و آنگاه مرد...

اینکه کدوم عزیزشو از دست داده بود که چنان ایستاده میگریست رو نمیدونم و اما فقط میدونم اونقدری دل ادم رو بدرد میوورد، گریه ی بی صداش که من مدتی رو روبروش بایستم و پابپای غمش، غصه م بگیره و آرزو کنم که شادی یک دفعه ای دلِ پیرمرد رو درنورده...
فقط بیاین یه لحظه به این فکر کنیم که دکمه ها و جا دکمه ها، جیبها و جلیقه ای که پیرمرد زیر کتش پوشیده، همه و همه از سنگ تراشیده شده ن نه پارچه و پلاستیک و ...اونوقت شاید حال منو بهتر درک کنین که چرا بعد از دیدن هر مجسمه، ناخوداگاه به سمتش میرفتم و یه تقه بهش میزدم!!!
+ نوشته شده در ۱۳۹۷/۰۷/۱۶ ساعت 1:5 توسط Baraneee
|