من انتظارش رو می کشیدم، خانم کلر، تکرار میکنه: دو سال...خوب بزار ببینم شرایط مالی و بیمه ای دو سال ویزارو داره و به سراغ ماشین حسابش میره و اعدادی و ارقامی که من چیزی ازشون نمیفهمم و اما از قبل میدونم که فکر همه چیزو کرده م و جایی برای حرفی از اون دست که حسابی باشه، باقی نگذاشته م...
سرش رو از روی ماشین حسابش بلند میکنه و مینویسه: دو سال!!!!
و من هنوز اندر خمِ این ماجرا هستم که زنی که اونهمه از خودم میپرسیدم چرا باید مسئول پرونده ی من شده باشه، تنها کسی بود که توی اون اداره ی مهاجرت خراب شده ی امندینگن، برای من دستورِ ویزای دوساله رو نوشت و امضا کرد...
بیرون که اومدیم، من و سیمونه که از شادی همدیگه رو بغل کردیم، همین مفهومو سیمونه به این شکل بیان کرد: از همه بهتر از آب دراومد این یکی...
بقیه ش دیگه بدو بدو کردن برای گرفتن عکس بود که خانم کلر نپذیرفته بود عکسی رو که بچه ها با دوربین ازم گرفته بودن و گفته بود که بیومتریک نیست و مجبور شدیم بریم مرکز شهر تنها عکاسی بازی که موجود بود تا گوشمونو تا ته ببره و یه عکس چپندچارِ بسیار زشت بگیره از قیافه ی ملتهب و خسته از گریه ی من به قیمت ۱ه یورو که البته سیمونه پیشدستی کرده بود در پرداخت تا اونو بعنوان هدیه ی کریسمسم بهم داده باشه و من شرمنده تر از همیشه بودم در مقابل اونهمه لطفش...


انقدر صغری کبری چیدم که برسم به این نقطه: 
زندگی عجیب غیرقابل پیش بینیه...

یادی از استاد بهار...


یه شب که باز غم عالم هوار شده بود روی دلم و باز دنبال گوش محرم و ناقضاوت کننده ای گشته بودم، مستقیم میرم سر واتس آپ سعیده و بهش سه کلمه پیام میدم به اضافه ی چندتا نقطه که از امراضِ خاصِ من در نوشتنه، یعنی با احتساب صدا کردن اسمش، در واقع چهار کلمه: سعیده، من دلم گرفته...
ولی بعد چند دقیقه کلنجار رفتن با خودم، به این نتیجه میرسم که باید اون پیامو حذف کنم و میام سراغش تا بودشو نابود کنم که میبینم انگار خیلی دیر شده و سعیده خونده و نوشته هم که: جانم زهرایی، چی شده؟
پس تنها به این بسنده میکنم که بگم: میشه من دوست نداشته باشم حرف بزنم و فقط تو حرف بزنی؟ فالِ حافظم دلم میخواد تازه شم، که بگیری برام و بخونیش هم...
خیلی به دلم نشست جواب سعیده راستش:
"غمم این روزا زیاده.
دنبال روزنه‌های زندگی‌ام.
امروز یکیش‌و تو جوونه‌ی درخت زینتی رو به خشک شدن مامانم پیدا کردم. وسط زمستونم دست‌بردار نبود.
زندگی بالاخره از یه سوراخی میزنه بیرون‌"
و فال حافظم که اینه:
در نظر بازی ما بیخبران حیرانند...
دم حافظ گرم که اینبار بسی دستمو رو کرده بود بسکه زده بود تو خال تو یکی از اون ابیاتِ آخرش...
اما چیزی که بخاطرش دست به تایپِ این چندین تا جمله ی خیلی بیربط زدم این بود که:
اون سالهای خیلی جوانی که بسی جاهل بودیم و نابخِرَد، یه استاد داشتیم که بسیار بِخرَد بود و پندهای بسیار در آستینِ کلامش داشت و به هر بهانه ای مارو میهمان و در واقع موردِ هجومِ اون نصایحِ بیشمار قرار میداد به امیدِ تاثیری حتی اندک...
حالا که حدودا ۱۵ سال میگذره از آخرین باری که دیده مش و شنیده مش، حالا که میدونم نه فیزیکی ازش آموختم و نه بیوفیزیکی و همه رو الله بختکی و با نذر و نیاز و خرخونیها و حفظ کردنهای شب امتحانی پاس کرده م، از اون خروار خروار حرفهای خردمندانه فقط همین یکی یادم مونده: 
در مملکتی که یه روز ممکنه بلند بشی و ببینی که تو قرعه کشی بانک، یه خونه برنده شده ی و تو اعتراضی نکردی به این اتفاقِ خارج از محدوده ی منطق و صرفا بر پایه ی شانس، اگه یه روز صبح هم بلند شدی و شانست از اون وری زده بود و حکم به اعدامت داده بودن همینجوری بیهوا، بازم حق اعتراض نداری...
من اصلا قصد هیچگونه استفاده ی سیاسی ای از این کلمات ندارم؛ حداقل نه اینجا  و به این شکل؛ فقط میخوام بگم در ساده ترین شکل و روزمره ترین شکلش، این برای من به این معنیه که: اگه تو شادیاتون به فلانی زنگ نزدی تا بگی، هی فلانی من امروز خیلی خرکیفم و دلم میخواد که این حال خوش رو باهات قسمت کنم و اِل و بِل، دیگه حق ندارین وقتیکه غم از سر و کولتون بالا میره بهش زنگ بزنین و بخواین که گوشه ای از اندوهتون رو بر دوش بکشه...
میخوام بگم نمیشه لحظات خوب رو تنها تنها خورد و بدهاشو اما با دیگری تقسیم کرد... 
خیلی خلاصه ترش این میشه که: هر سکه ای، ناگزیر دو رو داره...
منم برای همین رفتم سراغ پیامم به سعیده تا پاکش کنم، دیدم یه مدته همه ی حالم خوب نیستامو براش نوشته م و مثلا روزای تعطیلی کریسمس و اون استراحت چند روزه در کنار کسایی که بودنشون رو دوست داشتم رو برای سعیده پیغام نداده بودم پس طبق منطقِ بهار، باید پیاممو پس میگرفتم...
خدا به جسمش و زندگیش برکت بده استاد بهارو، هر کجا که هست، خیلی میفهمید، هرچند که ترجیح میداد به ما بیشتر زندگی یاد بده و نه فیزیک و بیوفیزیک...