کامپیوترم و تمام تجهیزات و برنامه های لازم در اتاقی که پاکزاد برام تدارک دیده بود مهیا بود برای سنجش بچه ها. خود مرکز البته یه دو برگه امتحان کتبی براشون تدارک دیده بود ولی من عادت نداشتم به اون سطح سوالات و یه امتحان کتبی تنها، بسنده کنم. روش خودم را داشتم و البته که سختگیری های خاص خودمو.

تو راهرو ایستاده بودم و از پنجره، حیاط مرکز رو نگاه میکردم که پر بود از شمشاد و گیاهانی از این دست. تابستون بود و طبعا، گیاهان هم از عطش و گرمایی سوزنده در امان نبودن و بی رمق مینمودند ولی خوب هنوز جای شکرش باقی بود که توان نفس کشیدن داشتند...

مردی در پشت سرم ایستاد و انگار منتظر بود تا من از دنیای خودم خارج و متوجه اون بشم. میانسال و جاافتاده مینمود و مرتب و آراسته بود و چقدر هم در نگاه اول شبیه یکی از استادان دوره کارشناسیمون بود. نگاهش کردم و شاید تو نگاهم علامت سوالی دید که پاسخ داد: برای تعیین سطح اومدم. تازه انگار یادم افتاد که برای چی، امروز و این لحظه من تو این راهرو قدم میزنم و هول هولکی بله ای گفتم و به سمت اتاق تقریبا دویدم. روی مبل نزدیک کامپیوترم نشستم و سعی کردم فضا رو با لبخند و روی گشاده تا حد ممکن دوستانه کنم براش. از نمیدونم کی، شاید خانم دیاری، شنیده بودم که یکی از آقایون به کامپیوتر وارده و نیازش به آموزش کمتر از بقیه س و با اینکه اسمش رو نمی تونستم بخاطر بیارم و شاید هم خانم دیاری یادش رفته بود که بهم بگه، ولی حدس میزدم همین آقای وقت شناسی باشه که درست سر ساعت اعلام شده خودش رو رسونده. به هر حال اهمیت زیادی نداشت چون به زودی مشخص میشد. سوالات رو شروع کردم و اون تمام تلاشش رو می کرد که تا حد ممکن کامل جواب بده و خوب میشه گفت از هر سوال چیزهایی رو میدونست هر چند اون چیزها، همه چیز نبودند. تلاشش تحسین برانگیز بود و اینو بهش خاطر نشان کردم با لبخند. خوشحال شد و گفت که بخاطر سمتهایی که پیش از این داشته مجبور بوده که یاد بگیره و اینکه سطحش خیلی بالاتر بوده و حالا بخاطر سالهای زیادی که از این زمینه دور بوده، مقداری افت پیدا کرده. گفتم حتما همینطوره و امیدوارم که بتونم بهتون کمک کنم تا دوباره به یاد بیاره فراموش شده هاش رو. یک ربعی گذشته بود و ممکن بود بقیه منتظر باشن بنابراین براش ارزوی موفقیت کردم و ازش خواستم که نفر بعدی رو به اتاق راهنمایی کنه. 

نفر دوم مردی بود لاغر اندام و نسبتا قد بلند با چهره ای که کمی سرد بنظر می رسید. در نگاه اول حس خوبی ازش نگرفتم و این باعث شد کمی خودمو جمع کنم تو خودم. دعوت به نشستن شد از طرف من و سوالات شروع شدن. اطلاعاتش بدک نبود ولی نه به اندازه آقای مهربون قبلی ولی خوب دست و پایی میزد در حد خودش. در خلال پرس و سوالات، کم کم یقین حاصل می کردم که حسم اشتباه نبوده مخصوصا زمانی که به اقتضای شرایط پیش اومده شوخی بسیار ظریف و نامحسوسی باهاش کردم و اون در پاسخ، رو ترش کرد و با تندی جوابمو داد و منو مجبور کرد توضیح بدم که صرفا شوخی بود، کاری که ازش متنفر هستم، چون بنظرم اصلا شبیه جدی نبود جمله م ولی خوب اون موضع گرفت و من مجبور به عقب نشینی مصلحت آمیز شدم. دستم اومده بود که این آدم این شکلیه و من باید چهارچشمی حواسم به جملاتم باشه که در اون اثنا برگشت گفت همسرم پزشکه و به کامپیوترم وارده!!! البته نه با یه لحن معمولی ها، نه، که اگه اینطوری بود برام قابل هضم بود بلکه با لحنی پر از غرور و نخوت... نمیدونستم چه عکس العملی باید نشون بدم و اینکه مثلا الان اینا دقیقا چه ارتباطی با من داشتن؟؟؟ مثلا انتظار داشت کف بزنم براش که همسرش پزشک بود ؟ یا اینکه بدونم که من همچین تحفه ای هم نیستم که کامپیوتر بلدم؟ یا شایدم اون نیازی به این کلاس نداره و همسرش بهش یاد میده؟؟؟ نمیدونم دقیقا چیکار باید میکردم ولی تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که بگم: ااا چه خوب!!! اونقدر بطرز احمقانه ای این جمله رو ادا کردم که خودم خنده م گرفت. زیر پوستی خندیدم و رفتم سراغ بقیه سوالات. دل دل میکردم که این یکی کارش زودتر تموم بشه و بره که در اون اثنا گفت که تا آخر ماه بیشتر تو این ارگان کار نمیکنه و قراره که برای خودش شرکت بزنه و کار آزاد داشته باشه. کلی خوشحال شدم و تو دلم دعا کردم که زودتر تصمیمشو جامه عمل بپوشونه...

نفر بعدی که وارد اتاق شد خانمی میانسال بود که چهره ای مهربون داشت، حسش شبیه یه خاله مهربون بود یا شایدم یه زن دایی البته از نوع خوبش یا چیزی از این دست. سطحش زیاد تعریفی نداشت و خودشم به این مساله وقوف کامل داشت ولی اصرار داشت که به من بقبولونه که بسیار مشتاق و علاقه منده و قبلا وقتش آزاد نبوده ولی حالا با توجه به ثبات نسبی زندگیش، زمان بیشتری برای خودش داره و مسلما تلاش بسیار ازش خواهم دید!!! بخش کتبی کار رو که ازش گرفتم، بهتر از شفایش از آب دراومده بود و بهش دلگرمی دادم که امیدوار کننده است و این به نظر می رسید که خیلی شادش کرده و در نهایت با همون روی گشاده ای که اومده بود رفت بیرون و نفر بعدی..

خانمی قد بلند که سن زیادی هم نداشت احتمالا، کمی اضطراب داشت و وقتی اولین سوال رو پرسیدم دلیلش و فهمیدم. سطحش یه جورایی خیلی پایین بود و همین معذبش می کرد. سعی کردم بهش روحیه بدم که بتونه تمام داشته ها و دانسته هاشو ارائه بده و این انگار کمی دلش رو گرم کرد. شیرین بود و خیلی زود انقدر احساس راحتی کرد باهام که بگه در دار دنیا فقط یه دختر داره که همه زندگیشه...زیاد سوال پیچش نکردم چون دیگه دستم اومده بود کاملا که تلاش بیشتری نسبت به سایرین نیاز داره، با آرزوی تلاش بسیار و به تبعش موفقیتی چشمگیر راهیش کردم...

نفر بعدی ، خانم جوونی بود که بیشتر بذله گو و بانمک بنظر میومد تا جدی و یا حتی معذب یا چیزی از این دست، شیطون و پرحرف از اون دست آدمها که تو هر جمعی به چشم میان و موجب شادی و نشاط میشن و آدم باهاشون گذر عمر رو حس نمیکنه، چندتا سوال اول رو که پرسیدم، واضح و مبرهن بود که اطلاعات خوبی داره در واقع شاید باید گفت پایه خوبی در اون زمینه داشت  هر چند اصطلاحات و سازه های جدیدی لازم داشت، با خنده و شوخی برگزار شد جلسه ش و وقتی میرفت امیدوار بودم که بتونه دوستی پایداری بینمون بوجود بیاد...

منشی یا به عبارتی، مسئول دفتر موقهوه ای نفر بعدی بود که وارد اتاق شد، پر از خنده و حرف و سر و صدا و شاید به نوعی بشه گفت شیطنت، از اون تیپ آدمها که یکیشون برای هر ارگان یا اداره ای کافیه تا اونجا سوت و کور نباشه دیگه.... با حالتی خودمونی تر از بقیه سر صحبت رو باز کرد و اول کارم خاطر نشون کرد که قبلا و تا همین چند ماه پیش کلاس میرفته و تازه چند وقتیه که دور افتاده از مباجث و خوب، واقعا هم اطلاعاتش میشد گفت بد نبود هرچند وقتی به لحظه ای کشید که باید عملی انجام میداد گفت که معده ش درد میکنه و نمیتونه!!! اهمیت زیادی نداشت دیگه چون سطحش دستم اومده بود و نمیخواستم که روحیه ش تغییر کنه بنابراین پذیرفتم و براش آرزوی موفقیت کردم و اون با همون لب پر خنده ای که اومده بود رفت تا نفر بعد رو صدا بزنه...در تمام مدتی که اون اونجا بود و حرف میزد، با خودم فکر میکردم، اون میدونه چقدر من دلم هوای اینو داره که شغل اونو داشته باشم؟؟کاش برای یک روز و یا شاید حتی یک ساعت میرفت مرخصی و منو به جای خودش معرفی میکرد، اونوقت با هر مراجعه کننده ای یا کاری یا برگه ای یا تلفنی، و در واقع از هر اتفاق ساده و کوچکی بهانه ای می ساختم برای اینکه بال بکشم به سمت اتاقش و بگم آقای دکتر فلان کس اومده یا بهمان اتفاق افتاده یا ... و در جواب مهم نبود که اون چی بگه یا چه عکس العملی نشون بده، تنها چیزی که میتونست وجود داشته باشه این بود که وقتی اون داشت  با به روز ترین و کاراترین متدهای مدیریتی تدریس شده در دانشگاههای مطرح داخلی و خارجی، می اندیشید که چه جوری مساله رو به بهترین و اقتصادی ترین روش که البته هم سود ارگانش رو تامین کنه و هم مراجعه کنندگان رو خشنود نگه داره و ریسک هر گونه ناضایتی ای رو تا حد امکان پایین نگه داره، حل کنه، من لختی فرصت داشتم تا اون تارهای به رنگ تلخترین قهوه ها رو تماشا کنم...

باران

http://cdn.persiangig.com/download/l3izr8seiE/%D9%85%D9%88%D9%82%D9%87%D9%88%D9%87%20%D8%A7%DB%8C%20%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA%20%D9%87%D9%81%D8%AA%D9%85.wma/dl