همه چیز از همینجا شروع شد انگار، نقطه آغاز ماجرای موقهوه ای...

اولین و شاید تنها چیزی که به چشمم خورد تارهایی بودن رنگی، طیفی از رنگها، از طلایی گندمزار گرفته تا قهوه ای یک فنجان قهوه داغ تلخ در سرمای استخوان سوز زمستان و یا شاید حتی درختان وحشی قهوه ی روییده در دورترین و بکرترین نقطه زمین...نفهمیدم و هنوز هم نمیدونم اون لحظه چی و چرا به چشمم اومد که اون تارها اونطور ژرف و بی خبر بر تار تار دلم نشستند ولی فقط میدونم که اتفاقی افتاد و چیزهایی برای همیشه تغییر کرد، اتفاقی از اون دست واکنشهای برگشت ناپذیر که شاید همیشه منتظری تا در لحظه ای خاص و شاید پیش بینی شده اتفاق بیفته اما دست بر قضا، لحظه ای از عادی ترین و پیش پا افتاده ترین لحظات زندگیت میشن زادگاه اون اتفاق...اونقدر محو اون قهوه ای های وحشی شده بودم که تازه وقتی شهراد سرش رو بالا اورد و با اون چشمان پر از ذکاوت و زیرکی نگاهم کرد موقعیتمو تشخیص دادم و به خودم اومدم. سلامی و خوش و بشی در قالبی بسیار رسمی و دعوت به نشستن بر روی نزدیکترین صندلی بهش. نمیدونم چرا دوست داشتم دورتر باشم اما شهراد از اون دست ادمها نبود که تو بتونی از فرمانش سر بپیچی بنابراین مثل یک بچه گربه رام رفتم و در جایی که اون انتخاب کرده بود برام، نشستم. جوون بنظر می اومد و بسیار متشخص، رسمی و خشک، مودب و مبادی آداب و البته آراسته و پیراسته. شروع کرد به حرف زدن و من باید منطقا با چشم دوختن بهش گوش فرا میدادم اما نمیدونم چرا بارها اون وسط مسطا حواسم پرت اون قهوه ای های تلخ میشد و بعد باز افسار میزدم حواسمو...شروع کرد به پرسیدن، از چیزهایی مرتبط و مربوط به زمینه ای که قرار بود تدریس بشه، از زمانهای خالی احتمالیم و از اهداف و روشها و .... حرفهایی نه چندان مهم از اون دست که همواره در اینجور جلسات رخ میدن ولی خوب سعی میکردم با نهایت دقت نداشته ام جواب بدم. از بدو ورود لرزشی رو در دستهام حس کرده بودم که به مرور بیشتر و بیشتر میشدن. کمی لرزش دست در جلسات گزینشی اینچنینی نباید زیاد مهم مینمود ولی اینبار داشت از حالت قابل تحملش خارج میشد و این یعنی که چیزی فراتر از اون در جریان بود. اروم اروم لرزشش محسوس میشد و این احتمالا از نگاه زیرکانه و ریزبینانه اون دور نمی موند پس چاره رو در پنهان کردن دستهام در بغلم دونستم و خودم رو در موقعیتی قرار دادم که همواره بیشترین احساس امنیت رو بهم میده ولی این حس چندان دووم نیورد و آه از نهادم براومد وقتی که آبدارچی رو با سینی ای پر از فنجون های چایی شاید خوش عطر در برابر خودم دیدم، حالا باید چایی رو بر میداشتم و اون فنجون رو روی میز مقابلم میذاشتم و حتی اگه خوردنش رو هم در نظر نمی گرفتم همین خود برداشتن و گذاشتن ، کافی بود تا مطمئن بشه که دارم میلرزم ولی چاره ای نبود...

تعارف به خوردن کرد، با بی میلی تشکر کردم و گفتم چشم که موقتا بیخیال من و چاییم بشه و بحال خودم بزاره منو. به سوالات ادامه داد و در اون اثنا پرسید شما اهل کجا هستین و بلافاصله گفت که البته از پرسیدن این سوال معذرت میخواد و اگه مایل نیستم میتونم جواب ندم!!! تعجب کردم از این سطح از شعور و احترام که نه به ندرت که میتونم بگم به کلی در روسا و مدیران مشاهده ننموده بودم تا اون زمان...

سوالات به پایان رسیدن که پرسید حالا در مجموع از نظر خودتون می تونین این کلاس رو به صورت مفیدی برگزار کنین؟(منظورش به مفاهیم مدیریتی ای بود که دوست داشت علاوه بر زمینه عمومی تدریس در مباحث گنجونده بشه)شاید اگه در هر جا ، هر فرد دیگه ای اینو پرسیده بود یعنی در هر شرایطی غیر از این شرایط که این سوال اینجا و توسط این موجودی که روبروم بود و حس هایی رو در من بوجود اورده بود که تا مدتها خودمم قادر به شناختشون نبودم، حسهایی متغیر از ترس تا... ، مطمئنا می گفتم که بله، قطعا یا چیزی از این دست اما اونجا و اون، نشد یعنی نتونستم، انگار چیزی وجود داشت که منو وادار می کرد جز حقیقت چیزی بر زبون نیارم...و این شاید همون چیزی بود که سالها قبل تو رویایی که در مورد هرمیت داشتم، منو وادار کرده بود تا نتونم بهش دروغ بگم علیرغم نیازی که به کتمان حقیقت احساس می کردم و اون در پاسخ رضایتش رو با لبخندی نشون داده بود(شاید زمانی در مورد اون رویا چند کلمه ای بنویسم). 

در پاسخش گفتم: واقعیتش ... ، و در ادامه گفتم که تا بحال کلاسی بدین شکل رو تجربه نکردم ولی با توجه به شناختی که از خودم دارم، فکر میکنم که حداکثر تلاشم ر و خواهم کرد، لبخند نامحسوسی زد و گفت نتیجه هر چی که باشه ممنون از صداقتتون...

قرار شد نظرشون رو مبنی بر انتخاب شدن یا نشدن من بعدا بهم اطلاع بدن و خوب جلسه از رسمیت دراومد و دوباره متوجه چایی من شد که حالا درست به اندازه دستام یخ زده بود، با نگاهی استفهام آمیز به فنجونم، قاطعانه و محکم تعارف کرد که بنوشم، تعارفی محکم و یا دستوری ملایم ، بدون حق تخطی ، و من چاره ای جز اطاعت ندیدم، با نهایت تلاش برای کمترین لرزش، دستم رو به سمت دسته فنجون بردم درحالیکه نگاه موشکافانه ش رو روی خودم حس میکردم  و شاید درماندگی منو درک کرد که به بهانه ای بیرون رفت از اتاق و تازه من نفس حبس شده مو بیرون دادم و فورا چایی رو که دیگه نه طعمی داشت و نه عطری فقط در جهت اجابت دستورش سر کشیدم تا خیالش راحت بشه که فرمانش اطاعت شده. منطقا جلسه تموم شده بود و باید خداحافظی میکردیم و من نمیدونم چرا دوست نداشتم که تموم بشه، علیرغم فشار و تنشی که بهم تحمیل شده بود و حسهایی که می اومدن و میرفتن و برام گنگ و مبهم بودن، دوست نداشتم از اون اتاق بیرون برم، اتاقی که از نظر من بوی قهوه تلخ داشت، از اون دست بوها که میتونه نابترین و ژرف ترین حسها رو در درونت برانگیزه... و بعدها که به اون روز و اون اتاق برگشتم، ناخوداگاه اونو موقهوه ای نامیدم، کسی که بوی تلخترین قهوه ها رو با خودش به ارمغان می اورد...

روزها و ماهها بعد که میخواستم در موردش بنویسم این جمله بر ذهنم جاری شد:

قدرت داشت، آدمی که موهاش اونقدر غلیظ قهوه ای و تلخ باشن، خوب، معلومه که مثل قهوه میتونه تورو بسوزونه و بدتر از اون اینکه ته اون فنجون هیچ چیزی باقی نخواهد موند نه حتی بقدر کفایت برای یک فال خوب و خوشبینانه...

باران

پارت اول:

http://cdn.persiangig.com/download/UMCmlSYBAn/%D9%85%D9%88%D9%82%D9%87%D9%88%D9%87%20%D8%A7%DB%8C%201-3.wma/dl

پارت دوم:

http://cdn.persiangig.com/download/UMCmlSYBAn/%D9%85%D9%88%D9%82%D9%87%D9%88%D9%87%20%D8%A7%DB%8C%201-3.wma/dl