داستان موقهوه ای (قسمت ششم)

روزها از پی هم اومده بودن و رفته بودن و من منتظر خبری که مثبت یا منفی بودنش دیگه صرف پذیرفته شدن یا نشدن اهمیت نداشت، شاید تنها این خود تصمیم گیرنده بود که اهمیت داشت حالا...
سر کلاس داشتم با آرمین کلنجار می رفتم که یه دفعه ، آقای پاکزاد پیام داد که دکتر شهراد شمارو برای کلاسشون انتخاب کردن...دیدین وقتی یه تیکه قند میزارین تو دهنتون، از همونا که ذراتش خوب به هم نچسبیدن و انگار خوب پخته و یا خشک نشدن، به محض تماس با استکانی از چای داغ لب سوز لب دوز، چطوری تو دهن وامیره و میشه وارفتنش و پخش شدن طعم دلپذیر شیرینشو با تمام وجود حس کرد؟ همین شد تو دل من، وقتی پیام پاکزاد رو دیدم. نه بخاطر کلاس یا حس پذیرفته شدن که البته اونم دلپذیر بود در جای خودش، ولی چیزی فراتر از اونها، چیزی از جنس اشتیاقی کودکانه و کاملا ناصبورانه...
حالا وقتش بود که استرس و هراس اینکه نکنه کلاسها در همون محل ارگان مورد نظر تشکیل بشن، دمار از روزگار معده م دربیاره. بی صبرانه منتظر بودم فرصتی پیش بیاد تا بتونم اطلاعاتی از مسیری غیرمستقیم از پاکزاد در مورد محل برگزاری کلاسها به دست بیارم. انتظارم دیری نپایید که خانم دیاری تماس گرفت و گفت که هماهنگی کلاسها با اونه و فردا رو برای جلسه تعیین سطح دانش کامپیوترشون در نظر گرفته. ذهنم با ابرهای تیره هراس پوشونده شد که اونم میاد؟؟؟ نه، این دیگه واقعا در توان من نبود...و مگه میشد که اون باشه و زیر نگاه دقیق و موشکافانه ش ، من بی خیال قهوه ای موهاش و عطری که انگار فقط من رو فلج میکرد، روال مرسوم کارمو انجام بدم؟؟؟
از صبح دچار استرس این سوال بی پاسخ شده بودم ولی هیچ کاریش نمیشد کرد چرا که هر سوالی، در جهتی دیگه معنا میشد، و کی ممکن بود حدس بزنه که این وسط، پرنده کوچولویی به کوچیکی شاید یک گنجشک، تارهای دلش رو، شکوه بال گستردن یک شاهین تیز پرواز در اعماق آبی آسمان ، به لرزه دراورده...
ساعت تعیین سطح مشخص شد و من با استرس سوال بی پاسخم راهی اونجا شدم. زودتر رسیده بودم پس زمان کافی برای راه اندازی کامپیوترم داشتم. کارهامو انجام دادم و برنامه های لازمو نصب کردم و بعدش رفتم پیش آقای پاکزاد. اگه کسی قرار بود جواب سوالمو بدونه، قطعا اون بود. سعی کردم هیجانمو مهار کنم و با طمانینه و با ظاهری بی تفاوت سوالمو در قالبی کاملا متفاوت بهش ارائه بدم که خوشبختانه موفق شدم و اون گفت که دکتر شهراد نمیان امروز چون گفته شاید کارمندام در حضور من نتونن تمام مهارتشونو نشون بدن و دچار استرس بشن. دنیارو بهم دادن از شدت خوشحالی و نفس حبس شدمو دادم بیرون. درسته که حقیقتا از اینکه مجبور نبودم در حضور اون عطر سرمست کننده به مسایلی جدی بیندیشم شاد بودم اما جایی از دلم، همونجا که رویای اون تارهای قهوه ای رو داشت، گرفت از نبودنش...
باران
موقهوه ای، قسمت ششم: