داستان پروژه ی ارشد ساچین(4)
جواب اما کاملا شوکه کننده ست و دور از انتظار:
از استادم پرسیدم، هیچ درخواستی از طرف استادت دریافت نکرده...
ساچین لحظه ها و لحظه ها مبهوت خطوطی میشه که فقط یک معنی میتونن داشته باشن:
فانی نمیخواد که پروژه جلو بره...
اما چرا؟
چطور ممکنه استاد راهنمایی نخواد پروژه ی دانشجوش پیش بره؟
هزار چرا در ذهنش چرخ میخورن و چرخ میخورن و در پیچ و تاب این چرخش، ساچین بیچاره تر از پیش نمیدونه که به کدوم راه حل چنگ بزنه...
حالا یک سال و شش ماه از ورودش به این آزمایشگاه منحوس گذشته و بجز تعداد خیلی محدود و معدودی تکنیک، چیز دیگه ای در دستان خالیش نداره، نه ریزالتی و نه تکنیکهای متعددی از اون دست که هر آزمایشگاه دیگه ای تو این دانشگاه high reputed اگه رفته بود، میتونست یاد گرفته باشه( چیزی نزدیک به هفتاد گروه تحقیقاتی در بخش بیولوژی اون دانشگاه مشغول به فعالیت بودند) ، بورسی که فقط ۶ ماه دیگه هزینه هاشو تامین میکرد و استادی که نمیدونست دقیقا به کدوم دلیل و برهان، تا بدین حد سر ناسازگاری داره باهاش...اینها تمام دارایی ساچینی ه که میخواست با یه مستر پر از موفقیت به پدرمادرش ثابت کنه که توانایی درخشیدن در رشته ی مورد علاقه ش رو داره...
سردرگم و پر از تردید به سراغ دوست و همکارش تو ازمایشگاه که سال بالاییش محسوب میشه و تو این مدت هم خیلی بهش کمک کرده میره و تمام ماجرا رو از اول براش توضیح میده و حس خودش رو هم به زبون میاره، همون حس نفرتی رو که از روز اول از فانی میگرفته، همون حسی که هنوز هم از فانی میگیره، همون حسِ همیشه و همواره...
جواب دوست اما ساچین رو غرق تعجب میکنه:
راستش فکر میکردم فانی شوخی میکنه وقتیکه بعد از همون اولین ملاقاتتون بهم گفت که از این پسره متنفرم و کاری میکنم که بدون گرفتن مدرک ارشدش از این دانشگاه بیرونش کنن...
باورش نمیشه چیزایی که شنیده و اما سکوت دوست، فرصت خوبیه تا از میون هزار سوال که با چرا شروع میشن، انتخاب کنه که بپرسه: چرا زودتر بهم نگفتی؟
جواب سوالش اما با ده ها سوال داده میشه: مگه قبل از انتخاب این استاد و این دانشگاه، پرس و جو نکرده بودی؟ از بچه های سال بالایی نپرسیده بودی؟ اصلا نپرسیده بودی از اخلاق و رفتار فانی؟ از سابقه ش؟
ساچین تنها به سکوت بسنده میکنه که چیزی برای گفتن نداره و چطور میتونه بگه که، نه هیچ کدوم از اینکارارو نکرده بودم و تنها رویا بافی کرده بودم که انجام یه پروژه ی پرتکنیک و موفق تحت سوپرویژن معروفترین استاد این دانشگاه، سکویی میشه برای پرتابم...البته که الانم این اتفاق افتاده بود و اما تنها تفاوت شاید در مقصد پرتاب بود...
و جملات بعدی دوست و همکار، فهم و درک موقعیت رو کمی راحتتر میکنن برای ساچین که: راستش، حدودا دو سال پیش از اومدن تو به این آزمایشگاه بود که دانشجوی دیگه ای از همون ایالتی که تو اومدی و شهری در نزدیکی شهر تو به ازمایشگاه فانی اومد و اون باهاش همون کاری رو کرد که در مورد تو داره میکنه، اونقدر معطلش کرد تا دو سال فرصت انجام تزش تموم شد و بعدم از دانشگاه اخراج شد، میگفت از رنگ پوست و از لهجه و کلا از همه چیز ادمهای اون ایالت و منطقه بدش میاد...وقتی تو اومدی و فانی بهم گفت که میخواد کاری کنه که از دانشگاه اخراج بشی، نمیدونم چرا باور نکردم...
لعنت به من که تهدیدشو جدی نگرفتم...
با وجود اون مورد سابق باید میفهمیدم...
باید بهت میگفتم...
من که هنوز تو بهت و حیرت این داستان به سر میبرم با تعجب میپرسم ولی تو که رنگ پوستت شبیه بقیه هندی هاییه که من دیدم و حرف زدنت، خوب یه مقدار فهم حرفات اوایل برام سخت بود واقعیتش ولی الان بعد از چند دفعه حرف زدن طولانی، دیگه با بقیه بچه ها برام تفاوتی نداره و به اندازه بقیه درک میکنم از کلمات و جملاتت...
ساچین با تاسف سری تکون میده و میگه رنگ پوست فانی و ادمهای اون ایالت کمی روشنتره و لهجه شون، خوب، کمی قابل فهم تر...