داستان پروژه ی ارشد ساچین(3)
یه بار همون اوایل شروع واقعی کار عملی ش با سرچ بسیار متوجه میشه که فلان ازمایشگاه همکار در یه شهر دیگه، پلازمیدی دارن که ساچین هم میتونه تو پروژه ش استفاده کنه و کارش رو به حد قابل ملاحظه ای جلو بندازه و از قضای روزگار، یکی از دوستان نزدیکش هم تو همون ازمایشگاه مشغول به کاره، پس معطل نمیشه و ایمیلی میزنه به دوستش و ازش درخواست میکنه که پلازمید رو با اجازه ی استاد راهنماش برای ساچین بفرسته و اما جواب میگیره که اینکار از حد و حدود اختیار یک دانشجو خارجه و فقط یک استاد راهنما میتونه از استاد راهنمای دیگه این درخواستو داشته باشه... همین میشه دلیلی تا علیرغم اجتنابی که ساچین داره از روبرویی های متعدد با فانی، اما بره به دفترش و ازش درخواست کنه که اون پلازمید رو براش بگیره و فانی هم انگار که بخواد مزاحمی رو از سر خودش باز کنه، سری تکون میده و میگه باشه و حالا برو بیرون از اتاقم...
ساچین میاد بیرون در حالیکه با خودش فکر میکنه که بزودی با داشتن پلازمید میتونه تا حدودی زمان از دست داده ی قبلی رو بکنه...روزها و روزها از پی هم میان و اما خبری از پلازمید نیست که نیست...بارها علیرغم میل باطنی ش به دفتر فانی میره و ازش با شرمندگی سراغ پلازمید رو میگیره و اما جواب ها هر بار در این حدود دور میزنن که: میاد...
حالا چه عجله ای داری...
اینجا هنده ها، ژاپن که نیست که همه چیز در کسری از ثانیه انجام بشه...
نمیدونم...
گفتن میفرستن...
صبرکن...
صبر...
و ساچین همچنان در تاریکی مطلق اون روزهاش صبر میکنه و اما از اونجا که هیچ چیزی بینهایت نیست، حتی صبر آدمها، یه روزی ایمیلی زده میشه به همون دوست دانشجو تو اون ازمایشگاه که حاوی درخواستیه بدین مضمون: میشه لطفا پیگیری کنی چرا استادت، پلازمید رو نمیفرسته یا شایدم فرستاده و جایی میون راه ناپدید شده، من به شدت بهش نیاز دارم و در واقع قسمت عمده ای از نتیجه کارم وابسته به داشتن یا نداشتن این وکتوره...